سامی وارد خیابان پهن و بزرگ باغ میشود که حالا دیگر جدول کشی و آسفالت شده؛چراغ های بزرگ آویخته بر آن ستونهای بتنی بلندش که انگار از آنجا همهی زندگی را زیر نظر دارند،هنوز روشناند. اما طوری که گویی دارند جان میدهند. از این لامپهایی که با روشن شدن هوا آرام آرام رنگ میبازند. مثل ما آدمها که با آمدن نسل جدید آرام آرام از صحنهی زندگی حذف و فراموش میشویم. انتظار دارم عین آن زمانها مش حسن در را باز کند. همیشه وقتی مش حسن سلانه سلانهی دو لنگهی بزرگ در را باز میکرد شوقی در قلبم زنده میشد؛ شوق دیدن مامی. شوق بودن با مامی. آن سه چهار سال آخر قبل از رفتنم از ایران و بعد رفتن سایه و سامیار از خانه، تنها دلخوشیام در زندگی مامی و کتی بودند. کتی که دیگر ایران نیامد و مامی که خانه اش آنقدر از ما دور بود که باید در انتظار دیدنش هفته به هفته صبر میکردم. سامیار ریموت مستطیل سفیدی را از جلوی داشبورد برمیدارد و دکمه سیاه بیضی روی آن را فشار میدهد. درها باز میشوند. مثل آخر رقص یک بالهی دونفره که رقصنده ها تعظیم میکنند. آرام و با وقار. عمو مجتبی چند دقیقهای ازما زودتر رسیده. از ماشین پیاده شده و دارد به سویمان میآید. سامیار با فاصلهی کمی از ماشین او متوقف میشود. با دیدن عمو بیاختیار لبخند میزند:
- دست از گند دماغ بازی بردار… با مرگ ساحل کسی ازت انتظار قهقهه خنده نداره اما میتونی وانمود کنی از دیدنش خوشحالی…
در ایران جز مربیگری تئاتر برای هم کار دیگری هم میکنیم؟ از ماشین پیاده میشوم و عمو مجتبی مرا در آغوش میگیرد. گریه نمیکند. آغوشش امن و محکم است. سرم را روی شانه اش میگذارم و او با نوازش موهایم شالم را از روی سرم میکشد پایین.
- ای جانِ عمو…
یک قدم میرود عقب. سر تا پا براندازم میکند. من هم او را برانداز میکنم. زندگیمان تکرار اندر تکرار اندر تکرار است. عمو مجتبی نسخهی دوم بابا بزرگ است. سامیار نسخهی دوم دایی رجی. ساحل نسخهی دیگر مامان و من… نمیدانم، نسخهی بهتر یا بدتر، کاملتر یا معیوبتر کدام آدم در تاریخی که مدام و پیوسته آدمهای دیگری تولید میکند، بیآنکه سرنوشت این آدمهای تصادفیِ پا به جهان گذاشته برایش مهم باشد. راستی زندگی کداممان چیزی بیشتر از یک تصادف مرکب است؟ تصادف اندر تصادف اندر تصادف…
- جوجه اردک زشتمون قو شده …
سامیار دارد از صندوق عقب چمدانم را بیرون میآورد.
- اوه عمو اخلاق نداره باهاش شوخی نکن…
عمو سرم را با دو دست میگیرد و موهایم را انگار که سگی یا گربه ای را نوازش کند پریشان میکند.
- گه خورده با عموش اخلاق نداشته باشه… چطوری عمو؟ دوست پسرت کو؟ تو چمدون قایمش کردی؟
پوزخند میزنم.
- شوهر که میدونم نکردی…
نگاهش میکنم. تنها فرقش با آن زمان خطهای بیشتر روی پوست و موهای سفیدتر است. همان اندام ماهیچهای و سینه ستبر. همان لبخند. همان شیطنت و شور و هیجان در نگاه و رفتارش. همهاش همان است که بود. انگار وزنش حتی یک گرم هم تغییر نکرده. فقط گرد سن پاشیدهاند روی تمام جسمش، ولی نه روحش.
- … دوست پسر داری؟
- نه دوست دختر دارم…
- تخم سگ… عین بچگیاش زبونش درازه هنوز… دو شب میبرمت خونهی خودم… بلیط برگشت که نگرفتی. نه؟ میخوایم اینجا نگهت داریم… نمیذاریم بری… اصلا خودم اینجا واسهت یه شوهر خوب پیدا میکنم میمونی… خارج از ایران که نمیشه زندگی کرد… خارج یعنی سفر… یعنی تفریح … زندگی فقط توی ایران معنی پیدا میکنه عمو…
همیشه نود درصد حرفهای عمو مجتبی بیخود بود. مثل اکثر آدمها. اگر حرف نمیزد هیچ اتفاقی نمیافتاد. فقط دنیا کمی بیشتر روی زیبای سکوت را به خودش میدید. با سامیار سر بالا بردن چمدان من چانه میزند و بعد بیخیال میشود و دست مرا میگیرد. به طرف در باغ نگاه میکنم. از مش حسن خبری نیست. از ساحل هم خبری نیست. از هیچکدام از ساحلها.
- دنبال چیزی میگردی عمو؟
زیر لب زمزمه میکنم:
- مشحسن…
و ناگهان مشحسن از پشت یکی از درختها میآید بیرون. خیلی پیر نشده، ولی عجیب است که مثل آن روزها با پشت خمیده و بدن سنگین راه نمیرود. عمو مجتبی دستم را میکشد به طرف پلهها.
- جدی سایه تک و تنهایی؟ تک و تنها بودی این همه سال؟
- همه مثل شما تو پیدا کردن آدم زندگیشون مصر نیستند عمو…
- تخم سگ هنوزم زبونت تیزهها…
- هم زبونش تیزه عمو، هم بیمعرفته…
- جدی گذاشتی رفتی نه یه حالی نه یه احوالی… نیگا سامیار دخترای خانواده سهرابی همه بیمعرفت اند… پسراشون با مرام اند… اون طرلان عن هم همینطوری بود… اون که رفت تهرون و ما رو یادش رفت… تو چرا اینستاگرام و تلگرام و این چیزا نداری؟هنوزم مثه بچگیات خرخونی؟ کره خرو ببین چه دختر بزرگی شده … عموت نبودم میزم تو کارت سایه … برادرزادهی شادی هم از کانادا اومده یه برنامه بذاریم شما ها رو با هم جفت و جور کنیم… ها؟ طفلی میگفت یه دختر ایرانی آدم حسابی اونجا پیدا نمیکنه… همه ببوگلابی… مخ تعطیل و خل مدنگ…
وقتی از ایران رفتم اولین کاری که کردم بریدن از هر کسی بود که نام ایران را یدک میکشید یا یک کلمه فارسی میدانست. اما آخرش قالب گذشته مرا هم شکل داد. من هم رفتم دنبال خارجی ای که از همه نظر جز زبان و محل تولدش شبیه ایرانیها باشد. یک ترم بیشتر در فرایبورگ درس نخواندم.سر درگم و گیج بودم. بین پسرهای مداومی که عوض میکردم با یکی آشنا شدم که توی مدرسهی نرمالهی لیون شیمی میخواند. میخواستم از فرایبورگ و خاله سیسی، مامان کتی فرار کنم. خاله سوری سالی دوبار می آمد سوئیس. اما دلم نمیخواست هیچچیزی که مرا یاد خانوادهام بیندازد ببینم. مخصوصا وقتی خاله سوری را میدیدم دلم آتش میگرفت. هر لحظه ممکن بود دلم بخواهد برگردم. میخواستم همه شان را فراموش کنم. همه را جز مامی. به مامی گفتم میخواهم رشته و دانشگاهم را عوض کنم. مخالفت نکرد.
- فقط درستو بخون دخترم. هر کاری که میکنی درستو بخون سربلندم کن. قوی شو. اونقدر که همینا که اینجا مسخرهت میکردند یه روزی واسه دیدنت وقت بگیرند…
اولش میخواستم درسم را ول کنم؛رغبتی به درس خواندن نداشتم. اما مامی که این را گفت انگار بیفتم سر کل کل، خودم را به جای آن پسر و ماریجوآنا و الکل توی کتاب و درس غرق کردم. دوباره خودم شدم. همان سایهی کرم کتاب. خورهی کتاب. خر خوان. کمکم سایهی تازهای شناختم. سایهای که هنوز هم سایه گذشته را با خودش راه میبرد. «سایه ای ز امروزها و دیروزها». دیگر توی لیون برای خودم پا گرفته بودم که با النا آشنا شدم. ترکیبی از عشق مامی به شعر و ادبیات و شور و شوق کتی به زندگی. و حالا هم که دوباره ساحل را میبینم: النا چشمهای ساحل را هم با خودش راه میبرد؛ پس ترکیبی از مامی و کتی و ساحل. سامیار چمدان را مثل پر کاه با یک دست گرفته، انگار که کیف بزرگ مدرسه اش باشد.
- اسمش سیناست عمو… مثل خودت داروسازی خونده… مثل خود شادی هم شاسی بلند و قرتی .. عاشقش میشی…
سامیار ابروهای بالا رفته و متعجبم را میبیند. از آن آزردگی چند لحظهی قبل در چهره اش خبری نیست یا شاید نقابی که بر چهره گذاشته آنقدر متقاعدکننده است که تصور کنم لابد خبری نیست.
- آره شادی برگشت سایه نمیدونستی؟
سرم را تکان میدهم و این بار واقعا لبخند روی لبم میآید. عمو مجتبی میخندد.
- شادی بر میگرده مامی جان… حالا ببینین من کی گفتم…
همه مان توی باغ مامی بودیم. زن ها روی ایوان نشسته بودند و مردها پایین پله ها بساط جوجه کباب به پا به کرده بودند. هوا خیلی خوب بود. تازه و تمیز. آفتاب سرزنده و خوشحال بود. نه سوزان نه بود؛ نه بیجان. جوانه های سبز روشن روی درختها و تک و توک شاخه های شکوفه زده، گلهای بنفشهای که مش حسن هر جا دستش آمده بود کاشته بود، خاک تازه آب خورده و صدای شر شر عبور آب از توی جوی کنار باغ زندگی را از همیشه زیباتر کرده بود. بابا و سامی مشغول سیخ کشیدن کباب و باد زدن زغال بودند. عمو مجتبی خیار پوست میگرفت و حلقه حلقه میکرد دور ظرف ماست چکیده میگذاشت. حضور عروس و دامادی که دو روز دیگر مراسم عقدشان بود، حال و هوای دیگری به جمع داده بود. دایی رجی و زن دایی سیمین آمده بودند تا به مامان چیزی بدهند ولی به اصرار بقیه آمدند همانجا توی هوای باز نیم ساعتی چای بخورند و بروند. مامی سرش را با تاسف تکان داد.بابا با بدجنسی گفت:
- سعیدی میگفت شادی زن دوم یک کارخونه دار پیر شده… کارخونهی چی بود… گفت اسمشوها… رب چی چی تو مازندرون…
- زر میزنن داداش … شادی برمیگرده… شادی تا ته استخونش عاشقشمه به جون داداش…
عمو مجتبی ظرف ماست و حلقه های خیار را گذاشت روی میز چوبی کوتاه جلوی دایی رجی. از پایین منقل پایه داری که سامیار را حسابی به خودش مشغول کرده بود، یک شیشه آب معدنی بدون برچسب برداشت و ته دو تا استکان را با آن پر کرد. همه میدانستند توی آن شیشه آب نیست. عرق کشمش درگز بود؛ اما کسی به روی خودش نمیآورد. من هم که بارها از بوی بدش گله کرده بودم دیگر مثل بقیهی یاد گرفته بودم به روی خودم نیاورم مردها همیشه نوشیدنی هایی دارند که زنهای خانه به روی خودشان نمیآورند که وجود دارد. یکی از استکانها را گذاشت کنار ظرف ماست و خیار:
- شادی خودش خوب بود… باباش قرمصاق ناتویی بود… نوش آقا نوش…
دایی رجی و عمو مجتبی با هم ته استکانهایشان را خالی کردند توی حلقشان. دیدن ابروهایشان که در هم گره میخورد و حال بدی که بعد از خوردن عرق بهشان دست میداد برایم سرگرم کننده و سوال برانگیز بود. عرق خوردن هم مثل زندگی کردن است. تلخ و تند و گس، کمکم آنقدر به مزه و بوی تیزش عادت میکنی که حتی اگر یک لیوان سر بکشی اخم به ابرو نمیآوری. عمو مجتبی یک حلقه ی خیار را فرو کرد توی ماست و خیار را به دهان برد. در حالی که انگشتش را میلیسید با حرص تکرار کرد:
- مرتیکه قرمصاق بیشرف…
- آقا مجتبی… جلو بچه ها…
- محسن این گیراییش از اونی که واست آوردم خونه خیلی بهتره نه؟
- شما که این قدر دوسش داشتی ازدواجت با لیلا چی بود ؟
بابا با ابروهایش به عمو مجتبی اشاره کرد که چیزی که راجع عرقی که برایش خانه آورده نگوید. بعد هم با چانه اشاره کرد به استکانش. دستهایش آغشته به مایع زرد عفرانی و پیازآلودی بود که جوجه کبابها را در آن خوابانده بود و نمیتوانست خودش آن را بردارد. عمو مجتبی استکان را توی دهان بابا خالی کرد و در انتظار واکنش او جواب داد:
- لیلا خودشو بهم بند کرد مامی جان…
- تو هم که بیاختیار!
- بند کرد یعنی چی؟
- یعنی عموت تنبونش شله بابا…
و رو به عمومجتبی گفت:
- خوشطعم تره مجتبی…
- شل تبنون چیه داداش؟ اینا کاسب بودند… گرگ بارون دیده بودند…
- شل تنبون یعنی چی؟
- یعنی زیپ شلوارش خرابه بابا…
- دِ محسن ! سایه ببند دهنتو…
دایی رجی برای مامان ابرو بالا داد که جلوی سیمین مرا دعوا نکند. یا شاید آن طور حرف نزند. سیمین معذب کنار مامان نشسته بود و سعی میکرد لبخند بزند. عمو مجتبی با اعتراض گفت:
- از این شوخی ها نکنین جلوی سیمین باور میکنه به خدا… به خدا سیمین جان زن اول و سومم کاسب بودند… منم خر ساده…
دایی رجی استکان به دست روی چهارپایه چوبی بلند نزدیک بساط منقل و کباب طوری نشسته بود که بتواند زن دایی سیمین را روی ایوان ببیند، مدام به بالا نگاه میکرد و به هم لبخند میزندند. خاله سوری قلاب بافی میکرد و از همان بالا حواسش به کتی بود که ته حیاط با چند تا گربه نارنجی بازی میکرد. گربه های ولگردی که معروف بودند به گربه های جانی. بس که بهشان غذا داده بود چاق و سنگین و تنبل شده بودند و بیشتر وقتها گوشه کنار باغ مامی یک جایی دراز میکشیدند و با بیحوصلگی اطرافشان را نگاه میکردند.
- خاله دیگه همه هنراتو همین روزای اول رو نکن واسه سیمین جان…
عمو مجتبی حق به جانب رو به زن دایی سیمین گفت:
- زن اول و سومم با هم دختر خاله بودند سیمین… ببینین چقدر خاطرخواه داشتم که شیش ماه من با سوگل ازدواج کرده بودم ولی خانواده اش خاله و دخترخاله رو رو نکردند…
- تو عقد بودین… ازدواج نکرده بودین…
- همون … ولی چرا؟ چون واسه م برنامه داشتند… حالا من ساده مقصر بودم مامی جان یا مردم که با دختراشون کاسبی میکنند؟
زن دایی سیمین با تعجب یا از روی کنجکاوی یا شاید از روی ادب پرسید:
- یعنی چی متوجه نمیشم؟
و بعد به دایی رجی نگاه کرد و هر دو به هم لبخند زدند.
- هر دوشون واسه مهریه زنم شدند. اصلا قدم به قدم حرفه ای شدند… سوگل وقتی دید نصف مهریه بهش تعلق گرفته واسه خاطر باکره بودن، به لیلا یاد داد یک بار بهم بده که دین مهریه اشم کامل به گردنم بمونه…
- خاعک بر سر تو که فقط یک بار داد و گرفتیش…
- نه من اول گرفتمش بعد داد…
- دیگه بدتر…
- عه درست صحبت کنین جلوی بچه ها…
- داد یعنی چی؟
- ببند دهنتو سایه. باز اومده توی حرف بزرگترا؟
- خب چی داد؟
- سایه!
حالا کتی هم به جمع اضافه شده بود:
- ها منم داد و کرد هی گیجم مُکنه… همیشه هم این ناقلا یه جوری مِخنده فک کنم حرف بد زدم…
- دین مهرش کامل شه یعنی چی؟ بگین آقا مجتبی کنجکاو شدم واقعا…
- سیمین خانم اینا کلا خانوادگی کارشون اینه که پسرای خوشتیپو تور میکنند زنشون میشن بعدش مهریه میذارند اجرا و طلاق… بعد دوباره یه پسر دیگه…
- پسررا رو واسه خوش تیپیشون تور میکنند آقا مجتبی یا واسه پولداری و بلاهتشون ؟
- مامی جان دیگه … معلومه خوش تیپیم جذبشون میکنه اول…
- چی دفعشون میکنه؟
- پول وسوسهشون میکنه مامی جان… پول… شادی میگفت بهتر از من توی دنیا ندیده… شادی رو که دیده بودین شما سیمین جان… لوند، بلوند، لبهای سوفیالورنی، سینه های اناری…
- آقا مجتبی بچه اینجا نشسته ها…
- خب سینه های غیراناری… من که مطمئنم شادی بر میگرده…
- سیمین شادی رو کجا دیده؟
- دیگه ازدواج کردین دیگه لو بدیم؟ اوووو بابا من هنوز با سوگل ازدواج نکرده بودم سیمین و رجی با هم رفیق بودند کره خرا…
زن دایی سیمین خجالت کشید و با ناراحتی و خنده به دایی رجی نگاه کرد. دایی رجی هم خندید و به او چمشک زد. استکانش را که عمو مجتبی اجازه نمیداد خالی بماند به طرف زن دایی گرفت و روی هوا برایش برد بالا؛ بعد هم یک ضرب نوشیدش. با خنده از عمو پرسیدم:
- عمو این خانومه که دیروز توی ماشینتون بود میخواد زن چهارمتون بشه؟
- کدوم عموجان؟ تو چشاتم باباقوری میبینهها… زن داداش این بچه رو ببرین دکتر. توهم میزنه.
مامان از آن بالا بهم چشم غره رفت.
- آره بچه هم که بود دوست خیالی داشت. نمیدونم این عذاب الیم چی بود خدا بعد ساحل و سامیار انداخت تو دامن من…
- شاید هم این عذابو خودت انداختی تو دامن خودت …
- وا یعنی چی محسن جان؟
- یعنی همون داروهای گیاهی چرت و پرتی که خوردی تا بچه رو سقط کنی اینجوری روش اثر گذاشته…
- خدامرگم بده الهی من کی داروی گیاهی خوردم محسن جان…
- اینا دیگه مثه اینکه زیادی سرشون گرم شده…هر چی به اون بالاخونههای خالیشون میاد بالافاصله مخابره میکنند رو زبونشون…
مامی نگاهش به من افتاد که لب باغچه نشسته بودم و زانوهایم را گرفته بودم توی بغلم. فکر میکردم واقعا یک مشکلی دارم. خودم را موجودی عجیب و غریب و ناقص الخلقه میدیدم. شاید برای همین با کنجکاوی و ترس بارها و بارها فیلم The Elephant Man [۱]را نگاه کردم. احساس میکردم بینمان شباهتی وجود دارد.
- ماشالله این بچه عقل و درکش از همه تون بالاتره…
مامان انگار در کنار برادر و زن داداشش جرات پیدا کرده باشد یا شاید هم بخواهد تلافی کار بابا را سرش در بیاورد گفت:
- خدا شانس بده به آدم… ما که ندیده بودیم تا حالا مامی جان از کسی خوشش بیاد… این سایه لابد مهره مار داره…
- مهره مار اگه داشت که این قدر همتون به جون این بچه نمی افتادید… تو که معلوم الحالی مجتبی چرا به بچه انگ و لقب میبندی؟
عمو مجتبی با طنز به من اخم کرد و لبش را گاز گرفت:
- بچه باید بدونه هر چی رو به زبون نیاره مامی جان…
- شما مراقبت کن بچه چیزی نبینه … بچه است و کنجکاوی و راستگوییش…
- نه بابا … ما که بچه بودیم چاخان میکردیم مثل نقل و نبات… نه محسن؟
- آره دیگه اینم از اون خالی بندیاست… مثل مستی و راستی… من که گنده ترین دروغامو تو مستی گفتم…
- ماشالله همین طور هنراتونو رو کنین جلوی عروس تازه …
- ولی منم زنه رِ دیدم مجتبی … تازه اون روز که هنوز سایه نیومده بودم یه زن دیگه دیدم تو ماشینت…
همه خندیدند. از اینکه کتی از من دفاع کرده بود احساس خوبی داشتم. با گربهی چاق و بزرگش آمد و کنارم لب باغچه نشست. دوست نداشتم به دستهای گربهایاش دست بزنم اما بیاختیار دستش را نوازش کردم و او هم پلکهایش را با لبخند چند بار به هم فشار داد. مامی هم خیلی وقت ها این کار را میکرد و ته دلم قرص میشد. از آخرین پله بالا میروم و بار دیگر از ایوان به باغ نگاه میکنم. مرتب تر از قبل است. مثل همهی چیزهای دیگر این شهر خط کشی شدهتر، زیباتر، مثل همه چیز جز شمشادهای نگهبان جلوی خانه مان. مش حسن مثل یک گربه ی چابک از درخت گردوی بزرگی که دیگر احتمالا گردو نمیدهد، بالا میرود. گربه چاق بزرگی که گوشهی ایوان دراز کشیده سرش را بلند میکند. از لای چشمهایی که به زور بازشان کرده نگاهمان میکند و لابد چیز جذابی برای تماشا کردن پیدا نمیکند که دوباره سر بر بازو هایش میگذارد و میخوابد. جانی هنوز هم به گربه ها زیاد غذا میدهد. گاهی فکر میکنم زندگی ما با آن گربه های خسته هیچ فرقی ندارد. فقط ما خودمان را با لباس تمدن گول میزنیم و آنها اصراری بر اثبات هوش یا خلاقیتشان ندارند. آخرش سرنوشت همه مان شبیه به هم است. یک وجب فضا زیر خاک تا در آن بپوسیم جزئی از طبیعت شویم. در که باز میکنم مامی را میبینم که با عصای چوبی فندوقی رنگی توی فیلتر ورودی ایستاده. همانجا که ساحل خبر مرگ بابا حبیب را به من داد.
وصل تو اجل را ز سرم دور همیداشت…
ادامه دارد…
[۱] مرد فیل نما
پ ن: نمیدانم چند تا شب چلهی دیگر جهان ما را میبیند و ما جهان را. نمیدانم چند تا شب چلهی دیگر دور هم خواهیم بود. چند تا زمستان و بهار دیگر؟ فقط میدانم زندگی آنقدرها که ما جدیاش گرفتهایم جدی نیست… میدانم که هیچچیز مهم نیست… هیچ کداممان مهم نیستیم… تردیدی ندارم در نظر زمان و جهان ما شباهت بسیار زیادی به باکتریهای ناپیدای کف دستمان داریم که حتی نمیدانیم کی آمدند روی دستهایمان نشستند و کی شستیمشان… چرا این قدر زندگی را جدی میگیریم؟
19 پاسخ
👍🏼❤️😔
Agreed with PS
🙌😍
موافقم باهاتون🥺❤️😘پينوشتتونو ده بار خوندم… خيلي حرفا دارم واسه اين پينوشت وتستون ايميل ميكنم .
ماشالله هزارماشالله به مامان و باباتون اسپند دود كنين ايشالا سايه شون هميشه برقرار و مانا😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿
باشه خوشگلم… فدای تو جشم حتما😍😍🙌🙌
خانم دكتر راستي غلط خيلي داشتينا🤣🤣🙊🙊🙈فك كنم شب يلداطوري بوده با سرعت نوشتين… فردا خودتون درستشون مي كنين مطمئنم تو خوندن متوجه ميشين؛ تنبل كي بودم من؟🤣🤣🤣🧿🧿🧿
عه آبروم رفت پس … آره فردا سعی میکنم اصلاح کنم 😍😍
ترکیب پی نوشت و موزیک یه حس و حال عجیبی داشت…
موزیک بینظیر👌🏻👌🏻👌🏻❤️❤️❤️❤️😍😍😍
هر چی جلوتر میریم بیشتر عاشق مامی میشم😻😻😻
قسمت بعد دیگه مامی و سایه رفع دلتنگی میکنن و دیدااااار🥺
جابه جایی زمان حال و آینده تو داستان خیلی خوبه👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
ای جانممممم😍😍😍😻😻😻😻 به قاب زیبای یلدای شما😍😍😍 امیدوارم تا سالیان دراز شاهد لبخند زیباشون درکنار هم باشید و صدها یلدا رو در کنار هم به خوشی سپری کنید❤️❤️❤️❤️
جان دلم… 😍😍😍😍آره دیگه همو میبینند… دلم نمیخواست این قسمتش رو تموم کنم یعنی میخواستم مامی رو ببینه اما اگه ادامه میدادم خیلی طولانی میشد… نمیدونم این ده روز آینده میتونم همچنان بنویسم یا نه… ترجیحم اینه که ترجمه هامو تموم کنم زودتر، جای اینکه کشش بدم یا رو بندازم و وقت بگیرم… متنفرم از رو انداختن بابت کاری که موظف بودم انجام بدم… ( ولی خب این هم از اون خل بازیاست که میدونم خل بازیه و انجامش میدم) گوش شیطون کرد این داستان هم داره مثل خی خی منو میکشه توی خودش… الان به نقطه ای رسیده که هم حالشو دوست دارم هم گذشته اش رو …
بین حال و گذشته منظورم بود🤦🏻♀️🙈🙈🙈
عه چه جالب قبل اینکه اینو بخونم اونو جواب دادم و دقیقا منظورتو فهمیده بودم 😂😂یعنی اصلا متوجه نشده بودم گفتی حال و آینده
«عموت نبودم میزم تو کارت سایه» میزدم.
«خورهی کتاب» خورهی.
«میبنیم النا چشمهای ساحل را هم با خودش راه میبرد» میبینم.
«از آن آزردگی چند لحظهی قبل در چهرهاش خبری نیست» لحظهی .
«نه سوزان نه بود؛ نه بیجان» نه دوم اضافه اش.
«و مردها پایین پلهها بساط جوجه کباب به پا به کرده بودند» به دوم اضافه اس.
«شادی تا ته استخونش عاشقشمه» عاشقامه.
«..دیگر مثل بقیهی یاد گرفته بودم»بقیه.
«محسن ایندفعه از دفعه پیشی خیلی گیراییش بهتره» پیش.
«و به هم لبخند میزند» میزنند.
«پسررا رو واسه خوشتیپیشون…» پسرا.
«بعد هم یک ضرب نویشدش» نوشیدش.
«نمیدونم این عذاب الیم چی بود خدا بعد ساحل و سامیار تو دامن انداخت» من یا ما بعد دامن جا افتاده.
«…بالافاصله مخابره میکنند..» بلافاصله.
«مامی نگاهش به من افتاد که لب نشسته بودم..» بعد لب به کلمه جاافتاده.
«تازه اون روز که هنوز سایه نیومده بودم…» بود.
«با گربهی چاق و بزرگش آمد» گربهی.
«مثل همهی چیزهای دیگر این شهر خطکشی شدهتر» همهی.
«گربه چاقبزرگی که گوشهی ایوان دراز کشیده..» گربهی.
«در که باز میکنم مامی را میبینم..» را بعد در جا افتاده.
.
❤️
ساجده گفت بهم خیلی غلط داشتیا.. صبح فکر کنم اصلاح کردم موقع رکورد صوتیش… دوباره چک میکنم مرسی که وقت میذاری عطف به اون مطلبی که چند وقت پیش نوشته بودم میدونی که چقدر برام ارزشمنده کارت😍😍😍
آن سه چهار سال آخر بعد رفتن سایه و سامیار از خانه، تنها دلخوشیام درزندگی مامی و کتی بودند:
منظور بعد رفتن ساحل و سامیاره؟ چون الان سایه خودش داره اینا رو میگه
اصلاحش کردم توی صوتی…. یعنی یه جمله اضافه کردم که مشخص ابهامش رو برطرف کنه… مرسی که پرسیدی…😍😍😍
اولین باری که رفتم کوه خیلی کوچیک بودم ولی یادمه عظمت کوهها، حس عجیبی رو در من ایجاد کرد، کوچک بودن و ناتوان بودن رو با تمام وجود حس کردم، بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم تازه کره زمین هم اونقدر بزرگ نیست و نسبت به کل هستی اونقدر کوچیکه که اصلا به حساب نمیاد.
با شما موافقم ولی در عمل، هیچ وقت نتونستم طوری زندگی کنم که خودم رو خیلی جدی نگیرم، میدونم که میلیون ها آدم اومدن و رفتن که الان هیچ یاد و اثری ازشون نیست و روزی هست که منم تبدیل به ذره ای خاک بشم و هیچ کس ندونه همچین آدمی روی کره زمین زندگی میکرده (برای همین همیشه دوست داشتم به قول شما بر زمان زندگی کنم نه در زمان)
خوشحالم که یلدا در کنار خانواده عزیزتون بودین، امیدوارم پدر و مادرتون سلامت باشند و همیشه شاهد سلامتی و خوشحالی بچه هاشون باشند.
❤️❤️❤️❤️❤️
عزیز دلمی… 😍😍😍 آرزوی متقابل برای تو مهربون و خونواده نازنینت….
– برتراند راسل میگه نجوم بخونید نجوم دانشیه که تواضع رو به آدم یاد میده… برای همین توی برنامه روزنامه ام حتما حتی شده ده دقیقه راجع به کهکشان چیزی میخونم … یا معدود اخباری که با تمام وجودم دنبال میکنم اخبار مرتبط با کهکشان و اختر فیزیک و این چیزاست… شاید واسه همین که مدام کوچک بودنمون رو به خاطرمون می آره و بی ارزش بودن دنیا رو… دلم میخواست الان یه خاطره ای واست بنویسم از یه بنده خدایی که به نظر من تن فروش بی لیافتی بود که ظاهرا لایق دانشگاه ما بود؛ آدمی که سقف کوتاه دانشکده اونقدر واسه ش بلند بود که تن به هر کاری بده و به من میگفت « به اینا میگن فنون پیشرفت خانم دکتر!» … و من از خودم میپرسیدم : پیشرفت یعنی چی؟؟؟؟ اصلا پیشرفت یعنی رسیدن به نقطه آ؛ اما به چه قیمتی؟ و اساسا برای چی؟ شاید واسه همین میخوام اون داستان دو تا مرده توی قبر رو بنویسم… قصه آدمی به قول ما عیاش در کنار آدمی موفق و در نهایت : که چی؟ الان که یاد این دوستمون افتادم احتمالا قبره رو سه طبقه کنم … ها ها
قبول کنین اگر تن فروشی مشتری نداشته باشه، (میخواستم بگم از بین میره ولی درست ترش اینه که) اصلا به وجود نمیاد. دارم فکر میکنم اگر توی دانشگاه هم کسانی نباشند که به زیرآب زنی و خودشیرینی و باج دهی و باج گیری (حالا به هر نحوی) بها ندن، این جور آدما هیچ جای مانوری ندارن.
چقدر عالی میشه داستان تون، من از همین الان میدونم که نفر سوم اون بنده خداست😂😂😂😂 راستی یادتون هست که توی ایران قبر ۳ طبقه حتما باید هر ۳شون آقا یا هر سه خانوم باشن😂😂😂😂
تردید ندارم … اما برای وسوسه برانگیز بودن کسی که عرضه میکنه هم یه سهمی در نظر بگیر😅😅
🤣🤣آخ آخ من تو این چیزا شوتم… البته حتما سرچ میکردم راجع بهش … ولی شاید هم از باب طنز بد نباشه خانومه رو بذاریم وسط دو تا آقا… 🤣🤣
درسته بالاخره توی هر مسئله، دو طرف وجود داره و نمیشه یک نفر صددرصد موثر باشه و دیگری صفر!
مطمئنم که سرچ میکنین، دیدم که برای بعضی جزئیات کوچک توی داستان هاتون، که شاید به یک خط هم نرسه اطلاعات دقیقی رو ارائه دادین که نیاز به تحقیق و جمع آوری اطلاعات بوده و خیلی این کارتون رو دوست دارم چون خواننده اگر در اون زمینه خاص متخصص هم باشه از دقت نظرتون لذت میبره، نه مثل بعضی داستان ها یا فیلم ها که هیچ توجهی به این مسئله نمیکنند و اصلا با خودشون فکر نمیکنند که این اتفاص که افتاد یا صحبت که عنوان شد، در واقعیت جامعه یا طبیعت یا قانون هم به همین شکل بود؟!
علت اینکه گفتم این بود که تا گفتین قبره رو سه طبقه میکنین و توی ذهنم بود اون دوتا آقا بودن و این یکی حتما خانومه یاد فیلم طبقه حساس افتادم و کلی خندیدم، با یادآوری لبخند گوشه لب شما از این مسئله و اون ها ها که گفتین بیشتر شد🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣