English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت نوزدهم

۱۴۰۰-۱۰-۱۲

 

هر دو مجرمانه به طرف در نگاه کردیم و با دیدن جانی انگار دنیا را بهمان داده باشند.

  • خیلی کارتا زشت بود… از شما بعید بود سایه خانم…
  • من نبودم… ساحل تنهایی بود … منم همین الان رسیدم به خدا…

شرمنده بودم، ولی بیش از آن کنجکاو بودم. قاب عکس را از لای ترمه یزدی زربافت برداشتم و قبل از آنکه جانی به صندوق برسد پرسیدم:

  • جانی این کیه ؟
  • ببندن … خدا مرگم بده الهی… خانومم اگه بیه … نِمدِنی چه مِشه…

فکر کنم خود جانی هم  نمیدانست چه میشود. تا حالا کسی جرئت نکرده بود برود سراغ صندوق مامی:

  • جانی تو میشناسیش؟

آن را کنار عکس برادر مامی گذاشتم.هیچ شباهتی با هم نداشتند. با اینکه عکسها سیاه سفید و کمی هم رنگ رو رفته بود اما باز هم میشد فهمید که موهای مرد ناشناس روشن تر از موهای برادر و پدر مامی است. بینی اش کمی شبیه عمو مصطفی بود. صورت استخوانی اما خوش تراشی داشت. شبیه هنرپیشه های قدیمی آلمانی بود. فرق کج موهایش را با ژل یا روغن به طرف چپ صورت، پشت گوشهایش برده بود. کت پشمی چهارخانه اش روشن بود. احتمالا خاکستری روشن یا کرم. خواستم تا جانی خدمتمان نرسیده قاب عکس را برگردانم توی صندوق  که پشت قاب زیر دستم بیرون آمدگی مقوایی را حس کردم. یک عکس دیگر به اندازه یک چهارم پرتره مرد ناشناس لای قاب و مقوای پشت آن قرار داشت بود. مامی و همان مرد در یک جایی که قطعا ایران نبود کنار هم ایستاده بودند. مامی روسری سرش نبود. موهایش از زیر لبه کوتاه کلاه با فرهای درشت تا پایین گردنش ریخته بود. کت و دامن تیره ای به تن داشت با کفشهای پاشنه پهن مشکی. مامی هم شبیه هنرپیشه های قدیمی بود. اصلا تصورش را هم نمیکردم که جوانی هایش این شکلی بوده باشد. پست عکس نوشته بود: جمعه ۱۳ دی۱۳۱۹   . نصرت و سالار.  جانی عکس و قاب را از دستم قاپید و گذاشت لای ترمه و تا خم شد بگذارد توی صندوق، مامی آمد توی اتاق:

  • خب خب خب … مثه اینکه قبل مرگم دارین ارث و میراث تقسیم میکنین…

نگاهی از سر نارضایتی به من کرد و رو به جانی گفت:

  • نمیخواد جانی دست نزن. خودم میذارم سر جاش…

داشتم از خجالت مثل شمع آب میشدم. لال شده بودم. حتی نگفتم ببخشید. توی چشمهای مامی بیشتر میشد تاسف دید تا خشم. اندوه دید تا عصبانیت. در جایی که نباید!  باز شده بود و ما در کودکی خود غافل بودیم از اینکه خاطرات تنها ابزارهای بریدن زمان اند. خاطرات تنها ماشین واقعی سفر در زمان. چنان آدمی را از زمان حال به چاه گذشته پرت میکنند که انگار حتی ثانیه ای از آنها نگذشته و بعد چنان دردی در قلب آدم میکارند که انگار درختش در لحظه رشد میکند و ریشه هایش تمام روحت را پاره پاره میکنند. خاطرات منبع عذاب آدمی اند. اگر مامان در چنین شرایطی مچمان را گرفته بود حتما چند تا نیشگون و پس سری نوش جان میکردیم. اما مامی همانجا ایستاد و انگار با سکوتش به هر سه تایمان گفت بزنید به چاک. ساحل زیر لب ویزویزی کرد اما حتی او هم زبانش الکن شده بود.

  • نگفته بودی دماغ عمل کردی و از این کارای مامانت یاد گرفتی…

لبخند میزنم. اما زیر نگاه ارزیاب مامی لبخند روی لبم می‌ماسد. چشمهایش را تنگ میکند. انگار میخواهد درون من دنبال سایه‌ی آن روزها بگردد:

  • انگار تربیت، از راه دور هم طبیعت آدمو تغییر میده…

عمو مجتبی دستپاچه میشود.

  • بهش میاد مامی. خیلی خوشگل شده نه؟
  • تا خوشگلی رو چی تعریف کنیم؟ فکر میکردم آدمای درس خونده تو خارج لابد دنبال این کارا نمیرن…

سکوت میکنم. به اندازه‌ی همان روز که مرا هم همدست ساحل دید خجالت زده ام.

  • دیگه گندیه که زدی… پاشو مجتبی. پاشو سایه بیاد کنارم بشینه چشام درست نمیبینه.

بی آنکه مستقیم به من فرمان داده باشد، میروم کنارش مینشینم. خم میشوم تا دستش را روی عصبا ببوسم. روی هوا سرم را میگیرد توی بغلش. موهایم را میبوسد مثل همان بچگیهایم بو میکشد. عمیق و از ته دل. دوباره همان سایه دوازده سیزده ساله بی غم میشوم. قبل از آن همه اتفاق کذایی. نمیگذارد دستش را ببوسم. اما دلم غش میرود تا پوست لطیف و نازک دستهایش بوسه باران کنم.  نوازشش میکنم. دستم را محکم در میان انگشتان ظریف و نرمش میگیرد. مثل آلیس شده ام در سرزمین عجایب که مدام اندازه اش عوض میشود. به گذشته میرود کوچک میشود به حال می آید بزرگ میشود. به گذشته میرود شاد میشود غمگین میشود به به حال می آید غمگین میشود. شاد میشود. هنوز از طبقه بالا صدا می آید. عمو مجتبی و مامی هیچ واکنشی نشان نمیدهند. سامیار هم آنقدر توی  موبایلش غرق شده که بعید میدانم حتی بشنود ما چه میگوییم. اصلا خاصیت موبایل و این شبکه های اجتماعی جدید همین است که تو را از منزوی کند. تو را از زمین و زمان غافل کند آنقدر که ندانی دور و برت چه میگذرد. دلم برای حرف زدن با مامی لک زده. دلم برای آن روزها که با هم شعر میخواندیم، مشاعره میکردیم و مامی صبورانه به تمام سوالهای ممنوعه ام جواب میداد لک زده.

  • اتاقتتونو عوض کردین مامی؟
  • آره مادر دیگه پا ندارم این همه پله برم تا بالا…

سامیار سرش را از موبایلش میکشد بیرون:

  • چند سالی هست…

مامی لبخند کمرنگی روی لبش دارد. مثل بچگیهایم دستش را گذاشته روی شانه و با دقت نگاهم میکند. آن روزها از خودم میپرسدم یعنی به نظر مامی قشنگم که این طور با عشق نگاهم میکند و حالا از خودم می پرسم یعنی به نظر مامی زشت شده ام که گفت تو هم مثل مامانت شده ای.

  • اتاق خودمو دادم برات مرتب کردند. ارث و میراثتم پیش پیش گذاشتم توش… مال و اموال من به اون بچه که وفا نکرد… آخرم زودتر از من رفت… گفتم قبل اینکه برم تقسیم کنم بینتون…

بغض میکنم. سامیار و عمو مجتبی و جانی اعتراض میکنند:

  • این حرفا چیه مامی جان.. .
  • خدا نکنه مامی…
  • ایشالا که صد و بیست ساله مِشن…
  • حالا بعد صد و بیست سال… دیگه چیزی هم نمونده والا تا صد و بیست سال…

مامی هیچ وقت حوصله تعارف و حرف الکی نداشت. شاید این هم تاثیر مامی است که من هم سکوت را به حرف بیخود ترجیح میدهم. پیش از آنکه حرفش را شروع کند حالت چهره اش تغییر میکند. اضطراب و نگرانی را میتوانم توی چشمهایش بخوانم:

  • باید تصمیم سختی بگیری دخترم…

منتظر می‌مانم حرفش را تمام کند. اما چیزی نمی‌گوید. نفس ندارد. مثل قدیم حرف نمی‌زند. زور می‌زند. انگار با هر جمله قرار است کوه بکند. ساحل از پله ها می آید پایین:

  • خوش به حالت مامی یه اتاقی برات درست کرده که نگو…

پشت سرش بابا حبیب و سالار و حسن خان برادر مامی طوری از پله ها می آیند پایین که انگار سالیان سال است که اینجا زندگی میکنند. چشمهایم از حدقه میزند بیرون و چنان هی میکنم که هر چهار نفری به طرف پله ها بر میگردند:

  • خدا مرگم بده سایه خانم… چی شد؟ فکر کردُم روح دیدِن خب…

سامیار در گوش عمو مجتبی نجوا میکند:

  • از فرودگاه همینطوریه … یهو از جا میپره …
  • شوک بدی بود بابا… بعد این همه سال اینطوری بیاد بچه ایران…

مامی مسیر نگاهم را دنبال میکند. حسن خان مینشیند پشت میز شطرنج. سالار هم رو به رویش. حالا دارند با هم تخته بازی می‌کنند. بابا حبیب و ساحل کوچولو هم تماشایشان می‌کنند. چند بار با سالار چشم تو چشم می‌شوم. دلم هری میریزد پایین.

همه مان از اتاق مامی رفتیم بیرون. با سرها و شانه های افتاده و چشمانی که به زمین دوخته بودیم. جانی همینطور که از پله‌ها پایین میرفت به ساحل غر میزد. ساحل محلش نداد و انگار با بیرون آمدن از اتاق مامی شرم و حیا وهمه چیز یادش رفت. دوید به طرف اتاق مامان. من هم دنبال جانی رفتم پایین. نمیتوانستم تصویر مامی و آن مرد را فراموش کنم. توی آشپزخانه از جانی پرسیدم:

  • جانی اون مرده کی بود کنار مامی؟

صورت جانی هنوز در هم رفته و اخم آلود بود. از اینکه او هم شریک جرم تلقی شده بود ناراحت بود. اما نمیتوانست در برابر وسوسه حرف زدن راجع به موضوعی جذاب با مخاطبی کنجکاو مقاومت کند. جانی عاشق خبر رسانی و نقل اخبار و قصه گویی بود. خیلی وقتها در طول روز به خصوص وقتی  کلی مهمان می آمد خانه مامی، میرفتم توی آشپزخانه و پای حرفهای جانی مینشستم. دل پردرد و زندگی پر ماجرایی داشت.تنها ایرادش این بود که آدم را جون زار میکرد تا یک داستان را از سر تا ته یک باره تعریف کند. سبک روایتگری اش  شبیه شهرزاد قصه گو حلزونی و پیچ در پیچ بود. دور و بر را نگاه کرد و با صدایی آرام گفت:

  • الان نمِشه … یه وقت که خانومم خنه نبودن براتا تعریف مُکُنم…

مامان و خاله سوری و کتی آمدند توی آشپزخانه . از اینکه خاله سوری صدای جانی را شنیده تعجب کردم:

  • باز چی رو میخوای تعریف کنی جانی؟
  • هیچی خانوم جان بخدا… مِخه قصه لنگ شدن مو ر بدنه موگوم حالا برات تعریف مکنم دم عیدی شگوند ندره قصه غصه بشنفی…
  • وا! تو به پای جانا چی کار داری ؟ بی تربیت؟

خاله سوری به دادم رسید:

  • خاله بچه منظور بدی که نداره … عاشق قصه است… سایه به مامی رفته تو این چیزا… نمیبینی یه بند کتاب دستشه؟ آبجیم هم از جوونیش همینطور بود…

جانی وسط حرف خاله سوری گفت:

  • اگه بدِنِن این دختر چه کار کرده … سوری خانوم جان خانومم باز تا چند وخ مِرن تو خودِشا…

مامان قبل از اینکه حرف جانی تمام شود زد پس سر من:

  • باز چه دسته گلی به آب دادی حمال؟

جانی با اعتراض گفت:

  • عهِ بِرِ چی ای طور مُکنی فرنگیس خانم جان… این بِچه رِ نِگفتُم که … منظورم ساحل خانم بود…

مامان حتی ذره ای شرمنده نشد. عین ساحل.

  • رِفته بود سر صندوق خانومم… نِمدِنُم از کجا کیلیارِ پیدا کِرده بود… از دست ای بِچه ها آدم نِمدِنه چی…

خاله سوری که میدانست اگر جانی را ول کند الان راجع به بچگی تک تک آدمهایی که میشناسد وکارهای یواشکی شان قصه ای  تعریف میکند گفت:

  • آبجیم ندید که؟
  • چرا خانم جان… مِپری وسط حرفم نِمِذاری بوگوم… خانوممم از راه رسیدن غضب کردن به هر سه تامان…

جانی دستش را روی هوا به طرف مامان گرفت طوری که یعنی باز الان نزنی توی سر بچه :

  • اُ! مو و سایه خانم کاری نکردم ها … گفته باشوم … ما هم رِفتِم به تِماشا و بِستن صندوق خانوم آمد دیدما هاااا….

خاله سوری مضطرب از آشپزخانه رفت بیرون. مامان هم دنبالش رفت احتمالا سر وقت ساحل.

  • جانی یک کلمه بگو این آقاهه کی بود؟

جانی سرش را خم کرد تا بیخ گوشم و آرام طوری که این بار واقعا فقط من و او بشنویم گفت:

  • شوهر اول خانومم…

ادامه دارد….

قسمت قبلی 

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

 

پ ن: همین‌طور دارم با سه پایه‌های نقاشیم پیش‌روی می‌کنم توی دستشویی و حمام… محمود می‌گه بریم به خونه‌ی همسایه بگیم اتاقشونو بهمون بفروشند، دیوارو سوراخ کنیم  پیش‌روی کنیم آروم آروم تا سر کوچه…😄😁

تصور این که یه روزی بخوام اتاقمو بذارم برم قلبمو به درد میاره … نمی‌تونم باور کنم که عاملان این عذاب و این رفتن‌های اجباری آنچنان که باید تقاص پس می‌دن چون اساس کار دنیا بر پایه مناسبات نابرابر بنا شده… اما خب هر بار که فکر می‌کنم باید «بیرون کشید از این ورطه رخت خویش» با انزجاری از ته دل به دوستامون فکر می‌کنم… و گاهی متاسفانه ناخواسته همراه با  لعن و نفرین…

 

 

پ ن ( به تاریخ سوم بهمن ۱۴۰۰) : تاریخ عکس مامی و سالار تغییر کرد به یکشنبه ۱۳ دی ۱۳۲۱٫ یه کمی در محاسبه تاریخ ها اشتباه کرده بودم که وقتی پیرنگ قصه عشق مامی و سالارو تکمیل کردم، توی نسخه اصلی و البته این نسخه باید اصلاح میشد.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

10 پاسخ

  1. عالی بود این قسمت😻😻😻😻خیلی هیجان داشت👌🏻😍😍😍 جانی هم که عالیه حرف زدنش🤩🤩🤩🤩
    نمک سه پایه😅😅😅😁😍😍😍👌🏻 ❤️❤️❤️❤️❤️
    حق دارید واقعا دل‌کندن سخته🥺 اجبار هم همینطور🤦🥺 کاش میشد اتاق و خونه رو همینطور دست‌نخورده برد ،بدون خط و خش جابه‌جا کرد، از روی زمین اگه کنده میشد خوب بود😍😍😍🥺
    مناسبات نابرابر رو موافقممممممم

  2. «خم می‌شوم تا دستش را روی عصبا ببوسم» عصا.
    «اما دلم غش میرود تا پوست لطیف و نازک دستهایش بوسه باران کنم» را بعد دستهایش جا افتاده.
    «به به حال می‌آید غمگین می‌شود» یک به اضافه‌اس.
    «اتاقتتونو عوض کردین مامی» اتاقتونو.
    «آن روزها از خود میپرسدم» می‌پرسیدم.
    ❤️

  3. 😍😍😍😍🧿🧿🧿

    وااااااااااااای این قسمت عالی بود … 😍😍😍😍😍😍 خیلی هیجان دارم واسه قسمت بعدی… تو رو خدا دیگه این قدر هی سرتونو شلوغ نکینین… 😒😒😒بعد کتاب باز تا بیستم دی قراره مشغول کارای دیگه باشین؟ یه کم مثل خی خی دل بدین به داستان دیگه خانم دکتر…🥺🥺 تازه من یادمه شما همه طرح این داستانه رو از چند ماه قبل دارین… 😁😁😁
    خانم دکتر هنوز خیلی سوالا هست باید جواب بدینا. بذارین بنویسم براتون 😅😅😅
    – مامی و سنت پترزبورگ و سالار
    – النا و دعوای روز قبلش با سایه که بعدش او مد ایران
    النا که نمیدونه سایه خواهر برادر داره
    – ماجرای عشق بابا و مامان سایه که چرا دوستای باباش از آبادان اومدن و چرا باباش توی آبادان کار میکرده و چرا باباش درگیر قمار شده
    – ماجرای شادی و عمو مجتبی(اگه نخواید بقیه زناشو تعریف کنین)
    – ماجرای عروسی
    – زندگی جانا
    – ازدواج مامی با بابا حبیب
    – چرا خاله سوری فقط یک بچه و یک نوه داره و یه دونه دخترش رفته سوئیس زندگی میکنه
    – ماجرای ساحل و اشکان. چرا ساحل خودکشی کرده؟چرا سامیار گفت ساحل همش بدشانسی آورد؟ توی نامه ساحل چی نوشته؟
    – چرا مامی به سایه گفت باید تصمیم مهمی بگیره
    – سامیار هم که کارای یواشکی میکرد اون اول رمان مهمه یا نه؟
    – زندگی نامه خان جان و گفتین میخواین دخترای قوچانم تعریف کنین
    – توی فحشهای مامان سایه یه جا میگه اون زنه که داداشش کشتش … ما نمیدونیم اون زنه که داداشه کشته کیه . اولی رو میدونستیم مهستی گنجویه
    – کتی الان چی کار میکنه؟
    – چرا سایه روح مبینه؟
    اینا سوالاییه که من هر قسمت ک میخونم هی برای خودم مینویسم 🙈🙈🙈🧿🧿😍😍😍

    1. الهی من تو رو بگردم که این قدر دقیق میخونی… 😍😍😍تقریبا اکثرش جواب داده میشه … ولی بعضیاشونم به نتیجه گیری خودتون بستگی داره 😍😍😍😍😍 تو باید ناظر کیفی داستان نویسها بشی… 😍😍به نظرم استعداد خیلی خوبی داری ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

آتش و خون

جرج، آر، آر، مارتین، آتش و خون، ترجمه هادی امینی، انتشارات چترنگ، ۱۳۹۹، ۷۹۳ صفحه.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

سیمرغ

  فرودم کمی با مشکل مواجه شد. به‌سختی توانستم کوه بلندی با سطح صاف پیدا کنم. پوشش گیاهی این سیاره گازهایی تولید می‌کند که دستگاه

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

مرگ تصادفی یک آنارشیست

داریو فو، مترجم جمشید کاویانی، نشر کیان افراز، ۱۳۹۵، ۱۶۰ صفحه. من این نسخه رو از طاقچه خوندم (توی طاقچه خوندم؟ یا از طاقچه خوندم؟

ادامه مطلب »