مبل مخصوص مامی هنوز همانجاست. توی نشینمن زیر پله ها. دلم لک زده برای آنکه پایینش زانو در بغل یا تکیه داده به میز جلو مبلی بنشینم و به قصه ها و شعرهای مامی گوش کنم. جانی سینی اسپند را میگذارد توی آشپزخانه و نفس زنان و سنگین بر میگردد.انگار صورت گْرَنی صاحب توییتی را گذاشته باشند روی یک کدوی گرد و قلمبه. روسری اش رفته تا وسط های سرش. حالا دیگر تمام موهای فرق باز کرده اش سفید شده. مثل نخ های ابریشمی قلاب بافی خاله سوری. می آید تا مرا در آغوش بگیرد. جانی هم همیشه همینقدر کوتاه بود؟ همینقدر کوچک؟خم میشوم و او با دو دست سرم را میگیرد و پیشانی ام را میبوسد.
- الهی اونقذ پول داشتمُ تا سرتاپاتا رِ طِلا بگیرُم سایه خانُم جان… ماشالله! هزار الله و اکبر به قد و بالات… صد بار گُفتُم ای دختر استخون بترکونه عین ماه شب چهارده مِشه… دیدی که شد…
مامی با نارضایتی نگاهمان میکند. نمیدانم منظور نگاهش با من است یا جانی. دستپاچه میشوم. مژههایم هنوز خیس است. عمو مجتبی چنان دست مامی را گرفته، انگار که دست مجسمه چینی با ارزشی را:
- مامی جان میرین اتاقتون یا اینجا میشینین؟ من میگم بریم تو اتاق؟ نه؟
مامی به مبل جدیدی اشاره میکند که هیچ وقت ندیده بودم. هیچ ربطی هم به بقیهی مبلهای خانه ندارد. یک مبل مربعی با نشمین گاه تخت و سفت و پشتی صندلی ای که انگار انحنای بدن آدم را توی در آورده باشند. شبیه مردی چاق است با شکم بر آمده و سینهی تخت. چهارچوب ساده و مدرنش اصلاً به خانهی مامی نمی آید. عمو مجتبی تا آخرین لحظهای که از نشستن امن مامی مطمئن شود، مثل وقتی توی بچگیهایمان کنار دریا خانهی ماسه ای میساختیم دو دستش را دور او حائل نگه میدارد. مامی مینشنید و انگار که کوه کنده باشد نفس تازه میکند. عصایش را کنار صندلی زیر دست راستش نگه میدارد. هنوز هم مغرور و محکم مینشیند. حتی روی آن صندلی زشت سیاه و خاکستری ابهت قدیمش را دارد. عمو روی صندلی کنار مامی مینشیند. جای همیشگی خالی سوری:
- بشین عموجان…
- چی بیارُم براتا سایه خانم جان… صبحانه خورِدن؟
- هیچی… یک لیوان آب…. آره خوردم …
- آب که نمِشه… چای دارچین بیارُم براتا؟ گل گاو زبون مُخورِن یا نِه؟
- هر چی بیاری خوبه جانی …
دلم میخواهد پایین صندلی مامی چهارزانو بزنم اما پاهایم از پرواز طولانی درد میکند. روی مبلی مینشنیم که بتوانم خوب و سیر تماشایش کنم. سامیار چمدان به دست میرود طرف پلهها:
- مامی جان چمدون سایه رو کجا ببرم ؟
- تو اتاق قبلی من…
قبل از اینکه بخواهم بپرسم اتاق قبلی یعنی کدام اتاق، عمو خم میشود و از روی میز جعبهی دستمال کاغذی چوبی منبت کاری را برمیدارد و میگیرد طرفم:
- زیر چشات سیاه شده عمو…
بدون اینکه فکر کنم یک برگ دستمال کاغذی میکشم بیرون.احساس میکنم صدای “خیش” کشیده شدن دستمال توی هوا میپیچد:
- تشییع جنازه ساعت نه صبحه. میخوای استراحت کنی دو سه ساعت؟ مامی جان شما هم به نظرم استراحت کنین. من که رفتم شما خوابیدین اصلا ؟
آینه کوچکم را از توی کیفم در میآورم. زیر چشمهایم افتضاح شده. خاک بر سر این ریمل جدیدی که خریدم. زنک بیشعور گفت با آن حتی میتوانم شنا کنم. مامی طوری به من چشم دوخته که انگار برایش غریبه ام. بیآنکه به عمو نگاه کند سرش را تکان میدهد که یعنی آره. اما جانی که سینی به دست از آشپزخانه میآید، سرش را به عقب تکان میدهد و با دلخوری لبهایش را کج میکند:
- نِه اصلاً نِخوابیدن. تاهمی الان رو تختشان نشسته بودن از پشت پنجره اتاقْشا چشم به در دوخته بودن…
- دیشب من و مامی تا سه بیدار بودیم. نشستیم به خاطره تعریف کردن. بعدم که من از این خونه به اون خونه معطل تصمیم گیری شما دو تا کره خر…
از روی سینی جانی فنجان گل گاوزبان را بر میدارم. رنگش سرخ است. بوی اسطوخودس و لیمو هم میدهد. هیچ وقت دمنوش دوست نداشتم؛ اما حالا تمام عطرش را با ولع فرو میکشم توی بینی و ریههایم.فنجان مامی را عمو مجتبی بر میدارد و میگذارد روی میز. جانی برایم غر میزند:
- الان سه شبه خانُمم نِخوابیدن…نگرانُم براشا… پِریشبم قلبشا گیریفت سر صبح… دِگه نِمدِنی سایه خانم تا زنگ زدُم آقا مجتبی آمد مردُمُ زنده شُدُم… حالا باز اگه سوری خانمُ…
حرفش را میخورد. سامیار از پله ها می آید و روی مبل کناری من مینشیند.
- خاله سوری کجاست؟
مامی آه میکشد. عمو مجتبی جواب نمیدهد. اما مامی با لبخند کمرنگی میگوید:
- خوبه.
جانی سینی چای را جلوی سامیار میگیرد و بعد سینی به دست روی یکی از مبلها مینشیند و با عشق ما را نگاه میکند. من هم نفس عمیقی میکشم. عطر همه چیز بی نظیر است. خانه مثل قبل است. انتظار داشتم کهنهتر و قدیمیتر شده باشد. اما انگار هیچ فرقی نکرده. فقط حضور این صندلی جدید کمی توی ذوق میزند. بیشتر که دقت میکنم انگار رویهی مبلها عوض شده. همان رنگ و طرح اما نوتر و متفاوتتر. از طبقهی بالا صدای تق و توق میآید. یعنی کس دیگری بالاست؟
ادامه دارد…
پ ن: ببخشید که کوتاه شد. فقط میخوام به برنامه ام وفادار باشم. یکساعت بیشتر واسه نوشتن و آپلود کردن و همهی این کارا وقت نذاشتم واسهش. البته ورژن نوشتاری با یکساعت میتونه دوبرابر این بشه. ولی خب ادیت ورژن صوتیش طولانیتر میشه. به این خاطر دیگه چند قسمت آینده همینطور هزار واژهای و نسخهی صوتیش احتمالا هفت هشت دقیقهای میشه تا من کارمو تموم کنم. آخه کنار ترجمه کارهای دیگه هم پیش اومده که به سلامتی دِد لاین همهشون بین سی دسامبر تا ده ژانویه است. همه چی با هم جمع شده.ولی خب خوشحالم که همهچیزای خوب. همیشه میگم کاش سر آدم به اتفاقهای خوب…
( “خوب” یعنی “بدون درگیری با آدمهای نفهم” و “رخدادهای ناراحتکنندهای مثل مرگ و میر و مریضی”؛ ولی این اتفاقهای خوب میتونه کسلکننده و فاقدهیجان باشه؛ اما همچنان برای من به دلیل فقدان مولفههای پیشگفته “خوب” تلقی میشه)
…شلوغ باشه. اینم نقاشی مامان، ولی نمیدونم رفلکت نور و تصویر خودم اون تو اصلاً میذاره ببینید خود نقاشی چطور از کار در اومد؟
17 پاسخ
به موقع رسیدم داغ داغ برم بخونمش😍😍
😍😍😁😁
هرچند کوتاه ولی همین که نوشتید خیلی ارزش داشت😍😍😍😍
نقاشی واقعا طبیعی و عالیترینه😻😻😻😻👌🏻👌🏻👌🏻خیلی جالب شده تصویر خودتون که افتاده😍😍😍😍 ای جان😻😻😻😻
خوشحالم برای اتفاقات و دغدغههای خوب بدون هیجان🤩🤩🤩🤩🤩🤩😻😻😻 تا همیشه دغدغه هاتون رنگ روشن بپاشونه به زندگیتون و حال خوب تزریق کنه به خودتوووون🤩🤩🤩😻😻😻😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️
قربونت بشم… فقط جواب تو رو میدم که آنلاینی 😍😍 امروز ساعت هشت و نیم کلاس فرانسه هم دارم دیگه همه چیزم قاتی پاتیه… مرسی که هستی و حضورت بهم انرژی میده… 😍😍امیدوارم زودتر سرم خلوت شه و برگردیم به اون روزا خی خی می نوشتم و صبحا ساعت پنج صبح با هم چت میکردیم 😁😁😍😍
خیلی هم عالیه کلاس فرانسه😻😻😻🤩🤩🤩همین تکاپو و تلاش بیوقفهی شما در هر شرایطی یعنی الگوی بینظیر و بیبدیل هستید😍😍😍 کیف میکنم میبینم😻😻😻درخشانترینید و خودتون منبع انگیزه و انرژی برای ما🤩🤩🤩🤩فداتون بشم مهربووونم❤️❤️❤️❤️
آخ گفتیییید یادش بخیر😍😍😍😀 اینقدر دلم تنگه برای روزای خیخی که نگم براتون😻😻😻 منم امیدوارم خیلی زووود به اون روزا برگردیم و ۵ صبح چت🥳🥳🥳😍😍😍😍😍 باشگاه ۵ صبحیها🤩🤩🤩🤩
روز خوب و پرکاری داشته باشید😘😘❤️❤️💪🏻💪🏻💪🏻
نگران کوتاه بودنش نباشین، همین که قسمت جدید داریم عالیه😍😍😍
نقاشی مامان تون به همون خوبیه که توی فیلم بود😍❤️❤️❤️👏👏👏👏 کلی زوم کردم که خودتون رو ببینم🙈🙈😹😹 دلم براتون اینقدر👌 شده💕
امیدوارم مشغول کارهای خوب باشین که هیجان و شیرینی هم داشته باشه😘😘😘😘
برنامه منم امروز خیییلی شلوغه، اومدم قسمت جدید رو بخونم و برم. خیلی خوشحال شدم که قسمت جدید داشتیم❤️
جان دلمی… فدات شم مرسی که وسط مشغله های زندگیت یاد منی و وقت میذاری😍😍😍یه دنیا واسم با ارزشه
فدای شما، در واقع شما لطف میکنین که چکیده ی ساعت ها مطالعه و تجربه های علمی، آموزشی و زندگی تون رو با ما به اشتراک میذارین❤️❤️❤️❤️مرسی مرسی😘😘😘
😍😍😍
جان دلمی… فدات شم مرسی که وسط مشغله های زندگیت یاد منی و وقت میذاری😍😍😍یه دنیا واسم با ارزشه
👍🏼👍🏼Perfect
Go girl 💪🏼
Miss Sanaz ? Are u ok? I think long time and no see?
هستم امیر حسین جان چند تا اتفاق پشت سر هم افتاد کلا درگیر و هنگ بودم الان دیگه کم کم دارم لود میشم😂😂😻😻مرسی که به یادم بودی😻😻
😍😍😍😍🙌🙌🙌
من واقعاااااا کماکان سر نقاشی مامانتون هر بار که میبینم دوباره بی بال و پر میشمممممم😮😮😮😮🤩🤩🤩🤩👌👌👌👌👏👏👏👏❤❤❤
ای جان 😍😍😍😍
😍😍🧿🧿شما بنویسین. کوتاه بنویسین. شما باشین. فقط یه کلمه بنویسین هستم. والسلام 😍😍 نقاشی مامان عالی شده… عشق کردم دیدمتون توی رفلکت عکس. اولش فکر کردم ساتن روسری یه سوییشرتی چیزیه که شما بستین دور کمرتون بعد دیدم نه بابا ساتن روسری مامانتونه😁😁😍😍
جان دلم چشم…