English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

چمدانی از جنس ریشه درخت

۱۴۰۰-۰۱-۰۱

 

اصلاً قرار نبود یکجا بماند. قرار بود برود همه دنیا را ببیند. قرار بود هر شهر را فقط یک‌بار ببیند. توی هر شهر فقط یک ماه بماند. قرار بود که همیشه در سفر باشد. مگر نه اینکه زندگی هم یک سفر بود؟ سفر در سفر می‌شد فراسفر؛ اما روز سی‌ام وقتی خواست چمدانش را بلند کند، دید محکم به زمین چسبیده. انگار ریشه کرده باشد توی خاک. انگار خود چمدان جنسش ریشه باشد. رفت سراغ نجار و او را با اره‌اش آورد سراغ چمدان. نجار چمدان را بلند کرد. انگارنه‌انگار که چند لحظه قبل مثل چنگک زمین را توی دهانش گرفته بود و تکان نمی‌خورد. نجار که رفت، تمام بار و بندلیش را جمع کرد و در چمدان را بست؛ اما باز وقت بلند کردنش که شد، از جا تکان نخورد. سرش را گذاشت روی زمین و دید که چمدان واقعاً ریشه کرده توی زمین. عین یک درخت صدساله. پس دوباره رفت سراغ نجار. نجار آمد و به چمدان نگاه کرد. ابروهایش را در هم گره زد و با ظن به دختر گفت:

  • اول تو بلندش کن.

دختر هر کارکرد نتوانست چمدان را از جا بلند کند. نجار متعجب شد. دسته چمدان را گرفت و محکم آن را بالا کشید. چمدان مثل پر کاه از زمین بلند شد و خورد به دختر و دختر پرت شد روی زمین. نجار دوید سراغ او و زیرشانه‌هایش را گرفت و سرش را بلند کرد. نگاهشان که در هم گره خورد یادش آمد یک ماه پیش وقتی دختر جلوی نجاری‌ از کالسکه پیاده شده بود، همین نگاهِ آبیِ آرام، وجودش را پر و او را سرشار از سؤال و شگفتی کرده بود. لبریز از حسی خوب که بعد از چند روز فراموش شده بود. دخترک حالش خوب بود، کاریش نشده بود، اما حالا حتی نجار هم نمی‌توانست چمدان را از زمین بلند کند. چمدان آنجا ریشه کرده بود. انگار چمدان زودتر از دختر و مردِ نجار حالِ دلشان را فهمیده بود.

(۳۲۲ کلمه)

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
داستانک

در میانه‌ی پايان

  چشم‌های بازِ به سقف دوخته‌شده که آن را تار می‌بیند. هیچ‌چیز قطعي نيست! دمممممم، هیچ‌چیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچ‌کس هميشگي نيست! دممممممم، هیچ‌چیز ابدي

ادامه مطلب »
داستانک

کات

  دخترک هفت یا هشت‌ساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونه‌های کک‌مکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

ما باید با هم حرف می‌زدیم!

هنوز کرونا پاندمی نشده بود. اواسط ترم مهر ۹۸ بود. یکی از دانشجویانم نسخه‌ی نهایی رساله‌اش را آورده بود تا برای آخرین بار تائید کنم

ادامه مطلب »
معرفی کتاب

پنجاه متفکرِ جرم شناسی

پنجاه متفکر جرم شناسی، تالیف کیت هیوارد، شاد مارونا، جین مونی، ترجمه ایوب اسلامیان، صابره صادقی، احسان احراری،چاپ اول ۱۳۹۷، ۵۲۳ صفحه. مناسب برای دانشجویان

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: خی خی

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت دهم)

آیسا از اتاق بیرون رفت و چشمش به پنجره بزرگ تراس افتاد که حالا پرده‌هایش را کشیده بودند.«وااااای… چه منظره‌ای… لعنتی… عالیه ….» پنجره قدی

ادامه مطلب »