English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت دوم

۱۴۰۰-۰۸-۲۴

 

مامان تلفن را قطع کرد. اصلاً به روی خودش نیاورد که تا چند دقیقه‌ی قبل مشغول دادوهوار بوده. صدای قدم‌هایش را می‌شنیدیم که به‌طرف اتاقمان می‌آید. تق تق تق. آن روفرشی‌های پاشنه‌دار که نمی‌دانم چطور با پوشیدنشان توی خانه احساس راحتی می‌کرد. ساحل از پشت در پرید توی تخت و شانس آورد که تا لحاف را کشید روی خودش، مامان در اتاق را باز کرد. سرش را که هنوز به بالش نرسیده بود چنان عادی در همان وضعیت نگه داشت که مامان فکر کند با باز شدن صدای در از خواب پریده:

  • دخترا؟

با من چشم تو چشم شد و بعدش چشم و ابرویش را برایم نازک ‌کرد؛همیشه همین کار را با من می‌کرد؛ اما به ساحل که نگاه می‌کرد انگار قلبش شکفته می‌شد. حالا دیگر می‌دانم صورت پرجوش و چشم‌های ریز و استخوان‌های برآمده‌ی گونه‌ام حالش را به‌هم می‌زد. مامان عاشق آدم‌های خوشگل بود:

  • ساحل مامان پاشو لباساتو جمع کن می‌خوایم چند روز بریم خونه‌ی مامی جان.
  • چرا؟

چرا؟! ساحل باید هنرپیشه می‌شد. از ماتحت شانس آورده بود که من مثل خودش خواهر دهن‌لق و حرافی نبودم، وگرنه دیگر کسی فیلم‌بازی‌کردن‌هایش را باور نمی‌کرد. مامان هم نمی‌دانم ساده بود؟ سرش را کرده بود توی برف و به قول خودش آنجا را هوا؟ حالا هم انگار نه انگار که تا پنج دقیقه‌ی پیش صدای هَوار هَوارش تمام محله را برداشته بود:

  • چند تا از دوستای بابا دارند میان زیارت حضرت رضا، هتل گیر نیاوردند دارند میان خونه ما. پاشو دختر گلم…

پوزخند زدم. زیارت! حالا معلوم شد چرا بابا شب قبل به عمو مجتبی سه‌تا چهارلیتری، عرقِ درگز سفارش داده بود. مامان با ترش‌رویی به من نگاه کرد:

  • باز چی شد؟

سرم را تکان دادم که یعنی هیچی. دوباره پلک‌هایش را بست و سرش را صد و پنجاه درجه به طرف ساحل گرداند. ساحل با اعتراض گفت:

  • مگه سایه نمیاد؟ فقط من؟

مامان با غیظ به من نگاه کرد و با تشر که انگار مقصر تمام ماجرا باشم گفت:

  • اونم میاد. فقط بابا و سامی اینجا می‌مونند. پاشین.. پاشین… هر چی هم واسه عروسی دایی‌تون لازم دارید، بردارید.

یعنی مامان همیشه از من متنفر بود؟ همیشه می‌دانست با آن‌ها فرق دارم؟ یا کارهای او باعث شد من با بقیه بچه‌هایش فرق داشته باشم؟

  • … the final boarding call for passenger Sayeh Sohrabi on flight 398A to Qatar. Please proceed to gate 3 immediately. boarding call for passenger Sayeh Sohrabi on fli…[1]

با شنیدن اسمم از جا می‌پرم. دنبال گیت شماره‌ی ۳ می‌گردم. باز این مدت کجا بودم؟ به قول مامانم توی اوهام؟اصلا چرا دارم برمی‌گردم؟ حالا ساحل مرده باشد. به درک. شاید چون دلم برای مامی تنگ شده. یعنی مامی هنوز به اندازه‌ی قبل مرا دوست دارد؟ دنبال صندلی شماره‌ی ۲۷-بی می‌گردم. لعنتی! مار و پونه. افتادم کنار یک مادر و دو تا بچه. بچه تف‌تفیِ وق وقو که لابد تا خود قطر می‌خواهد بابت گوش‌درد عر بزند. زن خودش را جمع‌وجور می‌کند و سر طلایی و گرد بچه‌ای که در بغل دارد به سینه‌اش می‌چسباند. خب حالا! نمی‌چسباندی هم می‌فهمیدم مادرنمونه‌ای. همه‌شان فقط بلدند نقش مادرهای مهربان را بازی کنند.

کوله ام را می‌چپانم زیر صندلی مقابلم. وقتی کمربندم را می‌بندم، باز با مادر بچه‌ها چشم تو چشم می‌شوم. نمی‌دانم چرا وقتی زنی حامله می‌شود به او تبریک می‌گویند؟ نمی‌دانم مادر بودن بدون تصمیم‌گیری و پذیرش مسئولیت دقیقاً چه افتخاری دارد؟ تبریک که لنگ‌هایت را مثل وی انگلیسی باز کردی؟ تبریک که اسپرمی در سفر خطیرش به سوی تخمک موفق شد؟ خب حالا شد! باید بهش تبریک گفت یا هشدار داد؟ مراقب باش مبادا اگر …!؟ بچه سرش را از گردن خم می‌کند و با چشم‌های آبی‌اش به من خیره می‌شود. نمی‌دانم از چه هیجان زده شده که سرعت مکیدن پستانکش چند برابر شده. خنده‌ام می‌گیرد. ظاهراً قرار است تف‌تفیِ شیرینی باشد. آخ طفلک بیچاره … نمی‌دانی زندگی و همین مادر قرار است چه بلاهایی سرت بیاورند.

چرا با گذشت این همه سال از تاریخ بشر هیچ‌کس نمی‌خواهد باور کند بچه‌ها در بهترین حالت، اگر نتیجه‌ی یک خطا، اشتباه یا حماقت نباشند، بهانه‌اند؟ بهانه‌ای برای به دست آوردن تمام آرزوهای عقده شده‌ی والدین و بهانه‌ای برای خالی کردن تمام عقده‌های برآورده‌نشده روی همان‌ها. بچه‌ها موش‌های آزمایشگاهی مسیرهای نرفته پدر و مادرها و آواتارهای مسابقه‌های باخته‌ی آن‌ها و وسیله‌ای برای باز-متولد شدن آدم‌هایی‌اند که احساس می‌کنند برای رسیدن به آرزوهای خودشان زیادی ناتوان، پیر یا خسته‌اند. به نظر من که تا پدر و مادری نمیرند نمی‌شود درباره‌ی پرونده‌ی والد بودن‌شان قضاوت کرد. آخر همین پدر و مادرها می‌توانند بلای جان بچه‌های‌شان شوند. چرا این قدر تقدس‌بخشی و احترام الکی؟ انگار با اولین وَقِ نوزاد بیچاره‌ی محکوم به زندگی، تمام ایرادهای پدر و مادرها از بین می‌رود و آن‌ها ناگهان از چشمه‌ی زلال معصومیت، منزه بازمی‌گردند.

هدفونم را می‌گذارم توی گوشم .می‌خواهم کتابم را باز کنم که بچه تمام تلاشش را می‌کند تا توجهم را جلب کند. امیدوارم از این خوش‌شانس‌ها باشی. مثل النا که خانواده برایش همه‌چیز است؛ که کل زندگی برایش مثل جشن تولدهای کودکی پر از بادکنک‌های رنگیِ رقصان است. دارم برای بچه شکلک درمی‌آورم؟ این کدام منِ درونم بود که اختیار را از دستم گرفت و خل‌وضع شد؟ بچه غش‌غش میخندد. مادرش چنان لذت می‌برد که انگار بچه‌اش تخم اتم شکافته. یعنی وقتی من هم به دنیا آمدم، وقتی این‌قدری بودم، وقتی توی بغل مامان بودم مرا همین اندازه دوست داشت؟ مامان را تصور می‌کنم که به منِ ناخواسته با انزجار نگاه می‌کند، آخر من کارنامه زاییدن‌هایش را همه‌جوره خراب کرده بودم. به قول خودش یک پسر داشتند، یک دختر. جنسشان جور بود. من دیگر از کجا سبز شدم؟ آن هم با آن قیافه‌ام. همیشه می‌گفت:

  • ساحل و سامی اونقدر خوشگل بودند که پرستارا توی بیمارستان دست به دستشون می‌کردند. چند تا از دکترا باهاشون عکس گرفتند. ولی سایه شکل یک سوسک سیاه بدترکیب بود.

بابا می‌خندید و عمو مجتبی می‌گفت:

  • نه …شکل بچه قورباغه بود.

مامی بهشان اخم می‌کرد و می‌‌گفت:

  • آدم یه جو شانس داشته باشه. شکل و قیافه به چه دردی می‌خوره. اینا این آقا محسن بچه خوشگل زمان خودش بود…

بابا بادل‌خوری جواب می‌داد:

  • بچه خوشگل چیه مامی جان. توهین می‌کنی یا تعریف؟

 

چرا دارم بر می‌گردم؟ بچه بند پستانکش را می‌کشد. دوست ندارد دور گردنش باشد. دلم می‌خواهد کمکش کنم. اما مادرش مدام حرکت او را خنثی می‌کند و زنجیر پلاستیکی آبی را برمی‌گرداند دور گردن بچه. از لج‌بازی مادر با بچه‌اش کلافه می‌شوم.  بچه هم کج خلق می‌شود. با لب‌هایم برایش صدا و ادا در می‌آورم. شاید حواسش پرت شود و این احساس خفگی و کلافگی دست از سرش بردارد. می‌خندد. هدفونم را می‌خواهد. به مادرش نگاه می‌کنم تا اجازه بگیرم. مبادا زیادی صمیمی شدن با بچه برایم دردسرساز شود و یکی از دیوانه‌بازی‌های جدید مادرهای زیادی حمایت‌گر را سرم پیاده کند. لبخند می‌زند و سرش را به علامت تایید تکان می‌دهد. هدفون را می‌دهم به بچه.

اما اگر خودم مادر بودم هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادم غریبه‌ای که معلوم نیست توی گوش‌های کثافتش چه خبر است، دست‌هایش را به کجا زده و معلوم نیست چه مرض و قارچ و ویروسی داشته باشد، هدفون کوفتی‌اش را بدهد به بچه‌ام که مدام دست‌هایش را می‌کند توی دهانش؛ اما خب مادرها کارهای مهم‌تری دارند. باید مراقب باشند بچه‌شان دقیقاً همان کاری را انجام دهد که آن‌ها می‌خواهند. مادرها دلشان یک عروسک واقعی می‌خواهد. شرط می‌بندم اگر بچه‌ها کنترل از راه دور داشتند و مادرها می‌توانستند بین داشتن یا نداشتنش دست به انتخاب بزنند، همه‌شان حتما یکی می‌گرفتند و برای استفاده از آن هم دلیل موجهی می‌آوردند:

  • فقط تا زمانی که عقلش برسه…
  • فقط تا هیجده سالگی‌ش…
  • فقط تا وقتی شوهر کنه…
  • فقط تا وقتی بره سربازی …
  • فقط تا وقتی زن بگیره…
  • فقط تا وقتی سرو سامون بگیره…

حدسم درست از کار در می‌آید. هدفون را می‌کند توی دهانش. می‌خواهم عق بزنم. از تصور حجم ویروس و باکتری و میکروبی که وارد دهان بچه می‌شود می‌خواهم بالا بیاورم. مادر با خونسردی هدفون را از دهان بچه می‌کشد بیرون و می‌گذارد روی گوشش. معجونی آمیخته از کثافت‌های گوش من و تف بچه حالا روی گوش‌هایش قرار دارد. چه مادر نمونه‌ای! برایش موزیک پخش می‌کنم. آهنگ من تو امِ  هِک[۲] باید خیلی برایش کسل‌کننده باشد، دنبال چیز شادتری می‌گردم که معمولاً ندارم. پلی‌لیست النا الان به درد می‌خورد؛ اما انگار بچه با آهنگ هیپنوتیزم شده. چشم‌هایش آرام آرام باز و بسته می‌شود. دارد خوابش می‌برد. از این زاویه شبیه سامی است.

سامی از اتاقش آمد بیرون. موهایش زیادی مرتب و آراسته بود. خط تای تیشرتش داد می‌زد تازه از توی کشو درش آورده. مامان توی اتاق خوابش با زن‌دایی هانیه تلفنی حرف می‌زد و از کارهای بابا دم عید و عروسی درددل می‌کرد. سامی از روی میز یک تکه نان برداشت و فرو کرد توی ظرف خامه و به دهان برد. گَرده‌های قهوه‌ای-کرمِ نان روی تن سفید خامه باقی ماند.

  • چی شده؟

ساحل داشت توی شیشه‌ی میز خودش را نگاه می‌کرد. سر انگشت سبابه‌اش را با تف خیس می‌کرد و می‌کشید روی ابروهایش تا خوابشان را مرتب کند. حالم داشت به‌هم می‌خورد.

  • باز بابا گنده زده.

سامی روی صندلی کنار من نشست. ساحل از جا بلند شد تا برایش چای بریزد:

  • این دفعه باز چی؟

ظرف خامه را گذاشتم جلوی دستش و نجواکنان پرسیدم:

  • بیرون بودی سامی؟

جا خورد:

  • نه چطور؟
  • مگه می‌شه صدای مامان بابا رو نشنیده باشی؟
  • هدفون تو گوشم بود.

پوزخند زدم. همه توی  آن خانه مشغول کارهای یواشکی بودند. ساحل لیوان دسته‌دار و بزرگ چای را گذاشت جلوی سامی. لیوان نبود. ظرف عسل بود که شبیه لیوان آبجو بود. مامان به خاطر ظرفش آن‌قدر از این عسل‌ها خریده بود که حالا حداقل ده دوازده‌تایی داشتیم:

  • عید باید پیش مامی باشیم.

سامی با اعتراض پرسید:

  • همه‌مون؟

ساحل نشست پشت میز و دستش را زد زیر چانه‌اش.

  • نه من و مامان و این!

با حرص جواب دادم:

  • این به درخت و خر و اسب می‌گن. ایشون!

سامی خیالش راحت شد. لقمه‌ی دیگری را فرو کرد توی خامه. ساحل هم لجش گرفت. همان‌طور که نشسته بود قاشق کوچکی از توی کشوی پشت سرش برداشت و با غیظ فرو کرد توی ظرف خامه. سامی قاشق را ندیده گرفت و دوباره همان کار را تکرار کرد. با بی‌خیالی پرسید:

  • حالا واسه چی باید پیش مامی بمونین؟ داره می‌میره؟

و سر فلزی شکرپاش را کج کرد روی لیوانش. عادت داشتم، همه‌چیز را بشمارم. هزار و یک. هزارو دو. هزارو سه…

  • ده تا از همکارای قدیم آبادانش مجردی میان خونه‌ی ما. تو هم می‌مونی پیش بابا.

از حجم شکری که توی لیوان می‌ریخت داشت حالم به هم می‌خورد.  چطور می‌توانست چای به آن شیرینی بخورد؟ اما بی‌‌آنکه چیزی بگویم همچنان شمردم. هزار وهفت. هزار و هشت. آخر هم ساحل اعصابش خورد شد و با تشر شکرپاش را از دستش چنگ زد. سامی سرش را کج کرد و قبل از هم‌زدن چای به میزان شکری که ته لیوان جمع کرده بود با رضایت نگاه کرد:

  • چرا خونه‌ی ما خب؟
  • چون بابا گند زده باز از اون تعارف جدیا کرده. اونام لابد از خدا خواسته پول هتل و خورد و خوراکشونو سوغاتی می‌کنند می‌برند واسه زن و بچه هاشون. بعد ما باید دم عیدی بریم خونه‌ی مامیِ میمون…

ساحل حرف‌های مامان را تکرار می‌کرد.

  • …تازه اتفاق بدتر…

سامی همانطور که می‌لمباند، بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد که یعنی چه اتفاقی؟ ساحل هم با هیجانی که بیشتر ناشی از دل‌زدگی بود تا خوشحالی ادامه داد:

  • بچه‌های عمو مصطفی هم خونه مامی اند…آخه مهوش جون و عمو رفته‌اند سفر…
  • ای ول …

همان‌طور که دستم را زده بودم زیر چانه و نگاهش می‌کردم، کج کج پرسیدم:

  • ای ول واسه سفر رفتن عمو؟ ای ول واسه خودت یا ای ول چی؟
  • بابا رو مسخره کردم با دست گل دم عیدش…

دروغ می‌گفت. ای ول را برای خودش گفت. از این که قرار بود عید بدون سر خر باشد خوشحال بود. بعدش خودم شنیدم داشت به یکی می‌گفت. مامان وارد آشپرخانه شد. ساحل با لوس بازی‌های همیشگی‌اش پرسید:

  • مامان یعنی ما سال تحویل پیش هم نیستیم؟
  • چرا مامان جون. سامی و بابات موقع سال تحویل میان خونه‌ی مامی جان.

موهای بلند و لخت ساحل را داد پشت گوشش.باز از چشم‌هایش قلب می‌بارید. سامی لبخند رضایت‌آمیزی زد. فقط من فهمیدم که شب خانه نبوده. تا روزی که باروبندیل‌مان را جمع کنیم و برویم خانه مامی، مامان مشغول آشپزی بود. از دوستان بابا،حتی شاید هم خود بابا متنفر بود، زیر لب فحششان می‌داد و نفرینشان می‌کرد؛ اما یخچال و فریزر را پر کرد از غذاهای خوشمزه. طوری که انگار قرار است میزبان عزیزترین موجودات زندگی‌اش باشد. من که فکر می‌کنم دلش می‌خواست خوب به‌نظر برسد. برای مامان همیشه همین مهم بود، خوب به‌نظر رسیدن. برای همین بود که از من متنفر بود. من هیچ‌وقت خوب به نظر نمی‌رسیدم.

ادامه دارد…

قسمت قبلی

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

[۱] آخرین اعلام برای سوار شدن به هواپیما، مسافر پرواز شماره‌ی ۳۹۸ اِی، سایه سهرابی، لطفاً به گیت شماره‌ی ۳ مراجعه کنید. آخرین اعلام برای سوار شدن به هوا…

[۲] I am you by Hecq

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

21 پاسخ

    1. موافقم باهاتون… سخته ولي حقيقته… همين فرق گذاشتن بين بچه ها… همين خاطره تعريف كردناشون… چقدر ميتونه آزاردهنده باشه… 🥺🥺😔😔

    2. خوشگل مهربونم… این حرفهای من نیست… حرفهای یه دختریه که از شخصیتش الهام گرفتم واسه نوشتن این داستان… لزوما ممکنه درست نباشه… بیانش از زبان یکی از شخصیت های داستان فقط روشیه برای به چالش کشیدن چیزهایی که مسلم فرضشون کردیم:
      مثل این مفروضه که هر کسی که مادر یا پدر شد مقدسه… پس این پدر و مادرایی که بچه میفروشند، بچه میکشند، بچه هاشونو به تن فروشی وا میدارند، به دزدی و به .. هزار تا کار دیگه کی اند؟ پدر و مادرهایی که هنوز از مشکلات روحی خودشون گذر نکرده اند( نخواستم بگم روانی که بار منفیش کمتر باشه ولی درستش روانیه واقعا) و صاحب بچه میشن و موجودات آسیب دیده تر ا ز خودشون به دنیا تحویل میدن و …. ( ولی خب به تله قیاس عکس نیفتیم… این حرفها به معنی این نیست که همه پدر و مادرها بد اند یا به فرزندانشون آسیب میزنند یا فقط بچه ها رو به دنیا می آرند تا آواتار دستیابی به آرزوهای خودشون باشند … پدر و مادرهای فرهیخته که از خودشون بهتر رو به به دنیا دادند و کاش تعداد بیشتری از این بچه ها به دنیا میدادند خیلی زیادند)
      خلاصه اینکه حتی اگه حرف من باشه لزوما درست نیست… به چالشش بکشید… ولی خب طبق معمول درخواستم اینه که رعایت با آداب بحث کردن… متاسفانه اکثرا آدمها بحث میکنند نه برای اینکه دوست دارند یاد بگیرند، نه برای اینکه دوست دارند ذهنشون به چالش کشیده بشه، نه برای اینکه از به هم آمیختن افکار متقابل و متضاد هم فکر تازه ای خلق کنند… بحث میکنند که بگن من از تو داناترم یا گوش نمیدن و فقط میخوان جواب بدن… گاهی هم متاسفانه متاسفانه بحث رو شخصی میکنند و از اونجا به بعد خاله خشتک / عموخشتک بازی آغاز میشه ….
      (به تازگی با دو دوست عزیز بحث کرده ام و متاسفانه به قول محمود چون منو نمیشناسند تصور کردند دارم خودنمایی میکنم… دارم بهشون درس میدم… دارم میگم من برترم… در حالی که من واقعا از بحث کردن لذت میبرم… چون همیشه حتی با خودم هم در حال بحث کردنم… پس بحث رو شخصی کردند و در نهایت کار به جایی رسید که به یکیشون بگم بیشعور و به اون یکی هم بگم تو صلاحیت بحث کردن نداری🤣🤣🤣 … ولی گاهی این دیگران ند که آدمو میندازند تو تله مقابله به مثل … هر چند سهم حماقت و بلاهت خودمو نادیده نمیگیرم ) وای خدا از خاطره ای که الان در کردم از خنده دارم میمیرم … یعنی نمونه کامل تعارض آدمیزاد بود … همین که بهش معترفم یه قدم به پیشه… 😂😂

      1. من اصلا تصور نمیکردم که واقعی باشه، قسمت فرق گذاشتن بین بچه ها اونم به این تابلویی، برام باورش سخته، برای همین گفتم حرفتون راجع به پدر و مادر و بچه ها… الان متوجه اشتباهم شدم علاوه بر اینکه بارها گفتین که هر چی مینویسین دلیل بر این نیست که تجربه کرده باشین یا حرف خودتون باشه. دیگه ببخشین دیگه خلاصه

  1. سوتی رو داشتین؟؟ تازه ملیحه هستم، خوشبختم😂🙊
    الان متوجه شدم، معلوم نیست چند روزه اینجوریه؟؟!!! 🤭😬

    1. ای جانم… منم دیدم نوشتی تازه ملیحه… اتفاقا خوشم اومده بود.. فکر کردم لابد یه تصمیم تازه گرفتی واسه تغییری چیزی … یا اینکه از یه دستگاه جدید کامنت میذاری میخوای خودت بدونی از کدوم چی میذاری همچین چیزی … 🤣🤣🙈🙈خیلی فلسفی و عمیق درکش کرده بودم🤣🤣

      1. راستش چند وقت پیش یه کامنت بلند بالا گذاشته بودم، حالم هم خیلی خوب نبود بعد دیدم پَته خودم و زندگیم رو ریختم رو آب، تصمیم گرفتم اسمم رو عوض کنم، شما از روی ایمیلم میفهمیدین که منم، جلوی بقیه هم آبروم حفظ میشد😬 بعد یهو احساس کردم آدم ترسو و ضعیف این کارو میکنه که خودش رو پشت اسم مستعار قایم کنه. بعد خواستم برای خودتون بفرستم که دیدم چه کاریه! الکی شما رو ناراحت کنم با ناله های بیخود… کلا پاکش کردم. این شد که تازه موند و من رفتم 🤦‍♀️😃😂😅

  2. خيلي دوسش دارم… 😍😍😍🥺🥺🥺با وجود اينكه ميدونم به نظر خودتون مامان خيلي خوب و مقدس اند؛ ولي واقعيت اينه كه خيلي از مادرها خودشونو وقف بچه هاشون نمي كنند يا ناخواسته و از روي نتدوني بهشون آسيب ميزنن و من مطمئنم شما اينو به خوبي به تصوير مي كشين… همين ماجراي بابك خرمدين يه نمونه بارز بود…

    1. میدونی ساجده جون همونهایی هم که خودشون رو وقف بچه هاشون میکنند، بیشتر به خاطر خودخواهی خودشونه که دوست دارن بچه شون موفق و خوشحال باشه که خیالشون از بابت اون بچه راحت باشه حالا کار به اونایی که دنبال پُز و چشم و هم چشمی هستن هم ندارم. (خودم رو میگم جسارت به مامان های گلتون نباشه) ولی خیییلی کم پیش میاد که ما بتونیم بچه هامون رو همونطوری که هستند بپذیریم زمانی که با معیارهای ما جور نیستند.

      1. دکتر آزمایش یه بار به من گفتند ما هر کار خوبی که انجام میدیم برای ارضای خودخواهی خودمون انجام میدیم ملیحه جون… چهارده پونزده سال پیش پذیرفتن این حرف برام خیلی سخت بود یا اقرار به پذیرشش شاید مثه حسی که تو نسبت به فکرهای شخصیت اول این داستان داشتی…. ولی بعدش دیدم آره حتی «خرده خیرات خوبهامون» کمک کردن به افراد نیازمند و خلاصه هر کاری خوبی رو منِ خودخواه درونم انجام میده که اگه انجام نده حال خودش گرفته میشه …
        پس ایرادی نداره که آدم خودخواهانه به دیگران خوبی کنه… خودخواهانه به دیگران خیر برسونه چون توان دیدن رنجشون رو نداره …. میدونی چی میگم؟ لعنتی این مادر طبیعت یه جور الگوریتمهای زیستیمون رو نوشته که خودخواهی تو تاروپودمونه… ولی اونجایی که با خودخواهی به هم آسیب میزنیم یه کم ذره بین گذاری میخواد….

    2. آره واقعا میتونیم وجود مادر و پدرهای خوب و بینظیر رو مفروض بگیریم ولی واقعا مثال خوبی زدی… همینطوره … باورت میشه اون جاهایی که داشتم مینوشتم پرونده والد خوب بودن بسته نمیشه تمام مدت تصویر پدر و مادر خرمدین جلوی چشمم بود؟😣😣😣و البته مادر سایه واقعی که برام ایمیل زده اصلا نتوستی بدیهای مامانمو نشون بدی و ازش خواستم صبر کنه… احتمالا توانش رو ندارم … در همین حد که از من به یه اشاره از شما فهمیدن میتونم شخصیت آدمهای بدو به تصویر بشکم… به نظرم توانمندی خاصی میخواد که من ندارم و نمیخوام باهاش رو به رو بشم…

  3. ” با بادل‌خوری جواب می‌داد” بابا با دل‌خوری.
    .
    ” اینا این آقا بچه خوشگل زمان خودش بود” محسن جا افتاده.
    .
    ” آخر همین پدر و مادر می‌توانند بلای جان بچه‌هایشان شوند” پدر و مادر‌ها.
    .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

ناوال

  زن روی عرشه ایستاده، چنان ثابت و صامت که گویی نماد این کشتی بزرگ و قدیمی باشد. دسته‌هایی از موهای بلند و طلایی‌اش از

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

دیروز

نوشته آگوتا کریستوف، ترجمه اصغر نوری، انتشارات مروارید، ۱۲۳ صفحه، ۱۳۹۴٫ مجموعه‌ای از چهارده داستان کوتاه که به هم مرتبط‌اند… فرار طبیعتاً من نمردم دروغ

ادامه مطلب »
داستان در آینه نویسندگان

داستان به معناي كشف

واژه داستان در لاتين به معناي كشف است. نويسنده ها داستان را به هم نمي بافند، بلكه آن را پيدا مي كنند. بعضي اوقات آنها

ادامه مطلب »