English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

اما برج که حرکت نمیکنه

۱۴۰۰-۰۲-۱۰

پدر و مادرش فکر میکردند فرزنداشان مشکلی دارد.

با صورت جدی، بدون آنکه به چشمهایم نگاه کند وارد اتاقم شد. دستها را پشت کمرش قلاب کرد و به کتابخانه خیره شد.

  • سلام سلام آقای آسا!

اخمهایش را در هم کشید و لبهایش را غنچه کرد و با دقت تک تک طبقات کتابخانه ام را بررسی کرد:

  • همه شونو خوندی؟
  • آره… جز اونایی که اون پشته. روی شوفاژ چیدمیشون… دیدی؟

سر کوچک انباشته با موهای قهوه ای و مجعدش  را به نشانه تایید تکان داد.

  • شطرنج هم بازی میکنی؟

شطرنج نداشتم. نگاهش  را دنبال کردم و توی بالاترین طبقه کتابخانه، زیر پایان نامه های دانشجوها بخشی از یک جعبه کوچک به چشم میخورد که دست کم پنج سال بود به آن دست نزده و نگاه هم نکرده بودم. راست میگفت. شطرنج بود. آن سالهایی که خیلی با دانشجوهایم حشر و نشر داشتم، از یکی شان هدیه گرفته بودم که حالا حتی یادم نمی آمد.

  • وروجک! چطوری اونو دیدی اون بالا؟

صندلی را از پشت میز کشیدم و روی آن ایستادم تا دستم به جعبه خاک گرفته شطرنج برسد:

  • پاک یادم رفته بود اینجا یک شطرنج دارم… بچه که بودم بازی میکردم…
  • چطور یادت نبود؟ مگه مال خودت نیست…
  • چرا مال خودمه، اما … وای اینجا رو ببین… یه فیگر سوپرمن[۱]

اخمهایش را دوباره در هم کشید و لبهایش را جمع کرد. بر عکس خود من که کشته مرده فیگرهای مارول[۲] ام، سوپر من خاک گرفته که سالها آن بالا ، پشت جعبه شطرنج پنهان شده بود توجهش را جلب نکرد. دست کوچکش را به طرفم دراز کرد که یعنی جعبه شطرنج را بده.

  • صبر کن جوجه اول تمیزش کنم. خیلی خاکی و کثافته…

برای اولین بار از زمانی که وارد اتاقم شده بود، واکنشی کودکانه و شیطنت آمیز در چهره اخمو و جدی اش پدیدار شد. نخودی خندید و دستش را جلوی دهانش گرفت.

  • چی شد؟ به چی میخندی وروجک؟

دوباره جدی شد و اخمهایش را در هم کشید. گردنش را صاف کرد و ابروی چپش را برد بالا :

  • کثافت حرف زشته…

چقدر بچه نداشتن خوب است. فکر کن که باید مراقب هر کلمه ای باشی که از دهانت بیرون می آید. حتی من هم با آن همه تزدادن راجع به شیوه های فرزندپروری سر کلاس، توی زندگی واقعی گند میزنم. در حالی که کاور مقوایی شطرنج را گردگیری میکردم گفتم:

  • خب آره … من اشتباه کردم که حرف زشت زدم. به مامانت نگیا…
  • پاک یعنی چی؟
  • پاک؟ یعنی تمیز!

دوباره مسیر نگاهش را دنبال کردم تا ببینم چه دیده؟ به کتابهایم خیره شده بود. این بچه سه چهارساله که قطعا سواد ندارد. پاک را از کجا آورد؟قبل از اینکه بپرسم گفت:

  • تمیز یادت رفته بود؟ مگه کثیف هم یادت میره؟
  • چی؟
  • خودت گفتی! گفتی «پاک یادم رفته بود».
  • آهااااا… اونجا پاک یعنی کاملا… یعنی اصلا یادم نبود…
  • چرا بعضی چیزا این طوری اند؟
  • بعضی چیا چطوری اند؟
  • مثل پاک یا مثل شیر…
  • بعضی کلمه ها یعنی ؟

چانه کوچکش را با کنجکاوی تکان داد. اولین بار بود با هم تماس چشمی داشتیم. خوشحال شدم. نگرانیهای مادرش کاملا بیخود بود. این بچه خیلی هم سالم بود.

  • شیر جنگل داریم… شیر بوگندوی صبونه داریم… شیر آب داریم…
  • وای خدای من تو چقدر باهوشی… آره خب…

چطور باید برایش توضیح میدادم که کلمه ها در بافت جملات معنای مختلفی دارند؟

  • …باید ببینیم که اون کلمه کجا استفاده میشه. مثلا اگه من الان فقط بگم شیر. تو میتونی بگی دارم به کدوم شیر فکر میکنم؟

چشمهایش را جمع کرد. داشت سعی میکرد بفهمد من دارم به کدام شیر فکر میکنم و من هم در واقع به هیچ کدام از شیرها فکر نمیکردم. فقط کلمه شیر خالی بود که توی ذهنم چرخ میزد. بالاخره تصمیمش را گرفت. سرش را چند بار به چپ و راست تکان داد و گفت:

  • نه نمیتونم بگم… شونه هم اینطوریه…
  • یعنی چند تا شونه داریم؟

با انگشت اشاره دستش راستش، شانه چپش را نشان داد و من تازه توجهم به پیرهن چهارخانه سورمه ای سفید مردانه اش جلب شد. نگاهی به قد و بالایش کردم. شلوار لی قرتی،کمربند سرمه ای با سگک نقره ای، کفشهای کالج سورمه ای جیر با یک سگک نقره ای دو تکه… وای خدای من عاشق لباس بچه ام. همیشه توی فروشگاه های لباس میروم بخش کودکان و لباسها را با دقت بالا و پایین میکنم. خسرو دیگر میداند که دارم از کارکرد قاعده «حظ البصر، نصف السفر» خود ساخته ام استفاده میکنم. بنابراین از آن لبخندهای معنادار نمیزند که هوس بچه دار شدن کردی؟ صد سال! من خودخواه تر از آن ام که بخواهم زندگی ام را صرف بزرگ کردن بچه ای کنم که وقتی عقلش رسید اولین حرفی که میزند این است: «تو نمیفهمی»! بماند که باور دارم بیشتر آدمها بخاطر سرگرمی و رفع کسالت بچه دار میشوند. به نظرم اگر نئولیبرالیسم واین پکیج فرهنگی مصرف گرایی و این فروشگاه های جذاب لباسها و وسایل اتاق کودکان نبود، بخش عمده ای از مردم جهان امروز که تحت نگرش خیام وار و اپیکوری خوش بودگی در لحظه قرار دارند، هیچ وقت بچه دار نیمشدند. اما خب کمونیسم را در کنار فساد سران حاکمیتها، همین میل شدید به داشتن کالاهای جذاب مغلوب کرد.

  • این یه شونه…

دستش را مشت کرد و از بالای سرش چند بار آورد تا دم گوش و گفت:

  • اینم یه شونه …
  • یه شونه دیگه هم داریم. شونه تخم مرغ.
  • شونه تخم مرغ؟

مطمئنم که داشت بیضی خود تخم مرغ را تصور میکرد و دنبال شانه اش میگشت.

  • جعبه ای که تخم مرغ ها رو توش میچینن دیدی تا حالا؟
  • اوهوم ..
  • دیدی توش خونه خونه است؟
  • آره مثه لونه زنبور بزرگ… خیلی بزرگتر …
  • آفرین به اون هم میگن شونه…
  • به اون جعبهه یا لونه های توش؟

خدای من چقدر این بچه باهوش است. یعنی گه به عقل آن پدر و مادر کودنی که این نابغه را آنرمال میبینند.

  • به کل جبعه اش جوجه!
  • چرا هی به من میگی جوجه؟
  • جوجه یعنی کوچولو. خب تو هم کوچولویی دیگه.

دوباره اخمهایش را در هم کشید. جعبه مقوایی شطرنج را باز کردم و جعبه اصلی را بیرون کشیدم. جعبه را که باز کردم باز با شوقی کودکانه دوید طرف میز و سرک کشید توی آن.

  • شطرنج بلدی؟

سرش را با تردید تکان داد. به نظرم داشت خالی میبست. مهره ها را ریختم روی میز:

  • میخوای بازی کنیم؟
  • اوهوممم…
  • تو میخوای چه رنگی باشی؟
  • سیاه.
  • چه جالب. ما که بچه بودیم سر سفید بودن دعوا میکردیم. چرا سیاه دوست داری؟
  • چون دایی انوش و دایی تینوش هم وقتی بازی میکنند سر سفید دعوا میکنند بعد من دلم واسه سیاها میسوزه.
  • ای جون دل من که تو این قدر باهوش و مهربونی. خب جای مهره ها رو بلدی بچینی؟

برای آنکه غرورش را خرد نکنم شروع کردم به چیدن. با دقت به دستهایم نگاه میکرد و بلافاصله بعد از من از توی مهره های سنگی  سیاه و سفیدِشیری مهره ای شبیه همانی که برداشته بودم پیدا میکرد و میگذاشت سر جایش.

  • خب حالا یه بار با هم قوانین بازیو مرور کنیم. باشه ؟ خودت میتونی بشینی روی صندلی؟

در چشم به هم زدنی پرید روی صندلی و با اشتیاق به مهره های شطرنج خیره شد. جعبه مقوایی را از روی میز برداشتم و انداختم توی سطل آشغال. به نظرم به درد نخورد آمد. آسا خندید.

  • چی شد چرا میخندی؟ باز حرف بد زدم؟
  • نه… دو ساعت تمیزش کردی بعد انداختیش توی سطل آشغال…

باز نخودی به بی عقلی ام خندید. این بچه واقعا باهوش بود. شرمنده شدم. این بار دوم بود که حماقتم را به من یاد آوری میکرد. شاید هم سوم. نه چهارم.

  • آدم بزرگا گاهی از این کارای احمقانه میکنن.
  • گفتی احمق!
  • گفتم احمقانه. احمقانه صفته. فحش نیست.
  • یعنی منم میتونم به جای اینکه به سینا بگم احمق، بگم تو کارای احمقانه میکنی؟ اونوقت مامانم دعوام نمیکنه؟

وای چرا همه اش گند میزنم. نفسم دارد میبرد. خدا کند زودتر این یکی دو ساعت تمام شود. انگار باید به تمام حرفها و حرکاتت افسار ببندی. چقدر زندگی بدون بچه خوب است:

  • اممم. آسا جون فکر کنم بهتره نگی. چون معیارهای تربیتیِ…

معیارهای؟ سیریسلی؟ معیارها؟ یعنی خاک بر سر اون پدر و مادری که واسه نرمال بودن بچه اشان از تو نظر خواسته اند. فیل را گرفته بود توی هوا و داشت به دقت به خرطوم و عاج هایش نگاه میکرد. خدا رو شکر که گوش نمیکرد.

  • خب ولش کن… این حرفای زشت من، راز باشه بین من و تو، باشه؟
  • باشه.
  • خب این که دستته فیله … بلدی چطوری حرکت میکنه؟

فیل را محکم کوبید روی تخته شطرنج و دوباره بلند کرد و کوبید. چشمهایم گرد شده بود. آنقدرها هم با هوش نیست ظاهرا. چطور این همه بازی داییهایش را دیده و فیل را اینطوری حرکت میدهد؟

  • باید اینطوری راه بره، ولی…

مهره را گذاشت روی خانه سفید و اریب حرکتش داد:

  • اینطوری راه میره. اگه تو سیاه باشه، اینطوری. یادگرفتی؟
  • آها…

باز هم احساس حماقت. خاک بر سرم واقعا.

  • خب اسب چی؟

صدای شیهه اسب در آورد و بعد هم با هر حرکت:

  • پیتیکو… پیتیکو… پیتکو…
  • آفرین… ولی حرکت واقعیش چطوریه؟

اسب را به جای ال، به اندازه یک زاویه قایمه با دو ضلع برابر حرکت داد. آن را برداشتم و یک خانه جلوتر بردم.

  • اینطوری میره. یه خونه کم بردی. آسا…

با دقت نگاه کرد. اسب دیگر را برداشت و این بار درست حرکتش داد. نه واقعا این بچه باهوش و نرمال است. فکر میکنم هوش زیادی اش…

  • این اسمش چی بود؟
  • رخ… یا برج…
  • یعنی مثلا چی؟
  • یعنی مثلا برج دیگه.
  • مثه همونجایی که خاله مریم زندگی میکنه؟
  • آره. آفرین.
  • اما اون که حرکت نمیکنه. این غلطه.
  • اممم. خب آره… ولی توی بازی قانونش اینه دیگه.
  • چرا این بازی همه قانوناش غلطه؟
  • غلط نیست که. این قانون این بازیه.
  • از کجا اومده؟
  • نمیدونم . لابد اونایی که بازی رو درست کرده ند. شایدم قبلنا برجها حرکت می کردن بذار سرچ کنم.

خودم هم کنجکاو شده بودم. راست میگفت بچه . چرا باید برج حرکت کند؟ مهره سرباز را برداشته بود و با دقت داشت جزئییات لباس و شمشیر دستش را بررسی میکرد:

  • هر کی هر بازی ای درست کنه قانونشو میده؟
  • خب فکر کنم آره.

توی ویکی پیدیای فارسی که طبق معمول هیچ اطلاعات کوفتی به درد خوری پیدا نمیشد. از معادل انگلیسی برج یا قلعه که میشد روک رسیدم به کلمه چَریِت که معنی ارابه یا گردونه میداد. پس ریشه اش این بود… بچه به چه نکته ای توجه کرده بود.

  • پس منم میتونم یه بازی درست کنم که قانونشو بدم؟

نفسم بند آمده بود. همه بچه ها واقعا بیشتری از چیزی که ما فکر میکنیم می فهمند یا این بچه این طوری است؟ کم کم ازش داشتم میترسیدم. هوش زیادی بچه ها ترس آور است.

  • آره خب. فکر کنم… ببین آسا… قبلنا اسم این مهره کالسکه بوده یا ارابه. ارابه میدونی چیه؟ اینو ببین…
  • آره مامانم یه طلاییشو داره توی پذیرایی…
  • آفرین آفرین. همون.
  • حالا چرا دراز ساختنش؟ این که خوشگل تر بود…
  • نمیدونم. اما حداقل فهمیدیم که این برجه قبلنا ارابه بوده. حالا بازی کنیم؟

با هم بازی کردیم. مثل هدی و اقبال بود. همانقدر نابغه. باورم نمیشد. به طرفه العینی سه بار ماتم کرد لعنتی. یاد بچگیهایمان افتادم. عید یکی از دوستان پدرم با خانواده اش آمدند چند روزی مشهد و خانه ما ماندند. بچه هایش از ما خیلی بزرگتر بودند و هر دو دانشجوی پزشکی. چه فیس و افاده ای هم داشتند. آن روزها تب پزشکی خیلی داغ بود و مثل الان نبود که توی خیابان داد بزنی آقای دکتر یا خانم دکتر صد نفر بگویند بله. گاهی از اینکه به من بگویند خانم دکتر احساس کسرشأن میکنم. دخترشان خبر مرگش توی تیم مسابقات شطرنج دانشکده پزشکی تهران بود. نشست تا محضِ سرگرمی با اقبال که آن زمانها فکر کنم همین سه چهار سالش بود بازی کند که چند بار پشت سر هم مات شد. بعد هم هدیه همین بلا را سرشان آورد. او هم همین سن و سالها بود. من آن زمانها تازه رمان خوان شده بودم و کله ام همه اش توی کتاب بود، اما از این که خواهر و برادر کوچکم دخل آن موجودات افاده ای خودبرتر بین را که به ما میگفتند شهرستانی آورده بودند، حال عجیبی کرده بودم. دست آخر باهاش جدی بازی کردم، خیلی جدی، یعنی تمام هوش و ذکاوت چهل سال زندگی ام را برای مبارزه با کودکی سه چهارساله به کار گرفتم تا شب بتوانم به راحتی کپه مرگم را بگذارم، و در نهایت وقتی برنده شدم مثل احمقها با چنان ذوقی گفتم :

  • کیش و مات !

که آن شب از کیش و مات گفتن کودکانه ام نتوانستم  کپه راحت بگذارم! ضایعم کرد:

  • سه به یک.

خواستم طبیعی کنم:

  • تا چند بلدی بشماری؟
  • تا صد.
  • آفرین. کی بهت یاد داده؟
  • خاله انوشه. تو تا چند بلدی بشمری؟
  • من تا ترلیارد… نمیخوای که بشمارم برات؟

خندید. انگار منظورم را فهمید . یعنی در واقع مطمئنم که با آن هوش کاملا منظور را فهمید.

  • تو چه کاره ای؟
  • معلم دانشگاه.
  • یعنی استاد؟
  • ای بابا… چقدر تو مارو ضایع میکنی…

چشمهایش برق زد و خندید.

  • یعنی دکتر نیستی؟
  • دکترم اما پزشک نیستم. یعنی نمیتونم آمپول بزنم.
  • ولی میتونی بگی من حالم خوبه یا بده؟ عادی ام یا نیستم؟
  • چی؟ آسا؟ منظورت چیه؟
  • خودم شنیدم مامانم به بابام گفت …
  • عزیزم… نه منظور مامانت این نبوده عزیزدلم… میخواستیم ببینیم تو چقدر باهوشی… گاهی باهوشا اونقدر باهوشن که خنگایی مثه من و مامانت بهشون میگیم غیرعادی. فهمیدی؟
  • اوهوم… باز فحش دادی.
  • کی ؟ چی گفتم؟
  • گفتی خنگا…
  • چقدر من آبروم پیش تو رفت.
  • نه نرفت. مامانم هم همه اش پای تلفن فحش میده. میگه … بگم ؟

چشمک زدم و خندیدم.

  • آره بگو فحش آزاد!

باز چشمهای قهوه ای درشتش برق زد:

  • میگه خاله انوشه بیشعوره. میگه دایی انوش زن ذلیله. میگه تو از دماغ فیل افتادی…
  • من؟
  • اوهوم… میدونم که یعنی تو از خودراضی ای…
  • بعله… چاکرتم هستم که معنیشم در آوردی…. میگم میخوای یه بازی دیگه بکنیم؟
  • نه. خسته شدم. میخوام نقاشی کنم.

چند تا کاغذ گذاشتم جلویش و فکر کردم او مشکلی ندارد، ما مشکل داریم. همه مان!

 

[۱] Superman figure

[۲] Marvel

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

6 پاسخ

  1. وااای خیلی خوب بود. ووسش داشتم. ممنون که من م بودم. من در سی و هفت سالگی فهمیدم که: کلمه ها در بافت جملات معنای مختلفی دارند! 😂😂

  2. چه بچه ی باهوشی😍حظ کردم😍برام جالب بود که در بدوِ ورودش کتابخونه توجهشو جلب کرده کیف کردم…چرا واقعا این بچه به نظر خانوادش غیر عادیه!🤔یعنی متوجه نشدن که باهوشه!
    خیلی قشنگ بود 👏👏😍😍
    اون قسمت جوجه یاد خودم افتادم😂😍😘

  3. گودزیلا ااااااا😂😂😂😂😂
    خیلی عالی بود خیلی ❤️❤️❤️❤️❤️
    یادش بخیر اومدی مدرسه ام از بچه ها تست نقاشی گرفتی ❤️❤️❤️❤️❤️
    واقعا دنیای بچه ها عالیه
    ولی زندگی بی بچه بهتر ❤️❤️🤪🤪🙌❤️❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت دوم

  مامان تلفن را قطع کرد. اصلاً به روی خودش نیاورد که تا چند دقیقه‌ی قبل مشغول دادوهوار بوده. صدای قدم‌هایش را می‌شنیدیم که به‌طرف

ادامه مطلب »
نقد

فقط کف صابون

داستان کف صابون نوشته هرناندو تلز ترجمه اسماعیل فصیح داستان طرح: تورز، رهبر مقابله با انقلابیان شهر به سلمانیِ راویِ انقلابی می آید تا زیر

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۸

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی   پ ن ۱: «انگار» برای اولین بار شادی را می‌بینم. توی ادیت یا خوندن «انگار»ش کات شده…

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

خورشید خانم مرد است.

چيزي شبيه فريادي كه نه مردانه است نه زنانه، از لاي پنجره به درون اتاق می‌خزد. صدای کلاغ است. خواهرم هميشه می‌گوید: «صداي كلاغ كه

ادامه مطلب »