English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

گربه نارنجی

۱۴۰۰-۰۲-۲۰

روزهاست که تبدیل به گربه نارنجی رنگی شده ام که روی صفحه تلگرام یک دخترک نویسنده خیره به رو به رو ایستاده و دستهای آویزان از سر شانه اش را به این طرف و آن طرف تکان میدهد و نشیمنگاهش را با همان حرکت تکراری ،درست خلاف جهت دستها تکان میدهد.تبدیل به پیامی شده ام برای بیان نوعی ابراز شادی . از تمام انسانیتم یک کراوات سورمه ای باقی مانده. همان کراواتی که در آخرین قرارمان برگردن داشتم و تو عاشقش بودی.

  • خب نسخه ی یک خطی داستانت رو بگو.
  • استاد میخوام ماجرای عشق دختر و پسری به اسم فانی و آزاد رو به تصویر بکشم.
  • این نسخه یک خطی نیست. این موضوع و مضمون داستانته. جلسه قبل این همه توضیح دادم. یعنی بعد از اسم شخصیت های اصلیت باید بگی براشون چه اتفاقی می افته. دچار چه کشمکشهایی میشن؟ داستان گره اش چیه؟ و چطور گره گشایی میشه؟
  • اما استاد من فکر میکنم چیزی که ما این روزها بهش احتیاج داریم، کشمکش و دعوا و گره گشایی نیست! من فکر میکنم ما به نمونه داستانهایی احتیاج داریم که به ما عشق رو بشناسونه…. من فکر میکنم تمام جذابیت داستان من، به نوع رابطه عاشقانه این دو تاست که چطور دنیا رو برای هم میخوان، چطور بهترین رفیق هم اند، چطور هم رو میشناسند، به هم ایمان دارند، اعتماد دارند و با هم صادق اند. یک جور خودبودگی که گاهی آدم توی آینه با خودش هم نصیبش نمیشه… ورژن یک خطی ای نداره… این داستان رو باید لحظه به لحظه خوند و لمسش کرد و فکر کرد چرا ما نمیتونیم همچین رابطه ای با کسی توی دنیا داشته باشیم…

اما دیگر برای هیچ کس مهم نیستم. من از این اکانت به آن اکانت دیگر سفر میکنم و جهانم خلاصه شده در نقابی که هیچ ربطی به آنچه درونم میگذرد، ندارد. هیچ کس به چشمهای غمگینم نگاه نمیکند. هیچ کس نمیداند من هم روزگاری مثل تمام آن آدمها عاشقی بوده ام و عاشقی داشته ام. همه این آدمهای از قضاوت از فراری مرا با قضاوتی احمقانه بر روی سرنوشتی نیمه کاره، از زندگی ام بیرون کشیدند. عشقم را  انداختند توی آن سیاهچاله و حالا. باید خودم را بجنبانم و بجنبانم و بجنبانم. من سیزیف نارنجی کراوارت به گردنی ام که به جای بالا بردن صخره از کوه، فقط تکان میخورم.

  • یه جور داستان فانتزی عشقی سوپررمانتیک میخوای بنویسی؟
  • نمیدونم … باید پیش برم … نظر شما چیه استاد؟
  • من با اینجور داستانها موافق نیستم… آدمهای دنیای امروز هیجان میخوان، از چیزای یکنواخت خوششون نمیاد… مخاطبت کم میشه…

(به درک که کم شه. اصلا مخاطبی که دنبال این اراجیفه لطف کنه و داستانهای منو نخونه! )

  • شما خودت همچین عشقی رو تجربه کردی؟
  • ممم. … من؟ …. راستش نه … .اما مطمئنم یه جایی یه گوشه این دنیا دو تا آدم و بلکه آدمهای بیشتری دارند تجربه ش میکنند… هیچ چیز توی این دنیا بعید نیست…
  • خب میخوای فانتزی سوپر رمانتیک بنویسی… سعید درست میگه…

هیچ کس از آن چاه لعنتی خبر ندارد. اما من که خبر دارم هم هیچ کاری نمیتوانم برایش بکنم. هیچ کس نمیداند هر فکری که در این دنیا متولد میشود جایی برای همیشه زنده میماند. اگر بدون دادن سرنوشت به او، نیمه کاره رهایش کنی، برای همیشه در دوری تکراری حبس میشود و تکرار میشود و تکرار میشود. . شاید روزی، هنرمندی، فیلسوفی، نویسنده ای یک جوری به آن سیاه چاله وصل شود و آن فکر مبحوس نیمه کاره را بکشد بیرون و دوباره به آن روح بدهد. آه فانی . من چمشهایم را روی ناپدید شدن تو و زندگیت نبسته ام. مبادا فکر کنی ، اینجا از من کاری بر می آید… من هم گیر افتاده ام. درست سر آن سیاه چاله… همانجا بود که مرا در قالب نقاشی این گربه خلق کرد. حالا در پوسته ای نارنجی محبوسم. کاش….

  • اسم مکتبش هر چی که میخواد باشه. واسه من احساسی که به طرف منتقل میشه مهمه….
  • باشه. این خانم همیشه با ایده های انجام نشده اش نصف وقت کلاس رو میگیره… رمان میخوای بنویسی قاعدتا؟
  • بله استاد… یا رمان یا داستان بلند…
  • باشه برای دفعه بعد طرح یک تا دو صفحه ایت رو بنویس بیار….
  • استاد نمیشه به جاش فصل اولو بیارم؟ به نظرم تمام ایده این داستان توی جزئیاتشه… نمیشه بر اساس یه طرح کلی…
  • باشه جانم! شما هر کاری که میلته انجام بده….

کاش یا مرا با تو میفرستاد ته چاه فکرهای مدور فراموش شده یا تو را در قالب استکیر سبز، نارنجی یا هر رنگ دیگری دوباره خلق میکرد. نمیدانم چرا فقط به من فکر میکند. اصلا تو را فراموش کرده. وقتهایی که به من فکر میکند و دوباره میخواهد خلقم کند میفهمم. اما آه … به چه نقشهایی فکر میکند… یکی از یکی افتضاح تر. فانی جان من دلم میخواست نقش خودم را بازی کنم. همان آزاد عاشق که میداند عشق در رهایی است. همان آزادی که چون به فانی بودگی این دنیا باور داشت، تو را آن طور عاشقانه دوست داشت. اما حالا …

  • خب بسه … فکر کنم به اندازه ای که باید فهمیدم داستانت چیه…
  • اما استاد برای این که بفهمید داستانم چیه، باید آزاد و رها رو درک کنید. زوایا مختلف روابطشون رو. این که چطور با هم حرف میزنند. چطور در عین تمام صمیمیتی که با هم دارند حرمت هم رو نگه میدارند. چطور تمامیت وجود رو هم پذیرفته اند و کل وجود همدیگه رو به عنوان یک انسان قبول کرده اند و عاشق تمامِ همند نه بخش یا بخشهایی که باب سلیقه شونه…. من احساس می کنم ماتوی دنیای امروز به الگوهایی احتیاج داریم که به ما عاشقی کردن و زندگی کردن به صورتی که وجود داریم را یاد بده….
  • داستان نمیتونه و نباید دنبال آموزش و القای ایدئولوژی و سبک تفکر به افراد باشه….
  • اما این تفکر تفکر حزبی نیست… راه رهایی انسان از بند خودسانسوریه … بند ترس از رها شدن و نمایش کسی جز خودش… این رمان میخواد بگه میشه دو تا آدم همه جوره با هم متفاوت و همه جوره عاشق هم باشند… همه اینها هم در گروه پذیرش تمامیت هم و درک تفاوتهای همدیگه است…
  • اما تو داری سعی میکنی آرمانهای خودت رو به خورد خواننده بدی و من که تا همین الان هم خسته شدم از داستانت….

این روزها حتی وقتی خوشحال نیست در جواب دوستانش همین استیکر احمق را میفرستد که روحش منم و جسمش … او مرا همینجا رها کرده. درست همانطور که خودش روی این کره خاکی سرگردان مانده و کاری از من بر نمی آید. کاری از او هم بر نمی آید.

جز اینکه به رو به رو خیره شویم. با چشمهایی غمگین. من دستها را در دوطرف بدنم حرکت دهم و نشیمنگاهم را هم. چونان رقصی پسربچه زباله گردی روی ویرانه های اسباب بازی های دور ریخته شده پسرکی ثروتمند و او جسمش را هر روز و هر روز از تخت بیرون بکشاند. برای خودش هدف بتراشد. هدفی بسازد. یا به آن برسد و بعد دچار افسردگی و پوچی شود؛ یا به آن نرسد و از ناتوانی اش در دام پوچی و اندوه گرفتار شود.

  • آره به نظر منم داستان نداری… میدونی خب که چی ؟ یعنی برای اینا مشکل پیش نمیآد؟
  • چرا پیش می آد… اما مسئله اینکه همیشه به کمک هم حلش میکنند… توی فصل اول داشتم زمینه چینیش میکردم که …
  • خب باید تعلیق داستانت رو درست کنی. باید همون مشکلی که پیش میاد رو بذاری اول داستان تا خواننده مجذوب بشه…
  • در واقع تو باید به جای مثلا هولمز و واتسون یه فانی و آزاد خلق کنی که مسائل زندگیشونو با هم حل میکنند…
  • پیشنهاد دوستت خیلی پیشنهاد خوبیه…. برو روش فکر کن… خب این هفته نقد یک رمان خارجی هم داشتیم… کی اول نظرش رو راجع به لی لی بازی کورتاثار میگه؟

(هیشکی نمیفهمه من چی میگم و چی میخوام بنویسم. اصلا به درک! نمی نویسمش…!)

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

معرفی کتاب

شناخت جرم شناسی

شناخت جرم شناسی، نوشته ساندرا والک لیت، ترجمه حمیدرضا ملک محمدی، نشر میزان، ۱۳۸۶، ۲۷۲ صفحه.

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ایمان یا بی ایمانی

امبرتو اکو،ایمان یا بی ایمانی: مکاتبات امبرتو اکو و کاردینال مارتینی ، ترجمه علی اصغر بهرامی، نشر نی، ۱۳۸۲، ۱۰۰ صفحه.   من کلا قلم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

نجات دهنده بچه است.

درد داری؟ معلومه درد داره. توی نمایش امروز، دو تا از نخهاش از دست عروسک گردان در رفت و با یه طرف محکم خورد روی

ادامه مطلب »