جانی هنوزداشت نفس نفس میزد. دلم برایش میسوخت. اما انگار هیچ کس توی آن خانه جانی را نمیدید. حتی مامی هم گاهی اخم میکرد که خیلی لیلی به لالایش نگذارم که پررو شود. رختخوابهایم را گذاشتم روی تخت مامی و کمکش کردم تا صندلی را هل بدهد توی دل میز مطالعه. مثل عاشق و معشوقی که به وصال و به کمال برسند، در هم جفت شدند. آن میز و صندلی بلوطی که نمیتوانم بگویم من هم مثل عشق ساحل به نقره های مامی عاشقشان نبودم؛ اما بعد از مرگ مامی دیگر حتی نمیخواستم ببینمشان. آنها به نظرم زیبا بودند چون مال مامی بودند. چون مامی را داشتند. چون مامی ساعتها روی آن صندلی پشت آن میز مینشست و کتاب میخواند و چیزی مینوشت و من همیشه دلم میخواست بدانم چه مینویسد. چه در سرش میگذرد. وقتی مامی نبود آن میز و آن صندلی با تمام میز و صندلیهای دنیا دیگر هیچ فرقی نداشت. کتی دفتر خاطرات ساحل را گذاشت روی میز:
- Tágebuch[1]مینویسی؟
خیلی وقتها معنی دقیق حرفهای کتی را نمیفهمیدم اما میدانستم راجع به چه حرف میزند و معنی دقیق حرفهای مامان را درک میکردم اما نمیدانستم راجع به چه حرف میزند.
- نه مال ساحله… مال من نیست… میشه صداش کنی کتی؟
با جانی رختخوابم را پهن کردیم کف اتاق. چند سالی بود کتی نیامده بود ایران. آن موقع جثه هر دویمان از الان خیلی کوچکتر بود. داشتم حساب و کتاب میکردم کتی میتواند توی تخت مامی بین مامی و خاله سوری بخوابد یا نه. آخر مامی خوشش نمی آمد کسی زیادی نزدیک او بشود. محبتش خیلی خط کشی شده و مرزدار بود. جانی فکرم را خواند.
- نهِ… نِمِشه… مُرُم برا کتی خانُم جا میارُم…
- نه! من یا تو سایه مخوابم یا تو مامان سوری…
خودش را انداخت توی رختخواب من و انگار که روی انبوه برف دراز کشیده باشد شروع کرد دست و پایش را توی دایرهی مرد ویترویوسی داوینچی به حرکت دادن. اگر زن ویترویوسی داشتیم حتما باید شبیه کتی میشد. همان موهای فردار با فرق وسط که تا بالای گردنش ریخته بود. دستهای کشیده و خوش تراش. پاهای بلند و زیبا. اگر روی برف بود حتما بال فرشته خوبی ازش در میآمد.
- ببین چقد بازه…
من هم یک چیزهاییم به مامی رفته بود. حس خوبی نداشتم که خیلی به کسی بچسبم یا کسی به من. اما کتی میتوانست همه را بغل کند. همه را با تمام وجودش در آغوش بگیرد. مثل ساحل. اما شاید ساحل زیادی میتوانست همه را در آغوش بگیرد. شاید ساحل فقط آغوش میخواست.
- … ولی این آخریا انگار من مامانِ مامان بودم…
انگار حرف ساحل جرقه به جانم می اندازد. دستم روی دستگیرهی در میخشکد. احترام بزرگتر و کوچکتر توی ذهنم رنگ میبازد. در را باز نمیکنم. مگر به سامی نگفته بود مبادا من بفهمم ساحل خودش را کشته؟ هنوز هم توی این خانه یک غریبهام. همان بچهی سرراهی. همان بچهی اندر.سرم را بر میگردانم و به سنگهای سفید و خاکستری دیوار خانهی همسایهی روبه روی مان خیره میشوم. با صدایی که به زور از لای لبهای خشک شدهام خارج میشود به سامی میپرم، مثل سگ کتک خورده ای که حتی توان پاچه گرفتن یا وق زدن ندارد:
- بریم دیگه…
سامی آه میکشد. هنوز این پا و آن پا میکند. ساحل حرف نمیزند.
- خب … مامان… ببخشید… من برم سایه رو بذارم خونهی مامی بر میگردم… گفتین ساعت چند اینجا باشم؟
صدای مامان را نمیشنوم. اما سامی میگوید:
- باشه پس خودم میام دنبالتون…
ساحل طوری که مامان نشوند میگوید:
- منم این آخرا باهاش حرف نمیزدم… مامان عاشقمونه سایه ولی خیلی مغروره…
مگر عشق و غرور با هم یکجا جمع میشوند؟
- مامی عشق یعنی چی؟
- عشق یعنی پناهگاه امن. عشق یعنی توانایی لخت کردن روحت در برابر یک آدم دیگه…
- یعنی چی لخت کردن روح؟
- یعنی یه کسی باشه که بتونی بدون ترس خود خود خودت باشی…
حتی آن زمان که روی مرز مبهم کودکی و بزرگسالی قدم میزدم میفهمیدم خودخود بودن ترس دارد؛ حتی توی آینه پیش خودم. یعنی میشود کسی را یافت که پیش او خود خود خود بود؟ یعنی مامی پیش بابا حبیب خود خودش بود؟ از بابا حبیب چیز زیادی به یاد نداشتم. وقتی کلاس اول دبستان بودم، یک روز دایی رجی آمد دنبالم. هیچ وقت دایی رجی نیامده بود. همیشه خودم میرفتم تا خانه و گاهی سامی، گاهی مامان یا گاهی خیلی به ندرت بابا می آمدند دنبالم. عاشق این بودم که مسیر مدرسه تا خانه را تنهایی بروم احساس میکردم بزرگ شده ام. همیشه جمعه ها مامی را میدیدیم و او بهم شیش تا سکه پنج تومنی میداد که توی مدرسه خرجش کنم. مامان از این کار مامی هم بدش می آمد. به بابا غر میزد:
- همین مامانت بچه رو پولکی بار می آره … اه اه اه …
عاشق آن سکه های پنج تومنی بودم. بخصوص آن قرمزهای مسی رنگ که پشتشان نقشهی ایران داشت.گاهی توی راه مدرسه از لوازم التحریری کوچکی عکس برگردان میخریدم یا تخم مرغ شانسی. یخمک یا بستی کیم دوقلو. هنوز هم لوازم التحریری از طلافروشی و بوتیک برایم جذابیت بیشتری دارد. احساس کردم باید اتفاقی افتاده باشد که دایی رجی آمده؛ اما اولین تصورم از اتفاق این بود که من چه کار بدی کرده ام که دایی رجی آمده دنبالم. دایی رجی همیشه بوی ادکلنهای خوبی میداد. عین عمو مجتبی. سر راه برایم بستنی خرید. از ته وکیل آباد که پیچید اول شاندیز فهمیدم داریم میرویم خانهی مامی. خانهی مامی را خوب بلد بودم. توی خیابان خاکی باغ کلی ماشین پارک شده بود. مثل عروسی عمو مجتبی. نیمی از مسیر دم در باغ تا پله های ورودی خانه ی مامی اجاق گاز گذاشته بودند و مردها داشتند توی قابلمه های بزرگی که من و البرز و الوند و کتی توی آن جا میشدیم آشپزی میکردند. دستم را روی بخار آب یکی از قابلمه ها گرفتم. داغ بود. دایی رجی جستی زد و من را از قابلمه دور کرد:
- عه نکن دایی میسوزی…
هر کسی مشغول کاری بود. از هیجانشان ذوق زده شده بودم. فکر میکردم عروس ای چیزی در کار است. فقط نمیفهمیدم چرا به جای آهنگ مثل تلویزیون قرآن پخش کرده اند. از یک جایی به بعد توی مسیر به جای قابلمه های بزرگ و کف گیرهایی که هم قد من بودند، کلی صندلی و میز چیده بودند.بعضیهایشان هنوز نامرتب کنار پله ها غش کرده بودند. دایی رجی دم پله ها لپم را بوسید و در گوشم گفت:
- گریه نکنی دایی جون ها! خب؟
ترسیدم. دیگر مطمئن شدم کار بدی کرده ام. لبهایم جمع شد. اما خودم را کنترل کردم. در خانه را باز کردم. توی فیلتر ورودی پر کفش بود. خانه پر از غریبه بود. ساحل دوید و آمد در گوشم گفت:
- بابا حبیب مرده.
بعد از آن هم همیشه خبر مرگ آدمها را با هیجانی میداد که برای من غیرقابل درک بود. پیرهن ساحل را دوست داشتم قشنگ بود. توری و سیاه بود. با کمربند و یقهای شبیه یقه لباسهای بابا ولی سفید. مامان موهای بلندش را بالای سرش دم اسبی بسته بود. از موی بسته خوشم نمی آمد. درد ساحل را وقتی مامان با آب و شانه به جان سرش افتاده بود تا آنها را انقدر محکم بکشد که حتی یک تارشان از لای کش در نرود سرم را به درد آورد. ساحل مقنعهام را کشید و در رفت. مامی آرام و خاموش نشسته بود. عمه طرلان میکوبید توی صورتش و ضجه میزد. خاله سوری، جانی، همه، همه جز مامی گریه میکردند. مامی نه لبخند میزد. نه شوخی میکرد. فقط نگاه میکرد. همه سیاه پوشیده بودند . این اولین باری بود که مرگ را آنقدر نزدیک درک میکردم. شبیه مهمانی بزرگی بود که به جای آهنگ صدای قرآن و روضه خوان میآمد. به جای شیرینی حلوا دور میگرداندند. آرایش گلها فرق کرده بود و همه شمعدانیها حالا شمع داشتند و شمع ها همه روشن بودند. به نظر من مهمانیهای عزاداری از مهمانیهای عروسی حتی بهتر هم بود. آخر بیشتر آدمها دهانشان را میبستند و حرف نمیزدند. سکوت خوبی حکمفرما میشد وقتی روضه خوان حرف نمیزد و ضبط صوت خاموش بود.
مامان مرا دید که مبهوت و بیصدا کنار در ورودی ایستاده ام. به طرفم که آمد قلبم تاپ تاپ کرد. آب دهانم را قورت دادم. طبق معمول کوله پشتی ام را چک کرد که ببیند چاشت روزانه ام را خورده ام یا نه. همیشه توی راه کیفم را از خوراکی هایی که دوست نداشتم خالی میکردم. مامان همیشه از لاغری من آزرده خاطر بود. آمدن دایی رجی آنقدر ذهنم را درگیر کرده بود که یادم رفته بود کیفم را خالی کنم. از نگاه غضب آلودش فرار کردم. خواستم بروم طبقهی بالا که مامی مرا دید. نمیدانستم باید چه کار کنم. کاناپه ی بزرگ ته پذیرایی را آورده بودند گذاشته بودند توی هال نزیک پله ها. مامی و خاله سوری و عمه طرلان رو آن نشسته بودند. هر کس که نزدیک کاناپه می شد ناگهان میزد زیر گریه. مامی اشاره کرد «بیا توی بغلم». ترسیدم. من هم وقتی رفتم طرفش ناخودآگاه یا شاید هم تحت تاثیر گریه بقیه یا «گریه نکنیِ» دایی رجی زدم زیر گریه. خودم هم نمیدانستم چرا دارم گریه میکنم؟ چون مامی مثل همیشه نبود؟ چون آن همه آدم آنجا بود و از آدمها واهمه داشتم یا چون میدانستم مامان به خاطر نخوردن خوراکی هایم سرزنشم میکند؟ آن لحظه اصلا یاد بابا حبیب نبودم. هنوز نمیدانستم مردن یعنی دقیقا چه. گریه من تراژدی مرگ بابا حبیب را حماسی تر کرد. همه همزمان شروع کردند با من به گریه کردن. عمه طرلان بلندتر از همه گریه میکرد و سعی میکرد به زور نوازشم کند. مامی مرا از چنگش نجات داد و سرم را گذاشت روی سینه اش و تنگ در آغوش فشرد. احساس خوبی داشتم. سرم را بو کرد.
- هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست
مامی همیشه این بیت حافظ را میخواند. حتی قبل از مرگ بابا حبیب. اما هیچ وقت ندیدم که گریه کند. به صورتش نگاه کردم، آن روز هم گریه نمیکرد. انگار بیشتر از اینکه اندوهگین باشد حوصله اش سر رفته بود. حوصله ی جمع را نداشت. مامان من را از توی بغل مامی کشید بیرون و بازویم را مثل دسته آفتابه گرفت توی دستش و از پله ها بالا برد. با اینکه همیشه قدم از هم سن و سالهایم بلند تر بود اما هر از گاهی پایم روی یکی ازپله ها میسرید چون نمیتوانستم به سرعت مامان از پله ها بالا بروم. انتظار دعواو سرزنش داشتم اما بهترین هدیهی دنیا را به من داد. مرا برد توی اتاق مامی و بابا حبیب و نشاند پشت میز تحریر مامی:
- بشین همینجا مشقاتو بنویس توی دست و پای مامی و بقیه هم نیا. فهمیدی؟
شاید بیشتر منظورش این بود که جلوی چشم بقیه ظاهر نشوم. مامان همیشه توی همه مهمانی ها ساحل را با خودش میبرد. من کُزت تنبل خانه نشینی بودم که جز کتاب خواندن هنری نداشت؛ حتی عاشق عروسک هم نبود. از همهی عروسکهای دنیا میترسید. اما آن لحظه که اصلا برایم مهم نبود. پنج تومنی مسی رنگم را از جیب مانتوی خاکستری ام بیرون آوردم و گذاشتم زیر یکی از کاغذهای کاهی روی میز مامی . با مداد آنقدر رویش را سیاه کردم تا نقشه ایران و کلمه استقلال و آزادی روی کاغذ ظاهر شد.
- کارت زشت بود سایه… بعد از شونزده سال اومدی اون وقت از ماشین پیاده نمیشی واسه مامانت؟
- کار تو زشت تر بود که به بهانهی کلید منو توی این موقعیت قرار دادی. میتونستی مثل آدم بپرسی که دوست دارم مامانو ببینم یا نه.
- لابد اخلاق عنتو بهتر از من میشناسه که میگه بهش نگو بیارش ببینمش…
کدام را باور کنم؟ اینکه دلش میخواهد مرا ببیند؟ یا اینکه به سامی میگوید من نفهمم ساحل خودش را کشته؟
- اون که اخلاق عن منو میشناسه میخواست بهت فرمون نده.
سامی ته بلوار سجاد میپچد توی آزادی.
- تو چرا این قدر کینه ای هستی بچه؟از چی این طور کینه به دل گرفتی؟
جواب نمیدهم. حوصله ندارم. دستهایم میلی برای در آغوش کشیدن کسی ندارد. لبهایم دیگر نمیتواند به دروغ لبخند تحویل کسی بدهد. فقط میتوانم در سکوت نظاره گرشان باشم. همین که چشمهایم را به رویشان نمیبندم خودش تلاشی است برای باقی ماندن در دنیای پوشالیشان.
- یه سلام و احوالپرسی از کجات کم میکرد؟ دنیا ارزش نداره سایه…
همیشه همین است. همیشه دنیا برای ما نباید ارزش داشته باشد، برای طرف مقابل اما ارزش دارد. همیشه ما باید ببخشیم اما طرف مقابل مغرورانه بایستد و بخشیده شود. نه درس عبرتی بگیرد نه مسئولیتی بپذیرد نه حتی عذر خواهی کند. همیشه باید گذشتهی دردناکمان را فراموش کنیم تا بزرگ جلوه کنیم. تا با وقار به نظر برسیم. تا نجیب و شریف تلقی شویم. هنوز هم درونم سایههای جنگجویی وجود دارند که گاهی افسار این سایهی خستهی از همه چیز بریده را در دست میگیرند. در درون من چند سایه زندگی میکنند؟
- از کجای اون کم میکرد؟ من خر من بچه من عن اخلاق! اون عاقل اون بزرگتر اون خوش اخلاق! چرا خودش یه لبخند نزد. یه اسممو صدا نکرد؟
دوباره ساحل کوچولو ظاهر شده و دارد با پاهایش محکم میکوبد به پشت صندلی من:
- دعوا نکنین… دعوا نکنین…
سامیار سرش را با تاسف تکان میدهد و میدان استقلال را دور میزند به سمت وکیل آباد. از توی آینه صندلی عقب را نگاه میکنم. ساحل دوباره آبی و کبود میشود. از ساحل دوازده سیزده ساله خبری نیست. ساحل کوچولو جیغ میزند. سرم تیر میکشد. موبایل سامیار زنگ میزند.
- سلام عمو. نه به جان تو چی رو بپیچونم؟ آها نه یه دقیقه اومدم به مامان کلید بدم. الان دارم میبرمش خونهی مامی. کجایی شما الان؟
سامیار از توی آینه به پشت سرش نگاه میکند و میخندد:
- عه ناکس… خب میبینمت همونجا دیگه…
ماشین سفیدی سعی میکند سرعتش را با سرعت ماشین سامیار تنظیم کند. عمو مجتبی است. چقدر شبیه بابا حبیب شده. ترکیب بابا حبیب و مامی. چانهی کشیده و مربعی مامی. چشمهای مهربان بابا حبیب. تمام موهایش سفید شده و من بی آنکه بدانم چرا قلبم تیر میکشد. با یک دستش موبایل گرفته دم گوشش و با آن یکی فرمان را گرفته، هر از گاهی به ما نگاه میکند. لبخند کمرنگی روی لبهایم را میپوشاند. سامیار تلفن را که قطع میکند با طعنه به من میگوید:
- اینجا همه دوست دارند، اگه تو رفتی اون ور خارجی شدی و فکر میکنی ادای سردا رو در بیاری کلاس داره، اینجا این آدم با شصت سال سنش ساعت چهار صبح از این خونه به اون خونه میکنه تا تو رو دو دقیقه زودتر از بقیه ببینه… ساحل مُرد سایه. گذشته تموم شد. دست بردار از این ژست و اداهات…
گذشته هیچ وقت تمام نمیشود. گذشته حتی وقتی میرود سایه اش را روی تمام هستی مان میگسترد. احمقانه ترین حرفی که یک نفر میتواند بگوید همین است که گذشته تمام شد. گذشته فقط اسمش گذشته است اما تمام آینده را توی مشتهایش گرفته. مثل دهانهی قیف شیرینی پزی حال و آینده را شکل میدهد. روی تصمیمهایمان رد می اندازد و ما را تبدیل میکند به چیزی که در لحظه حالیم. جوابش را نمیدهم. ساحل کوچولو ناله کنان خودش را توی بغل ساحل جا میدهد و صورت ساحل دوباره سرخ و زرد میشود. عمو مجتبی سر وکیل آباد درست همانجایی که باید سرعتش را کم کند پایش را میگذارد روی گاز. توی سکوت ماشین سامیار لای ناله های ساحل کوچولو صدای غرش موتور ماشین عمو مجتبی را میشنوم. از کنارمان رد میشود. در کسری از ثانیه از ما چندین متر فاصله گرفته و دور میشود. دکمهی ضبط ماشین سامیار را فشار میدهم و دوباره نامجو میخواند:
- نه سر پروازی نه واکنای نماندنی بر جا…
ادامه دارد…
[۱] خاطره
پ ن: هنوز میتونستم این قسمتو بنویسم ولی وقت نداشتم. اینطوری که داره پیش میره داستان طولانیای میشه… لعنتی این وسطا هی برنشین هم میاد روی کیبورد میخوام بزنم توی ملاجش… و اصلاحاتی راجع به داستان خسرو و شیرین… بخش آخر داستان کاملا برعکس شده و شیرین توی جلسهی روانکاوی یه خاطراتی از بچگیش یادش میاد که همیشه یادش رفته بوده… تصمیم شیرین وسط جلسه از خسرو به مریم تغییر میکنه و… گرگ و میشِ داستان گرگ میشیتر میشه … حالا ببینین بعد از پونزده دی اگه یه خط چیزی اومد…
(چند تا داستان دیگه هم اومده توی ذهنم؛ مثلا یکیش “دو تا مرده توی دو طبقهی یک قبرند که با هم حرف میزنند، یکی آدمی که زورباطور زندگی کرده یکی آدمی که دکتر-حسابی-طور زندگی کرده و آدمایی که میان بالا سرشون عر میزنند رو به هم معرفی میکنند؛ گاهی تناقض رفتارشون رو درک نمیکنند، اینکه دارند روی سنگ قبر اونا واسه خودشون گریه میکنند یا واسه آدمی که حالا اون زیر خوابیده؟ خلاصه قصه در قصه پیش میره”؛ یا داستان “دیواری شبیه دیوار برلین که از زمان ساخته شدن تا تخریبش قصه ی زندگی آدمهایی رو که میبینه روایت میکنه و بیهودگی باورهایی رو به تصویر میکشه که گاهی به خاطرشون جنگ به پا میکنیم و دیوار میسازیم و بعد نسل بعدی میاد و اون دیوار رو به راحتی تخریب میکنه ” و آخریش هم قصهی یک قفس که خیلی وقتی خالی مونده و میل عجیبی برای در خود اسیر کردن کسی داره؛ قفسی که به رغم ادعای خوش نمیتونه جدا از طبیعتش رفتار کنه: نیش عقرب نه از ره کین است؛ اقتضای طبیعتش این است!)
بعد دانشگاه به خودم قول داده بودم دیگه طوری زندگی نکنم که منتظر تعطیلات یا تاریخ خاصی باشم که بخوام زندگی کنم یا از زندگی کردن لذت ببرم… به خودم قول داده بودم با برنامه زندگی کنم اما خودم رو مقید به هیچ برنامه ای جز لذت بردن از لحظه های لیز و سُرِ زندگی نکنم…
(البته که شرایط الان رو هیچجوره نمیتونم با اون گندابی که خودمو اسیرش کرده بودم یکی کنم. اون موقع توی مرداب بودم و هر از گاهی خودمو میکشیدم روی یک برگ بزرگ نیلوفر تا نفسی تازه کنم واسه تحمل لجنزار اطرافم و الان شاخههای خاردار گله که دور دستام پیچیده … سرمستم از بوی گل و گاهی خارش دستم رو خراش میده)
اما خب به قول نسیم طالب نویسندهی همین کتابی که دارم ترجمه میکنم «پوپر هم نمیتونست پوپری زندگی کنه» ؛ شعار دادن همیشه از عمل کردن آسونتره…
حالا خودمو اینطوری قانع میکنم که بعد پونزده بیست روز رخوت ناشی از عمل جراحی، انجام کاری که توش تعهد زمانی داشت، باعث شد زودتر از فاز چسناله بیام بیرون و زندگی عادی رو از سر بگیرم و البته بتونم از فوکوس کردن روی تغییرات بدنم دست بردارم… احساس میکردم برام مفیده که یه کم چیز گشادو هم بیارم… چی بگم…
پ ن ۱: بابام سفارش چند تا نقاشی داده بهم ولی دیشب که دوباره پیامشو خوندم تا ببینم دقیقاً چی خواسته، دریافتم که گند زدهم… بابا خواسته عکس چند تا خانومو واسهش روی کاغذ سایز آچار بکشم و من روی آسه کشیدم… میخواسته باهاشون آباژوری چیزی درست کنه و کلی هم طفلی واسهم سایز درآورده بوده؛ حالا باید دوباره بکشم 😁😁 همیشه کارم همین بوده: بیدقتی تمام در نهایت دقت!!
12 پاسخ
👍🏼👍🏼❤️❤️
I love your dad😅😅
😍😍😍
من اومدم و فقط پی نوشت ها رو خوندم و داستانو نخوندم تا صوتیش بیاد🤩🤩😻😻💃💃چقدرررررررر ایده داستان هایی که گفتینو دوست داشتمممممم مخصوصا اون داستان قبر و قفس👌👌👏👏🤩🤩خیلییییییی دوس داشتم عالینننننن🤩🤩🤩😻😻😻این ترجمه هم زودی تموم میشه و زمان استراحت شیرینننن میرسه😻😻😻آهان آهان تا یادم نرفته تغییر پایان داستان خسرو شیرینم جالب بوددد
ای جان جان 😍😍محمود هم مثه توعه… میاد فقط کامنت و پینوشت میخونه ؛ فقط صوتی گوش میده… هر چند قبلنا هم نمیخوند و من خودم براش میخوندم که حین خوندن جملات رو تا جای ممکن اصلاح کنم ولی الان دیگه میگه صوتیشو گوش میدم نمیخواد خودت بخونی 😅😅
بازم یادم رفت یه چیزی: ایده آباژور پدر هم چه جالبببب بود🤩🤩🤩❤❤❤نقاشی هم عالیییییی🤩🤩🤩😻😻😻
جان دلم 😍😍
اين قسمت خيلي بهم چسبيد😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿
هم متن طولاني بود
هم پي نوشت
هم نقاشي خوب
دل تو دلم نيست سايه مامي رو ببينه… هر چي داره جلوتر ميشه از سياهي شخصيت مامان سايه داره حتي كمتر ميشه. سايه واقعي دعواتون نميكنه كه چرا اينطور شد؟
منتظرم فردا شه صوتي رو گوش بدم😍😍😍😍😍
قربونت بشم… آره داره همینطوری میشه … دوست ندارم چیزی که می نویسم تک صدایی باشه… دوست ندارم آدمها رو سیاه و سفید ببینیم… دوست دارم در عین سیاهی و در عین سفیدی برای هم لکه ها و نقطه ها و سایه هایی متفاوت قائل بشیم و امیدوارم بتونم اینو توی مسیر داستان نشون بدم… هر چند من هنوز و همچنان فقط دارم آزاد نویسی میکنم و هنوز هیچ کدوم از نوشته هامو بازخوانی و بازنویسی نکردم شاید در مراحل بعدی بتونم مشکلاتش رو اصلاح کنم ( یعنی اگر این طور که میخوام پیش نمیره یا نرفته بهم بگید که این کارو بکنم )
طولانی بودن این قسمت خیلی خوب بود😍😍😍😍 و توصیفات هم عالی😍👌🏻😍👌🏻😍👌🏻
داستان دیوار برلین و قبر که گفتید چقدر بکر و جالب بودن👏🏻👏🏻👏🏻 پس ۴،۳ تا داستان بعدی هم مشخص شدن😍😍😍😍چه خبر خووووبی😍😍😍😍
پدر هنرمندتون😍👌🏻آباژورها رو به ما هم نشون بدید🤩🤩🤩😻😻😻
😍😍😍جان دلم.. باشه حتما😍😍
«ساحل طوریکه مامان نشوند میگوید» نشنود.
«… قرمزهای مسی رنگ که پشتشان نقشهی ایران داشت» نقشهی.
«فهمیدم داریم میرویم خانهی مامی» خانهی.
«خانهی مامی را خوب بلد بودم» خانهی.
«فکر میکردم عروسای چیزی در کار است» عروسی ای.
«..خواستم بروم طبقهی بالا..» طبقهی.
«…اما بهترین هدیهی دنیا..» هدیهی.
« از همهی عروسکهای دنیا میترسید» همهی.
«سامی ته بلوار سجاد میپچد توی آزادی» میپیچد.
«… مثل دهانهی قیف شیرینیپزی..»
.
❤️
🙈🙈🙈😍😍😍