بچه میخوابد. مادرش میخواهد هدفون را از روی گوشش بردارد، با دست اشاره میکنم که نه، مبادا بچه بیدار شود. با لبخند و پلک زدنی همزمان، تشکر میکند. سرش را به صندلی تکیه میدهد و با کشیدن نفسی عمیق چشمهایش را میبندد. گردی صورت بچه و غنچه لبهایش به مادرش رفته. انگار در کسری از ثانیه خوابش میبرد. بچهی دیگر هم روی صندلی کناری خوابیده. شانس آوردم که بچه ها آرام اند و مادرشان هم ا زآن آدمهای سرصحبت بازکن نیست. چون نمیدانم بدون هدفون چطور باید وانمود میکردم حرفهایش را نمیشنوم.
همیشه از حرف زدن بیزار بودهام. وقتی عکس و تصویر هست چرا آدم باید خودش را قاطی صحبتهای بیخود کند؟ وقتی موسیقی هست چرا باید سکوت را با کلمات بشکنیم؟ کلمات مزخرفترین ابزار ارتباط انسانی اند. اگر به من بود با ایما و اشاره با همه حرف میزدم. کلمات پر از سوءتعبیر و سوءتفسیر اند. کلمات آدمها را از هم دور میکنند.
اصلاً هر وقت النا از من میخواهد با هم حرف بزنیم اوضاع روابطمان بدتر میشود. من یک چیز میگویم و او چیز دیگری برداشت میکند. در نهایت باید تا چند ماه توضیح بدهم که منظورم چه بوده، آخر هم نمیتوانم و همیشه محکوم میشوم که با فلان حرفم او را از خود واقعیاش دور کردهام، او را مجبور به سانسور خودش کردهام، او را ساکت کردهام یا… پس ترجیح میدهم حرف نزنم تا به قول النا از خودِ واقعیام دور نشوم… خود واقعی من ترجیح میدهد با سکوت حرف بزند. با نوازش. با تکان ماهیچههای صورت.
حرکات بدن آدم هیچ وقت دروغ نمیگویند. حتی لبخندهای دروغی را میشود به سادگی تشخیص داد.عشق یا نفرت را میتوان توی حرکات آدمها دید. ساحل احمق بود که اینها را نمیفهمید. آخر هم مقصر من بودم که آدمها را میگذاشتم زیر میکروسکوپ و زودتر به او میگفتم چه کسی چه کاره است. آخر هم من سقم سیاه بود. آخر هم من …
مامان داشت برای سامی توضیح میداد که چه غذایی را برای چه روزی و چطور باید گرم یا سرو کند، توی کدام ظرف، با کدام چیز و چطور؛ اما سامی سرش جای دیگری میگشت. مطمئن بودم گوش نمیکند. به تکان جوانههای تازه سبز شده روی شاخههای درخت بیرون پنجرهی آشپزخانه خیره شده بود و لبخندی معنیدار صورتش را روشن کرده بود:
- سامی رو قیمهها رو با چی باید تزئیین میکردی؟
نگاهش را از پنجرهی آشپزخانه گرفت و به من دوخت:
- ها؟
خندهام گرفت. مامان هم فهمید. نمیدانم چرا یکهو عصبانی شد و جیغ کشید:
- سامی خاک بر سر! دو ساعته دارم تو گوش خر یاسین میخونم؟
- چرا داغ میکنی؟ خب یک لحظه یادم رفت.
مامان انگار عذاب وجدان گرفته باشد دوباره توضیح داد:
- با خلال پسته که توی در فریزر توی این ظرف دردار سبزه است، اگه یادت بمونه یک بسته چیپس خلالی هم بخری بد نیست. یا به بابات بگی سیب زمینی سرخ کنه. ولی من به همین خلال پسته راضی ام. ببین اینقدر … به من نیگا کن سامی… اینقدر…
«خب» اش را سه ثانیه کشید که یعنی فهمیدم. ولی مطمئنم گوش نداده بود. معلوم بود میخواهد هر چه زودتر از شر مامان خلاص شود.
دوباره شیطنت کردم:
- واسه گرم کردن دست پیچ گوشت چی کار میکردی؟
مامان با کنجکاوی منتظر جواب سامی بود؛ اما او از زیر میز لگدی محکم به پایم کوبید و زیرلب فحشی داد که نفهمیدم. مامان سرش داد زد:
- خاک بر سرت سامی کودنی تو؟
- دِ! خب یادم رفت. خودت یادت موند این همه چیزی گفتی؟ این دخترهی عنتر هم موش میدوونه این وسط.
خواستم مثل ساحل شیرین عسل بازی کنم:
- میخوای بنویسم روی کاغذ بچسبونم روی در یخچال…
اما مامان استقبال نکرد:
- لازم نکرده یخچالم مثل اتاقت بکنی شهر شام. به هر جاش یه چیزی آویزون. اَه اَه اَه . خودم هر روز زنگ میزنم بهش میگم چه غلطی باید بکنه. بیخود این قدر از صبح براش توضیح دادم… حمال!
با سرزنش به سامی نگاه کرد:
- بیمسئولیت و خودخواهی… عین بابات…
زیر لب به سامی گفتم:
- اگه مثل عباس آقای بقال، مسئولیتپذیر بودی که بدنامیش واسه خود مامان در میرفت نه؟
سامی با رذالت خندید. مامان شنید چی گفتم:
- بی ترتبیتِ دریده… بذار به بابات بگم. همهش مال اون کتاباییه که میخونی. دختر سیزدهساله رو چه به دونستن این چیزا… بدو گمشو توی اتاقت وسایلتو جمع کن. عصر میخوایم بریم خونهی مامی، ساحل همه کاراشو کرده تو اینجا نشستی به پروپای من میپیچی.
- اگه مچ سامی رو نگرفته بودم که گند میزد جلوی مهمونات.
- این قدر جواب نده ،حمال!
سامی هم دنبال من آمد و زیر لب گفت:
- خوردی؟بخور! نوش جونت.
لب و دهنم را برایش کج کردم. خودش را پهن کرد روی تخت ساحل. همه میدانستند نباید روی تخت من بنشینند یا دراز بکشند. حالم بد میشد. یک طرفی پشت به در اتاق و رو به ساحل دراز کشید و یک دستش را زد زیر سرش. سوت بلندی کشید:
- اووو… مگه چند روز قراره بمونین؟
ساحل دو تا چمدان لباس جمع کرده بود. با قیافهی حقبهجانب جواب داد:
- بابا تا پنجم که حتماً هستیم…
- ولی مامان گفت فقط تا بعد سال تحویل.
- نه … بابا به عمومجتبی گفته دوستاش تا پنجم مرخصی دارند. سایه شنیده…
سامی به من نگاه کرد تا حرف او را تایید کنم:
- اوهوم. ولی داره به مامان لقمه لقمه میگه رم نکنه.
سامی با رذالت خندید.
- چه قرمساقیه این بابا.
صدای چرخیدن دستگیره در آمد و قبل از اینکه کامل باز شود مامان وسط اتاقمان بود. چنان مچگیرانه کنار تخت ساحل ظاهر شد که نزدیک بود هر سهتایمان قالب تهی کنیم. رنگ از رخ سامی پرید. فکر کرد مامان حرفش را شنیده؛ اما نشنیده بود. یکی از همان تکنیکهای همیشگیاش برای چک کردن وضعیت ما بود. میخواست بداند وقتی در اتاق بسته است چهکار میکنیم. نمیدانست تمام کارهای خلافمان را وقتی در باز باشد انجام میدهیم. نگاهش را توی کل اتاق چرخاند و از بین همه به من پرید:
- تو باز میخوای با خودت صد کیلو کتاب راه بندازی؟
ساحل به دادم رسید:
- بهتر مامان. بذار بره توی کتاباش به لنگ و پاچهی من نپیچه.
برایش دهن کجی کردم و به کارم ادامه دادم.
- سامی تو چرا اینجا ولو شدی. پاشو برو کارایی که بهت گفتمو انجام بده.
- حالا حسش نیست…
- حسش نیست و درد… شاید این دخترا بخوان دو تا چیز دخترونه بذارند توی وسایلشون تو باید اینجا آویزون باشی؟
خندیدم. چیز دخترونه.
- تو چرا میخندی؟
سامی با من همتیم شد و غشغش خندید:
- مامان دنبال یکی میگردی امروز قربونیش کنیا…
ساحل از جا بلند شد و طبق معمول از همان شیرینعسل بازیهای همیشگی در آورد. دستهایش را انداخت دور گردن مامان و خودش را به او چسباند:
- دِ! بیشعورا مامانمو اذیت نکنین. خب بابا اعصابشو خورد کرده. مامان جون خودمو قربونی کن اصلاً…
مامان دلش برای ساحل غنج زد. سامی از روی تخت بلند شد:
- خب من برم که شما به چیزای زنانهتون برسین…
ساحل اعتراض کرد:
- زن چیه بیتربیت… ما دختریم هنوز…
سامی دوباره با صدای بلند خندید. مامان بهش اخم کرد:
- بیحیا…
- من یا ساحل؟
پوزخند زدم:
- حالا مگه فرق زن و دختر چیه که تو بهت برمیخوره ساحل؟
- باز تو خودتو انداختی وسط؟ دو تا خواهرو برادر بزرگت دارند یه حرفی میزنند؛ تو چرا خودتو قاتی میکنی؟ تقصیر باباته که هی برات کتاب میخره پرروت کرده. برو سامی توهم اینجا وانستا … کارام معطل توی وامونده مونده…
سامی از اتاق رفت بیرون؛ اما دو تا کلمه آخر مامان را سرخوشانه و با ریتم شش و هشت تکرار میکرد:
- وامونده مونده … وامونده مونده …
ساحل هم غیبش زد. آن موقع فکر کردم حتما باز یواشکی رفته پای تلفن؛ اما بعدش با یک سینی چای و چند تا باقلوا برگشت و روی تخت کنار مامان نشست.
- برای سایه نریختی؟
- نه ادا اطوارش زیاده. همیشه از رنگ چای من ایراد میگیره. یه بار پر رنگه مثه چای شیرگیهها، یه بار کمرنگه مثه شاش بلبل… تکلیفش با خودش معلوم نیست…
- تو کودنی. من تکلیفم با خودم معلومه.
مامان محلمان نداد. با لذت باقلوا را به دهان برد و با عذاب وجدان گفت:
- تازگی خیلی چاق شدم…
باز ساحل خودش را چسباند به مامان:
- خیلی هم خوشهیکله مامان خوشگلم…
- نمیری چاپلوس…
- چاپلوسی نیست حقیقته…
- ولی من جات بودم میگفتم چاقتم خوشگله که هم راست گفته باشم هم چاپلوسی کرده باشم…
ساحل زبانش را درآورد و گفت:
- خاک بر سرت… آدم به یه خانوم میگه چاقتم خوشگله؟
مامان باز چشم و ابرویش را نازک کرد:
- به باباش رفته.
- چه فرقی میکنه؟ چاقی مگه خانوم و آقا داره ؟ بعدشم مگه مامان کوره؟ خودش میبینه که چاقه دیگه. حالا تو دروغ بگو.
مامان چپ چپ نگاهم کرد:
- حالا اگه گذاشتی این باقلوای کوفتی از گلوم بره پایین. من چاقم میدونم. تو فکر خودت باش نی قلیون. نمیدونم چی کار کنم روز عروسی داییت با این قد دیلاق و تن استخونیت لباس تو تنت نَشُره!
ساحل غشغش خندید. دوید و از توی کشوی میز آرایشش یک مجله خارجی بیرون کشید:
- مامان مامان اینو ببین. میخوام واسه عروسی دایی به آرایشگره بگم این مدلی درستم کنه خوبه؟
- آخ… آره… خیلی معرکه است…
- واسه تو هم اینو پسندیدم… ببین… خوبه؟
مامان سرش را این طرف و آن طرف کرد تا از زوایای مختلف عکس را تماشا کند:
- خیلی جلف نیست؟
- نه… جلف چیه؟ صورت مانکنه رو ببین… عین صورت خودته.
مامان از چاپلوسیهای ساحل خوشش میآمد:
- واسه سایه چی؟ یه چیزی هم واسه سایه پیدا میکردی.
- اون که آرایشگاه بیا نیست…
- بیخود کرده. تو پیدا کن. من میارمش…
ساحل مجله را از دست مامان گرفت و شروع کرد به ورق زدن. همیشه از مدل ورق زدنش بدم میآمد. با چهار انگشتش شلخته و تندتند صفحهها را رد میکرد و کاغذها را خراب میکرد. هیچوقت اجازه نمیدادم به کتابهایم دست بزند:
- ببخشید که من اینجام و گوش هم دارم…
- داشته باش. مگه داریم حرف بدی میزنیم؟
به صفحهی مورد نظرش رسید. مجله را گذاشت روی زانوی مامان که داشت آخرین جرعهی چایاش را سر میکشید:
- سایه ببین این بهت میادا…
بدون آنکه حتی به مجله نگاه کنم جواب دادم:
- من آرایشگاه نمیام. خوشم نمیاد.
ساحل خودش را لوس کرد:
- بیا دیگه. سهتایی میریم. مامان… سپیده دوستم میگفت این آرایشگره صورت هم خیلی خوب آرایش میکنهها…
- یعنی صورتم هم بدم آرایشگره درست کنه؟
- ما هم بدیم دیگه… ببین صورت سایه رو هم میتونه همچین با کرم گریم بپوشونه که عین پوست صورت بچهی دو ساله بشه…
- نه خدا مرگم… دختر شوهر نکرده آرایش کنه؟
ساحل خودش را به مامان چسباند:
- مامان دیگه .. املبازی در نیار…
مامان او را انگار که بخواهد چسب از روی لباسش بکند از خودش دور کرد و از روی تخت بلند شد:
- خُبه. خُبه! باز دو دقیقه باهاشون گفتم و خندیدم پر رو شدند…
- چرا جمع میبندی… من که حرفی نزدم…
محلم نداد:
- زود باشین جمع کنین… دیر شد…
دم در اتاق برگشت و به ساحل گفت:
- ساحل مامان من میخوام برم بیرون، تو نهار ظهرو درست میکنی؟
با اعتراض گفتم:
- این همه غذا درست کردی آخر هم نهار نداریم؟
با تشر جواب داد:
- اونا مال مهمونای باباته.
ساحل بیمزه خودش را ننر کرد:
- چی درست کنم؟
مامان با کلافگی گفت:
- نمیدونم دیگه خودت یه چیزی درست کن.
و راهش را کشید و رفت.
- استامبولی خوبه؟
صدایش از توی راهرو آمد:
- سایه نمیخوره.
ساحل برایم شکلک درآورد:
- دخترهی بد ادای ننر.
مامان شنید:
- نه مادر یه چیزی درست کن اونم بدون ادا بخوره.
زیر لب گفتم :
- اون به در و دیوار و میز و درخت میگن… نه به آدم…
مامان نشنید. حرفش را ادامه داد:
- همینطوری داره از لاغری میمیره میترسم کمکم ناپدید شه…
ساحل بلند بلند خندید. نمیدانم چرا یاد روزی میافتم که گوشه لب ساحل مثل جوکر به اندازهی دو بند انگشت پاره شد. مامان و ساحل چه گریهای میکردند. چه شانسی آوردم که آن روز با زندایی هانیه رفته بودم کتاب بخرم. وگرنه زشت شدن ساحل هم میافتاد پای من. یعنی مامی راست میگفت؟ یک جو شانس از شکل و قیافه و پول و هوش و همهچیز مهمتر است؟ یعنی ساحل بدشانس بود، من خوششانس؟ یا ساحل احمق بود من عاقل؟
ادامه دارد…
پ ن: نوشتنش طول کشید، نشد تا خونه ساکته صوتیش هم رکورد کنم… یحتمل فردا…!
پ ن ۱: البته دلیلِ اصلیِ طول کشیدنش لاسزدن با این نقاشیه بود… (میگم که این چند ساعت اضافه شدن به خوابم دقیقاً باعث شده به انجام بخشی از کارام نرسم.. تنظیماتمو توی اتاق عمل تغییر دادهاند؛ ها ها فانی)
پ ن ۲: متن آهنگ
I am a bird girl now
I’ve got my heart
I’ve got my heart
I’ve been searching
I’m gonna be born
Gonna be born
I’m gonna be born
Into soon the sky
And the bird girls go to heaven
I’m a bird girl
And the bird girls can fly
Bird girls can fly
Bird girls can fly
Bird girls can fly
21 پاسخ
فقط اونجا که مامانشون بدون اجازه یا در زدن وارد اتاق میشه🤔😑😑
واقعا که خیلی خوب مامانشونو به تصویر کشیدید👌🏻 رفتارهای غلط، برخوردهای تبعیض آمیز، حرفهای نسنجیده و بدون فکر، نیاز به تعریف و تمجید…
بیصبرانه منتظر قسمت بعدم😍😍😍😍😍
نگاشی و😍😍😍😍قشنگتر از ورژن اصلیشه😋😍😍😍
موزیک و ترجمه هم بینظیر😍😍🤩🤩🤩 چه خوب که دوباره ترجمه داریم😻😻❤❤❤
.
.
” یعنی صورتم هم بدم آرایشگره درست کنه” صورتمم فکر کنم بهتر باشه🙈❤
آها… توی این محاوره نویسی هنوز مشکل دارم… و متاسفانه یک روند یکسانی رو تا به حال اتخاذ نکرده ام ( اتخاذ نکرده ام ها ها) که خودم هم راضی باشم. خوبی داستان خسرو وشیرین همین بود که راحت کرده بودم کلا کتابی بود. هر چقدر هم که توی کلاسهای داستان نویسی بگن کتابی نویسی در گفتگوها سخته به نظرم محاوره نویسی سخت تره … خلاصه این همه روضه که بگم نمیدوم باید بنویسم : صورتمم یا صورتم هم… فدای تو و ببخشید که امروز نشد آپلود کنم قسمت جدید… ترجمه هام خیلی عقب مونده بود. جلسه دفاع داشتم. دندونپزشکی و خلاصه همه کارهای عالم …هنوز هم دو هزار کلمه عقبم به حول و قوه الهی…
منم محاوره نویسیم خوب نیست و نمیدونم چی بخونم و از کجا که به یک روند و چهارچوب درستی برسم🙈
ای جان چقدر سرتون شلوغ بوده😬😬😬آره دیدم امروز نبودید🥺 خدا نکنه مهربونمممم😍😍😍❤❤❤❤😘😘😘😘
دندونپزشکی😬😬 یاد خودم افتادم که باید برم🤣🤣🤣🤣
شما سریع جبران میکنید مطمئنم😍😍😍😍
🤣🤣🙈🙈😍😍😍
فقط اونجا که مامانشون بدون اجازه یا در زدن وارد اتاق میشه😑😑🙄🙄
واقعا که خیلی خوب مامانشون رو به تصویر کشیدید👌🏻👌🏻 رفتارهای غلط، حرفهای نسنجیده و بدون فکر و برخوردهای تبعیض آمیز…
نگاشی و 😍😍😍😍 از ورژن اصلیش قشنگتره😍😍😍😍😍🤩🤩🤩 موریک و ترجمه هم بینظیر🤩🤩🤩 چه خوبه که دوباره ترجمه داریم😻😻😻
.
.
“یعنی صورتم هم بدم آرایشگره درست کنه؟” صورتمم فکر کنم بهتر باشه🙈❤
ای جان جان… ❤❤ولی سارا قصدم اینه که نشون بدم تبعیضها لزوما همیشه از سر بدذاتی نیست… نداشتن اگاهیه… عادی و کم اهمیت تلقی کردن ماجراست در حالیکه از دید یه بچه سیزده ساله ممکنه ماجراها یه طور دیگه دیده بشه… و این طور چیزا… دوبار واست جواب دادم 😂😍
Wowwwwww
What a progress on drawing
👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼❤️❤️❤️
😍😍🙈🙈
😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿چقدرررر نقاشيتون خوووب شده 😍😍😍😍😍😍😍عزيزممممممم😍😍😍😍😍ماشاءالله هزارماشالله 🧿🧿😍😍😍
خانم دكتر؟ عمدي دازين نشون ميدين كه مامانش اونقدرام. كه سايه فك مي كنه بد نبوده ديگه نه؟
بيعني تبعيضي هم اگه هست از سر نادونيه ببشتر وقتا نه بدذاتي؟ ولي ماييم كه درگير مثلا مقايسه خودمون با خواهرمون ميشيم و همه كار مامانمونو سياه ميبينيم… نه؟
و داريد نشون ميديد كه سايه هم يه سهمي داره و به قول خودتون هيچ وقت تو هيچ اختلافي يكي تنهايي مقصر نيس نه؟ حتي ساحل به نظرم به احاظ شخصيتي با مامانش رابطه خوبي داره و با هم جورند و لزوما در حال چاپلوسي نيست. كلا ازين دختر خانوماس كه كمك مي كنه تو خونه و اينا نه؟ چون واسه سامي هم بدون اينكه سامي بگه چاي ريخت مثلا… درست فهميدم تا حالا؟ 🙊🧐
دلم واسه ساحل سوخته… الان يه طوري داريد پيش ميبريد كه هم دلم براي سايه ميسوزه اينقد تنهاس
هم ساحل كه اين بلاها سرش اومده
واقعا هم دنيا و آدما همينطوري اند… نه سياه صد درصد نه سفيد…
خانم سايه واقعي با اسم مستعار ميشه كامنت بذارين تجربه هاتونو بگين🙊🙊🙊🙈🙈🙈❤️❤️❤️
ای ول ساجده… ـآره… الان داشتم واسه سارا مینوشتم…. احساس کردم نتونستم اینا رو نشون بدم… مرسی مرسی که نوشتی چی برداشت کردی… 😍😍😍نمکت که مریم بازی م در میاری اینجا : خانم سایه واقعی 😂😂😂مردم از دستت از خنده
فکر کردم کامنتم نرسیده دوباره گذاشتم🤣
منم هر بار به هر کدوم یه مدل جواب دادم سرگرم باشی😂😂
کاملا میتونم همه جزئیات رو مجسم کنم، عالی ترسیم میکنید👏👏
نقاشی عالییییی❤️❤️❤️❤️
موزیک لذت بخش😍
جان دلمی 😍😍😍
” بی ترتبیتِ دریده” بیتربیت.
.
❤
ابوالفضل اولش فکر کردم یکی بهم فحش داده 😂😂😂
وایییییی من غلط کنم🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
دور از جونت 😍😘😘😘
من همیشه بی تربیت رو مینویسم بی ترتیبت😂😂حتی وسط دعواهای مسیج بازی به کسی خواستم بگم بی تربیت گفتم بی ترتبیت😂😂😂
عععع پس اکیه؟ خب پس🤣🤣🤣🤣🤣فکر کنم اینجوری یعنی اینکه این حرف از ته دل نیست😁😁😁
🤣🙈