اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

پولی

۱۴۰۰-۰۲-۰۸

 

وقتی به آن روز و آن خیابان خلوت فکر میکنم با خودم میگویم خدا باید وجود داشته باشد؛ اما وقتی فلاکت و بیچارگی آدمهای جنگ زده و فقیر را میبینم، همانهایی که به دیدنشان در اخبارهای هر روزه عادت کرده ایم، از خودم می پرسم پس خدای اینها کجاست؟ چرا برایشان فرشته نجات نمیفرستد؟ مثل آن روز که تورج را سر راه من قرار داد ؟ آن وقت به جای آنکه خودبینانه بخواهم باور کنم که لابد من آدم خاصی ام و خداوند در من ویژگی خاصی دیده که به فریادم رسیده، فکر میکنم من فقط خوش شناس بوده ام که امروز زنی تن فروش نیستم و گرنه اگر خدایی در کار بود هیچ زن تن فروشی، هیچ بچه جنگ زده ای ، هیچ مرد فقیری وهیچ انسان بدبختی نباید وجود میداشت…!

پدرم تازه مرده بود و عموهایمان به جای آنکه بوی پدر بدهند، شدند بوی فاضلاب خنجرزنی برادر به برادرزاده که گویی از ابتدای تاریخ بوده و هست و امری عادی تلقی میشود. مانده بود فرش زیرپایمان را بکشند و ببرند و مدعی شوند که

  • امیر به ما بدهکار بوده!

زندگیمان سخت شده بود. مادرم به جای اینکه اوضاع را بگیرد دستش، غمبرک زده بود و یک گوشه کز کرده بود و من و سه برادر کوچکترم مانده بودیم چه کار کنیم. سال آخر دبیرستان بودم و کنکور داشتم. اما کمتر از یکسال قبل پدرم را از دست داده بودم و حالا هم با افسردگی و وادادگی مادرم و برادرهایی کوچکی باید دست و پنجه نرم میکردم که هیچ چیز از شرایط زندگیمان نمیفهمیدند. اوضاع آنقدر بد شد که یک شب وقتی آرتا کوچکترین برادرم تب کرد، حتی پول نداشتیم یک ورق استامینوفن تب بر از داروخانه بخریم. فردایش هم کارمندانِ وظیفه شناس اداره برق آمدند برقمان را قطع کردند و  کنتور برقمان را بابت قبض های نداده پلمپ کردند.

قبل از اینکه پدر بمیرد، سرویس داشتم. خانه امان ته وکیل آباد بود و سرویس مدرسه من را تا پیش دانشگاهی پروین اعتصامی میبرد. پدر که مرد اوایل دو خط تاکسی سوار میشدم. یکی از وکیل آباد تا سه راه راهنمایی و دیگر از سر سه راه تا خود دبیرستان. بعد هی وضعمان بدتر شد و از وکیل آباد تا سه راه را با اتوبوس می آمدم و الباقی را با تاکسی خطی و آن روزها به نقطه ای رسیده بودیم که باید پنج و ربع صبح از خانه راه می افتادم و تمام مسیر را پیاده میرفتم.

خشم نوجوانی و احساس دریوزگی تمام وجودم را پر کرده بود. پسرها شرایط را نمی فهمیدند. آنها هنوز توی دنیای کودکیشان حتی از رفتن برق هم با بازی با سایه ها زیر نور شمع شادی های کوچک خلق میکردند. شب سوم یا چهارمی بود که برق قطع شده بود و آرتا هم دوباره تب کرده بود، مادر با حالتهای هیستیریک میخندید و گریه میکرد و در اتاق خوابش سر به در و دیوار می کوفت و گویی از مادری و از مسئولیتهایش رها شده بود و من تبدیل شده بودم به مادری که حالا چهارتا بچه داشت.

آن روز صبح وقتی به سر سه راه راهنمایی رسیدم رفتم روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشستم و به آدمها خیره شدم. خسته بودم. شب قبل هم بالای سر آرتا بیدار مانده بودم. سرم را گذاشتم روی پشتی صندلی ایستگاه اتوبوس و نفهمیدم کی خوابم برد. صدای خنده تیز  دختری از خواب بیدارم کرد. از جا پریدم. ساعت یازده و نیم صبح بود. دخترک با آن آرایش غلیظ و لباسهای ارزانقیمت داشت با راننده و سرنشین آن سر قیمت چانه میزد. انگار اولین بار بود این صحنه را میدیدم. هنوز در خواب و بیدار ی بودم که شروع کردم به راه رفتن. چند تا ماشین برایم بوق زدند اما چشمشان که به صورتم می افتاد راهشان را میکشیدند و میرفتند.

نمیدانم تا ساعت چند توی خیابانها پرسه زدم و سر از توالت عمومی یک پارک در آوردم… اما ظهر بود. سرظهر یک روزی در ماه اردیبهشت. دخترهای عجیب و غریبی توی توالت عمومی مشغول آرایش بودند. یکی دو تا از آنها چنان کف راهروی توالت ولو شده بودند که انگار وسط گل قالی خانه شان است. با تعجب داشتم نگاهشان میکردم که یکیشان یک ماتیک به طرفم گرفت و گفت: بیا بزن. قیافه ت از این بچه مدرسه ای در بیاد. دیگری گفت: تازه فرار کردی؟ و من همچنان مبهوت بودم. یکی از آنها که جلوی آینه داشت ریمل میزد، شانه ام را گرفت و چرخاند سمت خودش:

  • ببیمنت…

نگاه قد و بالایی بهم کرد:

  • خوب خوشگل و قد بلندی… فقط رنگت مثه ماسته. راست میگه ماتیک بزنی و اون مقنعه مسخره رو از سرت در بیاری کلی متیونی کاسب شی…

اولی شروع کرد توی کیفش به گشتن و یک روسری آبی و سفید ساتن از توی آن کشید بیرون:

  • بیا … اینو بکن سرت. اگه بخوای توی کوچه خیابون دووم بیاری باید پول در بیاری دختر جون. اینطوری هیشکی نمیاد سراغت. حتی پسر بچه ها هم فکر میکنند اگه بهشون پا بدی لابد مرامیه و میخوای دوست پسر فابریک پیدا کنی.

دختری که ریمل میزد روسری را از دستش چنگ زد روی سر خودش انداخت و لبی کج کرد:

  • نوچ!به من نمیاد…

مقنعه مرا از سرم کشید پایین، دستش را کرد لای موهایم و کش سرم را باز کرد:

  • لعنتی ! چه موهای خرمایی ای داری…
  • چه فری هم داره …. چرا اینطوری کردیشون تو؟
  • ببین تو چرا حرف نمیزنی کسی اذیتت کرده؟ تو شوکی؟
  • بابا مثه روزای اول خودمونه…

یکی از دخترها قهقهه بلندی زد و گفت:

  • نازی یادته روز اول چقدر سیبیل داشتم؟
  • آره بابا… خاعک بر سرت… با اون سیبیلا راه افتاده بودی واسه ما دنبال مشتری…

و هر دو خندیدند.

بعد از مدتها احساس کردم آدمهایی را پیدا کرده ام که مثل خودم بدبختی را میفهمند. دیگر دنیای همکلاسی هایم به دنیای پر از بدختی من شباهتی نداشت. همه شان دنبال کنکور و تست و تمام کردن و دوره کردن کتابهایشان بودند. کاری که من نه دست و دلم به انجامش میرفت نه وضعیت زندگیمان اجازه میداد که به آن فکر یا برایش برنامه ریزی کنم. این دخترها هم مثل برادرهای کوچکم از بدبختیهای بزرگشان سرگرمیهای کوچک میساختند و میخندیدند و مثل من دنبال پول بودند. پول! چیزی که تمام آن روزها ذهنم را خودش مشغول کرده بود.

دخترها آرایشم کردند و برایشان از پدرم و عموها و مادرم گفتم و بر خلاف صمیمی ترین دوستم که تا دو کلمه میخواستیم حرف بزنیم مادرش هوار میکشید «مگر کنکور نداری» و توی مدرسه هم مدام دنبال جواب فلان تست فیزیک و شیمی بود، این دخترهای غریبه که با طعم درد و بدبختی آشنا بودند، با چشمهایی پر از اشک و بغضی در گلو با من همدردی میکردند و سعی داشتند راه و چاه نشانم دهند. یکی شان گفت:

  • ببین تو خونه زندگی داری. برگرد خونه تون. از یکی قرض بگیر. اما توی خیابون نیفت. حیف تو. ما چاره ای جز فرار نداشتیم.

دیگری ادامه داد:

  • ببین منم نمیخوام بگم اینایی که گذروندی سخت نیستا… نه به قول آبجیم هر پیمونه ای اندازه خودش ظرفیت داره ، لب ریز که بشه شده، فرقی نمیکنه ظرفیتش یک قطره باشه یا یک خروار. یعنی میخوام بگم دردت به اندازه خودت درده. اما تو فامیل داری کس داری کار داری و از همه مهمتر یک بابای دیوانه و چندتا برادر وحشی غیرتی نداری که سر بجنبونی بزنن سیاه و کبودت کنن.پس برگرد خونه.

دختری که داشت آرایشم میکرد ، گفت:

  • به نظر منم برو به دست و پای عموهات بیفت اما توی خیابون راه نیفت. ما ها دیگه زندگیمانو باختیم…

دختر تازه واردی با جیغ پرید توی دستشویی و داد زد:

  • مامورا!

و نفهمیدم که چطور در کسری از ثانیه همگی مثل زنبورهایی که سیخ توی لانه شان کرده باشند، از آن دستشویی بیرون زدیم و مثل پودر پخش شدیم توی هوا.

به خودم که آمدم توی یک خیابان خلوت نفس نفس میزدم. روسری ساتن آبی-سفید دختری که خودش را پانته آ معرفی کرده بود، روی سرم جا مانده بود. نمیدانستم کجا هستم و ناگهان یاد برادرهایم افتاده بودم. آرتا… امروز میخواستم خیر سرم از سیما پول قرض کنم برایش استامینوفن بخرم اما آن از صبح که توی ایستگاه خوابم برد، آن از پرسه های تو خیابان و این هم از دل دادن و قلوه گرفتن با یک عده غریبه توی توالت.

منگ و گیج و ویج توی خیابان ایستاده بودم، نفسم جا آمده بود و داشتم این طرف آن طرف را نگاه میکردم که ماشینی جلوی پایم ترمز زد:

  • کجا میری؟ برسونمت؟

تردید کردم. اما قیافه اش اعتمادم را برانگیخت. سوار شدم.

  • کجا میری؟
  • اینجا کجاست؟

به دور و بر نگاه میکردم بلکه اسم آشنای کوچه ای موقعیت را یادم بیاورد.

  • شوخی میکنی؟
  • نه واقعا…
  • میخوای کجا بری ؟
  • خیابون لادن…
  • لادنِ ته وکیل آباد؟
  • آره…
  • اینجا چی کار میکنی؟
  • کار میکنم.
  • چی کار؟
  • پولی ام.
  • پولی ای ؟؟؟

و بلند بلند خندید. زیر چشمی نگاهش کردم. قیافه خوبی داشت. بیست و هفت هشت ساله به نظر میرسید. پیرهن آبی کمرنگ به تن داشت و موهای مجعدش سیاه سیاه بود. دور مچ دست راستش روی دنده ماشین یک نوار چرمی را چند بار پیچیده و گره زده بود و ناخن انگشت اشاره اش بلند بود.

  • بچه جون تو اصلا میدونی پولی یعنی چی؟
  • آره … خوب میدونم.
  • خب بگو ببینم؟ مکان داری؟ ساعتی چند میگیری؟
  • تو چقدر میدی؟

دوباره خندید. این بار سرم را برگرداندم و نگاهش کردم. یک لحظه نگاهم چنان به نگاه شیطنت آمیز و کنجکاوش گره خورد که احساس کردم هزار سال است می شناسمش.

  • بار اولته یا تا حالا از این کارها کردی؟
  • تو به این کارها چی کار داری؟
  • چرا داری این کارو میکنی؟
  • پول لازم دارم…
  • واسه چی؟ تو روپوش مدرسه تنته بچه جون… یه روسری و یه کم آرایش غلیظ ضایع که ازت یه تن فروش نمیسازه. باید گرگ باشی… میبرنت ترتیبتو میدن مثه سگ کتکت میزنن و بعد هم یه قرون بهت نمیدن! فک کردی به این سادگیه ؟ تو حتی روت نمیشه حرفشو بزنی… میگی من پولی ام ! کدوم این کاره ای این طوری حرف میزنه؟

ناگهان زدم زیر گریه.

  • دِ؟ چی شد؟ چرا گریه میکنی؟

دستم را گرفت توی دستش. نترسیدم. احساس امنیت کردم و این حس بعد از ماه ها غیبت نوازش مردانه پدر گریه ام را تشدید کرد. لحنش از آن حالت تمسخر آمیز تبدیل شد به نوایی مهرانگیز و پر عطوفت… چیزی که آن لحظه و آن روزها بیش از پول احتیاج داشتم.

ماشین را کنار خیابان متوقف کرد. سر چهارانگشت یخ کرده و عرقی ام را توی مشت بزرگ و مهربانش گرفت. با دست دیگرش پشت دستم را نوازش کرد.

  • گریه کن بچه جون. گریه خوبه. آدمو سر عقل میاره…

و گریه کردم… شاید به اندازه تمام روزهای گذشته که بغضم را بخاطر مادر و پسرها فرو داده بودم. به طرفم خم شد. یک لحظه ترسیدم اما از حس کردن گرمای تنش احساس خوبی بهم دست داد:

  • نترس بچه…

از توی داشبورد ماشین یک شکلات نیم باز بیرون کشید و گذاشت روی پایم:

  • بیا بخور. کاکائو آرامبخشه…

اما همچنان داشت توی داشبورد را میگشت. یک بسته دستمال کاغذی جیبی از توی داشبورد کشید بیرون:

  • تمام دستمال کاغذیهامو تموم کردی دختر! چقدر اشک داشتی تو! گلوپ گلوپ اندازه اشکهای سرندیپیتی! دیدی کارتونشو؟

لبخند تلخی زدم… و هوم کردم.

  • خب خب … دخترمون داره میخنده… میخوای بریم کافه ای جایی با هم چیزی بخوریم؟

بینی ام را بالا کشیدم و سرم را به طرفین تکان دادم.

  • چرا میخوای! معلومه گرسنته. اگرم نمیترسی، بیا بریم خونه من. وقت داری؟

آرام نجوا کردم :

  • میترسم.

قهقهه زد. انگار موشی بودم تو دست گربه ای .یا گلوله ای کاموا که سرگرمش میکرد.

  • کله پوک !

ماشین را روشن کرد و در حالی که دور میزد با خنده و تمسخری طنز آمیز تکرار میکرد:

  • پولی ام! پولی!

دستمال کاغذی را که به سمت چشمهایم بردم، با لحنی پوزش خواهانه گفت:

  • اکی … ببخشید ببخشید…
  • حالا اسمت چیه وروجک؟
  • آرمیتا!
  • به به … الهه نعمت و آرامش…

با دقت نگاهم کرد…

  • خوشگل هم هستی وروجکا…

از تعریفش خوشم آمد. عجیب بود . کنار او همه چیز خوب بود. حتی از مادر و پسرها هم یادم رفته بود. وارد خیابان احمد آباد که شد تازه فهمیدم از آن وقت تا به حال توی کوچه پس کوچه های کوه سنگی بوده ایم. هوا داشت گرگ و میش میشد. پیچید توی خیابان رضا و جلوی یک ساختمان نیمه ساز توقف کرد.

  • بیا پایین بچه جون.

کلیدهایش را از جیب شلوار لی پاره پوره اش کشید بیرون و درِ کانکس زرد جلوی ساختمان نیمه ساز را باز کرد. تعظیمی کرد و گفت بفرمایید سرکارخانوم این هم مکان ما….

ترسیدم. یا او فکر کرد ترسیدم، نمیدانم.

  • نترس بابا.

رفت توی کانکس و چراغ را روشن کرد . انگار برای اینکه ببینم جای امنی است.

  • بیا اینجا با هم یه چایی بخوریم و تو هم برام قصه اتو بگی و بعدش ببرمت بذارمت خونتون.

تا حالا توی یک کانکس را از نزدیک ندیده بودم. بزرگ بود. عین اتاق کار رسمی یک شرکت واقعی بود. چهار تا مبل چرمی خاکی خولی و یک میز بزرگ اداری داشت.

  • خب خانوم آرمیتا اسم بنده تورجه. اینجا محل کارمه. دو سه ساله معماری رو تموم کردم و الانم اینجا سرپرست کارگاهم.

دستش را برد زیر میز و یک سه تار بیرون کشید :

  • اینو هم که میبینی خانم نغمه است…. تنها رفیق و یارمه. این بود قصه من حالا تو قصه تو بگو بچه جون.
  • چند سالته؟
  • چرا ؟
  • میخوام بدونم چرا هی بهم میگی بچه جون؟
  • خب بچه جونی ! کله پوکی! وروجکی! نیستی؟

خندیدم و او با لهجه رشتی و شین کشیده گفت:

  • اوه! من قربان بگردم چال لپ شما را سرکار شیرین بانو…

من حرف زدم و او ساز زد. روایت این بارم به طرز عجیبی با روایتی که برای دخترهای فراری توی پارک تعریف کرده بودم، فرق داشت. به جای آنکه شبیه حرف زدن آدمی خواب زده باشد که زیرلب هذیان میگوید، اجرای هنرپیشه قهار تئاتری بود که شرح قصه سوگواری پدر و خیانت عموها و جنون مادر و بی پناهی خود و برادرانش را به سوزناک ترین وجه ممکن روایت میکرد….

چای را با همان بسته شکلات نصفه توی ماشین خوردیم. تورج مرا تا دم خانه مان رساند و با خودکار شماره موبایلش را کف دستم نوشت. دلم میخواست آن لحظه تا ابد ادامه پیدا کند. هنوز هم وقتی مضطرب میشوم خود کار میدهم دستش و میگویم کف دستم نقاشی کن، عدد بنویس … انگار احساس امنیت و خوش شانس بودن را به من تزریق میکند.

چند هفته بعد تورج برایم توی شرکت دوستش که صاحب همان ساختمان نیمه ساز بود، شغلی نیمه وقت پیدا کرد. آرام آرام با هم صمیمی شدیم. بعد هم تورج از همان دوستش برایم وام گرفت و اوضاع خانه را سامان دادم. توی کنکور رشته مترجمی زبان قبول شدم و بعد هم وقتی ترم اول دانشجوی فوق لیسانس بودم با تورج ازدواج کردم. حالا برادرهایم هر کدامشان برای خودشان کسی شده اند. مادر هم دارو می گیرد و مشاوره های گفتار درمانی و روانکاوی و کلاسهای یوگا حالش را بهتر کرده.

حالا دارم کتابی ترجمه میکنم راجع به کودکان جنگ زده سوری. راجع به آیلان کردی که در راه فرار از سوریه توی دریا جان سپرد و جسدش به ساحل ترکیه که رسید چند وقتی شد سوژه ی عکس بازی آدمهایی که هیچ وقت واقعا اهمیت نمیدهند. اگر تورج را خدا سر راه من گذاشت، چرا برای اینها کاری نمیکند؟ گاهی فکر میکنم خدا مدتهاست خوابش برده… یا از دست زبان نفهمی ها و بی رحمی هایمان خسته شده و فرار کرده…. یا شاید هم من فقط دختری خوش شانس بودم….

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

19 پاسخ

  1. 🥺🥺😭😭😭😭
    خیلی قشنگ بود خیلی ❤️❤️❤️
    به نظرم خدا برای همه هست
    ولی آرمیتا با وجودش دیدش خواستش
    و آرمیتا نیروی عجیبی داره برای جذب بهترین ها
    خیلی خوب بود اشکم در اومده دارم فقط اررر میزنم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭

  2. بیشتر آدم‌ها،
    در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌کنند …!

    آن‌ها همیشه امیدوارند،
    که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند !

    حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت …!

    آن‌ها هرگز،
    نمی‌دانند که همه چیز از خودشان آغاز می شود …!

  3. در قلبم همچنان به معجزه عقیده دارم
    خدا بزرگ ترین معجزه گر است
    او که یک کِرم زشت و بدترکیب را
    به پروانه ای زیبا تبدیل می کند
    حتما قادر است که از نفرت و ترس هم عشق بیافریند…

    #سوزان_کی
    📚 شبح اپرای پاریس

  4. فضای داستان و قدرت کلماتِ کنار هم چیده شده طوریه که با اینکه تو شرایط دختر نبودم و نیستم، تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم…
    تورج چه ادم خوبی👏واقعا خدا نگاهش کرده که آدمی مثل تورج سر راهش قرار گرفت👌❤
    سرنوشت دخترهایی که داخل سرویس بهداشتی عمومی بودن چه تلخ و غم انگیز😔وقتی راهی برای برون رفت از اوضاع و شرایط نداشته باشی…اما آیا واقعا تنها راه همون بوده؟!

    1. قوبون شما… خب باید اطلاعاتتو راجع به زندگیشون بالا ببری.. برای بعضیا شاید مثل … اسم شخصیت داستانم یادم رفت… آهان آرمیتا نه واقعا راه های دیگه ای هم هست… اما دختری که از نه سالگی توسط پدرش به تن فروشی واداشته میشه… دختری که اساسا در نوزدای به فروش میرسه … دختری که برای این منظور دزدیده میشه و …. هزاران هزار روایت واقعی از دخترانی که به سبب جبرهای اجتماعی و محیط پیرامونشون به این کار واداشته میشن…. اینها همه نشون میده که گاهی راه دیگری نیست… کتاب جامعه شناسی روسپی گری سعید مدنی رو بخون. یه ترم توی دانشکده موضوع جامعه شناسی جناییم با بچه های ارشد همین بود… اما خب … نمیتونی رسوبات ذهنی یه عمر آدمها رو با یه ترم کلاس درس دو واحدی که در مجموع ممکنه ده ساعت از حرفاتو گوش کنند، اون هم نه به قصد فهمیدن که به قصد جواب دادن، از بین ببری. واکنشهای مسخره بازی بچه ها و گاهی اوقات قضاوتهای بیرحمانه شون راجع به این آدمها چنان قلبم رو به درد می آورد که بی خیال تدریسش شدم… ❤❤❤❤❤

  5. حالا که دوباره این داستان رو میخونم و میدونم که تورج الهام گرفته از یک شخصیت واقعیه، عمق و تاثیر داستان برام چند برابر شده❤️

    1. ای جانم … ماجرای خود دختر هم واقعی بود پس … برای اینکه بیشتر ارتباط برقرار کنی… منتها با کاوه ازدواج نکرد… با یکی دیگه ازدواج کرد و همه این کارا رو کرد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

 غیب‌گویی

پیتر هاندکه، ترجمه علی‌اصغر حداد، نشر چشمه، ۱۳۹۷، ۱۹ صفحه. باز هم از کتابها یا نوشته هایی که با جملاتش خندیدم و گاه بغض کردم

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

جهالت: شیلر

حتی تلاش خدایان هم برای مبارزه با جهالت بی اثر بوده است. شیلر

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

خودارزیابی…؟

اولین پیش شرط هر فلسفه ای داشتن تفکر واضح و روشن در مورد همه امور زندگی است، از باورها و فرهنگ یک جامعه گرفته تا

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

نفر ششم

«خب من به شما گفته بودم که درازای هر پاسخی که به سؤالتان می‌دهم، ده میلیون تومان می‌گیرم. شما بیست میلیون تومان به من دادید.

ادامه مطلب »