اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

مهمانی در کهکشان

۱۴۰۰-۰۲-۲۷

 

چشم‌ها را ببندید. قرار است از مجرای یک تونل درونی به سفری در کهکشان برویم و یواشکی مثل کلیشه خیلی از فیلم‌های پورن، از سوراخ چشم سوم یک نویسنده مهمانی سیاره‌ها را دید بزنیم. لفظ عامی که در کل این سفر برای توصیف اعضای منظومه شمسی به کار می‌بریم، سیاره است. لطفاً لاک غلط‌گیر بازی‌های شخص نویسنده را کنار بگذارید و بدانید که این تعبیر عمداً مورداستفاده قرار می‌گیرد. برای اطلاعات بیشتر در خصوص چرایی آن بنگرید به منبع زیرنویس شده[۱]. خب برگردیم به بخش چشم‌ها را ببندید؛ اما اگر ببندید چطور بخوانید. خب انسان قابلیت عجیبی دارد و آن اینکه با خواندن هم می‌تواند چشم‌ها را ببندد و تصور کند. پس هم‌زمان با خواندن تصور کنید.

نویسنده ما چشم‌هایش را بسته. چون او می‌تواند با چشم‌های بسته همچنان کیبوردش را بنوازد. به جان خودش راست می‌گوید طفلی. حالا قرار نیست پز مهارت تایپ ده انگشتی‌اش را به شما بدهد، خصوصاً که دیروز خبری خوانده راجع به اختراع جدید دستگاه فکر خوان که تمامی افکار شما را در لحظه تایپ می‌کند و از این بابت هم خیلی لجش گرفته. هر چه مهارت این طفلکی توی این سال‌های گذشته با تلاش به دست آورد، ازجمله تایپ ده انگشتی، زبان انگلیسی، عربی، فرانسه، اندکی اسپانیایی و آلمانی، همه را این هوش مصنوعی و اختراعات جدید بشر به فاک فنا داد رفت!

چشم‌ها را می‌بندیم. با هم سریع‌تر از سرعت نور از جایی که هستیم حرکت می‌کنیم و به‌سوی کهکشان می‌رویم. صد متر که بالا برویم ما یک نقطه‌ایم. یک کیلومتر بالاتر و خانه‌مان تبدیل به یک نقطه می‌شود. ده کیلومتر و حالا شهرمان هم یک نقطه شد لعنتی. خب برای اینکه خسته نشوید و زودتر به مهمانی برسیم، اینجا را دور تند می‌زنیم و طی کردن این مسیر را می‌گذاریم نویسنده برای وقتی دیگر توصیف کند. حالا صد میلیون کیلومتر از نقطه‌ای که حضور داریم فراتر آمده‌ایم. بگذاریم کمی برگردیم پایین‌تر. چون در گوشه‌ای از کهکشان راه شیری، در فاصله چیزی حدود بیست‌وشش هزار سال نوری از مرکز آن، در بازوی شکارچی و در کناره کهکشان، در نقطه‌ای دوربین ذهنی‌مان را تنظیم می‌کنیم که تمام اعضای خانواده منظومه شمسی یا سامانه خورشیدی را ببینیم. انصافاً آدم با کلمه منظومه شمسی زودتر ارتباط برقرار می‌کند! فرض کنید دارید تیتراژ یک فیلم را نگاه می‌کنید. یا نه آخر یک نمایش تئاتر است. همه بازیگران به‌ردیف ایستاده‌اند و دارند برای ما تعظیم می‌کنند: از هر سمتی که ذهنتان راحت تصور می‌کند، خورشید، عطارد، زهره، زمین، مریخ، مشتری، زحل همه دارند به شما تعظیم می‌کنند. البته این تعظیم بسیار معنادار است و از بدترین انواع فحش فک و فامیلی که به ذهنتان می‌رسد، بدتر! دلایلش را بعد از دید زدن یواشکی‌مان خواهید فهمید. گوشه تصویر اورانوس و نپتون هم هستند، اما چون تأثیر آن‌ها روی ما خیلی کم است، خیلی برایمان مهم نیست. به‌جای آن با موجودی موذی، سروکار داریم که خب می‌توانید آن را هر چیزی که می‌خواهید بنامید: اهریمن، شیطان، تاریکی، شر. این موجود موذی که از وقتی دو نیم شده به آن گره شمالی و گره جنوبی میگویند، هیئتی شبیه به اژدها یا مار کبرایی بزرگ داشته و یک روز خیلی سال‌های نوری قبل، وقتی احتمالاً هنوز حتی هیچ‌کدام از اجداد انسانی ما وجود نداشته‌اند، خدای خدایان که البته در مهمانی امروز حضور ندارد و میزبان خورشید است، مهمانی می‌گیرد و نمی‌دانم چه مرضی بوده قدیم‌ها که سیاست نداشته‌اند و با این کارهایشان ما را بدبخت دوعالم می‌کرده‌اند؟خب یک مهمانی بوده دیگر، همدیگر را دعوت می‌کردید که به جان هم نیفتید و عواقبش روی ما تأثیر بگذارد! آخر ما هم خر خدای خدایان هم بلانسبت…؟ خلاصه ایشان که خیلی هم نظرشان محترم، مهمانی‌ای می‌گیرد و حضرت اهریمن را دعوت نمی‌کند. قرار هم بر این بوده که خدا جان، نوشیدنی خاک‌برسری سرو کنند، چیزی به نام شراب جاودانه. آن‌وقت همه سیارات خوشگل و قرتی توی مهمانی شرکت می‌کنند، اهریمن که دعوت نشده بوده و لجش گرفته بوده، مثل بعضی از ماها که مرض شرکت در عروسی غریبه‌ها را داریم، لباس مبدل تنش می‌کند، تصور کنیم که لباس عطارد را تنش کرده باشد، عطارد عاشق رنگ سبز است، بعد حتماً نقابی چیزی هم زده باشد و در مهمانی شرکت کرده باشد و به خدای خدایان رکب زده باشد و از شراب جاودانه نوشیده باشد. آن‌وقت ماه و خورشید فضول‌ها و خبرکش‌های خدای خدایان می‌دوند پیش خدا و به او خبر می‌دهند که شیطان آمده دارد توی مهمانی مفت و مجانی غذا می‌خورد. خدا با شمشیرش که شاید بهتر باشد تصور کنیم فلزی نیست و نوعی شمشیر نوری شبیه آن چیزی است که در جنگ ستارگان استفاده می‌شد، میزند و اهریمن را از وسط دو نصف می‌کند. خدایمان هم اعصاب معصاب یخمل ها! اما شیطان مثل همین بچه لج درآرهایی که کتکشان می‌زنی و تمام شیره جانت را می‌کشی تا ادبشان کنی، بعد زبانشان را درمی‌آورند و توی روی تو که خسته‌ای و دیگر نا نداری بیشتر از این کتکش بزنی، میگویند: هِ هِ اصلاً هم درد نداشت، احتمالاً زبانش را درمی‌آورد (این را چون مطمئن نیستم میگویم احتمالاً، مدیونید اگر فکر کنید راجع به بقیه‌اش مطمئن نیستم، سند و مدرک دارم، مدارکش هم موجود است) و توی تخم چشم خدا نگاه می‌کند و می‌گوید: ه ه شراب جاودانه خورده بودم. البته شیطان دو نصف می‌ماند. دو نصفی که در افسانه‌های هندی به یکی می‌گویند کِیتو و به دیگری میگویند راهو. بنا بر همین افسانه‌ها هم تمام بدبختی‌های آدمی نه از سر تصمیم‌های غلط و درستی که می‌گیرد که از سر جبری است که این دو تا در اصطلاح شبه‌علمی، شبه سیاره، بر زندگی ما آدم‌ها تحمیل می‌کنند. فکر کنم خدا از همان روز قهر می‌کند و راهش را می‌کشد می‌رود. احتمالاً چون خیلی شرمنده شده بوده که بر اساس این افسانه هم نتوانسته بر شیطان فائق شود و او بازهم راهی برای نافرمانی پیداکرده. به‌هرحال یا خدای دیگر مهمانی نمی‌گیرد، یا دوستان و رفقای پارتی کردن جدیدی پیدا می‌کند که دوربین ذهنی نویسنده ما هنوز نتوانسته از سوراخ کلید آنجا چیز قابل به عرضی دید بزند. خیلی توضیحاتمان طولانی شد. همه این‌ها را گفتیم که بگوییم توی این مهمانی به‌جای اورانوس و نپتون، راهو و کیتو حضور دارند. راهو سر اژدها یا مار و کیتو دمبَش! نویسنده می‌داند دم درست است از سر طنز بسیار لوسی که گاهی احساس می‌کند خیلی بانمک است از لفظ دمب استفاده می‌کند. خب تا خسته نشده‌اید، چشمتان را بیاورید دم سوراخ کلید که مهمانی آغاز شد:

آقای خورشید لباس سفید به تن کرده. یقه لباس را باز گذاشته تا همه بتوانند سینه پهن و بزرگش را ببینند. او چهارشانه است اما قدی متوسط دارد. شاید در مقیاس ما ایرانی‌ها بتوانیم بگوییم، مردی است با قد صد و هفتاد تا صد و هفتادوپنج. خورشید همیشه شیک‌وپیک و فاخر لباس می‌پوشد. وقتی اعصاب معصابش سر جایش باشد، خیلی هم خوش‌مشرب و اجتماعی است. عاشق بچه است و با مریخ خیلی عیاق است. آن‌قدر که حتی می‌توانیم بگوییم مریخ پسر خورشید است. مهمانی‌های خورشید زبانزد همه سیاره‌هاست. آخر او خیلی هم دست و دل‌باز است. مثل بعضی از این مردها، کلی هم طلا به سروکله‌اش انداخته، انگشتری با یاقوت سرخ به دست دارد و روی لباس سفیدش طرحی شبیه به آتش دارد. خورشید پزشک سیاره‌هاست.

هنوز اول مهمانی است. خورشید و سه رفیق صمیمی‌اش یعنی ماه و مشتری و مریخ، زودتر از بقیه بساط نوشیدنی و مزه خوری را به پا کرده‌اند و دارد پشت سر بقیه حرف می‌زنند:

آقای ژوپیتر لباس زرد و طلایی تنش کرده، او دلسوز و مهربان است و علاقه عجیبی به انداختن بدلیجاتی از جنس مس و برنج به سروکله‌اش دارد. انگشتر بسیار زیبای جدیدش را با آن سنگ یاقوت زرد و مارکیزهای آبی لاجوری توی هوا تکان می‌دهد تا همه ببینند اما درعین‌حال با دلسوزی‌ای عمیق می‌گوید: طفلک زمین… پس گفتی ویروس گرفته؟ حالا امروز می‌آید؟

خورشید: آره تأکید کردم بیاید. شاید بتوانیم کاری برایش انجام دهیم.

خانم ماه، لباس دکولته قرمز روشنی به تن دارد، یک گردنبند مروارید سفید به گردن دارد که شمایلی از مون استون آن وسط خودنمایی می‌کند. انگشتری از نقره به دست دارد که با سه تا مروارید درشت مزین شده و با صدای لطیف و چشم‌های پر از اشکش می‌گوید: این بیچاره هم که همه‌اش مریض است.

آقای مریخ با قدبلند و آن چهره مغرور، لباس قهوه‌ای سوخته به تن کرده تا با هیکل عضلانی‌اش دل ماه را ببرد. چند وقتی هست که مریخ به خانم ماه نظر دارد. انگشتری از مرجان سرخ که روی پایه‌ای از جنس مس سوار شده، بر دست دارد: بابا باید خودش را راحت کند. باید بگذارد پدر خورشید تمام وجودش را سم‌زدایی کند. زمین خودش هم به این کرم و انگل‌هایی که وجودش را گرفته‌اند علاقه دارد.

ژوپیتر سرش را چنان تکان می‌دهد که موهای خرمایی‌اش از روی چشم‌های عسلی‌اش کنار برود: دچار نوعی سندورم استکهلم شده، ما باید کمکش کنیم.

ماه که برخلاف تمام تلاش مریخ اصلاً به او توجهی ندارد و سعی دارد تا برای خورشید دلبری کند، بلکه خورشید آخر مهمانی چشمکی بزند و بگوید: تو کجا؟ بمان با هم کار داریم، پیچ‌وتابی به اندام باریک و صورت گرد و زیبایش می‌دهد. پوست سفیدش برق میزند. پیشانی بلند و چشمان زیبایش دل مریخ را می‌برد:

  • به نظرم که دلش به همان‌ها خوش است. حالا مثل ما تک‌وتنها شود که چی؟ مدام چشم‌انتظاری بکشیم تا یکی مهمانی بگیرد و دورهم جمع شویم؟ سال نوری تا سال نوری هم را نبینیم؟ به نظر من که هر لذتی رنجی هم دارد. اصلاً اگر همه لذت‌ها لذت محض بودند که درکش نمی‌کردیم…

مریخ به‌رغم تمام غروری که دارد، عاجزانه تلاش می‌کند با ماه ارتباط برقرار کند، عضلاتش را منقبض می‌کند تا بلکه ماه را تحریک کند:

اما من از وقتی راحت شدم که پدر خورشید تمام پوست تنم را پاک‌سازی کرد. نه پدر جان؟ تازه ماه‌خانم، خودت هم از وقتی پوستت صاف و شفاف شد که از شر هر چه موجود ریز موذی است رها شدی.

ماه آهی می‌کشد:

  • اما تنها شدم…

مریخ توی دلش می‌گوید: تنهایی‌ات بخورد توی سرم. خودم که هستم، دارد تلاش می‌کند جمله مناسبی پیدا کند که سروکله عطارد وراج ریز میزه پیدا می‌شود. چشم‌های ماه برق میزند. مریخ لجش می‌گیرد. توی دلش می‌گوید: بدسلیقه زشت کوتوله، با آن لباس سبز آب دماغی و آن انگشتر لجنی …

ماه قر و قمیشی برای عطارد می‌آید و می‌گوید: وای چقدر دلم برایت تنگ شده بود. راستی تازگی چیز جدیدی ننوشته‌ای؟ چقدر انگشترت قشنگ است… زمرد است؟ یا زبرجد؟

مرکوری که تمام توجهش به خانم زهره است که دارد از دور می‌آید، بدون آنکه به ماه حتی نگاه کند می‌گوید: نه یشم است. از زبرجد و زمرد خسته شده بودم. ماه دستش را می‌برد طرف یقه لباسش کمی آن را شل می‌کند. انگار که گرمش باشد؛ اما از این کار عمدی دارد. مریخ که برایش مهم نیست این حرکت ماه به‌قصد عطارد بوده، از فرصت استفاده می‌کند و حظ بصر می‌برد و درعین‌حال توی دلش به موجود مال حرام کنی مثل عطارد فحش می‌دهد. در اولین فرصت به مشتری می‌گوید:

خاک‌برسر این ماه کند. از این عطارد نکبت که من از هر ده کلمه حرف‌هایش یکی را می‌فهمم، بس که تند حرف میزند، چه دیده که این‌قدر خودش را برایش کوچک می‌کند! آن‌وقت انگارنه‌انگار که من این‌قدر دارم بهش نخ می‌دهم. مشتری به‌رغم اینکه از خصیصه‌های خوبش میانجی‌گری و برقراری آشتی است، اما او هم با عطارد هم با ونوس دشمنی‌ای دیرینه دارد که نویسنده ما هنوز علتش را کشف نکرده است:

  • تازه خبر نداری که عطارد بابت همین لوندبازی­های ماه از او متنفر است. توی مهمانی قبلی خودم شنیدم که داشت به ونوس می‌گفت از این دختره لوس دمدمی‌مزاج حالش به هم می‌خورد.
  • من که نفهمیدم اسم این دختره آخر زهره است یا ونوس.
  • بابا اسم اصلی‌اش زهره است، می‌خواهد کلاس بگذارد توی پروفایل شبکه‌های اجتماعی‌اش میزند ونوس.

ونوس مثل همیشه در زیباترین و آراسته‌ترین ظاهر ممکن به مهمانی آمده. گردنبند ساده‌ای از پلاتین و برلیان بر گردن دارد. چنان راه می‌رود که انگار می‌رقصد. برجستگی‌های اندام زیبایش را فرومی‌کند توی چشم‌های تشنه مردهای مهمانی؛ چشم و ابرویی برای ماه و خورشید می‌آید که دل خوشی از هیچ‌کدامشان ندارد، گلاب به رویتان از چیز لیسی‌ای که خورشید برای ماه می‌کند متنفر است و در عوض جلوی چشم همه هی خودش را برای عطارد لوس می‌کند. عطارد هم هی برای ونوس نوشیدنی می‌ریزد. مریخ با آرنج میزند به مشتری:

  • این عطارد خیلی جنسش خراب است. دارد دختره را مست می‌کند که شب کارش را بسازد.

مشتری حواسش به ماه است. حوصله ندارد وراجی‌های مریخ را گوش کند. لیوان نوشیدنی و ظرفی پر از خوراکی‌های ظریف و باب میل ماه از روی میز برمی‌دارد و می‌رود پیش او.

زحل که می‌آید، جو کمی سنگین می‌شود. هنوز از زمین خبری نیست. راهو شانه با شانه زحل دارد راه می‌رود. مریخ از هاله دور چشم راهو و آن هیکل درشت و پوست تیره‌اش متنفر است. توی دلش می‌گوید: چه ادای با پرستیژها را هم برای ما درمی‌آورد، معتاد وامانده! انگار از کار و بارش خبر نداریم… توی عالم خودش به باسن ونوس خیره شده و به راهو فحش می‌دهد که کیتو می‌پرد کنار گوشش. کیتو همیشه نگاهش به خورشید و مریخ است. خیلی دلش می‌خواهد شبیه آن‌ها باشد. مثل مریخ قدش بلند است. چشمانش همیشه قرمز است. مریخ با خودش فکر می‌کند این یارو هم دائم الحشر است. بدن کیتو آن‌قدر حرارتش بالاست که مریخ ناخودآگاه می‌پرسد: تب داری؟ اما کیتو مرموز بازی درمی‌آورد و طوری شانه تکان می‌دهد که مریخ نمی‌فهمد بالاخره دارد می‌گوید آره یا نه. زحل می‌رود آن سر مجلس می‌نشیند. طبق معمول انگارنه‌انگار که آمده مهمانی. با آن حرکات کند و خونسرد به‌جای تخت‌های مجللی که خورشید به پا کرده، گوشه‌ای ولو می‌شود. لاغر و کشیده است. دندان‌ها و ناخن‌های بزرگ دارد. از بس به خودش نمی‌رسد، پوست و مویش خشک است. ونوس و عطارد خودشان را لوس می‌کنند و دورش می‌چرخند. ونوس می‌گوید: مرطوب‌کننده دارم با خودم. بدهم بمالی به سروصورتت. زحل با آن موهای بلند و چهره درویش‌مسلک می‌گوید: نه … و سرش را برمی‌گرداند ببیند عطارد دارد پشت سرش چه‌کار می‌کند. عطارد که از نگاه استاد غافلگیر شده می‌گوید:

  • پشتتان خاکی بود. ببخشید.

خدمتکارها از خورشید می‌پرسند شام را سرو کنند یا نه؛ اما زمین هنوز نیامده. خورشید به مریخ اشاره می‌کند که یعنی تماس بگیر ببینم کجاست؟ مریخ درحالی‌که چشمش دنبال ماه است که دارد با مشتری لاس میزند، با دندان‌هایی به هم فشرده به زمین زنگ میزند. با صدای درب‌وداغان جواب می‌دهد. انگار نمی‌تواند نفس بکشد. تکه‌تکه و نصفه‌نیمه حرف میزند:

  • کجایی زمین؟ بابا خورشید از دستت خیلی عصبانی است.
  • حالم خیلی بد است مریخ. امروز نمی‌توانم بیایم؛ یعنی نیایم بهتر است. تبم دارد لحظه‌به‌لحظه بالاتر می‌رود. همه‌اش بالا می‌آورم. نفسم تنگ است. اصلاً حالم خوش نیست. از طرف من عذرخواهی کن.
  • عه. خر نشو. بیا. دو ساعت که بیشتر نیست…
  • واقعاً نمی‌توانم. ببخشید…

و شاتالاق صدای قطع کردن تلفن.

  • عه گاو! قطع کرد!

خورشید از روی آن تخت طلایی مجلل، تاج طلایی بر سر کنار ماه و مشتری ایستاده و با چشم‌هایش از مریخ می‌پرسد که چه شد؟

مریخ با صدای بلند جواب نگاه او را می‌دهد:

  • گفت نمی‌تواند بیاید. حالش خوش نیست.

ونوس: آقای خورشید به نظرم باید یک فکری به حال زمین کرد.

مریخ: من هم موافقم… باید از فرایند انگل زدایی یا سم‌زدایی‌ای چیزی استفاده کنید پدر خورشید…

ماه: این طفلی همیشه مریض است. آخرش که چی؟

عطارد: جز موارد معدودی است که با نظر مریخ موافقم.

مریخ دهن‌کجی‌ای به عطارد می‌کند.

زحل و خورشید این دو رقیب و مدعی رهبری ظاهراً اولین بار است که در چیزی باهم توافق نظر دارند؛ اما مشتری می‌گوید:

  • به نظرم اول از راه درمان ذهنی وارد شوید. درست نیست که بدون اطلاع بیمار از مداخله تهاجمی استفاده کنید.

خورشید: من هم موافقم. اگر بقیه هم موافقید اول یک جلسه مداخله روانکاوی برای زمین بگذاریم. اگر خودش به حرف خوش انگل زدایی کرد که کرد وگرنه خودمان به‌زور باید کاری برای او بکنیم.

همه در حال رسیدن به توافق بودند و خبر نداشتند که راهو و کیتو توی مسیر خانه زمین‌اند. تلفن نویسنده زنگ می‌خورد و ارتباط ما با سوراخ کلید قطع می‌شود. لعنت بر تکنولوژی.

 

 

 

 

[۱] Frawley, D. (1994). Planets in the Vedic literature. Indian Journal of History of Science۲۹(۴).

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

  1. عالییییییییییی بود🤩🤩🤩😻😻😻❤❤❤ یعنی اگر کسی حتی الفبای مفاهیم و داستان های آسترولوژی رو هم بدونه با خوندن این داستان فقط انگشت به دهن میمونهههه، فوق العادهههه بود🤩🤩😻😻❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

آسمان شب: هرابال

در سکوت شبانه، سکوت مطلق شبانه، وقتی که حواس انسان آرام گرفته است، روحی جاودان، به زبانی بی‌نام با انسان از چیزهایی، از اندیشه‌هایی سخن

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ديوان سومنات

  ابوتراب خسروي، ديوان سومنات، نشرمركز، تهران، نشر مركز: ١٣٩٨، ١٢٢ صفحه. مشتمل بر دوازده داستان .

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

من ملاله هستم

من ملاله هستم، نوشته ملاله یوسف زی و کریستینا لمب، ترجمه هانیه چوپان، تهران : کتاب کوله پشتی، ۱۳۹۲٫ دختری که برای گرفتن حق تحصیل

ادامه مطلب »