English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه : قسمت شانزدهم

۱۴۰۰-۱۰-۰۴

 

خانه‌ی مامی یک چیز عجیبی داشت. اگر توی فیلتر ورودی می ایستادی صداهای توی راهروی طبقه بالا را انگار که توی لیوان یا لوله‌ی کاغذ حرف بزنی به وضوح می‌شنیدی.بارها عمو مجتبی و سامیار سعی کردند دنبال راز ماجرا بگردند اما چیزی پیدا نکردند. بعضی‌ها می‌گفتند این هم از شیطنت های مامی است. وقتی مهمان دعوت میکند خانه اش میرود توی فیلتر مینشیند و به تمام حرفهایشان گوش میکند. این حرف‌ها به گوش مامی هم می‌رسید او هم پوز خند می‌زد:

  • خیلی هم خوب… این اراجیفو باور کنین و دعوتتون کردن نیایین… یا اگرم اومدین دهاناتونو ببندید و ظاهر و باطنو واسه دو روزم شده یکی کنین…

آن روز هم من و ساحل می‌دانستیم که همه برگشته اند و توی فیلتر ایستاده اند راجع به عروسی دایی رجی و زن دایی سیمین حرف میزنند. نمیدانم چرا همیشه دم رفتن و جلوی در حرفشان گل میکرد. با اتفاقی که توی عروسی افتاد فکر نمیکردم ساحل دیگر بخواهد با اشکان حتی حرف بزند؛ اما همیشه خام حرفهای زیبا میشد. داشتیم با هم بحث میکردیم و من برای اولین بار تهدیدش کردم که دربارهی رابطهی دوستی اش با اشکان به مامان خواهم گفت. ساحل فکر میکرد سکوتم یعنی از اتفاقهای اطرافم خبر ندارم. شروع کرد به انکار و من هم هر چه می‌دانستم رو کردم:

  • دیگه به من دروغ نگو ساحل. خودم ده بار دیدم کنار پیانو یواشکی همو بوسیدین. دیدم اون روز دستشو کرد توی بلوزت. شنیدم اون شب گفتی اگه حامله بشی چی و اون هم هی بهت میخندید بهش میگفتی نخند دیگه نخند دیگه. کتی میگه کار اشکان تجاوز حساب میشه. چرا دوباره داری خرش میشی؟ چرا بهش اجازه میدی هر کاری دلش میخواد باهات بکنه. واسه تو که شوهر قحط نیست. به این خوشگلی …
  • خفه شو حرف اضافه نزن سایه…
  • اگه بری پیش اشکان به مامان میگم. میگم تولد ترانه نیست… همه چی رو میگم. میگم اون شب هم دروغ گفتی که میری پیش ترانه بخوابی. شب رفته بودی خونه اشکان. اشکان آدم بدیه… معلم آدم نباید با آدم دوست بشه. نباید عاشق آدم بشه. کتی میگه یکی از معلماشونو انداختن زندان فقط واسه اینکه دست شاگردشو یه ذره بیشتر توی دستش گرفته بود … میفهمی؟ به مامان میگم هر بار میری پیشش میترسی حامله بشی…

و ناگهان مامان بود که مثل ببری غرش کنان از راه رسید. اول رو به ساحل گفت:

  • این حرفا چیه سایه میزنه ساحل؟

و بعد تا چشمش به من افتاد انگار آتشفشان درونش فوران کرد. به طرفم حمله ور شد. شانه هایم را محکم گرفت و تکان داد:

  • چی داری هرچی به دهنت میاد میگی؟ اصلا میفهمی داری چی میگی؟

شوکه شده بودیم. هر دویمان ترسیده بودیم. حتی شاید مامان هم ترسیده بود. نمی‌دانستیم مامان تا کجای حرفهایمان را شنیده. قرار نبود کسی جز ما بچه ها خانه باشد. یکی از دوستان قدیمی مامی و بابا حبیب مرده بود و همه شان رفته بودند مراسم تعذیه. مامان یکی خواباند توی گوشم و من با گریه گفتم:

  • راست می‌گم مامان. اشکان داره ازش سوءاستفاده می‌کنه… اشکان آدم بدیه مامان… همونی که عمو می‌گفت همونِ ساحلو زده … پرده بکارتشو زده … حالا داره دوباره خرش …

و هنوز حرفم تمام نشده بود که لب پله ها سرهای زن دایی هانیه، زن عمو مهوش، زن دایی سیمین و کتی را دیدم که دانه دانه مثل خورشیدهای در حال طلوع از پشت کوه ظاهر می‌شدند. خودم هم از دیدنشان وحشت کردم. مامان یک لحظه به پشت سرش نگاه کرد و بعد به من و دیگر چیزی نفهمیدم جز اینکه روی زمین افتاده بودم و گریه میکردم. مامان جیغ میزد که دهانم را ببندم، برای همیشه دهانم را ببندم و خفه شوم و با پشت پاشنه روفرشی اش میکوبید روی دهان و سر و صورتم. دیو درونش بیدار شده بود. صدای ساحل بود که با گریه و التماس تکرار میکرد:

  • دروغ میگه… به خدا دروغ میگه…سایه همیشه دوست تخیلی داشت…سایه همیشه داستان می‌بافه… سایه دروغگوعه…

در میان ضرباتی که تمام تنم را مثل کوره آتش از درد  داغ کرده بود، از لای انگشتایم که بر صورتم گذاشته بودم تا در برابر فرود پاشنه های روفرشی مامان از خودم محافظت کنم دنبال مامی میگشتم. دنبال فرشته نجاتم. اما مامی نبود. همه شان شوکه شده بودند. از حرفهای من؟ از خشم مامان؟ از کل شرایط؟

  • چرا ماتت برده؟

سامیار آرام هلم میدهد به جلو. از لحظه ای که چشمم به مامی می افتد دلم هری میریزد پایین. فکر می‌کردم موتور احساسات درونم خراب شده. فکر می‌کردم قادر به دوست داشتن نیستم. النا همیشه از سرد بودن و  نداشتن توانایی بروز احساسات ازمن گله می‌کرد.او هم مثل مامان آنقدر سردی سردی را تکرار کرده بود که خودم هم باورم شده بود یک چیزی درونم خاموش است.

  • بی مهر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

ولی حالا تمام وجودم داغ شده. انگار عاشقی معشوقش را بعد از سالها دوری و تنهایی ببیند. مامی شانه اش را به چهارچوب در تکیه میدهد و دو دستش را باز میکند. عصای فندوقی روی هوا میلرزد. دستهای مامی لرزش دارد. خودم را میخواهم بیاندازم توی آغوشش. اما نه نمیشود. من او را توی بغلم میگیرم. چقدر لاغر شده. من بزرگ شده ام یا او کوچک شده؟ گریه می کنیم. هر دویمان. اشک شوق است یا اندوه؟ انگار مغنی خسته ای در میان کویر وجودم به چاه آب رسیده باشد. اشکهایم تمامی ندارد. صدای هق هق عمو مجتبی و سامیار را میشنوم. یک کدامشان دارد کفشها را میگذارد توی جاکفشی تا احتمالا بتواند بر احساساتش غلبه کند. تق و توق. صدای باز و بسته شدن درهای جاکفشی . سر مامی را انگار که او نوه باشد  و من مادربزرگ توی سینه میفشارم و در میان هق هق و فخ فخ میگویم:

  • هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

النا هنوز هم فکر می‌کند من از شعر بیزارم. فکر می‌کند توان درک چیزهای لطیف را ندارم.

  • تو شعر دوست داری؟
  • اوهوم…
  • خودت شعر میخونی؟
  • نه الان… ولی بچه که بودم مادربزرگم برام زیاد شعر میخوند…
  • توی ایران هم شاعر زن دارین؟
  • آره خیلی… یه زمانی شعر واسه ایرانیا خیلی مهم بود. ولی فکر کنم اونقدر این غربیا زدند توی سرشون که حالا ایرانیا هم دارند سعی میکنند مثه خارجیا باشند…
  • منظورت چیه؟
  • هیچی..
  • واسه ایرانیا منم خارجی و غربی حساب میشم ها…
  • آره میدونم…
  • خب؟
  • خب که خب …
  • منظورت چی بود از این حرف…
  • هیچی باید فرهنگ جدید ایرانو بشناسی تا حرفمو بفهمی…
  • تو چرا از غربیا متنفری سایه؟
  • متنفر نیستم عزیز من… من یک چوب دو سرگهی ام…
  • چی؟
  • ولش کن النا…
  • یه شعر ایرانی برام بخون…
  • بلد نیستم…
  • گوگل کن…
  • ول کن النا… چه اهمیتی داره…
  • برای من اهمیت داره … من دلم میخواد شاعر درونم با شاعر درونت لاس بزنه…
  • من شاعر درون ندارم… شنونده‌ی شعر درون دارم…
  • اما تو حتی شنوندهی خوبی هم نیستی…
  • چرا ؟
  • چون وقتی برات شعر میخونم هیچی نمیگی…فقط سکوت… فقط سکوت….

اما سکوتم را که دید اعتراض کنان گفت:

  • ببین ببین… باز سکوت… چرا هیچی نمیگی؟
  • چی بگم وقتی تو نتیجه گیریاتو کردی؟
  • خب حرف بزن که نتیجه گیریم عوض شه…
  • نمیتونم النا… نمیخوام خودمو به کسی ثابت کنم… من همینم که میبینی… نمیتونم چیز بیشتری بهت بدم… نمیتونم بیشتر تلاش کنم…
  • یه چیزی توی وجود تو خاموشه سایه… انگار تو رو از درون خالی کرده اند…

از یک جایی به بعد گفتم خب  من همینم و دوست داشتن  هم همین است دیگر. هیجان زیادی لوس بازی است، نه دوست داشتن.اما  النا می‌گفت گاهی احساس می‌کند با یک ربات نکته‌سنج زندگی می‌کند. رباتی که در ارائه‌ی تمام خدمات ممکن بی نظیر است، ولی توان مهر ورزیدن ندارد. چند بار ترکم کرد و باز برگشت. ظاهرا بر خلاف ساحل آدمهایی هم هستند که عمل محبت آمیز را به گفتار محبت آمیز ترجیح دهند.  من روی زبانم دوستت دارم و این لوس بازی‌ها نمی چرخید، ولی در عمل تمام وقت و انرژی ام را صرف النا میکردم. النا هم مدام میرفت  خام حرفهای آدمهایی میشد که پر از هیجانات آنی بودند، بعد بر میگشت و در آغوشِ همیشه باز من گریه میکرد.  آخر هم می‌گفت یکی از بالهای پرنده‌ی عشقمان شکسته است و هیچ وقت پر نخواهد زد، چون از من پاسخ عاطفی دریافت نمیکند.

مدتی شدم موش آزمایشگاهی النا. با برنامه ریزی مرا کنار خودش مینشاند تا غمگین ترین فیلمهای دنیا را با هم تماشا کنیم . فیلمهایی که به قول خودش حتی مردهای سیبیل کلفت اسپانیایی را به گریه می انداخت :

  • من فکر میکنم توی باید بری دکتر سایه … حتی مردمک چشمات موقع دیدن این فیلما تکون نمیخوره… تو زنانگی و لطافتو از دست دادی… همه زنای ایرانی اینطوری اند؟
  • بسه دیگه بابا … برید تو… سایه جان مامی جان نمیتونه زیاد سرپا واسته… دستشو بگیر ببر تو…

عمو مجتبی در میان حرفهایش دستش را حلقه میکند دور تن جفتمان و هلمان میدهد که برویم تو. آه عطر خانه‌ی مامی. بوی خانه‌ی مامی. عطر یاس رازقی و دود اسپند. جانی با سینی و منقل اسپند دود کن می آید و قربان صدقه ام میرود.

  • چشم حسود و بخیل بترکه الهی به حق پنج تن…

از تصور اینکه این همه سال برای دیدن او به ایران نیامده ام در حالی که هر لحظه امکان داشته بمیرد از خودم بیزار میشوم. ریزش اشکهایم شدت میگیرد. النا اگر این صحنه را میدید شاخ در می آورد. دو بار من را برد دکتر چشم تا غدد اشکی ام را چک کند. یعنی النا را به اندازهی کافی دوست ندارم یا سوخت ماشین احساساتم را مامی تغذیه میکند؟

ادامه دارد…

قسمت قبلی

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

پ ن: توی سال‌های گذشته هر بار برف بارید تن و بدن من لرزید که وای فردا می‌خوام برم توی جاده، مبادا تصادف کنم. همیشه دلم مرگ آرام توی تخت خواسته. تازه اونم وقتی که محمود طفلی کنارم نباشه که غصه بخوره. ( تکلیفم با خودم معلوم نیست؛ هم دلم می‌خواد بمیرم هم دلم می‌خواد کسی نبینه و ناراحت نشه: بیشتر دلم می‌خواست یه پاک کن داشتم خودمو از ذهن زمان و جهان و مردمان پاک می‌کردم: کما اینکه به قول محمود درویش “فراموش خواهی شد چنان که هرگز نبوده ای”؛ اما نه در طول زمان که همین الان اینو می‌خوام؛ تا نباشم ولی نبودنم باعث رنج کسی نشه).

بگذریم از مرگ با تصادف و هیجان همیشه ترسیده‌م و آرزو کرده‌م که مرگ آروم و شیرینی داشته باشم. یه وقتایی هم این سال‌های آخر توی دانشکده که هنوز جرئت نداشتم راجع به استعفا دادن از شغلم با کسی حرفی بزنم، (چون فکر می‌کردم ایراد از منه که لابد تنبل و حتی بدتر تن لشم و دارم بهانه می‌گیرم؛ یا ناشکرم که از شغل به این خوبی ناراضی‌ام، یا به قول دکتر شیخ به اندازه‌ی کافی مبارز نیستم … خلاصه اونقدر ابله بودم که) گاهی یواشکی ولی از ته دلم آرزو می‌کردم یه سرطانی چیزی بگیرم و بهم بگن شیش ماه دیگه بیشتر زنده نیستی و اون وقت بهانه‌ی موجهی واسه استعفا دادن داشته باشم و بتونم هر کاری دلم بخواد بکنم و در میان همه‌ی اون هر کاری ها، یکی از کارهایی که دلم می‌خواست انجام بدم این بود که از تماشای بارش برف لذت ببرم…

دلم می‌خواست پشت پنجره یک فنجون نوشیدنی داغ بگیرم دستم و موزیک گوش بدم… فکر کنم یه پست اینستاگرامی هم دارم که مال سه چهار ساله پیشه، وقتی توی گلبهار بودم و مشغول انتخاب واحد و داشت برف می‌اومد ( و من نگران مسیر برگشت بودم) این آرزو روی توی کپشن نوشتم…

حالا این آرزوی برآورده شده‌ی منه بدون اینکه بهم بگن شیش ماه بیشتر زنده نیستم. (هر چند اگر هم می‌گفتن قطعیتی وجود نداشت؛ کما اینکه الان هم که نگفتن قطعیتی وجود نداره که بمونم… (امان از این ذهن دیوونه و کیبورد طفلک من))

 

پ ن: کیفیت تصویرو آوردم پایین برفاش دیده نمیشه… نقاشی مامان هم تموم نشد چون واقعا این روزا وقت کم می آرم… دیگه چیزی نمونده… یه کم دیگه تلاش کنم میتونم کارمو سر وقتش همین هفته آینده تحویل بدم.

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

17 پاسخ

  1. خیلی خوشحال شدم با دیدن قسمت جدید😍😍😍
    منم با مامی و سایه گریه کردم😢

    قلبم از خوندن پی نوشتتون فشرده شد😔 چرا باید برای انجام دادن کارهای دلخواهتون آرزوی بیماری یا مرگ داشته باشین؟ خدا نکنه، دور از جون تون😔😔😔😔
    خوشحالم که الان دارین کارهای دلخواهتون رو انجام میدین و سلامت هستین، آرزو میکنم سالهای سال سلامت و خوشحال باشین❤️
    خیلی خوبه که میتونین به موقع ترجمه ها رو انجام بدین 😍😍😍 امیدوارم همه کارهاتون به خوبی و خوشی پیش بره و نگرانی از بابت هیچ چیزی نداشته باشین💕
    چه خوب که روی ویدئو صحبت کردین😍😍😍 صداتون خواب آلوده؟؟؟ 😃😃😃
    اگر به برگ های سبز کاج نگاه کنین برف ها دیده میشه🌨️🌲
    نقاشی مامان رو عالی کشیدین، اگر اشتباه نکنم از همه بهتر شده، البته که همه شون رو عالی کشیدین❤️❤️❤️❤️

  2. ای جونم…. 😍😍😍

    احمق بودم ملیحه جون: ترس و ناامیدی آدم رو به گرفتن بدترین تصمیمها و آرزوها سوق میده … شاید اگه با یکی از این جملات دینی خیلی موافق باشم همینه باشه که” بدترین گناه به درگاه خداوند «ناامیدیه»” … امید به آدمیزاد شجاعت و شهامت میده و حتی نیرویی برای ممکن کردن غیرممکن ها …. و ناامیدی آدمیزاد رو به هر خفتی مجبور میکنه… فکر میکنم بهترین کاری که میتونیم توی این دنیا بکنیم امید دادن به هم باشه…

    ( نه سه ساعتی بود بیدار بودم منتها محمود هنوز بیدار نشده بود باهاش حرف بزنم. صوتی هم رکورد نکرده بودم: صدام باز نشده بوده 🤣🤣🤣 گوش شیطون کر بزنم به تخته دوباره دارم بین چهار و پنج بیدار میشم 😍😍😍: حالا روزایی که میخواستم برم گلبهار باید راس ساعت هفت و ربع از خونه راه می افتادم که دقیقا راس هشت توی پاکینگ دانشکده باشم و محمود از دستم حرص میخورد: چون تا ساعت هفت و پنج دقیقه به تخت میچسبیدم و از جام بلند نمیشدم 🤣🤣 گاهی میگفت باید با کاردک بیام از تخت جدات کنم: بچه مون وسواس عجیبی هم در سر وقت رسیدن به جایی داره و خلاصه حرصش میدادم سر صبح… حالا که در واقع تعهد رسمی به جایی ندارم که بخوام سر تایم خاصی از خواب بیدار شم عشق میکنم که چهار بیدار شم..)
    ساناز هم گفت نقاشی مامانو بهتر از همه کشیدم اما ازش خواستم پست بعدی رو ببینه که عکسشو گذاشتم… شاید توی فیلم خوب دیده میشه … 🙈🙈

    مرسی که میخونی و مرسی که وقت میذاری… واقعا دیدن کامنتهاتون برام شیرینه 😍😍😍

    1. دور از جونتون، راستش منم این جوری شده ام، یه زمانی آرزو داشتم یه درد و مرضی بگیرم که یکی دوماهی بیمارستان بستری بشم که فقط بخوابم و استراحت کنم، در ضمن هیچ کسی هم نتونه بیاد ملاقاتم🤦‍♀️ الان میگم دور از جونم، بعدش هزار بار گفتم غلط کردم این چه آرزویی بود که من کردم. سالم باشم اشکال نداره مثل لودر کار میکنم😂 الان که فکر میکنم درکتون میکنم و خوشحالم که دیگه اون حس رو ندارین❤️
      منم صبح ها زود بیدار میشم ولی راستش انتخاب من نبوده و جبر زمانه است 😅
      اعتراف میکنم که منبع انرژی و امید و حال خوب من در خیلی از لحظات زندگیم، شما بودین. با دیدن عکس تون یا خوندن یک پیامتون یا یادآوری یکی از جملات سرکلاسهاتون، کلی حالم خوب شده😍😍😍 الانم که ماههاست با خوندن این مطالب و پیامهای روزانه اینجا، روزم ساخته میشه❤️❤️❤️❤️

  3. 😍😍 جان جان جان چه کیفی داد… دو روز اومدیم خبری نبودو یهو خوبخشتمون کردینا 😍😍😍😍😍 خوشحالم خوبین… بگردمتون الهی… مرسیکه آرزوی برآورده شدتونو با ما شیر کردین… ایشالا صد و بیست سال زنده باشین…. بگردمتون که وسط آرزوی مردن هم دلتون میتپه که کسی رو ناراحت نکین. من وقتی عصبانی میشم میگم الهی سرقبرم کور شین بسکه گریه کنین. ولی شما چرا این قدر مهربونین آخه. الهی که عمر طولانی و باعزت داشته باشین… من یکی از آرزوهام اینه که رمانهای شما رو توی کتابفروشی ها یا فروش آنلاین ببینم. راستی چون سانسوریه فک کنم ایران چاپ نمیکنین خانم دکتر نه؟ ایشالا که همیشه عاشق ترین آدم دنیا باشین. همیشه این سایتو داشته باشین. همیشه برامون ویدیو بگیرین صداتونو بشنویم. ایشالا توی برنامه های بعدیتون باشه که برامون پادکست از خلاصه کتاب ضبط کنین. ما هم که تنبل از خدامونه. ایشالا اینجا پخش آنلاین برامون بذارین… ایشالا هزار تا ایشالای دیگه و هزار تا آرزوی دیگتون برآورده بشه به حق پنج تن. 😍😍😍😍با سلامتی و دل خوش و ذهن آروم. همون آروزیی که خودتون همیشه واسه ما دارین… اقاقیا عالی بود. موسیقی عالی بود. نقاشی مامان عالی بود. خودتونم عالی ترینید. الان آقای امیرحسین میاد میگه برفاش دیده میشه… من حتی با چیزی که ملیحه جون گفته بود برف ندیدم. ولی اینکه شما به آرزوتون رسیدین یه دنیا خوشحالم

    1. بگردم شما رو … مرسی واسه همه آرزوهای خوبت… منم اون ورژن الهی سر قبرم بیای گریه کنی رو پارسال چند بار برای دو تا بنده خدا اجرا کردم توی خونه (درواقع واسه محمود طفلی: ولی بعدش با خودم گفتم چقدر باید بدجنس باشم که حاضر شم واسه جزه دادن آدمایی که براشون مهمی بودی اصلا آزارت نمیدادن، جلوی آدمی که اینقدر بهت عشق میده همچین حرفی بزنی) بنابر این یادت باشه اگه آدمی آزارت میده هیچ وقت نمیاد سر قبرت اونقدر گریه کنه که کور شه… بیخود این نفرینو نکن🤣🤣🤣
      مرسی مهربونم😍😍😍

  4. وقتی اول صوتی و گوش می‌کنم زمان خوندن نسخه‌ی متنی صداتون تو سرم پلی میشه خیلیییی خوبه😻😻😻😍😍😍✌🏻✌🏻✌🏻😍😍😍
    خدانکنهههههه🥺🥺☹️ دلم می‌گیره اینجوری می‌گید🥺 همیشه سالم و سرحال باشید و عمر طولانی داشته باشید که همیشه منبع انرژی و حال خوب هستید 😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️ عشق عشق😘😘😘😘
    اون صبحی که برف اومد من متوجه نشدم مرسییییی که ویدئوشو به اشتراک گذاشتید 😍😍😍😍😍😍😍😍 از این ویدئوهای روزانه هم برامون بذارید با صدای خودتون دوستشون دارم😻😻😻😻😻❤️❤️❤️❤️
    موزیک خیلی با این قسمت مرتبط بود و قشنگ👌🏻👌🏻👌🏻❤️❤️❤️
    صفحه‌ ی اول سایت و موزیک نمیذارید؟

    1. قربونت بشم… 😍😍بی عقل بودم دیگه .. به قول جان برایث ویت: هانی بی عقلم در اون زمان فرمونمو دستش گرفته بود… اونم مثه من و خیلی آدمای دیگه باور داره درون ما چند نفر آدم زندگی میکنند:
      هانی عاقل هانی بی عقل هانی بدجنس هانی مهربون هانی پرتلاش و امیدوار هانی ناامید…
      جان توی نظریهی تنظیم گری اجتماعیش باور داره ما باید اون ورژن یا نسخهی مسئولیت پذیر مجرم یا فرد خطاکار رو بیدار کنیم و فرمون رو بدیم دست اون …
      کار جامعه باید بیدار کردن نسخه های خوب آدمهای درون افراد باشه نه بیدار کردن دیو درونشون که من به شخصه میبینم جامعه ایران تخصص عجیب و ید طولایی در بیدار کردن دیو درون آدمها داره…
      گاهی فکر میکنم «هیچکس» راست میگه :
      ” اینجا جنگله بخور تا خورده نشی اینجا نصف عقده ای اند نصف وحشی ….”
      حالا امثال من و ما جای اینکه بخوایم دیگرانو بخوریم تا خورده نشیم ترجیح میدیم بریم بالای یه درخت و یه جای امن واسه خودمون درست کنیم تا شاید یه روزی ( که میدوارم خیلی زووووووود) بال در بیاریم روی پشتمون و بتونیم پرواز کنیم و قبل از اینکه تبدیل به یک پرنده وحشی گوشتخوار بشیم فرار کنیم از این جنگل پر از موجودات درنده و بی رحم که خیلی وقته آدمهای خوب درونشون رو به دار آویخته اند و برای بقا حاضرند دست به هر کاری بزنن…

  5. «من برای اولین‌بار تهدیدش کردم که دربارهی رابطهی دوستی‌اش با اشکان به مامان خواهم گفت» درباره‌ی، رابطه‌ی.
    «از لای انگشتایم که بر صورتم گذاشته بودم..» انگشتهایم.
    «اما تو حتی شنوندهی خوبی هم نیستی» شنونده‌ی.
    «من فکر می‌کنم توی باید بری دکتر سایه» تو.
    «یعنی النا را به اندازهی کافی دوست ندارم..»

  6. با تمام وجود خوشحالم که دارین از لحظات زندگی جوری که دوست دارین و حس و حال خوب بهتون میده استفاده میکنین😻😻❤❤😻😻مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن و چی برداشت میکنن، هر کسی یه جور تو زندگیش حس و حال خوب میگیره، دنیای آدم ها با هم متفاوته. من شخصا سال های اخیر که دانشگاه بودین رو از نزدیک میدیدم و میفهمیدم که چقدرررررر حس و حالتون خوب نیست و لذتی نمیبرین و تو اون زمان تنهااااااا لحظاتی که به چشم خودم میدیدم حس و حال خوب میگیرین فقط و فقط لحظاتی بود که تو کلاس ها شروع به تدریس میکردین… شاید به نظر خیلی ها دست کشیدن از اون فضا و دنیا عجیب و اشتباه و یا هر چیز دیگه ای باشه اما برای شما به نظر من درست ترین کار ممکن بود چون دنیای شما بسیاررررررر بسیارررر گسترده تر از فضای کوچیک کار بود… اونم کاری که دیگه جنبه های منفی و مشکلاتش اینقدر بزرگ و آزار دهنده شده بود که سایه اش حتی اون جنبه مثبتش که حال خوب بهتون میداد (انتقال دانش و اطلاعاتتون به دانشجوهاتون) رو هم در بر گرفته بود و دیگه نقطه روشن و حال خوب کنی واستون باقی نذاشته بود…خیلییییی خیلییییی خوشحالم که الان دیگه با دیدن برف غم تو دلتون نمیشینه و اون آرزوها همه رفتن پی کارشون…در ضمن منم برفو تو ویدیو دیدم😁😁😎😎❤❤❤❤😻😻😻😻

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۲۲

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی پ ن: این هم دو تا عکس مزار رابعه بلخی:   لینک قصه‌ی رابعه و عشقش از زبان

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

زندگی خوب

یک زندگی خوب به فعالیتهایی نیاز دارد که در خدمت هیچ هدفی نباشد، جز رضایتی که خود آن فعالیت ایجاد میکند… ارسطو از کتاب مینیمالیسم

ادامه مطلب »
داستان در آینه نویسندگان

هاتفی ندا در داد:

داستان دانه انسان است تا انسان هست این دانه سبز خواهد شد و سنگ را خواهد شکافت به‌سوی تو سر بر خواهید کشید. منبع: پیش

ادامه مطلب »