اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

آنوناکی

۱۴۰۰-۰۲-۲۶

(بچه ها جون میشه اگه غلط ملطی چیزی دیدید کامنت کنید؟ وقت نکرده ام هنوز بازخوانی و ویراستاری کنم)

آن دو در مقابل صفحه سیاه بزرگی ایستاده اند و به چیزی شبیه گردبادی سفید یا حلزونی که وسط آن نور زردی چرخ میزند، خیره شده اند. اَنلیل دو انگشت شصت و سبابه را روی صفحه سیاه حرکت میدهد؛ با هر حرکت دو انگشتِ او، صفحه هم انگار حرکت میکند. گویی بزرگنمایی بخشی ازآن صفحه بزرگ را تغییر میدهد. چند بار این کار را میکند و صفحه می چرخد. حالا چند تا دایره روی صفحه قابل مشاهده اند. چهار انگشت دو دست را توی تاریکی صفحه فرو میبرد و آن را از هم باز میکند. انگار میتواند دستش را درون تاریکی حرکت بدهد. تاریکی حالتی شبیه آب دارد؛ سیال است؛ اما آبی که بتوانی لایه های آن را از هم باز کنی. کُره آبی رنگی شبیه به یک تیله بزرگ که درونش رگه های سفید و زرد باشد روی صفحه قابل مشاهده است و اَنلیل چند بار دیگر لایه های تاریکی را از هم باز میکند. حالا حرکتش قابل درک تر است. انگار انگشتانش کار دوربین فیلمبرداری یا میکروسکوپ را انجام میدهند. انگار دوربین با سرعتی زیاد از درون ابرها عبور میکند، تصویر مات میشود. چیزی شبیه به مه. از آن هم عبور میکند و رنگهای سبز و آبی و قهوه ای در هم تنیده روی صفحه مانیتور به چشم میخورد و  حرکتی شبیه به سقوط. بعد انگار سوار ترن هوایی شهر بازی شده باشی با آن حرکت شبهِ سقوطی می چرخد به چپ و راست، آن وقت از بالای شهری سر در میآوری و بعد از خیابانی و در نهایت از جایی شبیه به اتاق کاری در  اداره ای جایی.

سیاح آنجا پشت میز قهوه ای بزرگی نشسته و دارد از توی یک جعبه خاکستری بزرگ مدارکی را روی میز میگذارد: یک فلش مموری، یک دفترچه خاطرات، یک موبایل ، یک پاکت زرد بزرگ که رویش به فارسی نوشته «عکسهای صحنه» و کاغذی که با ماژیک سیاه رویش نوشته شده «فهرست اقلام تحویل داده شده به بایگانی اداره از محل وقوع حادثه ». یک موبایل که روی آن یک برچسب چسبانده اند و رمزش را نوشته اند: ۶۵۵۶٫ فلش را فرو میکند پشت صفحه کامپیوتر نقره ای.

انلیل زاویه صفحه را عوض میکند. حالا میتوانی صفحه کامپیوتر سیاح را ببینی و بخشی از پشت سرش که کم مو تر از اطراف آن است.

سیاح روی یک فایل ویدیویی کلیک میکند:

پسری با موهای نسبتا تراشیده، صورت گرد، چشم و ابروی سیاه ، با پلکهای برآمده و زیرچشمهای گود افتاده، روی گونه ها کمی کک و مک، لبهای گوشتی و برجسته به زبان فارسی حرف میزند:

  • پدر انوناکی چهارصد هزار سال پیش در همین خلیج فارس فرود آمد. او خدای ماست. پدر ماست. همه کس ماست و اینک من راز جاودانگی را یافته ام. بیخود نبود که خداوند ابراهیم را با قربانی کردن اسماعیل آزمود. پس راز جاودانگی در قربانی کردن نفس است. هر آنکس که میخواهد به پدرمان در آسمانها پیوند یابیم با من تکرار کند و با من نفس خویش را قربانی کند…

سپس با حرکاتی عصبی تیغ موکت بری بزرگی را بر میدارد و آن را رو به دوربین روی مچهای دست و سپس روی شاهرگ گردنش می کشد؛ در همان حال به عبری حرفهایی میزند. سیاح سرش را بر میگرداند تا این صحنه را نبیند؛ اما در واقع از کنار چشم با صورتی در هم کشیده دارد نگاه میکند. پسرک تا آخرین لحظه عبری حرف میزند.

انکی و انلیل مثل مجسمه های یخ دارند کل ماجرا را نگاه میکنند. انکی لبهایش را شبیه نعل اسب میکند که گویی روی چانه اش مهر کرده اند:

  • آنها زبان ما را بلدند؟

انلیل سرش را به تاسف که یعنی هنوز خیلی چیزها را خبر نداری، تکان میدهد.

خون روی دوربین و فضای اطراف میپاشد، مدتی طول می کشد تا پسر بر زمین بیفتد. سیاهی چشمها میرود پشت پلک و فقط سفیدی آن مانده و لرزشی صرع گونه و بعد سقوط روی زمین. پسر دیگر در تصویر نیست. ماجرا به طور زنده در حال پخش بوده. سیاح روی صفحه نمایش کلیک میکند، بیست دقیقه دیگر از فیلم مانده. آن را میبرد جلو. فقط کامنتهای آدمهایی است که این صحنه را تماشا میکرده اند. بعضی ها دارند تلاش میکنند ترجمه حرفهای پسر را آنجا بنویسند. سیاح کنار صفحه را کلیک میکند، این ویدئو از سراسر جهان یازده میلیون نفر تماشاگر داشته…

انلیل ضربه ای روی صفحه نمایشگر بزرگ میزند. سیاح دارد به کارهای خودش ادامه میدهد. یکی وارد اتاقش شده و دارد با او حرف میزند. اما صدای آنها را نمیتوانی بشنوی. انکی دست به سینه زده و منتظر توضیحات انلیل است. انلیل با دست اشاره میکند که بنشینیم و همزمان می گوید:

  • میبینی چقدر پیشرفت کرده اند؟ اینها همان بردگان کودنی اند که برای استخراج طلا کدهای ژنتیکیشان را تغییر دادیم….

انکی حرفی نمیزند و فقط با چشمانی پرسشگر به انلیل خیره شده:

  • نمیدانم چقدر از آن زمان به یاد داری. برنامه ریزیها را پدر انجام داد. قرار بود مدتی بعد آن سیاره خود به خود متلاشی شود؛ اینکه اول فکر کردم پدر سهوا در کدنویسی اشتباه کرده و آنجا در بازه های زمانی مختلف از روی خودش کپی جدیدی تولد کرده که الان آدمها به آن می گویند جهان موازی، بماند ؛ مشکل اساسی الان …
  • صبر کن. منظورت چیست که فکر کردی پدر سهوا اشتباه کرده؟ یعنی بعد فهمیدی که عمدی بوده؟

انلیل از جا بلند میشود ، به سمت صفحه نمایشگر بزرگ میرود . سیاح دارد عکسهای صحنه قتل را نگاه میکند و با همان فردی که وارد اتاقش شده حرف میزند. انلیل دوباره به همان شیوه شبه حرکتِ دوربینِ فیلمبرداری با انگشتش صفحه را جا به جا میکند و مثل ترن هوایی از اتاق سیاح بیرون می آید و از آنجا خارج میشود و بعد از حرکاتی سریع و پیچ و تاب دار انگار چشمانت را در جایی شبیه کلاس درس فرود می آورد.

زنی شبیه هانا آرنت، در آمفی تئاتر بزرگی به زبان انگلیسی در حال سخنرانی است:

… همانطور که گفتم در سنتهای اساطیری سومریان، اکدیان، آشوریان و بابلی ها آنوناکی ها خدا تلقی میشده اند اما در سال ۱۹۷۶ زکریا سیتچین با چاپ کتاب خود به نام دوازدهمین سیاره، بحثی جنجالی را پیش کشید…

  • خب این چه ربطی دارد ؟ متوجه نمیشوم؟
  • صبر کن و گوش بده:

… طبق ترجمه زکریا سیتچین از متون کتیبه های سومری، چیزی حدود چهارصد و پنجاه هزار سال پیش، شرایط جوی سیاره ای دارای تمدن هوشمند به نام نیبیرو دچار مشکل میشود. آنوناکی گروهی از ساکنان این سیاره بودند که برای استخراج طلا بر روی زمین فرود آمدند. رهبری این گروه را شخصی به نام انکی بر عهده داشت…

  • چی ؟ اسم من را از کجا میدانند؟ موقعیت سیاره را هم خبر دارند؟

انلیل روی صفحه ضربه میزند و اگرچه همچنان تصویر زن را میتوانی ببینی، اما صدایش را نمیشنوی.

  • چیزهای زیادی از ما میدانند. یکی از مشکلاتمان همین است که میگویم. ظاهرا بعد از خروج ما پدر بارها و بارها به آنجا رفت و آمد کرده. پدر شاهد جهش ژنتیکی و تکامل آنها بوده. خودش را خدای آنها جا زده و تا سالیان سال مورد پرستش قرار میگرفته و ظاهرا با اطلاعات ضد و نقیضی که به آنها میداده داشته شرایط را برای ورود من و تو به عنوان خدایان زمین و آسمان یا بهشت و جهنم چنین چیزی آماده میکرده. حتی یکی از این نسخه های کپی زمین در زمانی که پدر به آنجا رفت و آمد داشته تولید شده و من فکر میکنم که پدر داشته به چیزی شبیه به سیاره های جایگزین فکر میکرده، اما ماجرا طبق محاسباتش عمل نکرده یا دست کم نتوانسته کارش را تکمیل کند…

انلیل روی صفحه نمایشگر میزند. تصویر عوض میشود.

  • مهر عبور و مرور از دروازه ها را ببین:

روی صفحه، نیم رخ مردی ریشو به چشم میخورد با موهایی تا سر شانه و تاجی بر سر که حلقه ای در دست دارد و انگار در میان دو بال یک عقاب نشسته.

  • پدر همه این کارها را عمدا کرده انکی. او برای خودش یک امپراطوری جدید تشکیل داده بوده و آنها را مجبور میکرده تا او را بپرستند! اما خب از طرفی حرفهایی هم از تو، من و بقیه مان زده. ..
  • خب گفتی مشکلی داریم…
  • مشکل ما چند تا نسخه ای نیست که از زمین داریم؛ مشکل اولمان همین پسره بود که شیوه عبور از دروازه بنفش و ورد دستیابی به آن انرژی درونی را به میلیونها آدم دیگر آموزش داده که خب تا حدی آن را حل کرده ام. یادت هست که پدر در کدنویسیشان بی اعتمادی به همنوع را وارد کرد تا برایمان شر نشوند؟ خوبی آدمها همین است که میتوانی با شایعه پراکنی و چند تا برچسب و تازگی ها هم چیزی به اسم هشتگ، هر کسی را که دارد حقیقت را  میگوید، تبدیل کنی به موجودی دیوانه و کم عقل. آن وقت هر چه بگوید همه سرشان را بر میگردانند…با این همه هنوز عده ای هستند که ورد و آیین پسرک را یاد گرفته اند و دارند دانه دانه از دروازه بنفش عبور میکنند…
  • خب؟ مشکل دوم؟
  • مشکل دوم این است که آدمها با اختراع تکنولوژیهای پیشرفته که فقط در آن مساله زمان مطرح است، امکان عکسبرداری از کهکشان را فراهم کرده اند. و حالا آن مدارکی که بعد از مرگ و غیبت طولانی مدت پدر کلا تبدیل شده بود به افسانه و اسطوره، تبدیل به فرضیاتی راجع به واقعیت ما و سیاره مان شده؛ طولی نمیکشد که بتوانند به اختراعات بزرگتری دست پیدا کنند و من فکر میکنم که باید قبل از …
  • قبل از اینکه اوتنپیشتیم چیزی بفهمد تمام نسخه ها را منهدم کنیم؟
  • نه!
  • چه مانعی برای این کار وجود دارد؟ اصلا چرا پیش از اینکه به من بگویی این کار را نکردی؟ میدانی اگر او بفهمد چه بر سرمان می آورد؟
  • من به گزینه سومی فکر کرده و زمینه چینی هایی هم کرده ام. اگر تو موافق باشی انیکی ،انوناکی و پسرها را بر میداریم و میرویم و این دوران پایان عمر را آنجا زندگی میکنیم. خسته شدم از بردگی! ما هیچ وقت نمیتوانستیم این کار را عملی کنیم چون جای دیگری وجود نداشت. اما الان آنجا خیلی فرق کرده. تمدنشان را ببین. چیزی نمانده به تکنولوژی ما برسند. آنجا دیگر یک سیاره برهوت پر از خزنده و دوپاهای کودن نیست که ما به بیگاری میگرفتیم. برای زندگی ما کاملا مهیاست؛ هزینه آنچنانی هم نمیخواهد. چند روز گذشته که خب البته برای آنها سالها گذشته، توی ژنتیک بعضی از حیوانات دستکاری کردم. چند تا ویروس کشنده درست کردم. البته چند تای اولی را خیلی زود مهار کردند، گفتم که واقعا پیشرفت کرده اند؛ اما این آخری دارد فلجشان میکند…
  • و هدفت از اینکار ؟
  • وقتی به لحاظ روحی تخریبشان کنیم، زمینه برای ورود خدایانی که سالهاست آنها را رها کرده اند فراهم میشود و به سادگی ما را به عنوان خدایانشان می پذیرند. در تمام این سالها هنوز دارند دنبال خدایشان میگردند. فیلسوفهایشان آن کسانی هستند که سر بود و نبود، زنده یا مرده بودن خدا رساله میدهند. هیچ کس فکر نمیکند که ما اپراتورهای ساده اوتنپیشتیم هستیم! در بحبوحه فلج شدگی دانششان، ناگهان با داروی مهار بیماری در برابرشان ظاهر میشویم! راستی مهر پدر دست توست؟
  • لابد آن هم میشود نشان اثبات خداوندگی ما !
  • دقیقا… ببین آنها به لحاظ تکنولوژی خیلی پیشرفت کرده اند. تکامل ژنتیکیشان هم عالی است اما یادت هست که پدر در کدنویسی ژنتیکیشان چه کارهایی کرد؟
  • درونشان کشش درونی شدیدی برای جمع کردن طلا ایجاد کردیم. یک جور میل یا نیازی که برای تخلیه معادن طلا ضروری بود.
  • و ؟
  • نمیدانم خیلی زمان گذشته. در این مدت درگیر پروژه های دیگری بوده ام. میل به پرستش و اطاعت کردن تا از ما فرمان ببرند…
  • دقیقا … اوتنپیشتیم امکان ندارد به زمین فکر کند. چون تصور میکند همان زمانها نابود شده و تا بخواهد بفهمد که بعید میدانم ما سالیان سال در راحتی و آسایش زندگی کرده ایم؛ ببین، پدر یک کد محرمانگی برای این سیاره ایجاد کرده بود که من تا مدتها هر وقت چک میکردم نمیتوانستم زمین و نسخه های کپی شده آن در فرکانسهای بالاتر و پایین تر را ببینم. اینجا را ببین. انحرافی که در حرکت این سیارکها اینجا هست؛ اینها را میبینی ؟ این باعث شد احساس کنم اینجا چیزی وجود دارد که نامرئی است . من نمیدیدمش اما در بررسیهای دقیقترم دیدم مانعی اینجا هست که روی حرکت سیارکها تاثیر گذاشته و آنها را منحرف میکند. اینطور شد که کد محرمانگی پدر را کشف کردم. ما به سادگی میتوانیم غیب شویم و همین کد را فعال کنیم. اوتنپیشتیم هنوز هم به خوبی من و تو و پدر نتوانسته کدنویس میان کهکشانی پیدا کند.
  • اگر بفهمد و سیاره ها را منهدم کند چه ؟
  • رسیدیم به اصلی ترین نکته که مرا واداشت تا این نقشه را بکشم. پدر طوری آنجا را برنامه ریزی کرده که با نابود شدن هر کدام از نسخه های زمین، عین آن در فرکانسی بالاتر تولید میشود.
  • یعنی زمین هیچ وقت نابود نمیشود؟
  • نه ! اولش میخواستم آن را پاک کنم و خلاص. نه تو و نه هیچ کس دیگری بفهمد که پدر چنین شاهکاری خلق کرده…
  • یعنی تمام آن دوره های غیب شدنش توی زمین به خدایی مشغول بوده ؟
  • تمام مدت. از خودش مدرک و سند هم زیاد جا گذاشته… آدمها هنوز بخشهایی از اسناد رمزگذاری را شده را نتوانسته اند بخوانند…آنها حالا از تمام جهت تقریبا شبیه به ما شده اند. کمی ریزتر و توانایی های ذهنیشان محدودتر است؛ به نظر خودم ضعف بزرگترشان عمر کوتاهشان است که نسبت به زمانی که ما آنجا را ترک کردیم بیشتر شده و اتفاق همین باعث میشود ما را به طور قطعی به عنوان خدا بپذیرند… ما نقش نامیرایان را برایشان بازی می کنیم. صد و بیست هزار سال … میدانی چند تا نسل آدم باید بیاید و برود؟
  • اما این زن داشت راجع به سیاره ما حرف میزد. چرا فکر نمیکنی که ما را به عنوان موجوداتی مهاجم در نظر بگیرند و از در جنگ بیرون بیایند؟ مثل سیاره سُوو!
  • خب باز فراموش کردی… میل به پرستیدن… این باعث میشود که نتوانند چنین کاری بکنند … و من پیش از ورودمان از لحاظ روحی لهشان میکنم… آنقدر که وقتی با شعار خدا زنده است و خدا بازگشته است درمان برایشان ببریم کوچکترین شکی برایشان نماند… گذشته از این، توی همین چند روز گذشته نظام ارتباطیشان را به اندازه دویست سال توسعه دادم و این راببین!
  • کلاه پدر؟
  • تاج پدر! تاج نماد مهمی است. شکل تمام ویروسهایی که کدگذاری کردم را شبیه به همین تاج طراحی کردم. فقط چند روز دیگر مانده تا …

ناگهان اتاق روشن میشود. نوری زرد و سفید و بنفش. انکی و انلیل از جا می پرند.

اوتنپیشتیم آنجا ایستاده:

  • دستگیرشان کنید!

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

5 پاسخ

  1. خیلییییییییییییییییی خوب بود!!!
    عالیییی بود
    کف کردم!!!!
    از اون ایده من که تو کلاس فیلمنامه نوشته بودم خیلی جذابتره!! 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍👏👏👏👏👏👏👏👏👍👍👍👍👍👍👍👍

  2. چقدرررررر خوبببب بودددددد اولش تا یکی دو تا پاراگراف حسی شبیهه فضای سریال west world داشتم بعد که رفت جلو باز عوض شد و خیلییییی جالب و باحال تر شدددد🤩🤩🤩🤩مکالماتشونم عالییییی بود مخصوصا جاهایی که راجع به درمونده و له شدن بود که زمینه رو برای ورود و بازگشت خدا و اینا مهیا میکنهههه🤩🤩عالیییی بود کاش جزو داستان های ادامه دار باشهههه🤩🤩🤩😻😻😻❤❤❤

  3. از روی خودش کپی جدیدی تولد کرده که الان آدمها به آن می گویند جهان موازی، بماند

    این خط فکر کنم به جای تولد باید تولید باشه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

نقد

روزی که سد شکست

داستان روزی که سد شکست؛ نوشته جیمز تربر از کتاب داستان پر آب‌وتاب یک پرنده، مجموعه داستان از دو طنزنویس؛ مارک تواین و جیمز تربر،

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

فرقی نمی‌کند…!

نوشته آگوتا کریستف، ترجمه فرزانه شهفر، تهران: کتاب نشر نیکا، ۱۳۸۹٫ (با کتابخوان کتابراه و تنظیمات من ۶۷ صفحه بود، در شناسه کتاب تعداد صفحات

ادامه مطلب »