کار مامان همین شده بود که برای ساحل گریه کند:
- ساحل جان دخترم مادر برات بمیره الهی … حسود خاک بر سر…
نمیدانستم باید چه کار کنم. دلم میخواستم کار بدم را جبران کنم. آن زمان فکر میکردم کار بدی کردهام. یعنی نمیفهمیدم چه کار بدی کردهام. اما میفهمیدم که از نظر دیگران کارم خوب نبوده. چون حتی مامی هم نگفت که کارم خوب بوده. به نظر خودم داشتم ساحل را از خطر آگاه میکردم. شاید حرفهای بعد را نباید میگفتم.الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم دورم پر شده بود از یک عده آدم بزرگِ بیشعور متظاهر محافظه کار؛ اما من فقط سیزده سالم بود.
- برو گمشو از جلوی چشام نبینمت دیگه سایه… زندگی خواهرتو اول تو داغون کردی… بعد اون عموی دیوثت… الهی بمیری سایه… الهی سر قبرت گریه کنم سایهی بیپدر که بدقدم و شوم بودی همیشه…کاش یا تو سر زا مرده بودی یا من!
هر روز چند تا مادر آرزو میکنند کاش بچهشان به دنیا نیامده بود؟ چند تا مادر آرزوی مرگ بچهشان را میکنند؟ چند تا بچه در بیپناهی و تنهایی از خودشان میپرسند مگر چه کار کردهام؟ چند تا بچه آرزوی مرگ مادرشان را میکنند؟ وقتی برگشتیم خانهی خودمان اوضاع با همیشه فرق کرده بود. خانهمان دیگر مثل قبل نبود. دیگر مثل قبل نشد. هیچکس جرئت نمیکرد حرف بزند. بابا از همیشه ساکتتر شده بود. از همیشه دورتر شده بود. از همیشه کمتر خانه میآمد. از همیشه کمرنگتر شده بود. من هم بیشتر وقتها توی کمد بودم و کتاب میخواندم. از دنیای واقعی فرار میکردم تا یادم برود چقدر بدبخت و بیچارهام؛ اما دیگر مامان دیگر بهم پول توجیبی نمیداد که بتوانم کتاب بخرم. کتابهای قدیمیام را ده بار میخواندم و منتظر میشدم تا روزی که برویم خانهی مامی و از کتابخانهاش کتاب بردارم و دور از چشم مامان که دیگر حتی راه رفتنم او را عصبی میکرد ببرم لای لباسهایم قایم کنم. کمکم کمدم شد اتاقم. شد تختخوابم. شد پناهگاهم. انگار بقیه هم با ندیدنم راحتتر بودند. یک بار بیست تا قرص استامینوفن کدئین خوردم که خودم را بکشم اما فقط چند روز خوابیدم. چند بار سامی آمد حالم را پرسید و من توی خواب و بیداری گفتم خوبم. یکی دو بار هم بابا آمد و تمام. هیچکس نفهمید که من قرص خوردهام. برای هیچ کس مهم نبود که من چرا این قدر خوابیده ام. واقعاً چرا برای هیچ کس عجیب نبود که من این همه بخوابم؟
- سایه؟ سایه؟ خوبی؟
باز رفته بودم به سرزمین هپروت. انگار از خواب پریده باشم میگویم:
- خوبم.
- چرا سوار نمیشی؟
تن خستهام را پرت میکنم روی صندلی ماشینش. استارت میزند، صدای نامجو توی ماشین میپیچد:
- دور ایرانو تو خط بکش… خط بکش… بابا خط بکش… تف و لعنت به این سرنوشت… سرنوشت… خط بکش…
چرا برگشتم؟ آفتابگیر را پایین میدهم تا خودم را توی آینه نگاه کنم. ساحل را میبینم که روی صندلی عقب نشسته و از روی صورتش خون میریزد. از جا میپرم. هیِ بلندی از گلویم خارج میشود و به پشت سرم نگاه میکنم. سامیار هم میترسد:
- چی شد یهو؟
- ساحل… ساحل …
یک لحظه به عقب نگاه میکند و بعد نگاه نگرانش را به من میدوزد. ساحل غشغش میخندد. سامیار بازویم را نوازش میکند. چند ثانیه دستش را روی بازویم نگه میدارد و بعد آه میکشد. دنده را جابهجا میکند و گاز میدهد. ماشین راه میافتد. ساحل هنوز همانجا نشسته. نگاهمان که به هم گره میخورد، میخندد. صدای خندهاش آنقدر بلند است که دیگر صدای نامجو را نمیشنوم.
- به آرزوت رسیدی نه؟
به سامیار نگاه میکنم.
- میشنوی؟
سامیار سرش را تکان میدهد که یعنی آره و همزمان با نامجو زمزمه میکند:
- …. چند بار گزش زنبور شد این کودکی را ….. چند بار آخ گفتیم آنگونه که دل گریست…
ساحل هم غشغش میخندد. حالا هر سهتایی دارند باهم میخوانند. ساحل، سامیار، نامجو:
- چرا شتر رنج همیشه اینجا خوابید؟ چرا شتر رنج همیشه اینجا خوابید؟
ساحل دستش را میگذارد روی شانهام. دستش مثل یک تکه یخ سرد است. حسش میکنم. دیگر از صورتش خون نمیآید. سرش را از کنار صندلی پشتی می آورد کنار صورتم و در گوشم میگوید:
- دلم برات تنگ شده بود.
- آه…. امروز خاکش میکنند. صبر کردند تو برگردی.
به سامیار نگاه میکنم.
- ساحلو؟
موبایلش زنگ میزند. با تاثر نگاهم میکند و جواب میدهد.
- سلام مامی جان. آره توی راهیم. نه خوبه.
ساحل دوباره میخندد:
- خاکم نکردهند تا تو برگردی. چقدر طولش دادی؟ ببین یخ زدم بس که توی سردخونه بودم…
دو دستش را از از پشت صندلی میگذارد روی لپهایم. انگار جریان الکتریسته و سرمای منفی سی را با هم به تنم وصل کنند، لرز میکنم. سرخوشانه میخندد و دستهایش را از روی گونههایم بر میدارد و محکم میکوبد به هم. شترق. شانههایم از جا میپرد.
سامی با تعجب نگاهم میکند. صدایش را میآورد پایین و آرام میگوید:
- به نظرم یه کم شوکه شده… میخواین به الوند زنگ بزنین با خودش آرامبخش بیاره؟
مسخره. انگار که نمیتوانم بشنوم. ساحل به صندلی عقب تکیه میدهد:
- الوند دکتر شدهها… میدونی؟
و دوباره با نامجو همخوانی میکند:
- دور ایرانو تو خط بکش…
آینهی آفتابگیر را طوری تنظیم میکنم که بتوانم ببینمش. هنوز هم زیباست. چقدر چشمهایش شبیه الناست. النا از من پرسید چند تا خواهر و برادر دارم و من هم گفتم هیچی. گفتم همین یک بچهام. گفتم مادرم سر زا مرده و پدرم درگیر قمار شده، همهی زندگیمان را به باد داده. مادربزرگم مرا بزرگ کرده و بعد از دیپلم فرستاده خارج درس بخوانم. سناریوی باورپذیر و البته دردناکی بود که دیگر نخواهد راجع به آن سوال و پرس کند. ساحل جیغ میزند:
- بیا بیرون… از توی فکرات بیا بیرون…
سامیار تلفن را قطع کرده. دارد با آهنگ دیگر نامجو همخوانی میکند:
- … موا بِرَم تَهنا بَشُم تَهنا فقط وا سایَه خو…
ازش میپرسم:
- الوند دکتر شده؟
با پوزخند میگوید:
- آره… باورت میشه؟ اون پخمههایی که میزدیم ته سرشون الان برای ما آدم شدهند… البرز هم آرشیتکت شده برو و بیایی داره واسه خودش تو مشهد…
ساحل میخندد:
- هنوز باورت نشده منو میبینیها؟
نامجو میخواند:
- …دو روز تلخ زندگی قصهی تلخ مردنَه امید یک روز زندگی دنبال خو با گور بردنَه…
و سامیار میگوید:
- فکر نمیکردم برگردی…
- چطور مرد؟
- حالا وقت هست واسه این حرفا…
- چطوری مرد؟
باز نامجو میخواند:
- …ای دل دگر گولم نزن نوشته گولت ناخورم … برگشتِنی نی ای سفر دُمبال خو بِی تو نابَرُم…
انگار همهی دنیا دارد به من میگوید دیگر برنمیگردم لیون. کاش میتوانستم فرار کنم. سامی جواب نمیدهد. ساحل میخندد:
- خودمو کشتم… ولی اینا نمیخوان به کسی بگن… نمیخوان ازین بیشتر آبروشون بره… میخوان بگن تو خواب سکته کردم مردم…
- چرا؟
سامیار ازتوی آینه به پشت سرش نگاه میکند و میپرسد:
- چرا چی ؟
- چرا خودشو کشت؟
فرمان ماشین را به سمت چپ می چرخاند:
- کی بهت گفت همچین چیزیو؟
- چرا؟
انکار را بی فایده میبیند:
- نمیدونم… افسرده بود … این سالهای آخر اصلاً حالش خوب نبود… مامان نفهمه میدونیا… فکر میکنه من بهت گفتم… میشناسیش که…
- چرا افسرده بود؟
- خیلی بدشانسی آورد توی زندگیش سایه…
- … ای دل دگر گولُم نزن…
- آره من خوشگل بدشانس بودم… خوش به حالت سایه… تو بدگل خوششانس بودی… حالام که خوشگل شدی … واسه خودت تو خارج زندگی میکنی… خوشبختی… مامی هم حتما همهی ارث و میراثشو میذاره واسه تو …
ساحل از مامی پرسید:
- مامی وقتی مُردین این سینی نقرهتون به من برسه؟
مامی پوزخند زد:
- باز خوبه توی روم میگی. آره مادر به تو برسه. همهش به شما ها میرسه….کدومشو میتونم با خودم ببرم توی گور که بهتون نرسه؟
قلبم جمع میشد وقتی مامی دربارهی مرگش حرف میزد؛ اما ساحل همیشه منتظر مرگ مامی بود. اوایل فکر میکرد به او هم ارث میرسد؛ وقتی فهمید فقط بابا از مامی ارث میبرد با افسوس گفت:
- اه اه… پولدار شدنم یه مرحله عقب افتاد…
همیشه از این حرفهای ساحل احساس وحشت بدی بهم دست میداد. مامان هم دعوایش میکرد:
- بی تربیت… این چه حرفی بود زدی؟ بابات پولدار بشه انگار تو هم پولدار شدی دیگه…
اما طوری که انگار آرزوی مرگ مامی بد نبود، فقط آرزوی مرگ بابا بد بود.
- نه ! بابا پولدار بشه همه رو به باد میده… بعدشم الان مامی پولداره ! بابا پولداره؟ مامان حتما مامی باید بمیره تا به بابا چیزی برسه؟ مامان چرا مامی و عمومجتبی و همه پولدارند ما بی پول…؟
- دست روی دلم نذار ساحل که باز به هم میریزم. اینم از بخت بد و پیشونی سیاه من بود…
پول، ظاهر، پول، ظاهر، پول، ظاهر، پول … زبان مشترک مامان و ساحل.
- بیا بیرون… نمیذارم از دنیای واقعی فرار کنی… تو همیشه با چیزای خوبی فرار میکردی… عوضی خوششانس… با کتاب… با پول مامی…
آن روز بعد از پنج سال دوباره توی بغل مامی از گریه ترکیدم:
- درد داره مامی… خسته شدم… خسته شدم… دیگه نمیتونم تحمل کنم…
مامی جلوی مامان ایستاد و گفت:
– بفرست این بچه رو بره خارج درس بخونه. این قدر خودت و اینو عذاب نده فرنگیس خانم…
– خرجشو کی بده مامی جان؟ خودتون میدونین که محسن با مرض قمارش همه چی رو به باد داده…
– دردت اینه؟ خودم… همه خرجش با خودم…
و بند ناف عاطفی من، اگر اصلاً بند نافی وجود داشت، برای همیشه از مامان بریده شد. دوران عذاب گذشته به سر آمد و دوران عذاب تازهای آغاز شد. دورانی که به تنهایی باید بار بزرگ شدن را به دوش میکشیدم. به تنهایی باید با دنیای غریب خارج از خانهام، خارج از شهرم، خارج از کشورم کنار میآمدم. سخت بود. اما نه به سختی بودن در خانهام، در شهرم، در کشورم… حالا به تنهایی تازهای دچار شده بودم. حالا با رنج حقارتهای تازهای مواجه میشدم. حالا هم با بقیه فرق داشتم اما یگ جور تازهای. آدم با رنجهای خارج از وطن و خانواده یک طور دیگری کنار میآید. یک طور راحتتری.
یک ساقه در کنار درخت پیچک میشود به اعتبار سایه
یک ساقه در میان کویر درخت میشود به اقتضای نیاز
- بیا بیرون سایه … نمیذارم بری توی هپروت… باید درد بکشی… باید لحظه به لحظه پا به پای من توی این خراب شده بمونی و درد بکشی…
دستهایش را حلقه میکند دور گلویم:
- روح من تا آخر عمرت بهت میچسبه سایه. چون تو آرزوی مرگمو کردی…
مامان هم همیشه از ته دلش آرزوی مرگ من را کرد. از تصور اینکه بعد از مرگم بختک شوم روی سینهی مامان لذت میبرم. شاید بد نباشد من هم خودم را بکشم. اگر قرار باشد با صورتی له و لورده تا آخر عمر مامان کنارش راه بروم، این کار را میکنم.
- مامان هیچ وقت از ته دلش نمیخواست تو بمیری… ولی تو خواستی که من بمیرم… روزی هزار بار توی فکرات منو کشتی…
چه کسی میتواند صد در صد مطمئن باشد که دیگری چه فکر میکند و چطور فکر میکند؟ چه کسی میتواند صد درصد از واقعیت طرف مقابلش اطمینان داشته باشد؟
ادامه دارد…
10 پاسخ
چقدرررررررر خوووووب بود اين قسمت 😍😍😍😍🙊🙊🙊🙊🙊🙊🙊خيلي حس خوبي داشت…. من دو بار خوندم… خيلي منتظر قسمت بعدي ام😍😍يعني صوتياشو آواز خوندين؟😍😍😍😍
🙊🙈😍❤️فدات شم
نه 🤣🤣
Aaaaali boood kheyli az in fase tavahomish khosham miad👍🏼❤️
Waiting for your singing😅
🙈🙊🤣🙌🏼❤️
واااااااااای 😍😍😍😍 چه همه هیجان داشت این قسمت…. اطلاعات بیشتری هم از داستان گرفتم👍
موسیقی خیلی خوب بود، هر دو عالی بود❤️
.
.
.
_دلم «میخواستم» کار بدم…. «میخواست»
_ اما دیگر مامان دیگر بهم پول…. یک «دیگر» اضافه است.
_این «ساله ای» آخر اصلا حالش…. «سالهای»
_اما «یگ» جور تازه ای…. «یک»
_دیگر نخواهد راجع به آن سوال و پرس کند…. در این مورد مطمئن نیستم، شایدم اشتباه کنم ولی به نظر من «پرس و سوال» بهتر از «سوال و پرس» باشه.
جان دلم مرسی مرسی 😍😍😍
فک کنم امشب صوتی نداشته باشیم! درسته؟🤔
الان برنامه رو کردم یک روز داستان یک روز صوتی … کار ترجمه ام که تموم شه از پونزده دی هر روز هم داستان میذارم هم صوتی… 😍😍بی حرف پیش و گوش شیطون کرد و این چیزا
ای جان سایه🥺🥺🥺عالی نوشتید👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻
همچنان پرچم مامی بالاست😍😍😍🥳🤞🏻🤞🏻🤞🏻✌🏻✌🏻✌🏻🤩🤩🤩
.
« دلم میخواستم کار بدم را جبران کنم» میخواست.
«اما دیگر مامان دیگر بهم پول تو جیبی نمیداد» یه دیگر اضافهاس.
«دو دستش را از از پشت صندلی میگذارد روی لپهایم» یه از اضافه اش.
«این سالهای آخر اصلا حالش خوب نبود» سالهای.
«..فرق داشتم اما یگ جور تازه ای» یک.
.
❤️
مرسی مرسی مرسی😍😍😍