English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه : قسمت هجدهم

۱۴۰۰-۱۰-۰۹

 

انگار ناگهان تمام آدم‌هایی که یک عمر ازشان فرار کرده بودم برایم مهم شده‌اند. گویی درِ بخشی از وجودم باز شده که تمام سال‌های گذشته توی تاریکی و انزوا پنهانشان کرده بودم. مثل آن روز که ساحل در صندوق اتاق مامی را باز کرد و مامی از راه رسید و دیدمان. همه رفته بودند توی بازارچه، خرید ماهی عید و سبزه و شیرینی و میوه. طبق معمول فقط ما بچه‌ها خانه مانده بودیم و عمو مجتبی با ماشین‌های مسابقه‌اش سرگرممان می‌کرد. ماشین‌ها را لب پله چیده بود  و البرز و الوند داشتند سر رنگ خاکستری باهم دعوا می‌کردند:

  • اول من گفتم خاکستری…
  • نخیر اول من گفتم… تو آبیه رو بردار…
  • بچه‌ها بچه‌ها اینم خاکستریه…

همه با هم زدیم زیر خنده:

  • عمو اون خاکستری نیست سبزه…
  • برو خودتو جمع کن… کره خر …

کتی که زودتر از همه انتخابش را کرده بود؛ در حال عقب و جلو کردن ماشین زرد صادقانه گفت:

  • نه راس مِگن سبزه…

حتی عمو مجتبی هم که همیشه کتی را دست می‌انداخت و اصلاً اسم کتی خله را او روی کتی گذاشته بود، به صداقت گفتارش اعتماد داشت:

  • جان من سبزه؟
  • ها سبزه… نگا مجتی اشکال نداره… تویم مثه بابام Farbfehlsichtigkeit داری… خیلی مردا دارن؟
  • چی دارم؟
  • اینا که رنگا رِ نمی‌بینن… چیه میگن بهشان سایه؟

لب باغچه نشسته بودم و کتابم را از طولشگذاشته بودم روی زانویم. چانه‌ام را بین دو جلد قطور گالینگور کتاب که نیم سانتی از کاغذهایی که درونشان خانه کرده بودند، بلندتر بود انداخته بودم و تماشایشان می‌کردم:

  • کورنگی؟
  • کور رنگ جد و آبادتونه … کره خرای تخم سگو ببین…
  • نه مجبتی ناراحت نشو… یه چیز کاملاً عادیه… خیلیا تا آخر عمر حتی نمِفهمن… فک کن نفَمیدی…
  • بگیر البرز… همینه که می‌گم این خاکستریه … اینو بگیر وگرنه خودم تنهایی با خودم مسابقه می‌دم…

تهدید عمو کارساز شد؛ البرز دست از ماشین خاکستری برداشت؛ اما به جای سبز آبی را ترجیح داد و بلافاصله آن را پشت خط مسابقه گذاشت:

  • عه … فقط چهارنفریم؟ ساحل کو؟ سایه تو نمیای؟
  • چرا سایه هم میاد…

کتی از روی پله یک ماشین قرمز گذاشت کنار بقیه و کنترلش را آورد داد دست من:

  • جانی رم صدا کنیم؟ یا مش حسن رِ؟
  • می‌خوای که نمکی سر کوچه رَم صدا کنیم…
  • ادای منِ درآوردی گفتی سر کوچه رَم؟

عمو مجتبی و الوند و البرز با رذالت خندیدند. حوصله این جور بازی‌های هیجانی را نداشتم.بیشتر ترجیح میدادم حین کتاب خواندن به آن‌ها نگاه کنم و از هیجانشان لذت ببرم؛ اما هیچ‌وقت دلم نمی آمد روی کتی را زمین بزنم.

  • از همینجا میشه بازی کنم؟

عمو مجتبی سرش را تکان داد که یعنی می‌توانی و بعد با تمام توان فریاد زد:

  • ساحل ؟ ساحل؟

می‌دانستم شاحل باز هم همان تکنیک کمد را پیاده کرده و دارد با اشکان حرف می‌زند.

  • اون نمیاد عمو… حتما داره باز آرایش می‌کنه ببینه واسه عروسی دایی رجی چه کار کنه خوشگلتر می‌شه ؟

عمو ناامید  شد و بیخیال کرد. چهارتایی با چنان هیجانی آماده فشردن دکمه ی حرکت روی دسته کنترل ماشین‌ها بودند که انگار میخواهند موشک به فضا پرتاب کنند.

  • خب بچه ها آماده اید؟ گفتم چهار دکمه رو فشار می‌دید. وگرنه اونی که زودتر حرکت کنه رو از بازی حذف می‌کنیم…
  • اونی که دیرتر حرکت کنه چی ؟

عمو با پوزخند گفت:

  • به اون جایزه هم می‌دیم…

الوند زد پس سر البرز و خندید:

  • کودن… مسابقه است‌ها… قراره جلو بزنی نه عقب…
  • هیس… یک … دو…سه … چنارررر….

الوند با شنیدن چ دکمه کنترلش را فشار داد. ماشین قژی کرد و با سرعت چند متر رفت جلو؛ اما بعد ناامیدانه دستش را از روی دکمه برداشت و صدایی حاکی از اعتراض از خودش در آورد. عمو خندید:

  • ای کره خر… تو خیلی تر و فرزیا…
  • عمو دیگه مسخره بازی در نیار… این دفعه نگی چهار خودتو از بازی حذف می‌کنیما…
  • اوووو… فک نکن واسه این لاتی… واسه ما شوکولاتی… یک دو سه چهار…

ماشین عمو با سرعت از ماشین‌های ما دور شد و بعد ماشین الوند و کتی به فاصله‌ی کمی از هم راه افتادند. من هم دکمه کنترل را فشار دادم اما دلم برای البرز سوخت. وانمود کردم کنترلم ایراد دارد و صبر کردم از من جلو بزند. الوند و عمو و کتی با ماشین‌هایشان راه می‌رفتند و برای هم صدا در می آوردند. احتمالا شبیه همان صداهایی که اجداد نخستیمان برای ترساندن رقبا از خودشان در می‌آوردند. کنترل ماشین را گذاشتم روی پله ها و از کنار ماشینهای سیاه و سفید و صورتی رفتم بالا. از روی پله ها البرز را میدیدم خوشحال از این که از من جلو زده هی بر می‌گشت و به پشت سرش نگاه می‌کرد تا ببیند چقدر به او نزدیکم ولی وقتی دید از من و ماشینم خبری نیست، تقلب کرد. ماشینش را برداشت و پشت سر آن‌ها دوید و با فاصله کمی روی زمین گذاشت و ادامه داد. اما ماشین به برآمدگی ای روی سطح مسیر گیر کرد و برای جلو رفتن به مشکل خورد. ساحل توی هال نبود. بوی آش دوغ جانی خانه را برداشته بود. از پله ها دویدم بالا رفتم ببینم ساحل چه کار میکند. اما توی اتاق من و کتی نبود. توی اتاق مامان هم نبود.

فکر کردم لابد توی آشپزخانه پیش جانی است. خواستم از پله ها بروم پایین که از اتاق مامی صدایی شنیدم. اتاق مامی آنقدر ابهت داشت که هیچ وقت به خودمان جرئت نمی‌دادیم بی اجازه برویم داخل. لای در باز بود. همزمان با باز کردن آرامِ در خودم را کج کردم توی اتاق. ساحل روی دو زانو نشسته بود و به قفل بزنری قلمکار صندوق مامی ور میرفت. عکس های پدر و برادر مامی را از روی صندوق برداشته و گذاشته بود روی تخت.

  • چی کار می‌کنی؟

چنان از جا پرید که انگار بهش برق دویست ولت وصل کرده باشند. مرا که دید نفس راحتی کشید اما از بالا و پایین رفتن سینه‌اش معلوم بود که هنوز هیجان آن ترس توی وجودش هست:

  • مرگ … بمیری الهی…
  • چی کار می‌کنی ساحل؟
  • می‌خوام ببینم این تو چیه … چهار تا کلید پیدا کردم…

همزمان قفل باز شد و ساحل گفت :

  • اینننناش….

چنان موفقیت آمیز گفت ایناش که انگار واقعاً کلید صندوقچه گنج را پیدا کرده بود.

  • اوه چه سنگینه بیا کمک….
  • نمیام… اجازه نداری این کارو بکنی…
  • دختره‌ی گه … به مامی نگیا…
  • نمی‌گم ولی کارت خیلی زشته …

ساحل محلم نداد. با تمام قوا در چوب گردوی سنگین صندوق را بلند کرد و همزمان نفس عمیقی کشید و گفت :

  • یا خدا…

با این که کارش را دوست نداشتم اما من هم آنقدر کنجکاو بودم که نتوانستم به اخلاقیاتم پابند بمانم و خودم را به شیوه‌ی مامان رساندم بالای صندوق و تا کمر خم شدم تو ی آن. ساحل با عصبانیت و استیصالی همزمان به من تشر زد:

  • هیچی نیست توش که…گه!
  • به من چه …

چشمم به قاب عکسی افتاد که گوشه اش از لای بقچه‌ی ترمه بیرون زده بود. ترمه را همان طور که توی صندوق بود کنار زدم. ساحل هم آنطرفِ صندوق را زیر و رو میکرد. یک دفعه صدایی از پشت سرمان گفت:

  • هی …

و تا بخواهد بقیه کلماتش را بگوید من و ساحل چنان جیغ بلندی کشیدیم که انگار از دره هلمان داده باشند پایین…

  • خدا مرگُم بده الهی به حق پنج تن…

ادامه دارد…

قسمت قبلی 

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

پ ن: دیروز موبایلم یه عکسی از ملیحه و چند تا از هم‌کلاسی‌هاش بهم یادآوری کرد… نمیدونم اجازه دارم به اشتراک بذارم یا نه. اگه اکی بود، توی قسمت بعدی. جالب بود که اون لحظه با تمام جزئیاتش توی ذهنم نقش بسته. دارم سعی می‌کنم با برنامه‌ی جدید خودمو تطبیق بدم. کلی تکلیف عقب افتاده‌ی نقاشی دارم که باید تند تند انجام بدم. ۱۵ دی ترم جدیدمون شروع می‌شه و البته بعد این ماراتن باید یه نفس تازه کنم و از این همه عجله دست بردارم و یه کم «ذهن‌آگاهی» رو تمرین کنم…

آها راستی یه ایده‌ی رمان گرافیکی به ذهنم رسیده. فکر کنم اونقدر نقاشیم خوب شده باشه که بتونم تصویرسازی کنم. ازاین هفته امتحان می‌کنم. اگه نشد از ده ژانویه به بعد. پلیز حتما نظر بدید. بعد از ترجمه‌ی داستان یک مبل، بیشتر از قبل از کمیک‌بازی خوشم اومده.

الانم یه امتحان می‌کنم اگه صدای موتورهای توی خیابون بذاره، صوتی این قسمت هم رکورد می‌کنم می‌ذارم که فردام دو قسمت بذارم و بالاخره برسم به برنامه ام (بدو بدو 😁😁)

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

16 پاسخ

  1. خانم دكتر قسمتشو ننوشتين : سایه خالی نوشتین…

    اه اه ديگه ازين ترجمه ها قبول نكنين🧿🧿❤️❤️
    تازه افتادع بودين رو روال ما عادت كرده بوديم به قسمت صوتي و نوشتني…

    قبول كنين ولي ما رو ول نكنين.. دلم براي مليحه جون كباب شده بود هي توي صوتي هفده سلامعيلك كرده بودند🙊🙈❤️❤️

    یعین دوباره بیایم چک کنیم؟امشب صوتی داریم ؟

  2. اومدم پی نوشت بخونم😎🤩چقدر خوببب که خلاص شدین از ترجمه و بارش از رو دوشتون برداشته شد🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻ایده رمان گرافیکی هم عالیهههههههههه🤩🤩🤩🤩🤩🤩😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

    1. 😍😍😍 موقع خی خی خیلی دلم میخواست این کارو بکنم. ولی کاملا حس میکردم دستم الکنه … نمیتونستم چیزی که توی ذهنمه بکشم… ولی الانا فکر کنم بتونم….

  3. هورا قسمت جدید😍😍😍😍

    اگه عکس منه که صاحب اختیارین، چه افتخاری بهتر از این❤️
    اون لحظه ی عکس توی ذهن تون مونده؟ چرا؟ دلیل خاصی داره؟

    ذهن آگاهی رو چه جوری تمرین میکنین؟

    رمان گرافیکی عالی میشه، اینکه نویسنده خودش، تصاویر رو طراحی کنه معرکه است، بی نظیر میشه. من همیشه برام جالب بود که آیا واقعا تصویری که من توی کتاب می بینم، دقیقا همین مدنظر نویسنده بوده؟

    ساجده جون حق داشتی دلت کباب شه برام😂 😂😂😂هی میومدم، سر میزدم خبری نبود

    1. ای جونم…. 😍😍😍

      نه بعضی لحظه های زندگی نمیدونی چرا این قدر دقیق و روشن توی ذهنته… بعضی لحظه ها رو هم از زبون دیگرون میشنوی و دریغ از کورسوی خاطره ای… کلا سال تحصیلی نود و چهار نود و پنج خیلی خوب بود… 😍😍

      خیلی واسه رمان گرافیکی هیجان دارم … ولی باید کار پر زحمت و زمان بری باشه … امیدوارم زودتر این کارهای رزومه نویسی و اینام تموم شه برم سر وقتش…

  4. عالی بود، دلم تنگ شده بوووود😍😍😍😍
    امروز اگه دو قسمت داشته باشیم چه شوووود🤩🤩💪🏻💪🏻🙌🏻🙌🏻😻😻
    چه تضاد جالبی تو پنجره‌هاست، پنجره‌ی سمت چپ درختش لخته پنجره‌ی سمت راست درختش پوشیده و سبز👌🏻
    نگاشی از دور جزئیاتش مشخص نمیشه از نزدیک بذاریدش🤩🤩🤩
    عکسی که به مانیتور سمت چپ تکیه داده شمایید؟😻😻😻😻
    کتابار😍 (به قول کتی)
    ولی چه اتاق دلبازیه😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️دوسش دارم❤️❤️❤️ از تو عکس هم انرژی داره🤩🤩😻😻

    1. جان دلم… 😍😍😍

      چه نکته ای رو دیدی سارا… خودم دقت نکرده بودم دو تا حال هوا توی دو لنگ پنجره رو … 😍😍😍تو و ساجده و ساناز خیلی دقیق میبینید چیزها رو … امروز از خوندن کامنت ساجده مرده بودم از خنده …

      آره تولد امسالمه که جاتون خالی رفته بودیم کیش… ساناز سورپرازیم کرد با بادکنک لب ساحل… و البته یه بسته آبرنگ که امروز توی پینوشت قسمت نوزده ازش یاد کردم😁😁😁

  5. «.. و کتابم را از طولشگذاشته بودم روی زانویم» طولش گذاشته بودم.
    «کورنگی» کور‌رنگی.
    «نگا مجتی اشکال نداره» مجتبی.
    «می‌دانستم شاحل باز هم همان تکنیک کمد را پیاده کرده» ساحل.
    «…و ساحا گفت» ساحل.
    «… که نتوانستم به اخلاقیاتم پابند بمانم» پایبند.
    « قفل بزنری قلمکاری…» برنزی.
    «همان صداهایی که اجداد نخستیمان..» نخستیمان.
    .
    ❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۱۳

  قسمت قبلی متن داستان قسمت بعدی پ ن: صدای کلاغا رو حذف نکردم… اینو دیگه باید بشنوین… اونجایی که عمو مجتبی می‌پرسه کوکو شیرین

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

دارُلاَمان

همه‌چیز از یک خالی‌بندی شروع و به یک فاجعه ختم شد. شاهین عاشق سکه بود. سکه‌های عتیقه و کلکسیونی. همه‌چیز را راجع به سکه‌ها می‌دانست:

ادامه مطلب »
چاپ نشده‌ها

جرم شناسی روایت پژوه

خب ترجمه زمیولوژی تموم شد و حالا اومدم سر وقت ادامه ترجمه جرم شناسیِ روایت پژوه که مدتی بود بعضی از فصلهاشو واسه مقاله ای

ادامه مطلب »