دو دوست یکدیگر را در آغوش گرفتند.
- قول بده این دوستی ابدی باشه.
- ابد که وجود نداره.
- خب تا پایان عمر.
دوست خنجرش را درپشت او فرو کرد و گفت:
- تا پایان عمر.
(۴۱ کلمه)
دو دوست یکدیگر را در آغوش گرفتند.
دوست خنجرش را درپشت او فرو کرد و گفت:
(۴۱ کلمه)
ابرهاي سفید گفتند بياييد بازي كنيم. شكل درست كنيم. آدمها را سرگرم كنيم. ابر سياه گفت : بيخود تلاش نكنيد. تا بلايي نازل نشود آدمها
ميگن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…
چشمهای بازِ به سقف دوختهشده که آن را تار میبیند. هیچچیز قطعي نيست! دمممممم، هیچچیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچکس هميشگي نيست! دممممممم، هیچچیز ابدي
دخترک هفت یا هشتساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونههای ککمکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی
دلش نمیخواست به این چیزها فکر کند. دلش نمیخواست با عذاب وجدان حالش را خراب کند. برایش معجزه اتفاق افتاده بود. این فکرها، حرفهای مفتی
متن داستان از داستان: …انیشتین هم میگفت همین یک زندگی بسش است. اما توی آن دنیایی که خداینامه دارند موزیسین شده. توی آن دنیای
«خب من به شما گفته بودم که درازای هر پاسخی که به سؤالتان میدهم، ده میلیون تومان میگیرم. شما بیست میلیون تومان به من دادید.
یک پاسخ
چقدر این داستانکا خوبن 😔👏
خیلی بیشتر برامون بنویسید😍