چه کسی میتواند آدمها را و نیتشان را صد در صد بداند؟ قضاوت کردن سختترین کار دنیاست. هرچند ما همهمان به طور مداوم در حال قضاوت کردنیم. به قول مامی هر کسی از ظن خود شد یار من.
- آره مامی جان وز درون من نجست اسرار من…
- مولانا… مثنوی معنوی دفتر اول… نه مامی جان؟
- آره قربون قد و بالات بشه مامیت…
- مامی امشب قصهی خان جانو برام میگین؟
خاله سوری همیشه خانهی مامی یا هر جای دیگری روی نزدیکترین مبل یا صندلی کنار او مینشست و قلاببافی میکرد. همیشه داشت برای یکی یک چیزی میبافت. روتختی برای اتاق کتی، شال برای روی شانههای مامی، کلاه و شالگردن برای بابا، رومیزی برای مامان. بهندرت حرف میزد. مثلاً وقتی اسم پدر و مادر یا دایی و برادرهایش میآمد و بهندرت به کارهای ما کاری داشت؛ اما آن شب برایم ابرو بالا داد . آن لحظه نفهمیدم نباید از مامی بخواهم برایم قصه بگوید یا نباید اسم خان جان را بیاورم. مامی آه بلندی و کشید و گفت:
- خان جان ما زن فاضله و ادیبی بود مامی جان…. زنی بود که زنیّت داشت… حالا بعضی مردهای احمق هم میگن مرد بود!
- خیلی ادیب بود خاله. خودش هم اهل قلم بود. از ادبیات روس برامون قصه میخوند، آبجی یادته؟ خیلی از کتابای کتابخونهی مامیت از خان جان بهش ارث رسیده…
- یک فامیل بود و خان جان ما…
مامی از همانجا که نشسته بود به کتابخانهی پشت سر من خیره شد.با همان کودکی میتوانستم اندوه را در چشمانش ببینم. برایش دلبری کردم:
- مثل شما که یک فامیله و یک مامیِ ما…
مامی دوباره آه کشید:
- ای بابا از همون روزی که اسم نصرت آغا شد مامی پشم کلاه ما هم ریخت مامی جان…
میفهمیدم خاله سوری بی قرار است. بیتاب است. نگران مامی است. میخواهد بحث را عوض کند:
- بازم از اسم من بهتره که آبجی جان…
مامی اول کجکی خندید؛ اما انگار هر چه بیشتر به حرف خاله سوری فکر میکرد بیشتر خندهاش میگرفت. خندههای مامی را دوست داشتم. قلبم گرم میشد وقتی میخندید. من هم ناخودآگاه خندهام میگرفت:
- به منم بگین چی شده مامی بگین دیگه…
مامی و خاله سوری به هم نگاه کردند و خندیدند.
- مامی دیگه … به منم بگین دیگه …
مامی با همان لبخند مشکوک و مشعوف گفت:
- مامی جانم مادر بودن و مادر شدن بهای سنگینی داره … مادربزرگ شدن از اون هم بدتره… مثل یک گلوله برفه که توی هوای سرد بِدَن دستت بگن توی این سراشیبی هم باید مراقب خودت باشی هم این گلوله کوچولو…. اولش فکر میکنی کاری نداره که… اما بعدش میفهمی اگه گلوله رو توی دستت بگیری آب میشه. میذاریش روی زمین. اما هرچی سراشیبی تندتر میشه گلوله هم بزرگتر میشه… تو هم هر چی میدوی بهش نمیرسی… آخرم ممکنه خودت و گلوله گرفتار بهمن بشید… بهمنی که یا خودت…
خاله سوری که انگار میدانست بحث قرار است به کجا برسد وسط حرف مامی با اعتراض گفت:
- آبجی جان این قدر بحثو فلسفی نکن واسه بچه …
ندیده بودم خاله سوری وسط حرف مامی بپرد. همیشه سر تکان میداد و با حالتهای چهره اش حرفهای مامی را تایید میکرد.
- سایه خاله تو میدونی اسم من و مامیت چیه ؟
- مممم… اسم مامی نصرت، اسم شما سوری…
مامی خندید. به عمو مجتبی و ساحل و البرز و الوند اشاره کرد که روی زمین وسط پذیرایی نشسته بودند و حکم بازی میکردند:
- از اون الاغا میپرسیدی هیچ کدوم همینم نمیدونستن… یک بهای مادر شدن همینه مامی جان که اسمتو از دست میدی… دیگه یادت میره یه روزی یه اسمی داشتی… تا یه جایی واسه خودت نصرت آغاااااایی… از یه جایی به بعد مامان و بعدش “مممامممّی”!
مامیاش را با تمسخر گفت. روی هم میم کمی مکث کرد. انگار کلمهی مسخرهای باشد:
- روزگاری که به زن خونه میگفتن خان جان و خان …
خاله سوری پرید وسط حرف مامی:
- خاله جان اسم مامیت نصرت آغا بود اسم من صولت آغا…
- یعنی شما مرد بودین اول؟
مامی سرخوشانه خندید:
- نه عزیز دلِ مادر آغا با غین… یعنی خانم یعنی بانو… اون زمانا به زنای خاص میگفتن آغا… مثل زنای دربار …
مامان با پوزخند گفت:
- یا مثل خواجهها…
- خواجه چیه؟
مامی نگاهی از سر نارضایتی به سر تا پای مامان انداخت که حالا داشت از روی میز سیب میگذاشت توی پیش دستیاش:
- باز همین یه چسه اطلاعات تاریخی هم از شما غنیمته فرنگیس خانوم و البته عجییییییب!
مامان سرش را انداخت پایین و دندانهایش را دیدم که به هم فشار میداد. با سیبش مشغول شد. تعجب میکردم که مامان چطور دلش می آید سیب را پوست کند. آخر واقعا چه کسی دلش می آید با چاقو به جان پوست قرمز و براق سیب بیفتد؟ مامان همیشه سیبها را پوست میکند و بعدش هم با آنها گل رز درست میکرد. هوس کردم. من هم یک سیب قرمز برداشتم و همانطور که روی زمین کنار میز روی زانوهایم نشسته بودم سیب را بو کردم. خاله سوری آن شب پرحرف شده بود:
- وقتی شما ها به دنیا اومدین هر کدومتون روی ما یه اسمی گذاشتین که موند…
مامی سرش را به پشتی بلند مبل زرشکیاش تکیه داد و پلکهایش را بر هم گذاشت:
- قبلش هم مدتها بود اسممون شده بود مامان، بعدش هم از یه جایی شدیم خانم سهرابی… کو خبر از دختر ارباب یا خاااان؟
- آره خب ولی یه مامان نصرت و مامان صولت که ازمون مونده بود آبجی… سامیار که به دنیا اومد به جای مامان نصرت به مامیت گفت مامی… این اسم هم روی مامیت موند…
مامی پلکهایش را نصفه نیمه باز کرد و از گوشه ی چشم به خاله سوری نگاه کرد:
- اسم خودتو بگو… تو عوض شدن اسم من تردستی چس کلاس گذاشتن آدمهای تازه به خارج رفته هم دخیل بود آخه مامی جان… اسم خودتو بگو سوری خانم…
و باز همانطوری مشکوک خندید:
- کتی ورپریده هم وقتی به دنیا اومد نمیتونست بگه مامان صولت میگفت مامان صولی…
مامی سرش را بلند کرد و با خنده گفت:
- خالهت یه روز اومد بهم گفت آبجی جان میترسم امروز این بهم بگه مامان صولی فردا یکی دیگه به دنیا بیاد بهم بگه مامان دولی…
هر دو هر هر میخندیدند. برای من آنقدرها خنده دار نبود اما خنده هایشان را دوست داشتم:
- خودش سر تسلیم فرود آورد و مامان سوری رو قبول کرد.. حالام شما بهش میگین خاله سوری…
مامی غشغش میخندید و زیر لب تکرار میکرد: مامان دولی! خاله سوری هم میخندید. برایم عجیب بود که چطور اسم خاله سوری عوض شده و او هم برایش تلاشی نکرده. به جای آنکه کتی و دیگران را مجبور کند که او را مامان صولت یا خاله صولت صدا کنند وا داده به مامان سوری و خاله سوری؟ همان روز هم از تصور اینکه اسمم را از من بگیرند و بشوم مامان یا مامی قلبم به هم فشرده شد. واقعاً چه میفهمیدم؟ چرا احساس اندوه میکردم؟خاله سوری با افسوس گفت:
- آخرم بعد کتی کس دیگه به دنیا نیومد… همونطور که بعد سیمین…
- ولی من از این به بعد خاله صولت صداتون میکنم…
مامی باز خندید:
- نه مادر همون خاله سوری صدا کن… الان مامان صولتها هم از آغایی افتادهند… دارند خونه تیمی اداره میکنند…
- خونه تیمی چیه مامی؟
- عه! سایه ببند دهنتو… هی دنبال هر چیزی میگردی که به تو ربطی نداشته باشه… پاشو برو بخواب…
- باز اعصابت از کجا خورده سر این بچه خالی میکنی؟
- پر رو شده مامی جان… توی بحث بزرگترا دخالت میکنه مدام…
- بحث بزرگترا نبود… ما داشتیم براش تعریف میکردیم چطور هویت و اسم و رسم و همه چیمونو توی زمان باختیم… یکی رو شاهمون گرفت… یکی رو شوهرمون… یکی رو بچهمون … یکی رو نوهمون… حالام این ساحل خانم شما دور خونه میگرده صورتبرداری میکنه برچسب میزنه واسه بعد مرگمون کدوما رو صاحب شه… باز خوبه این میشینه قصههامونو گوش میده…
- وا خدامرگم مامی جان… ساحل غلط میکنه خاک بر سر حمال… خودم میزنم توی دهنش… ایششششالا که سایهتون صد و بیست سال باشه …
- سایه ام دیگه … نه خودم؟
- وا… مامی جان… وقتی خودتو باشین سایهتون هم هست دیگه .. حرفا میزنین…
مامی حوصله تعارف و این چرندیات را نداشت. به من اشاره کرد:
- مادر برو از روی پاتختی توی اتاق خوابم یک کتاب سرمهای هست بیار امشب برات شعر بخونم…
- باز رفت تو هپروت … بیا بیرون بیا بیرون…
هوا دارد روشن میشود. سامیار میپیچید توی خیابان خیام. باز بر میگردم به پشت سرم نگاه میکنم:
- اینجا ملکآباد بود سامیار؟
- آره …
دستی سینهام را چنگ میزند:
- درختاشو بریدیدند؟
- آره بابا خیلی وقته… تونل سبزمون هم فدای مدرنیته شد…
- یعنی چی؟
- یکی دو سال بعد اینکه تو رفتی قطعشون کردن واسه اجرای قطار شهری… اوووووو… چه شلوغه خیام … چه خبر شده این وقت صبح؟
همیشه عاشق درختهای بلند ملک آباد بودم. در کودکی با خودم تصور میکردم درختها همچون عاشقانی اند که میانشان فاصله انداختهاند و آنها با تمام موانع باز سرهایشان را در هم گره داده و به وصال رسیدهاند.هر وقت بابا میپیچید توی خیابان ملک آباد، دستم را از شیشهی ماشین بیرون میبردم و هوا را لمس میکردم. هوای خیابان ملک آباد همیشه از هوای جاهای دیگر شهر خنکتر بود. انگار لای هوایش سبزههای معطر رقصان داشت که با رشتههای نوری که از لای شاخههای درختان روی خیابان میتابید در هم تنیده بودند. وقتی از ایران رفتم اولین فیلمی که تنها در سینما دیدم گلادیاتور بود. لحظهای که خوشههای گندم قد کشیده به آسمان لای انگشتهای ماکسیموس میلغزید،حس گذر از خیابان ملکآباد در ذهنم تداعی شد. سامیار ضبط را خاموش و سرعتش را کم میکند:
- باز یکی خودشو کشته…
- یکی خودشو کشته؟ باز؟ اینجا زیاد آدما خودشونو میکشن؟
- حالا بزرگا نه اونقدرا… ولی انگار تازگی بچههای دوازده سیزده ساله زیاد دارند خودکشی میکنند… بچه سیزده ساله چی میفهمه سایه آخه که بخواد خودشو بکشه…
خیلی چیزها. بچهی سیزده ساله بزرگسالی است که هنوز پوستش نازک است و کلفت نشده. همهی آن چیزهایی را که باید بفهمد میفهمد و بیشتر از آدم بزرگها دردشان را حس میکند.
- الان اینی که خودکشی کرده بچه است یعنی ؟
- آره انگار… ببین. اونی که روش پارچه انداختن خیلی کوچیک موچیکه…
ساحل با اندوه میگوید:
- شایدم یک آدم بزرگ قد کوتاه باشه…
بیاختیار جمله اش را تکرار میکنم:
- شایدم یه آدم بزرگ قد کوتاه باشه؟
چرا هردویمان که میدانیم سر و ته این زندگی نکبتبار یک جور بوی گه میدهد، دلمان میخواهد بچه ها دیرتر بمیرند؟ سامیار پایش را میگذارد روی پدال گاز و به سرعتش اضافه میکند:
- هر کی بود راحت شد بابا…
- نه من خودمو کشتم اما راحت نشدم… کاش اون یه بچه نبوده باشه…
سرم را بر میگردانم به عقب نگاه میکنم. به ماشین آمبولانس و پلیس و چندتا ماشین دیگر. به زنی که از یک ماشین سواری پیاده میشود و همزمان روی دو زانو فرو میافتد. به آدمهایی که دورش را میگیرند و به ساحل. توی چشمهایش اشک حلقه زده:
- هیچ بچهای هیچ جای دنیا نباید خودشو بکشه… این درست نیست… این درست نیست…
حرف زدنش مثل بچهها شده. صورتش هم مثل ده دوازده سالگی اش شده. شبیه آن روزها که واقعاً با هم خواهر بودیم. سامیار میپرسد:
- تو هنوزم فکر میکنی جهان بعد مرگ نیست؟ خدا کشکه و همهچی پشمه؟
سرم را برمیگردانم و به روبه رو نگاه میکنم. روزگاری احساس دانایی عجیبی میکردم و تصور میکردم که پاسخ تمام سوالهایم را یافتهام. اما حالا مدتهاست که در تردید و توهم زندگی میکنم. مثل تمام آدمهای دیگر. تنها فرقمان همین است که من میدانم که هیچ چیز نمیدانم و آدمهای دیگر تصور میکنند خیلی چیزها میدانند.
- به نظرت آدم بعد مرگ راحت میشه یا تازه سروکارش میافته به حساب و کتاب؟
آیا راحت شدنی در کار است؟ یا حتی حساب و کتابی؟ آنها که اخلاقی که زندگی میکنند برایشان فرقی نمیکند که آن دنیا باشد یا نباشد. آنها که خلاف ادعاهایشان زندگی میکنند باید از حساب و کتاب بترسند. آدمیزاد هیچچیز را به یقین نمیداند. پس این توهم دانایی چطور تمام صفحات تاریخ را پر کرده؟
- سایه میشنوی؟
سرم را تکان میدهم اما حوصلهی این بحثها را ندارم. تهش که چی؟
- چرا پیچیدی تو خیام؟
- سر راه میخواستم کلید بدم به مامان.
- دروغ میگه. مامان میخواد از پشت پنجره یه لحظه ببیندت… حالا تو دختر محبوبش میشی… خیلی خوشششگل شدی سایه… خیلی … من که این سالهای آخر از مامان هم پیرتر شده بودم…
به ساحل نگاه میکنم. چهره اش مدام تغییر حالت میدهد. پیر میشود. جوان میشود. انگار میتوانم رد پای زمان را مثل یک فیلم روی باقیماندههای تنش ببینم. حالا تبدیل به زنی مسن شده با خطهای زیاد دور چشم و گردنش. همیشه سن آدمها را از روی گردنشان تشخیص میدهم. حتی آنها که به ضرب تزریق و عمل خودشان را جوان میکنند نمیتوانند ردپای زمان را روی گردنشان بپوشانند. شاید چون تمام بار زمان بر خلاف این تصور که روی شانهی آدم است، روی گردنهایمان سنگینی میکند. زنی که حالا آن عقب نشسته سی و هشت سالش نیست. باید پنجاه ساله باشد. انگار ساحل در پنجاه سالگی مرده. انگار در مدرسهی زندگی گذر سن را جهشی خوانده.
- از ساحل بگو…
- چی بگم؟
با اخم نگاهش میکنم. بدون آنکه نگاهم کند میفهمد:
- برات نامه گذاشته . خودت میخونی میفهمی.
- برای من؟
- آره … توی آخرین نامهش فقط اسم تو و مامی رو آورده…
- پس مامان چطور میخواست که من نفهمم؟
- خب … میخواست تا آخر تشییع جنازه و تموم شدن مراسم ختمش نفهمی…
- که چی؟
و ناگهان خودم جوابم را میفهمم.
ادامه دارد….
پ ن: از برنامهی ترجمههام خیلی با این سفر عقب افتادم. تا دوباره برگردم روی مسیر قبلی یه کم طول میکشه واسه همین از نقاشیبازیهام کم کردم. فقط بساط خط-بازی روی کانتر آشپزخونه به پاست که تازگیها محمود هم بهش ناخونک میزنه و حالا خطاشی خیلی بیشتر از قبل بهم میچسبه… کاش همهمون به جای تلویزیون وسط خونههامون یه میز میذاشتیم واسه کارهای مشترک این چنینی.
یادم اومد ده پونزده سال پیش وقتی دایی محمود و زن و بچههای فرانسویش اومده بودند ایران، فردریک (زندایی محمود) روی میز ناهارخوری خونهی مامان جون یه پازل دو هزار تیکه پهن کرد و هر روز هر کدوممون وارد خونهی مامان جون میشدیم اول میرفتیم سراغ میز ناهارخوری ببینیم میتونیم یه تیکه از پازلو بذاریم سرجاش؟ بعد میرفتیم سراغ کارهای دیگه.
کتابی که الان دارم ترجمه میکنم یه جور آش شله قلمکاره از
- آمار،
- فلسفهی آمار،
- فلسفهی زندگی،
- روانشناسی اجتماعی،
- مناسبات بازار بورس،
- و زندگی یک آدم دانشگاهی مثه من که از عضویت هیئت علمی به خاطر جلسههای مسخره و بحثهای بی سرانجامش که جز باد به دماغ و غبغب آدمهای نادون انداختن نتیجهی دیگهای نداره استعفا داده و تمام مناسبات زندگی اجتماعی رو به باد تمسخر میگیره …
البته همهی این ها در چهارچوبی به نام «رخدادهای تصادفی و شانس»…
اون وقت مدام به نقش رسانه در فریب دادن اذهان ما، در سادهسازی مسائل و پایین آوردن تواناییهای ذهنمون در درک مسائل پیچیده اشاره میکنه… رسانهها همیشه دست قدرتهاست و اونهام به منافعشون فکر میکنند… نه دلشون به حال ذهن ما میسوزه نه زندگیمون نه هیچیمون… فقط واسهشون مهمه افسار بندازند گردنمون و واسه حرکات گلهای و تودهای ازش استفاده کنند. یه جملهی باحال داره که:
خندهدار است که آدم باید از طریق رسانه به دیگران بگوید که رسانه سمّی است.
خلاصه که کاش برای رهایی از یوغهایی که خودخواسته و ارادی به گردنهایمان میبندیم کاری میکردیم… آخر این گردن بیچاره همین که بار زمان را به دوش بکشد، بسش نیست؟
پ ن ۱: وقتی داشتم این قسمت رو مینوشتم همهش این آهنگ گلادیاتور توی سرم بود. ولی خب اون آهنگ اولی بیشتر بازتاب این اپیزود بود:
پ ن ۲ : اختصاصی: از ساجده خانم، امیرحسین خان، ملیحه جون، زهرای مهربون، مریم بانو، مهدی باقری گرامی، آقای سعید، ساناز نازنین و سارای عزیزم پوزش که این قدر واسه قسمت ده اذیتتون کردم… مرسی که پیگیرید… همراهیتون برام ارزشمنده…
20 پاسخ
Yay!!!!!👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼😅😅
😍😍
We are eagerly there for you❤️❤️
😍😍you are very kind to me Sir
هورااااااا😍😍😍😍
قربون شما 😍😍🧿🧿🧿 مرسي از شما كه فكرا و احساسات و دغدغه هاتونو با ما به اشتراك ميذارين😍😍😍🧿🧿🧿خدا اين خوشبختي رو ازمون نگيره😍😍😍
برم زودي بخونم😍😍😍 جريمه تون اين باشه كه امروزم يه قسمت ديگه بدين باشه؟🙈🙈🤣🤣🧿😍🧿😍
قربونت بشم مهربون … 🙈🙈😍😍😍
تنها چیزی که تو این آشفته بازار این روزهام آرامش به درونم تزریق میکنه بعد از حرف زدن باشما، اینجاست، سایه و قلم شما❤️❤️❤️❤️
عاااالی بود این قسمت به خاطر وجود پررنگ مامی و خالهسوری و خاطراتشون که اگر ده قسمتم ازشون بنویسید بازم کمه😍😍😍😍
راست میگه مامی بنده خدا منم اسم مامانبزرگمو به مامانی تغییر دادم و همه دیگه مامانی صدا میزنن🙈
ملکآباد و موافقم باهاش😍😍😍😍😍✌🏻
دیروز اونجاها بودم همش، تا ذهنم آزاد بشه و از پاشیده شدن مغزم به بیرون پیشگیری کنم…
قسمت بعد کتی هم داشته باشیم لدفن😍😍😍😍😍🙈🙈🙈🙈
بی صبرانه منتظر دیدار سایه و مامانشم و اون نامه..
خطاشی بینظیره😍😍😍😍به خصوص حس و حال عکس از روی کانتر آشپزخونه و ترکیب خطاشی با قابهای دلبر رو به رو یه تصویر قشنگی و ساخته🤩🤩🤩🤩🤩
هر دو موزیک و دوست داشتمممممممممم👌🏻👌🏻👌🏻♥️♥️♥️♥️♥️
من هم اختصاصی از شما ممنون و متشکرم که مابین این سرشلوغیها برامون داستان قشنگمون و مینویسید و روزمون و با قلمتون و هنرتون و حرفهای برآمده از دل، میسازید😘😘😘😘😘
ای جانم… بگردمت… خوشحالم که این اثرو دارم … چون بعضیا که فقط در تزریق افسردگی و پوچی به آدم تخصص دارند… بعضی مریض ها رو هم که خودت خوب میدونی از دلهره انداختن به جون ملت و درآوردن اشک دانشجو لذت میبرند… مرسی که هستی و همراهمیم میکنی😍😍😍😍
«وقتی خودتو باشین سایهتون هم هست دیگه» خودتون.
«درختاشو بریدیدند؟» بریدند؟
.
❤️
😁😁🙈🙈😍
این قسمت یه عالمه حرف دارم ولی الان شرایطش رو ندارم، فعلا مختصر بگم: به خاطر بودنتون و وجودتون توی زندگیم ممنونم❤️❤️❤️❤️
حتما بنویس برام… مشتاقم فکراتو بدونم 😍😍😍مرسی که همراهیم میکنی 😍😍
چند قسمت طول کشید تا من بفهمم خاله سوری خاله ی پدر سایه است نه خالهی خودش، قبلش برام سوال بود که مامان سایه با مامی رابطه خیلی خوبی نداره چه جوری خواهرش این قدر راحت خونه اوناست، یکی هم اینکه اسم مامان کتی و زن دایی رجی، هر دو سیمین بود و یه کم گیج شدم. البته من در درک فضاها و روابط اونقدر ضعیف نبودم ولی تازگی ها همه چی دیر میرسه به مغزم.
اسم یکی از عمه های من هم بی بی آغا بوده، عمه هام اسم های قشنگی داشتن یکی دیگه شون تاجماه بوده چون دخترای خان بودن، وقتی مدرسه میرفتم اون قدر توی کتاب ها و درس ها میگفتن که خان ها به رعیت ظلم میکردن و مستبد بودن و فلان و فلان که من به هیچ کس نگفتم پدربزرگ من خان بوده و تا قبل انقلاب برای خودش برو بیایی داشته و چند پارچه آبادی داشته. خدا بیامرزش من که هیچ وقت ندیدمش ولی بابام همیشه از اخلاق و منشش حرف میزنه و میگه چهل خانواده توی خونه ی ما صبحانه و نهار و شام میخوردن، من که نبودم و ندیدم ولی پدرم رو خوب میشناسم و آدم درستکار تر و صادق تر ازش ندیدم. این جریان اسم های مامی و خاله سوری منو یاد عمه هام و پدربزرگم انداخت که تا حالا به هیچ کس در موردشون نگفته بودم.
توی خونه ی ما هم همه عاشق فعالیت ها و تفریحات خانوادگی هستیم، از فوتبال و وسطی بگیرین تا ورق بازی و بازی فکری و پازل و تخته نرد و اسم و فامیل…..
بار زمان روی گردن هامون تعبیر قشنگی بود که به دلم نشست.
خوشحالم که توی زندگیم با شما آشنا شدم همیشه یه چیز جدید، یه مطلب یه دیدگاه یه تجربه یه حس یه… به چیزی هست که ازتون یاد بگیرم و توی دلم گرم بشه، مرسی که هستین❤️❤️❤️❤️❤️❤️
مرسی که همراهیم میکنی ملیحه جون. 😍😍امیدوارم به زودی زود بتونیم هم رو ببینیم و با هم گپ بزنیم.😍😍
– تصویری که تو از بابابزرگت داری تصویر درست تریه از اون چیزی که از خانها برامون ساختند… یه سری رخدادها یه سری رفتارها تابع زمان خودش بوده … مثلا اینکه خان رعیتش رو کتک میزده یا حتی اصلا به کارکنانش به چشم رعیت نگاه میکرده: اقتضای زندگی زمانه اون بوده، من هم قصه های زیادی شنیدم از اطرافیانم راجع به اجدادم که آدمهای بزرگ منش و دست به خیری بودند. یا واقعا راجع به علاقه اشون به هنر و ادبیات که واقعا در بین طبقه فرداست امروز به ندرت میتونی ببینی که عمیقا به این چیزهادلبستگی داشته باشند( گاهی فقط یه نماد واسه ثروتمندتر به نظر رسیدنه)
اوه ! الان دیدم که تو زیر قسمت دهم کامت کردی که چند قسمت طول کشیده که بفهمی خاله سوری خاله پدر سایه است…. مرسی مرسی اینو حتما درست میکنم… من فکر کردم تا حالا متوجه نشده بودی اول کامنتم کلی آدرس دادم که اونجا اینجا اینطور اونطور ولی الان دیدم قسمت دهم اینو گفتی و بله کاملا درسته باید اصلاحش کنم… ( اون سمیین هم سوتی خودم بودم… اشتباه در رفت نوشتم سیمیمن زن داییه رو ( چون از شخصیت یه زن دایی سیمین واقعی الهام گرفته بودم ) بعد دیگه نشد تغییرش بدم. موافقم کار خوبی نبود. توی نسخه نهایی اسمشو عوض میکنم که این ابهام الکی بدون منطق پیش نیاد… لطفا هر چی از این ابهام ها برات پیش میاد کامنت کن. خیلی کمکم میکنه در ادامه داستان یا بازنویسش… 😍😍
خیلی خوشحال میشم اگه بتونم ببینمتون 😍😍😍
آره همون دو سه قسمت اول متوجه شدم که خاله سوری خاله پدر سایه است، یه جا که سایه داشت توی حیاط کتاب میخوند و مامی و خاله سوری توی تراس بودن و درباره عمو مجتبی حرف میزدن و یکی شون گفت خواهر… اونجا فهمیدم خواهرن.
فدای شما بشم من که کلی وقت گذاشتین و توضیح دادین، ممنونم و ببخشید ❤️
😍😍😍عزیز دلی
عزیزززززز دلین، ما خیلی خوش شانسیم که تو زندگی با کسی مثل شما آشنا شدیم 😻😻😻❤❤❤🤩🤩🤩
عزیز دلی 😍😍😍the same here 😍😍
سلام خانم دکتر، اول از همه برای آن دانشگاه و دانشجویانش متاسفم که از وجود استادی صبور و علیم بی بهره ماندند دوم از اینکه احساسات و نظراتتون را در این بستر مجازی با طرفداران و دانشجویان سابقتون به اشتراک می گذارید و همچنین کار ارزشمندتون در ایجاد این فضا و اشتراک گذاری کتاب صوتی جای تقدیر و تشکر داره، امیدوارم همیشه شاد و تندرست و پاینده باشید.
سلام و تشکر از شما که وقت میذارید و مطالعه میکنید…امیدوارم شما هم به زودی دفاع کنید و از شر من و دانشگاه راحت بشید… کاش به جای شر براتون خیر داشتیم … آرزوی سلامتی و شادی.