- نکنه افسردگی داری؟ چرا هیچوقت به هیچ مهمونی ای نمیای؟
- چون نقاب روی صورتم سنگینی میکنه.
۱۸ کلمه
۱۸ کلمه
ابرهاي سفید گفتند بياييد بازي كنيم. شكل درست كنيم. آدمها را سرگرم كنيم. ابر سياه گفت : بيخود تلاش نكنيد. تا بلايي نازل نشود آدمها
ميگن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…
چشمهای بازِ به سقف دوختهشده که آن را تار میبیند. هیچچیز قطعي نيست! دمممممم، هیچچیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچکس هميشگي نيست! دممممممم، هیچچیز ابدي
دخترک هفت یا هشتساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونههای ککمکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی
داستان یک نیاز بشری و نیاز درونی است که آدمی همیشه به دنبال آن بوده است. چراکه داستان آیینهای چندبعدی که در غبار زندگی است.
سمفونی مردگان نوشته عباس معروف، تهران: نشر ققنوس، ۱۳۸۰، ۳۷۵ ص (چاپ اول این رمان را نشر گردون سال ۱۳۶۸ چاپ کرده است) داستان
حمیدرضا زنگ زد و گفت برای نهار نمیآید. آیسا هم از خدا خواست، گفت صفیه نهار را بیاورد توی اتاق بخورد. گویی هیچکدام از حرفهای
چارلز بوکوفسکی، حکایت هایی از دیوانگی های روزمره ، ترجمه مهسا نظام آبادی، انتشارات عنوان، کارگاه اتفاق، ۱۳۹۵
یک پاسخ
👏👏👏👏
چند جمله پر از حرف و کامل که میشه ازشون درس گرفت.