English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

بوشوگ و سگ باسکرویل

۱۴۰۰-۰۲-۱۱

 

کمتر بچه یا حتی آدم بزرگی است که چشمش به یک جعبه مدادرنگی صد و بیست رنگه بیفتد و دلش برای خط خطی کردنِ یک صفحه سفید یا دست کم امتحان کردنِ طیف رنگهای مختلف روی کاغذ غش نرود. نقاشی های بچه ها چیزهای زیادی راجع به هوش، نگرانیها ، دغدغه ها و علایقشان به ما میگویند. خط خطی های آدم بزرگها هم همینطور است. بخصوص همان خط های بدون فکری که وقت صحبت کردن پای تلفن، گوشه کنار دفترچه های تلفن قدیمی یا لیست خرید روزانه مان را سیاه میکند. بیشتر وقتها برای اینکه بدانم توی سر آدمهای دور و برم چه میگذرد، در عملی کاملا رذالت آمیز و مبتنی بر قصد، وقتی فکرشان  مشغول است، دم دستشان خودکار و کاغذ میگذارم تا ببینم از لایه های زیرین ناخودآگاهشان چه چیزهایی به دنیای بیرون پا میگذارد. سیما می گفت آرین علاقه زیادی به تماشای صحنه های حیوان آزاری دارد. نگران بود. آن روز آرین را آورد دفتر تا کمی با هم حرف بزنیم.

  • خب آرین دوست داری با هم نقاشی کنیم؟
  • وای. من عاشق این مدادرنگیهام. مال خودتونه؟
  • آره…
  • من بیست و چهار رنگه شو دارم … اما شما آدم به این بزرگی واسه چی مداد رنگی دارین؟
  • واسه اینکه از بچه کوچولوی توی وجودم دور نشم.خب دوست داری چی بکشیم؟
  • همون کودک درون که مامانم همیشه میگه خوش به حال بابام که کودک درونش زنده است؟
  • آره وروجک… حالا چی میکشی؟
  • من سگ میکشم…شما چی؟
  • منم یه آدم فضایی که هشت تا چشم داره و شیش تا دست.
  • شما از این چیزای تخیلی خوشتون میاد؟
  • آره … خیلی…
  • تو چی؟
  • من دنیای واقعی رو بیشتر دوست دارم… بیشتر از همه هم حیوونا. اما مامانم از حیوون اصصلن خوشش نمیاد.

چند تا کاغذ رنگی گذاشتم جلویش. کاغذها را بالا و پایین کرد و یک برگه آچهار سفید از لایشان کشید بیرون. بعد بلافاصله تیره ترین قهوه ای را برداشت و یک سگ کشید با بینی سیاه بزرگ که دور گردنش قلاده ای به شکل ستاره داشت. بعد هفت هشت تا مداد رنگی از طیف قهوه ای و کرم از توی جعبه برداشت و توی مشتش گرفت. من هم عاشق این کارم. رنگهایی که میخواهم از توی جعبه بیرون میکشم و توی مشتم نگه میدارم. حس خوبی به آدم دست میدهد. هر از گاهی یک رنگ از لای بقیه میشکید بیرون و سگش را با آن رنگ آمیزی میکرد. نیم خیز شد و صورتش را به طبقه بالای جبعه مدادرنگی نزدیک کرد.

  • به نظرتون کدوم یکی از اینا به طلایی نزدیکتره؟
  • صبر کن. مداد طلایی دارم…

چشم هایش از خوشحالی برق زد. کشوی میزم را بیرون کشیدم و از توی شلوغی کاغذها و خودکارها و مدادها، دو تا مداد نقره ای و طلایی بیرون کشیدم.

  • نقره ای هم میخوای؟

چهره اش مثل ذرت بود داده از هم شکفت و با هیجان سرش را چند بار به پایین تکان داد:

  • دوست داری با حیوونا چی کار کنی آرین؟
  • دوست دارم باهاشون بازی کنم. مراقبشون باشم.

قلاده سگ را طلایی کرد. وقتی کارش تمام شد، از زوایای مختلف رنگ طلایی قلاده سگش را بررسی کرد. بعد شروع به کشیدن سگ دومی کرد. یک سگ سیاه بزرگ در حال غرش که لبهایش از لثه ها جدا شده بود و دندانهای بزرگ و تیزش را نشان میداد. ظاهرا این سگ عصبانی جدید قرار بود یک چیزهایی راجع به آرین به من بگوید.

  • مراقبت کردن یعنی چی کار؟
  • یعنی مواظب باشم آدمای بدجنس اذیتشون نکنن…
  • مگه تا حالا دیدی که کسی حیوونا رو اذیت کنه؟
  • آره روی ایسنتاگرام… خیلی زیادند… آدمای احمق…

صورتش از یادآوری آن صحنه ها در هم رفت. با مدادرنگی قرمز سر تیزی چند تا از دندانهای سگ سیاه را قرمز کرد. مثلا انگار جایی را گاز گرفته و خون دارد از دهانش میریزد. بعد هم مداد سیاه را برداشت و بقیه بدن سگ را با خط های محکم و عمیق سیاه کرد.

  • کارشون عصبانیت میکنه؟
  • آره خیلی زیاد… میدونین میخوام وقتی بزرگ شدم دامپزشک بشم…
  • که حیوونا رو جراحی کنی؟
  • شاید اگه مجبور بشم… آخه باید خیلی سخت باشه که بتونی با تیغ یا چاقو روی بدن یه حیوونو پاره کنی…
  • آره . منم دلشو نداشتم. مامانم دلش میخواست پزشکی بخونم و جراح زنان بشم. اما منم اصلا نمیتونم خون و این چیزا رو ببینمو حتی نمیتونم اون صحنه حیوون آزاری که تو نگاه میکنی رو ببینم. راستی تو چرا تماشاشون میکنی؟ حالت بد نمیشه؟
  • چرا حالم خیلی بد میشه… تو… ببخشید، شما سر کلاس به بچه ها چی درس میدین؟
  • جرم شناسی …
  • یعنی جرمها رو بهشون میشناسونین؟
  • نه اونو توی یه درس دیگه انجام میدیم. بهش میگن حقوق کیفری. تو میدونی جرم یعنی چی؟
  • اوهوم. یعنی کار بد. ازون کارای بدی که پلیس میگیره، میندازتمون زندون.
  • ای ول! چه خوب و دقیق هم میدونی…
  • مگه حیوون آزاری کار بدی نیست؟
  • چرا کار خیلی بدیه؟

کنار سگ قهوه ای یک استخوان کشید و یک خانه بزرگ چوبی. کنار سگ سیاه یک قفس با میله های خاکستری. سرش را بالا گرفت و حلقه موهای سیاهش را از روی پیشانی کنار زد. عینک سیاه کائوچویی گِردش را که او را شبیه شخصیت های کارتونی کرده بود، با نوک انگشت اشاره روی بینی برد بالا و به کاغذ من نگاه کرد.

  • این یه آدم فضاییه؟ اولش که گفتین میخواین هفت هشت تا چشم واسه ش بکشید … چرا تک چشم از کار در اومد؟
  • راست میگی. نمیدونم. شبیه مایک وازسکی شده…
  • اون کی هست؟
  • کارتون کارخانه هیولا ها رو ندیدی؟
  • نه … من از چیزای تخیلی خوشم نمی آد. تازه اون کارتون نیست. انیمیشنه.
  • من هیچ وقت فرق کارتون و انیمیشنو نفهمیدم. پس تو چیا رو نگاه میکنی؟
  • یعنی چیزای مورد علاقمو بگم؟
  • آره … مثلا من شگفت انگیزها و کارخانه هیولاها… عاشقشونم…

با تعجب نگاهم کرد. انگار باورش نمیشد این قدر عاشق دنیای فانتزی باشم. با شیطنت گفت:

  • خیلی مسخرونه است…
  • مسخرونه؟ از خودت در آوردی؟
  • نه مثه دخترونه، پسرونه ، اینم مسخرونه است دیگه…

مدتهاست دارم روی این ویژگی لاک غلط گیر بودنم و اصلاح کردن غلطهای دیگران کار میکنم. به سختی توانستم جلوی وسواسم را بگیرم. پس برای فرار از این مرض فکری، از جایم بلند شدم. در یکی از کمدهای کتابخانه ام را باز کردم و عروسکها و فیگرهایی که را که آنجا قایم کرده بودم، نشانش دادم.

  • تادا! این هم انبار مخفی من!

با دو تا زانوهایش روی صندلی از جا بلند شد و توی کمدم را نگاه کرد. خندید. دو تا دندانهای جلویش درشت بود، مثل دو تکه آدامس سفید شیک که بچگیهایمان میخوردیم و بعد از چند دقیقه توی دهنمان تبدیل به لنگه دمپایی میشد. همان آدامسهایی که بسته های چهارتایی مربع شکل داشت و سبز و زردش توی بازار کارکرد بقیه پولمان را داشت. اغلب اوقات آنقدر توی مغازه طرف مانده بود که باید چنان آن را میان دندانهای آسیابت تحت فشار قرار میدادی که انگار توله سگی در حال دندان در آوردن بخواهد با استخوان ساق پای گاوی کلنجار برود.

  • من لوک خوش شانسو دوست دارم، لیدی و ترامپ، صد و یک سگ خالدار. زندگی مخفی حیوانات و سگ باسکرویل شرلوک هولمز…

همه کارتونهایی که به حیوانات مربوط میشود. نمیدانم. اما یعنی پدر و مادرهای جدید خودشان را راحت میکنند؟ یا این را هم جزو وظایف پدر و ماریشان میدانند که روی هر رفتار بچه شان حساس شوند و برش دارند ببرند این طرف آن طرف ببینند بچه شان نرمال است یا نه؟ نمیدانم ،نمیخواهم بدجنس باشم و در باره چیزی که خودم تجربه ندارم قضاوت کنم، اما آخر یعنی خود سیما در این مدت روی علایق بچه اش دقیق نشده؟ روی واکنشهایش به دیدن آن فیلمهای حیوان آزاری؟ این چهره ای را که حتی با یادآوری آن فیلمها در هم میرود. یعنی سیما خودش نمینشیند با بچه اش نقاشی کند و از درونیاتش بپرسد؟ چرا بیشتر ما آدمها میان کسانی که دوستشان داریم و خودمان واسطه تراشی میکنیم؟ شاید هم به خیال خودش دارد ماجرا را به یک متخصص می سپارد، اما آیا تخصصی شدن جهان، یعنی ما تمام قوه تفکر خودمان را بگذاریم کنار و تمام مدت آویزان این متخصص آن متخصص باشیم؟ یعنی سیما نمیتواند خودش با آرین حرف بزند. یاد بچگیهایم می افتم. هیچ وقت به اندازه الان به پدر و مادرم نزدیک نبودم. یک مدت به خاله ام خیلی نزدیک شدم، اما نمیدانم چه کار کرد که در آن عوالم بچگی بهم برخورد و ازش دوری کردم. بعد هم دیگر با هیچ بزرگتری حرف نزدم. اصلا بهشان دروغ میگفتیم. راجع به خودمان. راجع به همه چیز. یادم هست یک بار وقتی رفته بودیم خانه یکی از دوستان پدرم توی شمال، در کمتر از نیم شبانه روز، با عروس بیست و یکی دوساله آنها که آن زمان خیلی به نظر من ده ساله بزرگ میرسید بیشتر از مادرم صمیمی شده بودم. اما آیا واقعا نباید این مسیرهای اشتباه را دور زد؟ شاید بهتر باشد اینها را به خود سیما بگویم.شاید …

  • پس چرا جرم نیست؟

از افکارم پرت شدم به دنیای واقعیت. فکر کنم عمدا کمی جمله اش را بلندتر از حد معمول گفت.

  • چی ؟ چی جرم نیست؟

چشمهایش را تنگ کرد. ابروهای پرپشت و سیاهش را در هم گره داد:

  • به حرفام گوش نمیدادین؟
  • ببخشید یه لحظه رفتم توی فکر… تا اونجایی که داشتی کارتونا رو میگفتی یادم مونده..

قهقهه زد…

  • خیلی وقته حرفامو گوش نمیدین پس… گفتم چرا حیوون آزارا رو توی ایران مجازات نمیکنن ؟
  • تو از کجا میدونی؟
  • توی اینستاگرام همه میگن که توی ایران حیوون آزاری جرم نیست. تو نمیتونی یه کاری کنی که جرم بشه؟
  • من تنهایی نه. اما آدمایی که مثه تو طرفدار حقوق حیوونان یه کارایی دارن انجام میدن…
  • چرا بعضی از آدما از اینکه حیوونا رو آزار بدن کیف میکنن؟ دیروز یه فیلم دیدم، آقاهه پاهای گربه رو میکرد توی قیر داغ بعد ولش میکرد روی زمین…
  • آرین میدونی دیدن این فیلمها هیچ کمکی بهت نمیکنه؟ فقط تو رو دچار اضطراب میکنه؟مهم اینه که تو راه کمک کردن به حیوونا رو پیدا کردی. چرا باید این چیزا رو تماشا کنی؟

سرک کشید توی نقاشی من. لبخند عاقل اندر سفیهی روی لبهایش داشت. به موجود تک چشمم خیره شده بود. در عین حال طوری نگاه میکرد که انگار به نظرش احمق میرسیدم.

  • اوهوم… اما نگفتی چرا این کارو میکنن؟
  • میشه قول بدی سعی کنی این چیزا رو تماشا نکنی؟
  • اوهوم… اما نگفتی…
  • میگم بچه جون! تو چه عجولی… خب علتهای مختلفی داره. اون زردو میدی بهم؟ بعضی ها یاد میگیرند که این کارو انجام بدن. از بچگیشون براشون عادی میشه. میدونی چی میگم؟ مثه اینکه تو مسواک زدنو از بچگی یاد میگیری. یا پیانو زدنو… اونا هم خشونت و آزار دادنو یاد میگیرن…
  • کی بهشون یاد میده؟ به نظرم سبزش کنین… از این سبزه…

رنگ پیشنهادی اش را گرفتم و بدن موجود تک چشمم که پنج تا شاخک و تنه ای مثل حلزون داشت رنگ کردم.

  • آدمای دوربرشون… مثلا اگه بچه همون آدمی که اون کارو با گربهه کرد، این رفتارو ببینه و فک کنه که کار جالبی محسوب میشه، در اینده یا همون بچگی از این کارا میکنه و اصلا هم به نظرش کار بدی نمیاد…
  • چطور همیچین چیزی ممکنه؟ مگه خود بچهه عقل نداره…

سرش همچنان روی نقاشی من بود. چند تا مدادرنگی از توی جعبه برداشت و همه شان را گرفت طرفم.

  • چرا داره، اما واسش عادی میشه این کار. یه عده دیگه هم چون خودش خیلی آزار دیدند از اطرافیانشون، اون خشم و عصبانیت درونشونو روی حیوونا پیاده میکنن. پس گاهی ممکنه خود اون آدمی که داره اینکارو میکنه، قبلا یکی باهاش شبیه اون رفتارا رو کرده باشه… پس مجازات کردن اونا رو بیشتر از قبل ممکنه خشن کنه. متوجه حرفم میشی؟ جرم بودن یه رفتار همیشه به انجام ندادنش کمک نمیکنه.
  • فهمیدم… پس حالا باید چی کار کنیم که عقده شونو روی حیوونا خالی نکنن؟

رنگهای پیشنهادی اش را میگذارم روی کاغذم. برای توضیح میدهد:

  • خاکستری برای توی چشممش… قهوه ای کمرنگه واسه سر شاخکش و این تیرهه واسه اینجاهای شاخکش….
  • خب، ما توی جرم شناسی همین کارو میکنیم. یعنی یه جورایی قصه آدمها رو بررسی میکنیم تا ببینیم چطور میشه که یه آدم مثه تو که این قدر مهربونه وقتی بزرگ میشه تبدیل میشه به آدمی که ازش کارهای خشونت آمیز سر میزنه… اونوقت سعی میکنیم از چیزایی که از زندگی این آدما فهمیدیم استفاده کنیم و از آدما مراقبت کنیم تا مبادا این بلاها رو سر هم و سر حیوونا بیارن…
  • یعنی شما میگین مجرما یا آدمایی که حیوونا رو اذیت میکنن، یه روزی مثه بوشوگ مهربون بودن، بعد اونقدر اذیتشون کردن که تبدیل شدن به سگ باسکرویل؟

همیشه این منم که از بچه ها درس میگیرم.  به خودم فکر میکنم. خود چند سال پیشم که دقیقا مصداق مثال آرین فرایند دگردیسی ای از یک بوشوگ ساده لوح تا درنده باسکرویل را طی کردم. آن روزها آنقدر احمق بودم که هر کس دست به سرم میکشید فکر میکردم لابد از سر مهربانی است؛ به هر کسی اعتماد میکردم، خر بودم، خر بودم، آن وقت آنقدر زخم خوردم و زخم خوردم که حالا خودم چیزی شبیه یک درنده باسکرویل ام که اگر کسی را ندرّانم، چنان قیافه ای به خودم میگیرم که جرات نزدیک شدن به من را به خودش ندهد. به نقاشی اش نگاه میکنم. از همان اول هم یک طرف کاغذش بوشوگ را کشیده بود، یک طرف سگ سیاه باسکرویل را. اگر کاغذ نقاشی را از وسط دو نیم کنی، یک طرفش رنگها شاد و فضای نقاشی پر از کودکی است و طرف دیگرش رنگها تیره و پر از خشونت و سیاهی.

  • نقاشیتو میدی برای من آرین؟

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

  1. چه خوب بوددد😻😻😻❤❤❤ تصویر هیولا طوری که از بچه ها دارم با خوندن این داستان و داستان قبلیتون که اونم توش بچه داشت داره دستخوش تغییر میشه😁

  2. خیلی قشنگ بود 🥰🥰😍😍😍🌹🌹
    دنیای بچه ها رو دوست دارم 😘😍بهم انرژی میدن ☺️
    چه بچه ی تخسی بود بلبل زبون
    خیلی جالب بود دوسش داشتم
    دنیای بچگی خودم آمد جلو ذهنم ❤️❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

استعداد؟تلاش؟صبر؟

جیمز بالدوین معتقد بود اراده اصلی‌ترین عنصر لازم برای نویسندگی است: «یا این کتاب را تمام کن، یا بمیر. شما باید آن را بنویسید. استعداد

ادامه مطلب »
داستان کوتاه ِ صوتی

یواشکی

  متن داستان   پ ن: داستان تمرینی کلاس استاد محمدرضا گودرزی بود، باید راجع به خیانت پدر و مادرمون داستان مینوشتیم… پ ن ۱:

ادامه مطلب »
نقد

روز اسب ریزی

از کتاب مجموعه داستان «یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» نوشته بیژن نجدی، نشر مرکز، چاپ نوزدهم، تهران: ۱۳۹۲٫ مجموعه داستان سپرده به زمین استخری پر

ادامه مطلب »