حمیدرضا زنگ زد و گفت برای نهار نمیآید. آیسا هم از خدا خواست، گفت صفیه نهار را بیاورد توی اتاق بخورد. گویی هیچکدام از حرفهای شب قبل خیخی درباره حسادت یادش نبود، با این فکر که عطیه را چاق کند، خیلی بیشتر از چیزی که میتوانست رشتهپلوی کرهای با خورشت قیمه خورد:
- قیمه شون چه خوشمزه است. انگار توش دارچینم داره… راستی خیخی جونم تو از دارچین و این چیزام بدت میاد؟ آخه دیدم ملت واسه خاطر دفع مگس میذارن اینور اون ور؟
خیخی روی لبه آینه محدبی نشسته بود که آیسا از توی حمام آورده بود روی میزی که پشت آن نهار میخورد، پاهایش را رویهم انداخته و هر چهار دستش را به سینه زده بود. از توی آینه به آیسا نگاه میکرد. از صبح توی فکر بود و کمتر حرف میزد. لبخند کجی زد:
- نه بچه جون… یکی دو مدل مگس خاص ممکنه ازین چیزا بدشون بیاد این صد بار! باز فردام بپرس. عطر اون خورشت هم فقط مال دارچین نيست؛ مال هل و گلاب و زنجفیلیه که مشهدیا به خورشت قیمه شون میزنن…
آیسا مثل آدمهایی که همینالان از قحطی به غذا رسیدهاند، قاشقی را دو برابر حجمش پر کرد و به دهان برد. سرش را وسط بشقابش نگهداشته بود تا باقیمانده برنجهای نارنجی شده با قیمه بریزد توی ظرف و عطیه مدام برای کثیف کاریهایش به او تذکر ندهد:
- پس شما فقط با حشرهکش میمیرین؟
- نهفقط ما… خودتون، طبیعت، حشره کشا فقط به ما آسیب نمیزنه که … زنا نازا میشن، مردا عقیم میشن، کلههای پوکتون آسیب میبینه، اختلال تنفسی، مشکلات پوستی، سرطان، هزارتا درد و مرض دیگه هم دنبالش هست …
- وای دلم درد گرفت… تو زندگیم اینقدر نلونبونده بودم، دیگه واقعنی بسمه، این قاشق آخر … خیخی جونم من اینا رو اینور بخورم ممکنه اون ور خودمم چاق شم؟
- نه الاغ جون با زیستشناسی آشنا شو یه کم … باز به الاغ توهین شد.
آیسا توی دو تا لپش که مثل ماهی بادکنکی بادکرده بود، بهزور کمی هم سبزیخوردن چپاند و با همان دهان پر گفت:
- ولی کارماش ممکنه اون ور بیاد دنبالم؟
- ممکنه…
- ایبابا… حداقل بذار مثه آدم و بدون عذاب وجدان بخورم دیگه… میدونی من چقدر عاشق نون و ماکارونی و پلوی کرهایام؟ این عطیه که همیشه در حال لمبوندنه، حالا یه کمم من بخورم… …
- اولاً که تو داری بهقصد خیکی کردن عطیه میخوری! دوما به حد وسط اعتقادی نداری بچه جون؟ باید صفر و صد باشی؟ یا نخور یا بترک؟
آیسا دست از سر بشقاب غذا که هنوز یکسوم آن پر بود، برداشت و خودش را روی پشتی صندلیاش رها کرد. با زبانش روی لبها و دور دهانش را ملیسید:
- آره بدبختی … دقیقاً من صفر و صدم… این عطیه چقدرم خونسرد و آروم غذا میخوره. به جون خیخی شمردم، اگه ولش کنم هر لقمه رو سی چهل بار میجوه، حالا من هام هام، شَلَق شَلَق، دام…
- به قول خودت وات؟
- یعنی یه گاز دو گاز بجو بجو قورت بده… تمام… به جون خیخی دیدهشده انواع و اقسام مواد غذایی مثه ذرت و نخود از اون طرف درسته بازیافت شده…
- دختره پلشت! آیسا واقعاً میتونم درخواست کنم مگس پوسیده خوار بشی، این علاقه عجیب تو به … دخترجون یه کاری پیش اومده من باید برم… تو هم که امشب حسابی درگیری… امیدوارم آخر شب بتونیم همو ببینیم باشه؟
- آره بیای ها… من رفیق پایه عرق میخوام… تنهایی نمیچسبه …
خیخی سرش را به تأسف تکان داد، اما آیسا که مشغول خوردن دیگچه زعفرانیِ پر از مغز پستهای بود که زینب بهعنوان دسر برایش گذاشته بود، متوجه نشد؛ چون همزمان داشت فکر میکرد، ظهر باوجود صفیه چطور برود پایین و چند تا شیشه دیگر بیاورد بالا.
«دیشب تاریک بود، استرس هم داشتم، نشد ببینم چی به چیه … ببینم ازون گرون مرونا چیزی داره … این دو تا که چیزی خاصی نبود… چه پر رو شدم… الآن اگه خیخی بود میگفت ببین چه زود برات همه چی عادی شد؟».
دو تا شیشه قبلی را با بدبختی توی گاوصندوق ایستاده ته یکی از کمدهای عطیه که پر از اسناد و مدارک بود، جا کرده بود. با ذهن معمارش داشت ابعاد و اندازههای داخل گاوصندوق را با تعداد شیشههایی که میتوانست بهزور توی آن بچپاند تطبیق میداد. درنهایت به نتیجهای نرسید و بهترین ایده همان بود که تمام این کارهای یواشکی را بعد از رفتن صفیه انجام دهد که هرلحظه ممکن بود مثل غول چراغ جادو، در هر نقطهای از خانه ظاهر شود.
عطیه از ساعت دو تا خود ساعت چهار، صدتا لباس عوض کرد تا بالاخره بتواند یکی را انتخاب کند. آیسا که عطیه را به خودش واگذاشته بود، با رذالتی که از آن لذت میبرد، فکر کرد: «خودمونیما عطیه بااینهمه ادا اطوار و ایش و پیشش به بو و تمیزی و لک، الآن توی اتاق من داره تو جهنم زندگی میکنه ها، همچینم همه چی به نفع عطیه نشده… آخ… الآن حتماً خیخی فهمیده به چی فکر میکنم آبروم پیشش رفته. عه آرمان دوباره اس ام اس داده:
تو کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست.
این مثلاً یعنی عجله کن؟ حالا اگه ما بودیم میزدیم: کجایی نفله؟ یا ایموجی زبونِ در حال لَه لَه زدن میفرستادیم. چی بگم بهش؟ عطیه تو چی میزدی؟ خاکبرسرت! اونقدر بدم میاد کسی اس ام اس بخونه جواب نده. البته خودم عمدی زیاد این کارو میکنم، ولی مشکل تو اینه که عمدی این کارو نمیکنی، از ترس میکنی… بذار فکر کنم…گل رز؟ یعنی یکی از چندشیترین ایموجی هاییه که میتونم از یکی بگیرم… مسخره! میگم میخوای واسش یه ایموجی هلو و بادمجون بفرستم، همزمان نخ هم بدم واسه آیندهها؟ نظرت با تاکو چیه؟ بومرنگ؟ نخ سوزن… تیرکمون؟ پس کاکتوس و سه قطره آب؟ همون ایموجی دیروزو بفرستم که مثلاً داره دور دهنشو لیس میزنه؟ برو بابا اصلاً هیچی نمیفرستم… گل رز کله آویزون؟ اصلا! گل لاله؟ مگه شهید دادیم؟ لیمو با موز! نظرت چیه؟ عطیه جون، من و تو به توافق نمیرسیم، زیاد حرف بزنی یه فلفل میفرستم با یه زبون خالی که بفهمه پنجساله تارعنکبوت بستیا… اصلاً خود تارعنکبوتو میفرستم… اینم خوب چیزیه واسه مسخره بازیااا… ولی خب به درد من یکی نمیخوره … شاید به کار تو بیاد… عطیه ماتیک قرمز خیلی زیادی نیست به نظرت؟ باشه اینو به خودت واگذار میکنم.»
پای عطیه تمام طول مسیر تا خانه پدری آسیه و آرمان روی گاز و ترمز میلرزید. آیسا خاطرههای مختلفی از آسیه و عطیه میدید. خاطره اولین روز مدرسه که عطیه بااینکه دلش میخواست سر نیمکت بنشیند، خودش را بهطرف پنجره کلاس کشیده بود تا آسیه با لبهای لرزان و حلقه اشکی که تمام تلاشش را میکرد تا به قطره تبدیل نشود کنارش بنشیند. در میان حرفهای جیغ آلود خانم معلم، عطیه دست آسیه را از زیر میز گرفته بود و این شروع دوستی آنها بود.
«توی چه فضاهای نوستالژیای زندگی میکردند… میتونم واسه طراحی یه کافه از ایده کلاسهای قدیمی استفاده کنم… منوشونو روی یه تخته سبز چوبی بنویسند… پنجرههای آبی فیروزهای… دیوارای دورنگ پلاستیک آبی چرک و رنگروغن خاکستری، میز و نیمکتهای چوبی پر از خط و خش، مثه همین مدرسهای که آسیه و عطیه میرفتن… تازه میتونن به مشتریاشون اجازه بدن روی میزا یادگاری چیزی حک کنن؟ اگه بخوام میز و نیمکتا رو بدم پتینه وینتج طوری کنن نمیشه… آخ عطیه طفلی چقدر دلم برات کبابه … خودمونیما روابط شماها چقدر روح داشته… ولی همچینم بهتر از ما نبودینا… اینقدر که در باب حجب و حیای بچههای قدیم حرف میزنین، همچین هم حجب و حیایی در کار نبوده. بیشتر آبزیرکاه بودین… وروجک تو اولین بار سیزدهسالگی آرمانو بوس کردی؟ خب اولین بارش یه شاید کم به همنسلیهای ما نزدیک باشه، مسئله اینه که تو تا خود شونزده سالگیت با همون یه بوس موندی، اما اگه ما سیزدهسالگی شروع کرده بودیم، شونزده سالگی یا بچه مون به دنیا اومده بود یا اولین کورتاژ زندگیمونو تجربه کرده بودیم؛ به جون خودم من تا خود هیجده سالگی که بابام اجازه داد اولین دوست پسرمو بهش معرفی کنم کلهام توی درس بود… ولی همه اون دوستاییم که مامان باباشون خیلی گیر بودن، از راهنمایی دوستپسر داشتن… تازه یکی از دوستام که اسمش هم شیرین بود، فکر کنم تا نوزدهسالگی دو بار هم کورتاژ کرد. تازه تفاوت سرعت پیش رفتن ما توی روابط و کند پیش رفتن شماها به سرعت زندگی هم ربط داره دیگه… پس با هم هیچ فرقی نداریم. خوب شد قرارتونو گذاشتم چهارونیم وگرنه مگه جا پارک پیدا میشد تو این خیابون؟ ماشینت اینجا خیلی تابلوعه عطیه… وای! میدونی من اولین و آخرین بار من وقتی دانشجو بودم واسه درس برداشت از بناهای تاریخی اومدم اینجاها … دیگه هیچوقت نیومدم… آخی… چه خونه ای… عطیه …».
آیسا از ماشین عطیه پیاده شد و روی دیوار آجری زرد خانه پدری آنها، خاطرهای دید از روزی که آرمان برای اولین بار به او نامه میدهد:
دوستت دارم را من دلاویزترین شعر جهان یافتهام
این گل سرخ من است…
«عه پس واسه همین تأکید داشتی اون گل سرخ گردن لق بدبختو واسش بفرستم؟ آخی…»
تو هم ای خوب من
این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همهوقت
نه بهیکبار و به ده بار که صدبار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو
«شعره رو خودش گفته بود؟ نخیر! من اصلاً اهل شعر و این لوس بازیا نیستم، ولی فریدون مشیری رو میشناسم دیگه. شعر مهتابشم بلدم. اسمش کوچه است؟ عه… ما میگیم مهتاب! خب زنگ خونشونو بزنم یا به موبایلش زنگ بزنم بگم بیاد دم در؟ واسه چی اینطور بیسلیقه سیم روکار کشیدن روی دیوار به این قشنگی؟ زنگ نمیخواست حالا! همین کوبهها بس بود دیگه».
آیسا کف دستهایش را روی دو لت در چوبی قهوهای کشید. روی هر لت آن دو تا کلون برنجی نصب شده بود. یکی شبیه به شیری که غرش میکرد و دیگری شبیه به پنجه شیر. یاد آهنگ کتی پری افتاد: «لَودِر دَن عه لایِن… دلم برای نقاشی کردن بیشتر از اطمینان میمون تنگشده». آیسا آرام کوبه مردانه را از جایش بلند کرد و نزدیک در ولش کرد. صدای بامب بَمی داد. تا خواست کوبه زنانه را بگیرد، در باز شد.
- عه پشت در واستاده بودی؟
آیسا از آن وردی تاریک مسقف، فقط تیشرت سفید آرمان و موهای سفید شقیقهاش را میتوانست بهوضوح ببیند:
- از ساعت سه و نیم…
- عزیزم… مُردی از گرما که…
- نه همینجا توی هشتی واستاده بودم … اینجا خنکه … بیا تو خوش اومدی…
«عه نباید میگفتم عزیزم؟ دست نمیدین؟ همو نمیبوسین؟ فازتون چیه؟ الآن لابد بوگرفته؟ این چیزیه که تو این وسط داری بهش فکر میکنی؟ عه اینم چه غریبه رفتار میکنه.»
آیسا سرانگشتهایش را روی دیوارهای هشتی تاریک و خنک میکشید و به سقف کوتاه آن نگاه میکرد.
«چه خونه خوبی دارند… خوش به حالشون … عطیه خواست ببوسَدِت به خاطر بو و مو، اه و پیف کنی زدم توی دهنتا… بعد یارو فکر میکنی خلی داری خودزنی میکنی، میپره! وای فکر نمیکردم جز خونه توکلی و رجایی و داروغه و ملک، خونه اینطوری هم وجود داشته باشه که ملت توش زندگی کنن… چه خوبه… شماها باز چرا صمم بکم شدین؟ وای خدای من ایوانشو ببین…سر ستونا رو… عاشق فخر و مدینم…».
آیسا وسط حیاط روی آجرهای مربع خشتی کنار حوض کوچک آبیرنگی که معلوم بود بهتازگی رنگشده ایستاده بود. «چرا اینقدر ریدیم به معماریمون؟ من بعد دیدن خونه عطیه و آرمان میتونم برم توی آپارتمان شصت متری چسکی زشتمون زندگی کنم دیگه؟ البته که خونه عطیه هم الان جلو چشام سیاهی میره … خاک تو سر این تازه به دوران رسیدههای شهرمون… هی برن گه معماری گوتیکو بخورن… وای اگه من پول داشتم … چه خونه ای طراحی میکردم… همینطوری حیاط مرکزی میذاشتم واسش…کلی آینهکاری و گچ کاری… ارسی و از این شیشهرنگیها میذاشتم واسش… توی طبقه اول و همکف یه پنجدری… سفره خونه میذاشتم… رواق… حتی تنورخونه میذاشتم… میشد هم پیتزا درست کرد هم نون… الآن این خونه است تو داری عطیه احمق؟ اونقدر از اون کله خورشید ورساچه وسط گچ بریهای خونه ت بدم میاد… اصل تازه به دوران رسیدگی… عطیه زشته من خونشونو نگاه کنم؟ همیشه عاشق این خونه قدیمیهای کوچه باغ سنگی بودم که بتونم توش پرسه بزنم…».
- باید بریم بالا… آسیه بعد عید خونه رو یه کم بازسازی کرده، الآن فقط از همین یه طبقه استفاده میکنیم …
«دارم میبینم … دوستمون یه کم هم ریده …»
آیسا از پلههایی که از گوشه حیاط با شیب تند به یک ایوان بزرگ میرسید بالا رفت. پدر عطیه که مرد، خواهرهایش خانه را مثل کفتارهای گرسنه تقسیم کرده بودند.
«آره عطیه جون واقعاً به خودت فحش بده که چرا به عقلت نرسیده بود خونه پدریتو حفظ کنی… با اون همه پولی که تو داشتی… سهمشونو میخریدی خب… بگن! اونا بههرحال میگفتن که تو با ثروت شوهرت پز میدی… خیخی جونم میگفت آدمای معمولی همیشه به بهتر از خودشون حسودی میکنن… آره همینو گفت؟»
- سعی کردیم همه چی رو همونطور که بود حفظ کنیم… ولی طبقه بالا رو یه کم مدرنتر کردیم که قابلاستفاده باشه…
«امیدوارم نریده باشین». عطیه گفت:
- چه کار خوبی کردین که خونه رو حفظ کردین…
«یه کم شبیه خونه داروغه است… ولی خب کوچیکتره…»
- تنها جایی بود که میتونستم تو رو پیدا کنم… همونطوری که روز اول دیده بودم…
«ای جان… کاش بعدشم وقتی با این خانواده عطیه افتادی، نرینی بهش… شرط میبندم خرابش میکنند توش یه تجاری چسکی میسازند که تا بتونن از سانت سانتش پول در بیارن… گههای لعنتی از همین الآن از دستتون عصبانیام…»
آیسا خاطرهای از عطیه دید زیر درخت فندقی که حالا نبود و فقط باغچه فرورفته در کف زمینش وجود داشت که پر بود از گلهای فصلی و یک کاج تزئینی. «خاک تو سرتون نوئل کاشتین آخه؟ من بودم توت میکاشتم … یه فصل بیشتر کثافتکاری نداره … یا حداقل یه کاج مشهدی… کاج مشهدی رو تو گفتی عطیه، نه؟ چون من اصلاً نمیدونستم که کاج مشهدی هم داریم …البته با این صحنه عاشقانهای که من دارم میبینم انار هم بد نبودا».
عطیه و آسیه روی یک قالیچه لچک ترنج نشسته بودند، آسیه داشت خیار پوست میگرفت. آرمان لب حوض رو به روی عطیه نشسته بود و چشم از او برنمیداشت. عطیه شعر میخواند:
بیا بیندیشیم که بیداری همیشه تلخ است
و هرکه در خواب میماند رؤیاهای زیبا نمیبیند
بیا بیندیشیم به قصههایی که نگفته میماند …
«عزیزممم. عطیه تو پونزده سالت بود، از این حرفا میزدی؟»
…بیا بیندیشیم که امیدواری کلید درهای خوشبختی نیست
بهانهای برای زنده ماندن است
و در ایمان همیشه تردید است
در انکار همیشه تائید
کنار همهمه نیایش گناه میبارد و در طریقت آدمیان
خیانت الفبای پیروزی است…
- … خشک شد… آسیه اصرار کرد به جاش یه فندق دیگه بکاریم… قبول نکردم…
- عزیزم…
- وقتی اینطوری میگی عزیزم احساس بدی بهم دست میده … فکر میکنم داری بهم ترحم میکنی…
«پاچه گیر سگ! خب البته راست میگه دیگه همش دلم براشون میسوزه… عطیه من خفه میشم خودت ری اکشن نشون بده … کمک خواستی میام کولیبازی…»
- دارم به خودم ترحم میکنم… به همه لحظههایی که بر بادرفت…
- ایبابا … بر باد دادی یا بر بادرفت؟ بریم بالا… گرمازده میشی …
«عطیه جونم… خیلی این آرمان وحشیه ها … بخواد هی بزنه تو سرت نمیشه ها … باید دهنشو سرویس کنیا». عطیه از بالای پلهها یکبار دیگر برگشت و به حیاط نگاه کرد. بیشتر خاطرات او و آسیه و آرمان یا توی حیاط بود یا توی پنجدری هم کف. آرمان دو پله پایینتر پشت سر او ایستاده بود.
- برو تو … کسی نیست…
- آسیه کجاست؟
«آخ جون آسیه نیست؟»
- یه مصاحبه داشت با چندتا از این بچههایی که توی مشهد راک کار میکنند…
- با کی؟
- مگه میشناسیشون؟
- نه … من راک ایرانی گوش نمیدم…
«ای خفه شم الهی… الآن میگه راک غیر ایرانی گوش میدی مگه؟ حرف زدنم داره شبیه تو میشه یا خیخی؟»
- فکر کنم راجع به یه آهنگساز مشهدی میخواست باهاشون مصاحبه کنه که پارسال همین موقعها فوت کرده … حالا شایدم خودکشی بوده باشه … اسم خوبی داشت… آها … هادی پاکزاد…
«ها… اونو میشناسم… وقتی طفلی مرد، هر کی هم که تا دیروز پاشایی گوش میداد، استوریش کرده بود که بگه من راک میفهمم… کمدی تراژیکی بود … تو زندهبودن ملت بهشون فحش خواهر و برادر میدن یا حالت بهتر اصلاً محل نمیدن تا یارو میمیره همه طرفدارش میشن …»
- خب… خوش اومدی… خوش اومدی… خیلی خوشحالم کردی که قبول کردی… نه به اون دوهفتهای که من و آسیه رو سر دوندی… نه به حالا … عجیبی عطیه … مثل همیشه پیشبینیناپذیر…
«اینم خیلی قلمبه گوعه ها… بزنم تو دهنش… بدم میاد اینایی که هی گذشته آدمو میزنن تو سر آدم… گه! اصلاً حقت بود قبول نمیکردم تو کف میموندی… میمون… اطمینان سنش بره بالا، خوشتیپ ترمیشه ها … نه؟ ای چشات درآد که متلک میگی آدم خوشش میاد».
آیسا به تیرکهای چوبی توی سقف نگاه میکرد. دو تا پنکه چوبی بزرگ روی دو تا از تیرکها نصب شده بود. «یعنی اینا چند سالشونه؟ صد و ده؟ صدوبیست؟ عطیه راجع به این خونه چیزی نمیدونی؟ تو چی میدونی واقعاً؟ از معدود چیزای رنگی که خیلی دوست دارم همین ارسیهای شیشه رنگیه… البته اگه پول میداشتم که یه خونه اینطوری بسازم، حتماً از نمونههای قدیمی اصفهان و کاشان و یزدش الهام میگرفتم… مثه اونی که توی خونه مشیرالملک هست… با همون ترکیب رنگی و همون طرح و انحنا… وای فکر کنم زیادی دارم به در و دیوارا نگاه میکنم. سر خرمو بندازم پایین».
روی میز کنار مبلی که نشسته بود، چند تا مجله دید. الکی یکی از آنها را برداشت.«اوه چه کاغذ گرم بالای خوبی داره…».
- نوشیدنی چی بیارم؟
آیسا که سعی میکرد خودش را به اطراف بیتوجه نشان دهد، ناخودآگاه پرسید:
- شراب داری؟
«خاک تو سرم … عطیه خب خفهخون نگیر دیگه … من از دستم در میره آبروت میره …»
آرمان اما عادی برخورد کرد:
- نمیدونم، بزار ببینم آسیه داره چیزی … من خودم نمیخورم…
«اه اه … اینم که عن از کار در اومد… چرا تعجب نکرد کله ظهر میخوای شراب بخوری؟ احتمالاً عقلش رسیده یخ شکنه دیگه … عه… عطیه اینا مجله نیست کتابای عکس خود آرمانه انگار… تو ایتالیایی بلد نیستی؟ چی بلدی؟ یه بند به خاله خشتک بازی! اینهمه پول و وقت و امکانات داری یه انگلیسی یاد نگرفتی؟ خیلی زشته ها… حالا ریز نقرههای جدید عزت خانمو که سر سفره ابوالفضلی گذاشته که تو اصلا نرفتی، از بریاااا…».
آرمان دو تا لیوان روی میز گذاشت.
- ببخشید چیزی پیدا نکردم. آسیه صبح سکنجبین و زعفرون درست کرده … میخوای آب یا چای بیارم؟ یا قهوه؟ فکر کردم گرمه این بهتره …
«اوووو… اینم مثه تو استرسیه ها… بگیر بتمرگ حالا»
- نه خوبه…
آرمان روی مبل دونفرهای نزدیک عطیه نشست و به صفحات کتاب خیره شد:
- فکر میکردم خونواده شوهرت خیلی مذهبیاند…
«بدم میاد میگه شوهرت!»
- آره هستن. اینا عکسهای خودته؟
- آره …
آرمان انگار روی آتو پایلوت حرف بزند، به نقطهای عمیق توی یکی از تصاویر خیره شده بود:
- اینا رو آسیه آورده واسه تو… فکر کردم علاقهای نداری…
«خوشم اومد از عکساش. لعنتی این چقدر جذاب بود واسه من، اگه جوون بود که همین الآن مخشو زده بودم رفته بود پی کارش. اصلاً یه جور خوبی این آرمان خوبه ها … کوفتت بشه الهی… پسر اینقدر باشعور از کجا پیدا کنم من؟ اهل هنر و عکاسی و بهبه … حالا دوروبر ما؟ یه مشت خل مدنگ تعطیل! خیخی جان این غرغرامو بشنو واسم یه گزینه خوب از رئیست تقاضا کن. بقیهاش با من… قول میدم روابطمو بسازم. اصلاً اگه یکی اینقدر باشعور باشه و متلک هم نگه البته، نمیشه باهاش حرف زد؟ دِ عطیه توعَم دیگه! اطمینان بیشعوره خب…».
آیسا کتابها را برداشت و گذاشت روی میز وسط جلوی مبل آرمان تا بتواند مسلطتر آنها را ورق بزند. خودش هم کنار او نشست. آرمان کمی جابهجا شد و از او فاصله گرفت. نگاهش به کتابهای روی میز بود.«خب حالا خامه کیک تولد نبودی تو عَم بخورم بهت دیزاینت خراب شه، زود میکشی عقب… عن آقا».
آیسا به شیوه لاتی خودش که پاهایش را از هم باز میکند و دو تا آرنجش را روی زانوهایش تکیه میدهد تا بتواند آلبومی را ورق بزند یا چیزی را بخواند، نشست؛ اما با نهیب شیهه وار عطیه دوباره پاهایش را رویهم انداخت.
«کتاباش سنگینه خب میخواستم بذارم رو میز، عکساشو با تسلط ببینم… لعنتی میخواستم چس کلاس بذارم رو پام نگا کنم که جامو عوض نمیکردم… الآن فکر میکنه دارم بهش نخ میدما… به درک میذارم روی پام…». برای اینکه وانمود کند دلیل عوض کردن جایش سؤال کردن از آرمان بوده به یکی از عکسها اشاره کرد و گفت:
- این زیر چی نوشته؟
- فریادهای خاموش رنج… البته به ایتالیایی خوشآهنگ تره …
- ماجرای این عکسا چیه؟ دخترا همه لباس عروس تنشونه؟
«کودنی عطیه؟»
- سعی کردم ماجرای کودک همسری افغانها توی آلمانو به تصویر بکشم…
- کودک همسری؟
- آره ازدواج دخترای زیر هیجده سال …
- خب؟
آرمان عینکش را از روی میز برداشت و کمی خودش را بهطرف صفحه کتاب خم کرد تا با نگاه به توضیحاتی که زیر عکس نوشته بهتر برای عطیه توضیح دهد. «خوبه منم لوسبازی در بیارم خودمو بکشم عقب حالا میمون؟»
- خب بااینکه توی آلمان شدیداً ازدواج زیر سن قانونی ممنوعه، هنوز مهاجرا این کارو انجام میدن. حالا واسه بچههای بالای ۱۶ سال میتونن از دادگاه خانواده حکم بگیرند، ولی واسه زیر ۱۴ سال کلا ممنوعه.
- این دختره که الآن نه سالشم نیست…
- دقیقاً… با همه محدودیتهای قانونیای که وجود داره، مهاجرای هزاره بچه رو میبرند پیش امام جماعت که عقد شرعی کنه … این عکسای من کلی غوغا به پا کرد اونجا… حالا داره یه طرحی تصویب میشه که اگه امام جماعتی یا هرکسی این بچهها رو عقد کنه هزار یورو جریمهاش کنند… میدونی که اونام واسه اینکه پول بگیرند این کارو میکنند، اینطوری دیگه نمیصرفه واسشون…
- آها… اولش خوشم اومد از عکسه … حالا که اینا رو گفتی دلم کباب شد…
«عطیه تو کودنی؟ دختره وسط بیغوله تور انداخته رو سرش تو خوشت اومد؟ فقط به صورتش زیر تور نگاه کردی! واقعاً که به قول خیخی ظاهرپرستی… آبروی منو نبری پیش یارو… چه عکسای خوبی گرفته… با بعضیاش خیلی حال کردم… اینو ببین… بچهها لباس سربازی تنشونه… لابد الآن میخوای بگی آخی بچههای کوچولو لباس پلیس تنشون کردن… چه بانمک!»
- کارات منو یاد رضا دقتی انداخت…
آرمان از جا پرید و باذوق و شوق پرسید:
- میشناسیش؟
«اوخ ریدم… عطیه بهت نمیاد بنشناسیش … میشناسیش؟ سگ توت الآن اگه قلم نقره یا طرح قالی دستباف بود از بر بودی!»
- نه اونطور حرفهای مثه تو … یه مستند دیدم راجع بهش، همون سالی که مدال ملی لیاقت فرانسه رو گرفت…
- آره سال ۲۰۰۵ بود… من اون موقع ایران بودم… قبلش از اول سپتامبر عراق بودم، داشتم گزارش تهیه میکردم تو تل عفر، طبق معمول اومدم ببینم تو در چه حالی… رضا بعدش هم جایزه لسی رو گرفت… میدونی که لسی مثه اسکار عکاسیه …
- آها … اینو نمیدونستم…
«تو چی میدونی عطیه؟ خیلی زشته ها … شوهر آیندهات اینقدر فهمیم… بچگی هات عقلت بیشتر بوده ها … من هنوز توی کف اون جملهات که در انکار همیشه تائید است موندم… حالا منم پیش تو دم در آوردما… پیش خی خی که به کودنیتم معترفم…»
- رضا بت ماهاست دیگه …
- مثه سیحون تو معماری معاصر…
- سیحونو چطور میشناسی…
«ای خفه شم… ای خفه شم…»
- این چقدرررر خوبه …
آیسا صورتش را به عکسی که الکی به آن اشارهکرده بود، نزدیک کرد. «یعنی از کون شانس آوردم که دست این بچه فقیره یک تیکه خاکه که ازش جوونه سبز شده … وگرنه رسماً بهت میگفت روانی».
- آره … خودمم این عکسو خیلی دوست دارم … یه جورایی انگار داره بهت میگه با تمام گندی که جهانو گرفته، هنوز امید هست…
آرمان نگاهش را از عکس گرفت و به عطیه خیره شد.
- شاید هیچوقت بهاندازه الآن که کنارم نشستی نمیتونستم مفهوم این عکسو درک کنم…
«عطیه میمون… ببین خب اینکاره نیستی! الآن اگه جوش ژست وامونده اتو نزده بودی، دستات آزاد بود، بهترین وقت بود واسه نخ دادن… اه اه … خب حالا مثلاً که چی لنگاتو انداختی رو هم با این پاشنههای مسخرهات… راستی بیادب خانم چرا با کفش اومدی توی خونه مردم… فقط واسه اینکه ژستت خراب نشه باید برینی به زندگی بقیه؟ بدم میادااا… باشه خفه میشم… الآن دیدم خود آرمان هم کفش پاشه خب…».
- خوشحالم که عکسا توجهتو جلب کرده … وقتی آسیه برشون داشت، گفتم خوش خیالیا… عطیه سیساله توی یه دنیای دیگه است…
«عطیه جان دنیاتو درست کن… بخوای با این وضع پیش بری ازت متنفر میشه ها… خی خی جونم گفت»
آیسا خواست ورق بزند که آرمان دستش را گذاشت روی لبها و بینی صورت عکس زنی که لباس محلی تنش بود و داشت زنبورک میزد.
- عطی اینو ببین… اینجا سمرقنده… اینا یه گروه تئاترند که داشتن یه افسانه محلی رو تمرین میکردند… چشاشو ببین… چشای خودت نیست؟
«به نظرم که نه …»
- اینجا دادم یه شعر از مشیری ترجمه کردند نوشتند: تو همه راز جهان ریخته در چشمسیاهت من همه، محو تماشای نگاهت…
- هنوزم عاشق مشیریای؟
- بعله … هنوز هم عاشقم…
«ای جان… عطیه دیگه …»
آرمان به عکس دیگری اشاره کرد که صحنهای از اجرای همان تئاتر بود:
- زیر این عکس ماجرا همون افسانه محلی رو نوشتن که یه جور قصه عشق بود. اگه خواستی واست تعریف میکنم. فکر کنم فیلم کل تئاترشونو داشته باشم توی آرشیوم البته …منم دادم این پایین ترجمه این بیت حافظو نوشتند که میگه «یک قصه بیش نیس غم عشق و این عجب، کز هر زبان که میشنوم نامکرر است»
آرمان به مبل تکیه داد و به قاب عکس روی دیوار روبهرو خیره شد. آنهم عکسی سیاهوسفید از چشمهای زنی شرقی بود. آه عمیقی که کشید، آیسا هم سرش را بلند کرد و به همان عکس نگه کرد. «فک کنم عکس چشای دختر دومیه اشه … اسمش چی بود؟ اسما خوب یادت میمونه ها… کامیلیا… اسم زنش چی بود؟ بیانکا…»
- میدونی عطیه … انگار زندگی در جزئیاتش به خودش ادامه میداد، اما واسه من پیرنگ داستان هنوز بیمعنا بود… میگفتم عطیه رفت؟ خب بعدش چی؟ مثه نویسندهای که نمیدونه ته داستانش چی میشه، الکی به توصیف جزئیاتی که هیچ معنایی ندارند ادامه میده تا ایدهای که ازش فرار کرده برگرده… مثه عکاسی که توی بیابون پشت دوربینش در انتظار یه اتفاقه… میدونی چی میگم؟
نگاهش را از تابلو گرفت و بهطرف عطیه چرخید:
- عطیه ازت میترسم… میترسم این دفعه یه چیز دیگه پیش بیاد… میترسم و طاقت ندارم که بترسم… دیگه انتظار بسمه واقعا…
«چی بگم عطیه؟ من اینجور وقتا یه جمله دارم که خیلی به درد میخوره، قشنگ یارو رو خفه میکنه»:
- بهم اعتماد نداری؟
- نه!
«! نه و نگمه! سگ تو روحت بشاشه… تا حالا کسی اینطوری بهم نگفته بود نه! نسل شمام غیرقابل پیش بینیه ها… الان بهش بگم خودت هم غیرقابل پیش بینی ای میمون؟ من تا حالا صد بار از موقعیت های خطیر با همین جمله رهیدم؟ »
- خب پس چطور میخوای…
- باید بهم اطمینان بدی که بتونم بهت اعتماد کنم…
«اوخ… چه جمله سنگینی … من که کمرم شکست… خصوصاً که توش اطمینان داشت… عطیه نکنه دودلی بین اطمینان و آرمان؟ کشتمت به مرگ خودم…چی بگم؟»
- عطیه باهام ازدواج کن…
«خاکبرسرم… چرا منو توی این وضعیت قرار دادی خیخی؟ الآن نه میتونم بگم نه، نه میتونم بگم آره… چه غلطی بکنم… اینم داره با اون چشاش منو میکشه … به قیلوقالم نگاه نکن، من خیلی دلنازکم، تحمل ندارم کسی با التماس نیگام کنه و منم مثه عوضیا به روی خودم نیارم… عطیه جان شرمندهام مجبورم از تکنیکهای بونوبوها واسه رفع تعارضهای ارتباطی استفاده کنم… ایشالا تا بعدش خدا بزرگه!»
آیسا برای آنکه مجبور نباشد به آرمان جواب بله یا نه بدهد، بیمقدمه و بیمحابا او را بوسید؛ اما حیرتزده بر جا ماند. تصورش این بود که باید برای ادامه ماجرا با عطیه سروکله بزند. ولی حالا عطیه بود که فرمان را به دست گرفته بود و آیسا فقط تماشاگر آتشی بود که هرلحظه بیشتر شعله ور میشد. او فقط جرقه ای به انبار کاه انداخته بود. آن شور و هیجان با روزهای اول خودش و اطمینان خیلی فرق داشت.
«مثلث عشق… یعنی تنور این خواستن تا ابد داغ میمونه؟ اگه این آبزیرکاه خانم، همینطوری که این کارا رو بلده، حرفای دلشم بزنه، فک کنم مال این دو تا صدسال دیگه هم داغ بمونه… فقط من موندم اون تردید کوفتی چی بود اون وسط بین آرمان و اطمینان؟ خودمونیما من بدون عرق یا گل عرضه هیچ کدوم از این کارا رو ندارم… باشه خفه میشم تو به کارت برس».
«ولی به خدا بعدش فقط سیگار میچسبه عطیه… حالا بغل گرفتن هم خوبه ها … ولی فک کن الان یه سیگار داشتین یه پک من یک پک اون… تا زمانی که همینطوری به این دیواره زل زدین من باید خفه شم خب؟». عطیه از توی بغل آرمان خودش را بیرون کشید و گفت:
- میشه یه لیوان آب بهم بدی؟
آرمان که دلش نمیخواست از عطیه دل بکند، با بیمیلی به آشپزخانه رفت. عطیه هم بلافاصله پرید سر کیفش تا ماتیکش را تمدید کند «خیلی کارت خرابه عطیه! ریدی به حال به اون خوبی که ماتیک بزنی مبادا تو رو بدون آرایش ببینه؟ روانی». عطیه لبهایش را چند بار به هم مالید و پرسید:
- آسیه میدونه ما با هم قرار داشتیم؟
آرمان با صدایی که از آن شوق پسربچه بازیگوش بدجنس به گوش میرسید، گفت:
- نه … وگرنه قرارشو کنسل میکرد…
«ای تخم سگ بلاگرفته … همتون عین خود مایید… فقط الکی دهه هفتاد، دهه هشتاد میکنین…»
آرمان از توی آشپزخانه پرسید:
- عطی ساعت چند باید برگردی خونه؟
اما عطیه صدایش را نشنید. چون داشت پیام حمیدرضا را میخواند:
- مامان امشب برات یک سورپرایز دارم، فقط بهاندازه یک شام خوردن تحملکن، بعدش باهم راجع بهش حرف میزنیم. باشه؟
ادامه دارد…
25 پاسخ
چرا اين داستان لحظه به لحظه شيرين تر ميشه؟ 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍خي خي جونم فكرش به چي مشغوله اين آيسا خانوم حواسش نيست؟
خيلي خووووووبه😍😍😍😚ايشالا قسمت بعد آيسا و آريل با هم قرار بذارن…
حميدرضا ميخاد سر شام چي بگه صلوات🤣🤣😍😍😍😍😍😍😍😍
امروز دو قسمت؟ ميدين؟ 🤪😍🤣
عاشقتونم : هر روز بيشتر از ديروز 😍😍
ای جان دلم… شیرین که شمایین😍😍😍ایشالا
هام هام
شلق شلق
دام
🤣🤣🤣🤣خود منم🤣🤣🤣
خانوم دكتر اون شعره كه كنار همهمه نيايش گناه ميبارد مال خودتونه؟😍😍😍😍😍😍😍
😂😂😂خود منم هست…. اونقدر من سریع و با لقمه های گنده غذا میخورم …
اره خوشگلم … حالا من که اسم شعر روی اینا نمیذارم ولی این نوشته از این جهت برام عزیزه که دکتر آزمایش روز دفاع کارشناسی ارشدم سر حلسه خوندند…. و واژه های این نوشته خوشبخت شدند… 😍😍😍یه بار هم وقتی یه بنده خدایی یه خنجری به من زده بودند خیلی برام جالب بود که آفای دکتر همین جمله رو گفتند که مگر “خودت ننوشتی «که در طریقیت آدمیان خیانت الفبای پیروزی است» فراموش کردی؟” اصلا خنجر یارو یادم رفت… دکتر بعد یازده سال این جمله یادشون بود ؟ ا😍😍خلاصه نوشته خوشبختیه الانم که شماها خوندینش
احساس ميكردم عكسا رو ميبينم😍😍😍اين قسمت با اينكه خي خي فكرش مشغول بود، از بهترينا بود😍😍😍
ايشالا كه شب هم يه قسمت خي خي يا آريا بدين😍😍😍
ای جان دلم مهربون… ایشالا… الان پای رساله سارام .. بعدشم تطبیق نهایی کتاب نسل کشی.. اگه وقت شه حتما حتما حتم ا😍😍😍با افتخار 🙌🙌
عزیززززم به قول آیسا اینا مثلث عشقشون تا همیشه پایداره🥰🥰
بیا بیندیشیم به قصه هایی که نگفته می ماند😍😍چه شعر زیبایی گفتید👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
توصیفات درباره ی خونه و نوشتن از معماری خونه فقط تو نوشته های شما برام جذابه😍😍😍خیلی خوب اشاره می کنید قشنگ خودمو اونجا تصور میکنم😍😍😍
تو کتابهای دیگه رد میکنم نمیخونم😂🙌🏻
یعنی کلنجار آیسا با عطیه عالیهههه😂😂😍😍🤩🤩
ای جان دلم… خودم اصلا دوست ندارم ازین چیزا بنویسم… اما ظاهرا اینا مهمه …. خودم خیلی ذهنی ام … بکت یا هانکه رو دوست دارم واسه اینکه ازین لوس بازیا ندارن… ولی مطمئنم اونام واسه اینکه بکت یا هانکه بشن یه روزی از این تمرینا انجام دادند.. مرسی که بهم انرژی میدی… این روزا درگیر تصمیم بزرگی تو زندگیممم و حضور شما چند تا وروجک و خی خی عجیب داره بهم کمک میکنه … 😍😍🙌🙌
عشقید خب😍😍😍😍
” باقیمانده برنجهای نارنجی شده با قیمه بریزد..” را بعد قیمه جا افتاده.
.
“با زبانش روی لبها و دور دهانش را ملیسید” میلیسیورت.
.
“خب اولین بارش یه شاید کم به هم نسلی های ما نزدیک باشه” شاید یه کم.
.
“آیسا از آن وردی تاریک مسقف” ورودی.
.
“یارو فکر میکنی خلی داری خودزنی میکنی” فکر میکنه.
.
“عطیه بهت نمیاد بنشناسیش” بشناسیش.
.
“شوهر آیندهات اینقدر فهمیم” فهیم.
.
“و به همان عکس نگه کرد” نگاه.
.
❤
سارا جون؟ دیروزیم اصلا غلط نداشت؟🙈🙈مرسی مرسی مرسی … دارم نوشته های تو رو میخونم الان… رساله اتو یعنی 😍😍
آره دیروزی دو جا به چشمم خورد می خواستم الان برم بنویسم 😍
فدای شما❤
مرررررسی از محبتتون🙈😘😘🤩
میلی سیورت چیه😂😂😂😂
* میلیسید
كاراي اين ويراستار ميمونه🤣🤣🤣خودمم بد دهن شدم با آيساي ناباب🤣🤣😍😍
نه به شما جسارت نکردم🙈
خودم میلیسید و تو کامنت قبل نوشته بودم میلی سیورت برای همین خندم گرفت😂😂 کامنت گذاشتم اصلاحش کنم🙈🙈
آیسا فوق العادست😁😍🙌🏻
بدو بدو بقيش رو بنويس ديگه 😍 از غيرقابل پيش بيني بودن ماجراها خوشم مياد! ازينكه روال طبيعي و انساني مسائل رو به راحتي به تصوير مي كشي بيشتر! ♥️
اي جان دلم 😍😍😍😍مرسي كه وقت ميذاري و ميخوني😍😍😍😍تازه دستم بسته است…🤣🤣
من هی از ظهر اومدم کامنتا رو خوندم خود داستانو نخوندم که شب قبل خواب بخونم بعد دیدم الان تو کامنتا نوشتین شاید یه قسمت دیگه بدین دیگه خیالم یکم راحت شد خوندمششش😂😂😂🤩🤩🤩خیلی خوب بود مثل همیشهههه، عاشق آیسا تیکه ای بودم که دیگه ساکت شد کم آورد😂😂😂 استیکرایی که می خواست بفرسته واسه آرمانم عالییییییییییی بودددد😂😂😂😂توصیفات هم که مثل همیشه فوق العاده کلا انگار سریال میبینم به جای داستان خوندن🤩🤩😻😻❤❤👌👌کاش واسه قبل خواب هم یه قسمت بیاد😋
ای حان جان 😍😍😍
Behtar az shoma mage darim too in donya
Be raeese XIXI ghasam nadarim
Kh Dr
Be joone khodam jenayat pardon age dobaare
Baekhayd
Fekre bargashtan be daneshgaho be saretoon rah bedin
Heyfe in haal nist
?
Heyfe in fazahayi ke khalgh mikonin?
?
Kheyli khodkhahane migam
Midoonam ye alame
Daneshjoo mese khodamo as dashtane
Ostadi
Royayi
Mese khodetoon
Mahroom
Mikonam, vaghti migam barnagardin!
Vali mage in ye maah
Hameye ma as XIXI Dars nagereftim?
Shoma zatetton nevisandast… Hala midonam cheghad perfectionist
Hastido
Hala halaha
Be hich neveshtee nemigid Shankar
, vali
Age hamintori be tamrinatoon
Edame
Bedid
Not immediately but eventually shahkar
Ham
Kjalgh
Mikonin
Inam
Az khodetoon
Yad
Gereftam
Aqa
Mahmoud
Asabani
Nashin
Vali
Man
Aaaaaaaaasheqe
Khanoom Dr am❤️❤️❤️ 👍🏼👍🏼👍🏼
عزیزم دلممممم…. تو کی این قدر بزرگ و عاقل شدی وروجک جون؟ حرفات یه دنیا برام درس داشت… مرسی از اون نه بلافاصله ولی بالاخره …. وقتی انگلیسی نوشتنتو میبینم، میفیهمم که شعارهایی که جلوی شماها بلغور میکردم، انتیجه خوبی داشته … حالا وقتشه تو استاد بشی و گوشمو بپیچونی و منم تمرین کنم… ازت بپرسم: امیرحسین من داستان نوشتنم کی خوب میشه؟ تو بگی میشه … نه بلافاصله ولی بالاخره…. مرسی مرسی مرسی … اشک توی چشام حلقه زد… حالا محمود که خودش باید جواب میده، اما کنارم بود وقتی پیامتو میخوندم. نه تنها عصبانی نشد که لبخندی هم از سر خوشحالی زد… بعدهم بچه جون مگه ما تو فیلم فارسی زندگی میکنیم که عصبانی شه؟ 😅😂مرسی هستی کنارم جوجه مهربون عاقل …. 😍😍😍😍😍😍😍😍😍اسمایلی جوجه رو پیدا نکردم…
😅😍😍❤️❤️👍🏻👌🏻
👍🏼❤️🙌🏼😎
👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼
با اشتیاق منتظر قسمت بعدی هستم😍😍😍😍