او در کلاس با شور و حرارت خطابه میداد:
-
- هیچ مطلقی در جهان وجود ندارد.
من توی دلم پاسخ میدادم:
-
- این خودش یک ادعای مطلق است!
(۲۷ کلمه)
او در کلاس با شور و حرارت خطابه میداد:
من توی دلم پاسخ میدادم:
(۲۷ کلمه)
ابرهاي سفید گفتند بياييد بازي كنيم. شكل درست كنيم. آدمها را سرگرم كنيم. ابر سياه گفت : بيخود تلاش نكنيد. تا بلايي نازل نشود آدمها
ميگن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…
چشمهای بازِ به سقف دوختهشده که آن را تار میبیند. هیچچیز قطعي نيست! دمممممم، هیچچیز واقعي نیست! بازدمممم، هیچکس هميشگي نيست! دممممممم، هیچچیز ابدي
دخترک هفت یا هشتساله بود. با موهای حنایی فرفری و گونههای ککمکی. موهایش را پشت سرش جمع کرده بود و آبشار آن را روی
او هرروز یک کتاب میخواند. آنقدر که دیگر سرش از بارِ واژهها سنگین شده بود. پاهایش از بس از دنیای این کتاب به دنیای آن
نوشته ری بردبری، ترجمه معین محب علیان، انتشارات میلکان،۱۳۹۷، ۱۴۸ صفحه. نسخه اصلی کتاب ۱۹ اکتبر سال ۱۹۵۳ چاپ شده… داستان طرح: گای مونتگ آتشنشانی
هر آدمی سبک یادگیری مخصوص به خود دارد. یعنی روشی که با آن بهتر یاد میگیرد. برای اینکه بدانیم چطور باید بخوانیم تا خواندن بسته
یک پاسخ
دَمت قیژ 👏👏👏👏👏❤️❤️