اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خورشید خانم مرد است.

۱۳۹۹-۱۱-۲۸

چيزي شبيه فريادي كه نه مردانه است نه زنانه، از لاي پنجره به درون اتاق می‌خزد. صدای کلاغ است. خواهرم هميشه می‌گوید: «صداي كلاغ كه می‌آید، كسي می‌میرد». پنجره را می‌بندم. کلاغ پرسروصدای محله­ی ما سیاستمدار است. می‌خواهد نماینده­ی کلاغ‌های دیگر شود. فهمیده است. زرنگ است. مادرم می‌گوید «خوب است زرنگی و فهمیدگی باهم باشند». من فقط فهمیده‌ام. زرنگی بلد نیستم.

خواهرم روي پشتش در برآمدگی‌ای شبيه كوهان، تمام حرف‌های زباله شده را با خود حمل می‌کند. هرروز می‌گذاردشان روي تخت جراحي. از لابه‌لایشان هر چه تخم انگل است با موچين بيرون می‌کشد. مثل نگين می‌گذارد روي فکرهایش. می‌زند روي پیشانی‌اش. یا حلقه می‌کند روی زبانش. مثل خیلی از زن‌ها یا مردها که حلقه می‌گذارند کنار ابروهایشان، دور پره‌های بینی­شان، کنار نافشان یا هرجایی که حلقه گیر کند حالا.

هر چه از قي و بلغمِ زباله‌های خيس می‌ماند، برمی‌دارد فرومی‌کند توي گوش‌هایش. چهار نفر که زل بزنند به گوشواره‌ها، طلا می‌شود. بيشتر وقت‌ها بايد داد بزنم تا بشنود. بيشتر وقت‌ها سردرد است، تپش قلب دارد. من می‌گویم از بوي بد زباله‌هاست. شاید بهتر باشد از چیز دیگری نگین بسازد. او می‌گوید «گرانی است. دلار سی هزار تومان است. نمی‌شود چیز بهتری خرید. خلاقیت در آن است که از زباله‌ها بازیافت کنی. هنر، خلق اثر گران‌بها از کالای ناچیز است».

من دارم خدای‌نامه می‌خوانم و فکر می‌کنم که چرا اولين دو برادر دنيا دشمن بوده‌اند؟ کلمات خوش‌آهنگ را دوست دارم. مثل وِرد تکرار می‌کنم: «اشه وهیشته، خشتروئیریه». خواهرم می‌گوید: «سرت را با چه اراجيفي گرم می‌کنی». برادرم می‌گوید: «چه اسم‌های سختي». می‌گویم: «هر اسمي كه عجيب است وارونه بخوان، حتماً يك معنايي دارد».  می‌گوید: ««هتشیهو هشا» را معنی کن». لجبازی می‌کنم. می‌گویم: «حتماً معنایی دارد. شاید در جهانی دیگر». آخر دیروز دوستم می‌گفت: «توی جهان دیگر خدای‌نامه ندارند. تمام قصه‌ها از شاهنامه شروع می‌شود». دوستم می‌گفت: «دنیای دیگری هم هست که فقط دیونامه دارند». حداقل اگر اینجا گرانی است خدای‌نامه که داریم.

اساطير مثل خواهرم تخمِ انگل کاشته‌اند لاي دست‌های كهن­الگوي دو برادر. نوشته: «خوبي هميشه عكس بدي است». واژه كه نمی‌تواند بد باشد. بايد واژه‌های بد را معكوس كرد. تا كمتر بد باشند. دب يعني خرس. اصلاً شاید برای همین است که خواهرم مرا دوست ندارد؛ اما چرا قابیل باید هابیل را بکشد؟ یا اینانا توی جهان ما زندگی کند، خواهرش توی دنیای مردگان. آفرینش تخم نفاق کاشته توی ذات خواهری و برادری؛ یعنی توی آن دنیا که دیونامه دارند هابیل با قابیل صمیمی است؟ ایشتار و ارشکیگال توی یک خانه زندگی می‌کنند؟

برادرم هميشه عصباني است. توي قلبش به جای خون، چرك و خوناب است. من می‌گویم براي آنکه رودِ واژه، جاري شود بايد زلال باشي؛ اما او جايزه ادبي بلاغتِ عوام را برده است. من تمام عمرم فقط فکر کرده‌ام. نه جایزه برده‌ام، نه تشویق شده‌ام.برادرم هرسال برنده می‌شود. مسخره‌ام می‌کند می‌گوید :«با زلالی‌ات یک جایزه ببر اقلاً». من واژه‌های توی سرش را می‌بینم که مدورند. مثل بادکنک‌های به صليب کشیده‌ی باد نشده.

واژه‌ها توی ذهن من دور نمی‌زنند، سفر می‌کنند. سفرشان مقصد ندارد هنوز. همین‌که جاری‌اند خوشحال‌اند. توی دنیا ندیده‌ام کسی از کار تکراری خوشش بیاید، مگر بخواهد چیزی را فراموش کند. شاید مردم برای همین هرسال به برادرم جایزه می‌دهند. می‌خواهند حرف‌هایش را فراموش کنند. من وقتی گند می‌زنم تخمه می‌خورم. تخمه‌ها را هی می‌شکنم و می‌شکنم و می‌شکنم. بعد دیگر از فکرهایم خبری نیست. فقط صدای تِلِک تلکِ شکستن تخمه‌هاست. فکرم می‌رود توی بند تکرار، حبس می‌شود. یادش می‌رود داشته سفر می‌کرده. من هم راحت می‌شوم. می‌شود با بستنی هم همین کار را کرد. یا آب‌نبات‌چوبی. هی لیس بزنی و نگاه کنی که کی تمام می‌شود. آن‌قدر فکر کنی به کی تمام شدنش که نفهمی کی تمام شد!

صداي فكرهاي خواهرم سبز لجني است. باز دارد تخم‌ها را می‌کارد توي فكرش. با تكرار آب می‌دهد. خواهرم دوباره از ترفن آبستن است. حالا دو کوهان دارد یکی روی پشتش، یکی روی شکمش. چقدر خواهرم سنگین شده. مادرم می‌گوید «دختر باید سنگین باشد». من سبکم. مثل پر کاه فوت می‌شوم از اینجا به آنجا. اصلاً شاید من مال این دنیا نبوده‌ام. نکند از دنیای موازی دیگری سر به این جهان آورده‌ام.

دوستم می‌گوید :«توی آن دنیا به کسی که کشف کرده تاریکی یعنی نبود نور، جایزه نوبل داده‌اند». ما جایزه نوبل نداریم. جایزه عوام داریم. برای هر چیزی مثلاً جایزه فیزیک عوام. شیمی عوام. عوام باید راجع به همه‌چیز نظر بدهد و از همه‌چیز خوشش بیاید. آخر ما دموکراسی داریم. ولی گاهی یک عده از عوام مثل من کنار می‌مانند. البته که برای کسی مهم نیست. آخر اگر قرار باشد سرود بخوانیم صدای من و امثال من به‌جایی نمی‌رسد. توی جهان ما اگر این یارو تِز می‌داد، دستهی بز هم به او نمی‌دادند، چه برسد به جایزه عوام. آخر توی دنیای ما تاریکی برای خودش کسی است. نور هم کسی. مثل اهورا و اهریمن. مثل هابیل و قابیل. مثل ایشتار و ارشکیگال. مثل من و خواهرم. مثل من و برادرم.

شاید چون من دوجنسه‌ام که باید دو تا دشمن داشته باشم. هم خواهرم دوستم نداشته باشد، هم برادرم از من خوشش نیاید. خواهرم می‌گوید «در را ببند تا صداي كلاغ باز خبر بدي نياورده». در را بسته بودم. فکر کنم صدای کلاغ توی سر خودش باشد. آخر اصلاً کلاغ حتی روی شاخه درخت خانه امان هم ننشسته بود. صبح زود او را دیدم که داشت می‌رفت توی انتخابات شرکت کند. دیدمش که روی سر شهر فضله­ی هیجان بارید. از فضله هیجان نبارید.

من دوست دارم با حرف‌ها بازی کنم. تاریخ بخوانم. توی اتاقم تنهایی بروم تا دنیاهای کاغذی دیگر. مادرم می‌گوید برای همین است تا حالا حتی یک دلار هم پول درنیاورده‌ام. واحد همه ی‌چیزهای خوب توی دنیای ما دلار است. حتی خواهرم از شوهرش می‌پرسد: «چند دلار دوستم داری». استادش گفته بود «چیزی را که نشود اندازه گرفت به درد لای جرز می‌خورد». جرز یعنی دیوار. من دیوارها را دوست دارم. بهتر بود لای دیوار باشم تا پشت دیوار. دفعه پیش که روی ترازو بودم عددی نشان نمی‌داد. مادرم گفت «ازبس‌که سبکم». خواهرم گفت ازبس‌که همه‌چیز را دور می‌اندازم. یا خیرات می‌کنم. یا می‌دهم به این‌وآن. من از انبار کردن چیزها خوشم نمی‌آید. چیزها هم باید مثل واژه‌ها در حال سفر باشند. آخر من همیشه توی اتاقم حبسم. سفرهایم روی کاغذ است.

برادرم امروز سخنرانی دارد. لای کلمه‌ها را باز می‌کند، تویشان شیرینی می‌گذارد. عبدالرحمان بن اسحاق جوهری در صحاح گفته «برادرم رجلٌ مُلِق است». برادرم می‌گوید «باز رفتی توی هپروت داری چِرت و پِرت می‌بافی؟» می‌گویم: «چَرت و پَرت درست است». می‌گوید «تو چُرتت را بزن در زلالی واژه‌های روانت». برادرم از خانه بیرون می‌رود تا جایزه جدیدی برنده شود. عوام حرف‌های شیرین را دوست دارند. حرف‌های من که همیشه خالی از طعم است. بی‌مزه است. آن‌ها را مثل هرابال می‌گذارم گوشه لپم. هیچ‌وقت هیچ مزه‌ای ندارد. بویشان هم که خاکستری است. رنگشان مثل بلوره شیشه‌ای است. تا تلنگر نگاه عوام می‌خورد بهشان فرومی‌ریزند توی کله خودم. هیچ‌کس حرف‌های بی‌مزه خاکستریبویِ شیشه‌ای را دوست ندارد. حرف باید رنگی باشد. شیرین یا دست‌کم ملس باشد. آن بالا بماند مثل بادکنک. با هر هورایی هی باد شود باد شود باد شود برود تا بالا. فکر کنم این بار برادرم به‌جای بادکنک بالن هوا کند.

مادرم داد میزند «بدو دکتر خبر کن، خواهرت سر زا رفت». نمی‌دانستم به این زودی شکمش رسید. آخر تازه آبستن شده بود. از سیب‌های کال روی بوته‌زار هم زودتر رسید. مادرم دندان‌قروچه می‌کند روی من. خواهرم داشت دوقلو می‌زایید که مرد: «هنيك و هودنا».

حالا حتماً رفته به دنیای مردگان. آن زیر. این پایین. این‌طوری بهتر شد. حالا دشمنی امان یک معنایی دارد. هرکداممان توی یک قلمرویم. دکتر می‌گوید «بچه‌ها درشت بوده‌اند. چشم‌هایش را کور کرده‌اند». من اما دارم می‌بینم که تمام تخم‌های انگل مثل ریشه‌های سبزه‌های دم عيد جوانه‌زده‌اند، درهم‌پیچیده‌اند و جلوي راه نفس كشيدنش را بسته‌اند. آخر هم کلاغ‌ها برایش خبر بدی آوردند. هیچ‌وقت علت بافی های من با دیگران یکی نیست. آخر کوری چه ربطی دارد به رفتن سر زا. دکتر می‌گوید «علتِ مردن ندیدن است». من می­گویم «نفس نکشیدن است». او می‌گوید «چقدر این بچه پرروست». من می‌گویم «تو چقدر بی‌سوادی». می‌گوید: «جایزه پزشکی عوام را برده‌ام تو چه کرده‌ای؟» مادرم می‌گوید: «او فقط زر می‌زند و خیال می‌بافد».

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

6 پاسخ

  1. خانم دکتر یه چیزی کششششششششششششششششف کردممممممممممممممممم…. بقیه هم اینو کشف کرده بودین؟
    گفتین واژه که نمیتواند بد باشد
    باید واژه های بد را معکوس کرد تا کمتر بد باشند….
    خب؟
    بعد گفتین خواهرم از ترفن حامله است: ترفن: نفرت؟
    خواهرم داشت دوقلو میزایدد که مرد : هنیک و هودنا: یعنی اندوه و کینه؟ خواهرش از اندوه و کینه مرد؟

    واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای چه کششششششششششششششفی کردم….. خانمممممم دکتر شما چه وروجکین…. خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااا😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿
    من برم سراغ بقیه داستاناتون ……………ببینم چی کشف میکنم…. 😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿

    عاششششششششششقتونم…..😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿😍😍🧿🧿🧿🧿

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

نقد

یک حادثه دردناک

  نوشته جمیز جویس، برگردان: صفدر تقی زاده و محمدعلی صفریان داستان طرح: مردی که زندگی کسل‌کننده‌ای دارد وارد رابطه‌ای غیراخلاقی با زنی شوهردار می‌شود

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

حدّ

  آمنه موبایلش را جواب داد: سلام… حکمتون اومده … خب چی شد؟ ببخشید سلام یادم رفتِ… جمله «ببخشید سلام یادم رفتِ» آمنه با «خبر

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

کپشن

او به من می‌گوید: دزد! اما من دزدی نمی‌کنم. این درست نیست آدم به دیگران تهمت بزند. من گاهی بعضی چیزها را از بعضی آدم‌ها

ادامه مطلب »