هنوز کرونا پاندمی نشده بود. اواسط ترم مهر ۹۸ بود. یکی از دانشجویانم نسخهی نهایی رسالهاش را آورده بود تا برای آخرین بار تائید کنم و برساند به دست داور. تلاش میکردم بدون آنکه انگشتم را به دهان ببرم و تَر کنم، پایاننامهی قطورش را ورق بزنم. کار دشواری بود. دانشجو که از این کارم کمی کلافه شده بود با خنده گفت:
- استاد خب دستتونُ خیس کنین!
- میگم یه وقت کرونا نیومده باشه کرونا بگیرم.
- کرونا چیه استاد؟
- همون بیماریه که تو چین همه دارن میگیرن یهو میافتن روی زمین و میمیرن.
- ندیدم استاد!
یکی دیگر از دانشجویانی که دور میز منتظر بود تا نوبتش شود، گفت:
- من دیدم استاد. خیلی داغونه. دیدین بعضیا میرن به دکمههای آسانسور و جنسای توی فروشگاه تُف میزنن؟
- نه اینُ ندیدم. چرا این کارو می کنن؟
- که چون اونا گرفتن، بقیه هم بگیرن لابد.
از بچگی جرموفوبیا داشتم. از وقتی که در دانشگاه درس میدادم بهتر شده بودم؛ اما این هراسِ تمامنشدنی، همیشه درست همانجا بود. وسط پیشانیام. همانجا که برخی میگویند چشم سوم قرار دارد. خیلی وقتها به من میگفتند «وسواسی» و برای فرار از این برچسب تا میتوانستم ترسهایم را پنهان میکردم. همیشه توی کیفم انواع و اقسام دستمالهای مرطوبکننده ضد باکتری، ژل ضدعفونی، پماد ضد قارچ و دستکشهای یکبارمصرف داشتم. چنان از آنها یواشکی استفاده میکردم که انگار دارم مواد مخدر مصرف میکنم. حتی اگر دوازده ساعت هم مجبور میشدم در دانشکده بمانم که معمولاً چند بار در ترم اتفاق میافتاد، از دستشویی دانشگاه استفاده نمیکردم. هیچوقت در تمام دوران دانشجویی بیرون از خانه، در تریا یا ساندویچ کثیفهایی که پاتوق محبوب همهی دانشجوها بود، غذا نخوردم. همیشه یک ساندویچ کوچک نان و پنیر توی کیفم داشتم که در سه لایه، اول ورقهی آلومینیومی و بعد پلاستیک فریزر و بعد هم پاکت زیپدار محکم پیچیده بودم.
گاهی تحت تأثیر بقیه سعی میکردم با این ترس مبارزه کنم. خواهرم میگفت دستگاه گوارش استریل نیست؛ اما فقط یکبار با بدبختی و ترس انگار بخواهم از روی یک نخ بر ارتفاع بلندترین کوه جهان عبور کنم، چند لقمه املت گوجهفرنگی را توی یک رستوران دم باغی بیرون شهر بهزور از گلو پایین فرودادم و آن چند لقمه همان و تا شب دلپیچه و دلدرد و مسمومیت شدید و سِرُم و ضدتهوع همان! آخر هم از همه سرکوفت شنیدم که «از بس تمیز بازی در میآری، بدنت حساس شده».
همیشه حواسم بود که دستهایم را به چشمهایم نمالم؛ اما گاهی گداری اگر این کار را میکردم به هر دلیلی تلقین یا بهداشت بیشازحد، کار چشمانم به عفونت میکشید و سر از بیمارستان چشم درمیآوردم و قطره و پماد و بساط.
کرونا که به ایران آمد، همه ترسیده بودند. اولش من هم دچار وحشت شدم؛ اما با دیدن انتشار گستردهی نحوه درست شستوشو و تذکرات بهداشتی مداوم، بهجای اینکه ترسم زیاد شود، کم شد. بهتدریج از ته دل کمی خوشحال هم شدم. انگار بقیه تازه داشتند من را درک میکردند. تازه داشتند ارزش راهنماییهایم را وقتیکه با سلولسلول بدنم التماس میکردم که دستهایت را اینطور بشور یا آن را آنطور بشور و در عوض جواب میشنیدم: «چقدر سخت میگیری بابا» میفهمیدند.
حالا انگار تمام دنیا در درست شست دستهایشان و درست ضدعفونی کردن خریدهایشان با من همراه شده بودند. حس خوبی بود. کلاسهای مجازی این حس را بهتر هم کرد. حالا میتوانستم در اتاق تمیز خودم، پشت میز سفید و بدون لک خودم، روی صندلیای که دست هیچکسی جز خودم لمس نکرده بنشینم و پای کامپیوتر بدون آنکه از نزدیک شدن بیشازحد دانشجویی بهراسم و از عطسه و سرفه کسی کنارم احساس عذاب و وحشت کنم، با خیال راحت و روی خوش و دلآسوده به دانشجویان درس بدهم.
حالم خیلی خوب بود. احساس میکردم بهشت را روی زمین آوردهاند. هیچچیز از این بهتر نمیشد. حالا حتی همسرم هم بهاندازه من وسواسی شده بود. مراقب همهچیز بود، جز یکچیز! وقتی از خانه بیرون میرفت، بهرغم سفارشهای من ماسک زدن را جدی نمیگرفت.
چهار ماه و اندی از بیست و ششم بهمن تا هشتم تیر حتی یکبار هم از خانه بیرون نرفتم؛ سه روز در هفته تدریس مجازی داشتم و جلسات گروه و دانشکده هم که دیگر برگزار نمیشد. چهار روز در هفته خوش و خرم بدون آنکه کسی کار به کارم بگیرد وقتم را میگذراندم. همیشه برنامهریزی مدیریت وقتم برایم اهمیت ویژهای داشته. هرروز کتابهای جدیدی میخواندم و برای خودم توی کلاسها و وبینارهای آموزشی که بازارش حسابی داغ شده بود شرکت میکردم. انگار حالا به روزهای زندگیام ساعتهای زیادی اضافه شده بود. ساعتهایی که صرف رفتوآمد در شهر و گیر گردن توی ترافیک میشد یا در مهمانیهای بیهوده و باطل هدر میشد که مجبوری در آنها نقش بازی کنی و لبخندهای مصنوعی بزنی و توی ذهنت با خودت حرف بزنی.
اما این خوشبختی دوام نیاورد. ناگهان خبر به گوشمان رسید که یکی از همکاران خسرو که هفته گذشته هم برای امضا کردن چیزی آمده بود دم خانه امان کرونا گرفته. اولش کمی ترسیدم؛ اما بعد به خودم دلداری دادم که امکان ندارد من بااینهمه رعایت نظافت کرونا بگیرم. یکی دو روز گذشت. گاهی گداری ترس کرونا گرفتن مغزم را دچار انفجار فکرهای بیهوده میکرد؛ اما بلافاصله با آن میجنگیدم و خودم را با کارهایی که دوست داشتم و سالها بود فرصت انجامش را نداشتم مشغول میکردم.
با خیال راحت داشتم روی تردمیل راه میرفتم و موزیک گوش میدادم که ناگهان خسرو با چهرهای آبی از ترس و نگرانی گفت: بوی سیم سوخته از تردمیل میآد متوجه نمیشی؟
دلم هُری ریخت کف پایم. من به داشتن شامّه تیز معروف بودم. بچهتر که بودم برای پیدا کردن جورابهای برادرانم از راه بو یکی از سوژههای خنده بودم. خودم هم گاهی به شوخی میگفتم: حتماً توی زندگی قبلیم سگ بودم.
اما حالا، توی بحران کرونا، بعد از چهار ماه و اندی کامل از خانه بیرون نرفتن، وقتی ترم تحصیلی تمام شده و تازه میخواهم از تابستانم لذت ببرم، مشکوکترین علامت کرونا را داشتم! از بین رفتن حس بویایی! از تردمیل پایین آمدم و از اتاق بیرون پریدم. دوباره به اتاق برگشتم تا ببینم متوجه بوی سیم سوخته میشوم یا نه. هیچ بویی نمیفهمیدم. زانوهایم شل شد. از درون فروریختم. پاشیدم. زدم زیر گریه و شروع کردم به سوگواری که کرونا گرفتم و تمام شد.
خسرو ترسیده بود. ازیکطرف نمیتوانست باور کند این میزان از بوی تند سوختگی سیمهای تردمیل را نمیفهمم از طرف دیگر دوست نداشت باور کند که من کرونا گرفتهام. بنابراین کلی دلداریام داد که «حالا بوش اونطوریام نبود. شاید من دارم اشتباه میکنم، نگران نباش». همیشه همینطوری است. حرف خسرو برایم مثل وحی منزل است. دلداریهایش آرامم میکند. دست از گریه کردن برداشتم و باهم سوپ خوردیم؛ اما فردا صبح دوباره وقتی خسرو به خودش اودکلن زد و بوی آن را هم نفهمیدم دیگر حتی دلداریهای او هم کارساز نبود. راه گلویم از شدت بغض و غصه بسته شده بود و نمیتوانستم لب به آب و غذا بزنم. فقط گریه میکردم و غصه میخوردم. خسرو به یکی از دوستان پزشکش زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد. او گفت: هرگونه مراجعه به پزشک و مراکز درمانی اشتباه محض است. خانه بمانید و خود را قرنطینه کنید و سوپ و آبمیوه فراوان بخورید؛ اما مگر یک قطره آب از گلوی من پایین میرفت؟
یک دفترچه راهنمای رفتار با بیمارانی که کرونا گرفتهاند هم برایمان فرستاد و من فهمیدم که حالا حتی نفسم و اشکهایم آلوده است. ماسک میگذاشتم و اشکهایم میریخت. صورتم و دستهایم را میشستم و میشستم و میشستم و باز ماسک جدید میگذاشتم که مبادا خسرو بگیرد؛ اما باز اشکهایم میریخت و احساس میکردم همهجا آلودهشده. اسپری الکل از دستم نمیافتاد. یک آدم وسواسی که یکعمر با اختلال ویروس-هراسی زندگی کرده بود، حالا از نفس خودش هم باید میترسید؛ اما هیچکس این را درک نمیکرد. مادرم زنگ میزد، میخواست با من حرف بزند. دست به تلفن نمیزدم. احساس میکردم کثیفم. آلودهام. به هر چیزی دست بزنم آن را بهاندازه خودم کثافت میکنم. گریه میکردم. خسرو تلفن را روی بلندگو میگذاشت و مادرم دلداریام میداد. دعوایم میکرد. قوت قلب میداد؛ اما من لام تا کام حرف نمیزدم و فقط گریه میکردم. دلم میخواست بمیرم. هزار مدل فکر توی سرم بود که هیچکس درک نمیکرد. خسرو فکر میکرد دارم زیادی شورش را درمیآورم؛ اما من دلم میخواست آهن مذاب بریزم توی حلقم تا تمام آن ویروسهای لعنتی را نابود کند. دلم میخواست چشمهایم را از حدقه دربیاورم تا دیگر اشکی ازشان روی صورتم جاری نشود. دلم میخواست سوراخهای بینیام را بخیه بزنم تا آبی از آنها بیرون نیاید. غذا نخوردن و اشتها نداشتن روزبهروز ضعیفترم میکرد. اطرافیان بهجای آنکه ترسهایم را درک کنند، با طعنه یا سرزنش یا تعجب با من حرف میزدند. هیچکس نمیفهمید وقتی میگویم دلم میخواهد نفسم را ضدعفونی کنم چه میگویم.
کمکم کرونا مرا از پا درآورد. نفسم تنگ شده بود و سرفه میکردم. سرفههای بیامان. حالا بهجز ترس از خود ویروسی که درونم زندگی میکرد و روانم را ازهمگسیخته بود، مدام اخبار مربوط به تأثیر کرونا بر سلامتی را میخواندم. یک روز در خبرها میآمد که کرونا باعث بیماری قلب میشود. یک روز دیگر میگفتند هیچوقت این ریه، ریه قبلی نمیشود. یک روز میگفتند روی مغز آدم اثر منفی میگذارد. یک روز میگفتند ماهیچههای آدم را تحلیل میبرد.
اینها همه ترسهای بزرگ من بعد از ویروس هراسی بود. تمام عمرم با پیری و چاقی جنگیده بودم. در چهلسالگی دستکم ده دوازده سال جوانتر به نظر میرسیدم و همیشه لاغر بودم. سالها بود ورزش کردن را کنار نگذاشته بودم و تنها کار خلافم در دنیا گاهگداری سیگار کشیدن بود که آن را هم از اول اسفند گذاشته بودم کنار؛ اما از بین تمام آدمهای دنیا باید من کرونا میگرفتم. همه میگفتند تلقین میکنی. کرونا نگرفتهای. داشتم خودم را خر میکردم که تلقین است. میترسیدم بروم آزمایشگاه یا بیمارستان. حالا یک ماه بود که از اولین روز از دست دادن بویاییام میگذشت. همه میگفتند تو هرازگاهی توی تابستان سرفه میکردی. این سرفهها را از قدیم داشتی. دوست محمود که پزشک بود میگفت همه علائمش میتواند اضطرابی باشد الا از دست دادن حس بویایی. باز مخم را میزدند که زیاد از وایتکس و مواد شوینده استفاده کردهای و از بین رفتن حس بویاییات مال همین است. خلاصه با تمام این حرفها یک ماه و ده روز بعد زنگ زدیم آزمایشگاه یکی بیاید خانه امان دم در از من تست بگیرد.
آن سیخهای سرپنبهدار بلند را تا کجا کرد توی دهانم و تا کجا توی بینیام. آخ نگفتم. فقط آرزو میکردم که تستم منفی باشد. همه میگفتند امکان ندارد تستت مثبت شود. من هم مثل آدمهایی که کنکور میدهند با اضطراب و استرس تست دادم و باز مثل همان آدمهایی که منتظرند جواب کنکورشان بیاید با شادی و شعفی توأم با نگرانی امیدوار بودم که قبول شوم و تستم منفی بیاید.
یک روز و نیم بعد جواب تستم آمد: مثبت!
دچار حمله عصبی شدم. آنقدر ترسیده بودم که انگار بعد از یک ماه و دوازده روز گریه و اشکریزان تازه باورم شده بود بزرگترین هراسم درونم زندگی میکند و قرار است سرنوشت آینده سلامتم در پرده ابهام باقی بماند. چنان دچار حمله عصبی میشدم و نفسم تنگ میشد که بهرغم تمام ترسهایمان از تیم پزشکی چند بار خسرو زنگ زد کلینیک آمدند بهم آرامبخش تزریق کردند. احساس میکردم بدنم دشمنم شده. از نفس خودم متنفر بودم. از خسخس سینهام. از سرفههایی که حالا دقیقهبهدقیقه بود. برای اولین بار در روابطم با خسرو او را متهم کردم به بیتفاوتی … خودم داشتم پرپر میزدم و ظاهر آرام او را حمل بر خونسردی و بیاهمیت بودن ماجرا میکردم. بهشت سالهای گذشته و بخصوص چند ماه گذشته که در آن فقط من بودم و خسرو بود و هیچ ویروس و باکتری و تهدید و خطر و حرف چرند و مهمانی زورکیای نبود ناگهان به بدترین جهنم دنیا تبدیل شده بود.
فکر میکردم شاید قرار بوده بمیرم و این احساس خوشبختی عجیبوغریب را یونیورس مثل آخرین وعده غذایی که به محکوم در حال اعدام میدهند، از سر ترحم به من در حال احتضار داده است. هیچکس درکم نمیکرد. هیچکس علت حملههای عصبی مرا در ک نمیکرد. همهشان از ترس توی خانه قرنطینه شده بودند؛ اما نمیدانم چرا حالا که من کرونا گرفته بودم، انتظار داشتند با حرفهای الکی و دلخوشکُنَکهایی که خودشان هم به آن باور ندارند، آرام شوم. اگر هرکسی جز خسرو به من کرونا را منتقل کرده بود توانایی آسیب زدن به او را داشتم؛ اما خسرو جان من بود. خسرو هوای نفس کشیدن من بود. هوای نفس کشیدنم حالا خودش تستش منفی بود و ناقل ویروسی بود که بختک تمام عمر من بود. احساس میکردم زندگیام به پایان رسیده.
به یکی از دوستانم در استرالیا گفتم که کرونا گرفتم. وقتی برایش مینوشتم احساس میکردم در حال اعتراف به کشتن دیگری هستم. احساس میکردم داغ و ننگ این رسوایی هیچگاه از پیشانیام برداشته نمیشود؛ اما خب من که قرار بود بهزودی بمیرم. دیگر چه اهمیتی داشت. بگذار همه بدانند من هم آخر قربانی این ویروس دهشتناک شدهام. به میراندا گفتم که چقدر احساس ترس و بدبختی میکنم. چقدر دلم میخواهد زودتر از این حالی که دارم رها شوم. یک ماه و نیم بود که خسرو را لمس نکرده بودم از ترس اینکه مبادا کرونا بگیرد. نزدیکم که میآمد با چنان هراسی از او فرار میکردم که گویی جذام دارم یا حتی بیماریای مهلکتر. من که تمام چهارده سال گذشته بدون اینکه بخشی از پوست تنم به خسرو بخورد خوابم نبرده بود. من اگر خسرو همراهم نبود شب هیچ جا نمیماندم. من که اردیبهشت دو سال پیش دعوتنامه دو ماه پژوهش دریکی از بهترین دانشگاههای امریکا را به خاطر عدم مساعدت برای ویزای خسرو رد کرده بودم و به سرزنشهای اطرافیانم که میگفتند بهترین فرصتهای زندگیام را دارم سر این وابستگی لوس و عشق افلاطونی نوجوانوار از دست میدهم؛ اعتنا نکرده بودم. من که مدام فرصتهای مطالعاتی را بیخیال میکردم چون زندگی برایم فقط کنار خسرو و در دایره مدار او معنا داشت. هیچکس نمیفهمید که دارم در چه جهنمی دستوپا میزنم. فقط میراندا، فقط او فهمید.
در پاسخ به ایمیلم بهجای هر نصیحتی فقط گفت: «فانی حق داری. هر حس و حالی که داری واکنش طبیعی توست. شاید اگر من جای تو بودم کمصبرتر و بیتابتر هم بودم. دوستی دارم به اسم ویانا که بازمانده کروناست. سه ماه است که خوب شده و دورهای بهسختی تو گذرانده. خوبی ماجرا این است که او اپیدیمویولوژیست است و میتواند در درک کردنت به تو پیشنهادهایی سازندهای بکند، پس لطفاً باهم از طریق ایمیل یا اسکایپ در تماس باشید.»
کل ایمیلش شاید ده خط بود. ده خطی که توانست مرا آرام کند. هنوز داشتم حرفهای میراندا را هضم میکردم و از احساس خشنودیای که بعد از روزها به من دست داده بود در حال تعجب بودم که ویانا برایم ایمیلی فرستاد. شرح تمام لحظههای خودش را در یک ایمیل هشتهزارکلمهای برایم نوشته بود. هر خط را که میخواندم از همدلیای که با من کرده بود احساس رضایت و درعینحال بزهدیدگی و تنهایی میکردم. چرا اطرافیان خودم نتوانسته بودند اینطور مرا آرام کنند؟ چرا آنها همه در مقام نصیحت و تقبیحم برآمده بودند؟ چرا هیچکس به من حق نداده بود؟ چرا فکر میکردند با کماهمیت کردن اتفاقی که به قول ویانا هراسش تیتر خبری تمام رسانههاست و همین به وحشت هر آدم عادیای دامن میزند چه برسد به من که جرموفوبیا هم داشتم، دارند به من کمک میکنند؟
بعد از تمام همدلیها و بیان تمام احساساتش برایم یک دستورالعمل نوشته بود و از من خواسته بود قدمبهقدم اجرا کنم و او را در جریان انجام مرحلهبهمرحله اش قرار دهم. او به من گفت اصلاً فرض کن که مردی و زندگی تمام شده است. اصلاً فرض کن پایان همینجاست. از چه میترسی؟ تو پایان را دیدهای. چرا این تصویرسازی مرا آرام کرد؟ چرا دلداریهای دیگران به ترس من دامن میزد؟
خسرو که ایمیل ویانا را خواند گفت: تازه میفهمم چی کشیدی. کرونا گرفتن برای آدمی مثه تو که جرموفوبیا داره مثل اینه که من با آکروفوبیا (بلندیهراسی) مجبور باشم دو ماه روی یک طناب نازک توی ارتفاع بشینم و بقیه دلداریم بدن که نترس نترس چیزی نمیشه !
گفتم: شاید هم بدتر! شاید انگار که چاهی به عمق سی متر بلعیده باشی و هرلحظه خودت بخوای خودت رو به درون خودت بکشی …
آن روز من و خسرو راجع به تمام لحظات دو ماه گذشته باهم حرف زدیم و هر چه احساس میکردیم به هم گفتیم. چقدر هر دو سبک شدیم. تمام مرضهای فکری دنیا مال حرف نزدن است. به خاطر این است که فکر میکنیم از مغز هم خبرداریم یا فکر هم را میخوانیم. حتی برای من و خسرو که تمام بیست سال گذشته عشقمان زبانزد فامیل بود، خواندن فکر هم امکانپذیر نیست! ما باید باهم حرف میزدیم.
دو هفته تمام هر چه ویانا گفت انجام دادم. برعکس فرار کردن از دنیا، حالا بعد از پنج ماه و نیم صبحهای زود وقتی خیابان خلوت بود با خسرو میرفتیم پیادهروی. دستهایم را الکلی میکردم و او را نوازش میکردم. انگار تمام انرژی ازدسترفتهام داشت برمیگشت. دو هفته از جایم تکان نخوردم؛ من که تمام یک ماه و نیم گذشته را بهصورت افراطی پای دستشویی بودم و در حال شستشو یا در حال وایتکس کاری و نظافت و اسپری الکل. دو هفته تمام روی تخت به قول ویانا لش کردم و مایعات خوردم و سریال نگاه کردم. کاری که در تمام عمرم انجام نداده بودم. میگفت کرونا گرفتن شاید برای ما زنهای شاغل موهبتی باشد که دو هفته تمام بنشینم پای سریال بازی و کتاب خواندن. همین کار را کردم. از روز پنجم یا ششم علائمم کم و کمتر شد. فاصله سرفههای دقیقهبهدقیقهام ساعتبهساعت شد و روز هشتم به چهار تا پنج بار در روز رسید. نفستنگیهایم کمکم از بین رفت. دو هفته بعد دوباره تست دادم. با خسرو در حال پیادهروی بودیم که جواب منفیاش آمد.
حالا پنج ماه از آن روز که خوب شدم میگذرد. دیگر بهاندازه گذشته از ویروس و باکتری نمیترسم. ترسم معقول شده است. خسرو طفلکی از من بیشتر میترسد. دیگر خودم را مثل خانم هاویشام توی خانه حبس نمیکنم. میدانم که من آخر خط را دیدهام. حالا حرف نزدن با خسرو برایم بیشتر از ویروس ترس دارد.
9 پاسخ
و این حرف زدنُ درک شدنُ سبک شدن چه حس خوبیه…
یکی بود می گفت آدم بیش از اینکه به دوست داشته شدن نیاز داشته باشد نیازمند درک شدن است.
💯👍👏
سلام استاد
راستش میرفتم کتابخونه ملی که پایان نامه ای که یکسال به خاطر کرونا رفته رو هوا بنویسمش با کلی تلاش شیفت شب گرفتم و خوشحال بودم تا عید تموم میشه دیگه ولی دقیقا همون شب علائم کرونا من خودشو نشون داد،نه تنهایی اذیتم میکنه نه عقب موندن دوباره پایان نامه فقط میگم کااااش کسی از من نگرفته باشه و این بیشتر از همه چی اذیتم میکنه 😭
سلام عزیز دلم ؛ ای جانم ؛ می فهمم ؛ ولی به نظرم به چشم یک «لش کردن و سریال دیدن اجباری بهش نگاه کن و از این توفیق اجباری لذت ببر»؛ من واقعا لطمات روحی خیلی بدی از کرونا خوردم؛ حالا به عنوان کسی که این تجربه رو داشته بهت می گه حالشو ببر و زودی خوب شو😍😍 نترس و نگران نباش، تا میتونی انرژیتو نگه دار واسه استراحت کردن و با لذت بردن از لحظات سریال دیدن به جنگش برو نه با اضطراب… اگر اضطراب میتونست کار مفیدی انجام بده من الان صاحب جهان بودم 😄😄مراقب خودت باش.
یکی از بی اساس ترین حرف هایی که میشه به یک نفر زد همینه که از بس فلان بودی بَهمان شد. یادمه وقتی کرونا گرفتم همه حتی کسایی که ازشون توقع نداشتم مدام این حرف و تکرار کردن که از بس حساس بودی و استرس داشتی آخر گرفتارش شدی هیچ چیزی به اندازه ی این حرف برای کسی که با بزرگترین ترسش رو به رو شده و بیشتر از هر وقت دیگه ای از نظر روحی ضعیفه نمیتونه آزار دهنده باشه وقتی که حتی خودشم داره به این فکر میکنه که من این همه رعایت کردم پس چیشد!وقتی که خودت با خودت سر جنگ داری یا اصلا نمیدونی چی به چیه. درک شدن مهمه خیلی مهم. منم واقعا از نظر روحی بهم ریختم نه کتاب چاره بود نه فیلم فقط منتظر نشستن و گدر کردن زمان و خیره شون به سقف تنها کارم شده بود و حتی نمیتونستم گریه کنم چون یکی از دوستام میگفت من وقتی گریه کردم کرونام بدتر شده بود به خودم قول داده بودم کرونام که تموم شد مفصل گریه کنم. چه روزایی بود روزایی که با خودم کلنجار میرفتم که چرا این همه ادم رعایت نکردن الان هم خوش خوشانشونه اون وقت من با اون همه رعایت اینطوری شد باز از یک طرف به خودم نهیب میزدم که این چه طرز فکریه از اینکه کسی مبتلا نشه تو باید خوشحال باشی. وقتی فوبیا هم داشته باشی که دیگه بدتر و من هم داشتم این هراس رو و گرفتار هم شدم. کاش تموم بشه این روزها چون هنوزم این هراس با منه..
با سلول سلول بدنم درك مي كنم حرفاتو… خوشحالم كه براي هردومون اون روزا تموم شد❤️😘😍
من هنوزم که هست میخونم که کسایی که کرونا میگیرن بعدا اِل میشن بِل میشن، دوست دارم اون لحظه سرمو بزنم تو دیوار از ترسش شبا تا صبح خوابم نمیبره مدام تو ذهنمه😔
من از كلمه “كرونايي” اونقد بدممممم مياد كه از فحش گلاب به روت خواهر-برادر اينقدر بدم نمياد !
كروناييها عل كروناييها بل😐😐💩💩