English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و نهم)

۱۴۰۰-۰۵-۰۴

آیسا جواب داد:

  • باشه.

«یعنی چه سورپرایزی داره؟ مهم نیست. حالا یه چیزی داره دیگه… تولدت نیست؟ سالگردی مالگردی؟ هیچی؟ من بازم به این حافظه عن تو اعتمادی ندارم … بس که از مغزت استفاده نکردی، تأخیر داری بچه جون… عه مثه خی‌خی جونم گفتم بچه جون».

آرمان چند ثانیه کنار عطیه ایستاد تا لیوان را بدهد دستش. وقتی دید عطیه سرش توی موبایل است، آن را گذاشت روی میز و تی‌شرتش را از روی مبل برداشت و پوشید.

«هنوزم لجم می‌گیره اون‌طور جلوی مریم ضایع شدم… تأخیر فقط یه جا خوبه … تازه اونم زیاد باشه دیگه فازپَرون می‌شه…»

عطیه لیوان را از روی میز برداشت. قبل از اینکه آب را بخورد، خم شد از روی میز دستمال‌کاغذی برداشت و حلقه آب مانده روی میز را پاک کرد. آرمان با خجالت گفت:

  • ببخشید… آسیه هم همیشه حرص می‌خوره از دستم…

عطیه لیوان آب را سرکشید و از پشت آن به آرمان نگاه کرد که به‌طرف مبل روبه‌رویی می‌رفت. «عطیه بپرسم سیگار داره یا نه؟ توروخدا … توروخدا… گفتم دیگه… گور بابای کارما».

  • آرمان سیگار داری؟

آرمان که تازه داشت روی مبل می‌نشست، با لبخندی کمرنگ، ابروهای بالا رفته و چشم‌هایی که از تعجبی خوش‌آیند بازشده بودند، از جا بلند شد و هم‌زمان پرسید:

  • می‌کشی؟

«نه‌فقط می‌خواستم از میزان دارایی تو مطلع شم!»

  • گاهی … خیلی به‌ندرت…

آرمان رفت توی اتاق و آیسا به کُم قطور در اتاق چشم دوخت. یک‌لحظه سرش از پشت چهارچوب در ظاهر شد و گفت:

  • عطیه می‌دونی تو تمام این سال‌ها این اولین باری بود که اسممو صدا کردی؟

و بعد ناپدید شد.

  • چی؟

آرمان سیگار و فندک به دست از اتاق بیرون آمد و با دست به در خروجی اشاره کرد:

  • باید بریم بیرون بکشیم آسیه خوشش نمیاد… می‌دونی که …

«دو تا دوست روانی… دروتخته…»

  • چطور بوی سیگار نمی‌دادی وقتی من اومدم؟

«یعنی یه ثانیه ولت می‌کنم تِر بزن تو… بگو ببینم یعنی چی که اولین بار بود که صداش کردی؟»

  • چون نکشیدم دیگه … می‌دونستم روی بوها حساسی…

«ای جان دل که از بچگی‌ت مریض بودی عطیه جونم…». آیسا دست‌هایش را روی نرده‌های فلزی ایوان کشید، گرم بود. «خاکشو ول کن دیوونه… می‌دونی این نرده‌ها چه چیزایی رو دیدند که من و تو ندیدیم… ببینم جدید که نیست؟ نه!» آرمان قوطی سیگار را به‌طرف عطیه گرفت؛ اما آیسا گفت:

  • نه می‌خوام با خودت بکشم…
  • همیشه پر از شگفتی! از این یواشکی‌های تنهاییه؟
  • اوهوممم… می‌شه هی بهم نگی شگفتی و عجیبی و متعجبم می‌کنی؟ حس بدی بهم دست می‌ده…

«هاها خوردی بخور؟ من تا توی این عطیه‌ام، تو رو آدم می‌کنم… توی زندگی قبلیم رام کننده شیر بودم… چی فکر کردی؟ ته تهش دیگه رام کننده اسب بودم، تازه جفتک اسب، از گاز شیر بدتره به نظرم».

آرمان لبخند زد و سیگار را به‌طرف لب‌هایش برد و قبل از آن‌که بر دهان بگذارد، گفت:

  • آره می‌شه …

«زهرمار دیگه تو هم… الآن تا کله توی دهن یارو بودی، به سیگار که می‌رسه دهنی می‌شه؟ عطیه تو وسواس‌های بدی داری‌ها گفته باشم! حالا منم خیلی پلشتم می‌دونم… اصلاً فکر کنم اگه من و تو رو باهم قاتى می‌کردن، دو تا انسان متعادل تولید می‌شد … ببین تو خری دیگه… همه لذتش به همینه که شریکی بکشین… دو تا سیگار بکش ولی هر دو تاش شریکی باشه… به من میگن آیسا! چی فکر کردی؟ آخ اگه یه آرمان داشتم واسه خودم، چقدر باهم حال می‌کردیم… از چشاش فهمیده بودم هاته ها… ولی نه این‌قدر لعنتی…».

آرمان سیگار را روشن کرد.

«اَه اَه مارلبروی اولترا لایت؟ نسلتون سوسول بوده‌ها … اینکه اصلاً کام نداره… سیگار؟ فقط بهمن فول فلیور هارد! حالا سافتشم خوبه… بهمن بکش شب‌های من لبریز بی‌خوابی است… بهمن بکش که کِنت‌ها امروز قلابی است… دیدی عطیه جون منم شعر بلدم… منتها نه شعر سوسول‌بازی…»

آرمان دو پُک عمیق زد و سیگار را به‌طرف عطیه گرفت.

«آخ چشاش… این‌جوری تنگشونم که می‌کنه دیگه من دلم غش می‌ره… جای اینکه سیگار سبک بکشی، مجبور شی دو تا پک بزنی، سنگین بکش یه پک بزن… یه مدت هم باید می‌رفتم تو تن این آرمان یه کم اصلاحش می‌کردم…خی‌خی جونم می‌شه منم با تو مأموریت بگیرم برم تو تن آدما؟».

آیسا به‌محض اینکه اولین پک را به سیگار زد، به سرفه افتاد.

«خاااااک بر سرت عطیه … آبرومو بردی… آبروی خودت رفت به درک… الآن بهت می‌گه جوگیر…».

آرمان لبخند زد و سرش را پایین انداخت. پای چپ و بالاتنه‌اش را به دیوار تکیه داد و به آسمان خیره شد:

  • احساس می‌کنم یه بچه تخس بیست‌ساله شدی…

«بیست و شیش ساله… ولی اتفاقاً دلیل سرفه‌ام اینه که اون بچه تخس بیست‌ساله باهام نیست… لعنتی! تو زندگیم این‌طور ضایع نشده بودم… جز اون «نه» مسخره‌ای که چند دقیقه قبل بهم گفت البته!».

آیسا این بار پک سبکی به سیگار زد و آرام دود آن را به ریه‌هایش فرو داد. مثل وقتی‌که سعی می‌کرد تعلیمات مربی شنایش را توی آب استخر به یاد بیاورد، حرکاتش را بااحتیاط انجام می‌داد. با دو انگشت اشاره و شست، فیلتر سفید را که رد قرمز ماتیک عطیه روی آن مانده بود به‌طرف آرمان گرفت و گفت:

  • می‌دونستی دهه پنجاه مارلبرو رو روی کاغذ رنگی قرمز چاپ می‌کردن که رد ماتیک روش نَمونه؟

«اولین باری که با اطی سیگار کشیدم تو کوچه پشتی دانشگاه اینو بهم گفت… با خودم فکر کردم: اَااا … استادمون چه خفنه … راجع به همه چی اطلاعات داره … تازه من اصلاً ماتیک نزده بودم… الآن کاربردش خیلی به‌جاتر بود». آرمان سیگار را از عطیه گرفت:

  • دهه پنجاه میلادی؟
  • با اجازه‌تون!
  • نه نمی‌دونستم…

دوباره دو تا پک زد و چندثانیه‌ای به رد ماتیک عطیه روی فیلتر خیره شد. تقریباً هیچ دودی از دهانش بیرون نمی‌آمد. آیسا دو انگشت اشاره و میانه‌اش را به‌طرف آرمان گرفت، او هم سیگار را بین دو انگشت عطیه گذاشت:

  • آسیه کی میاد؟
  • شام با همون بچه‌ها می‌ره بیرون… میگم… نمی‌تونی امشب اینجا بمونی؟

«جون؟ الآن بهش بگم نه به اون برخورد اولت که نه دست دادی، نه هیچی، سرتو مثه گاو انداختی پایین رفتی، نه به این؟ بعدشم بگم این به اون در؟»

  • نه ساعت هشت باید با حمیدرضا شام بخورم… تازه اس ­ام­ اس داده که امشب یه سورپرایز داره واسه‌م، باید یه کمی زودتر برم…

آرمان آه کشید.

  • یادته بعد اون نامه، بهم یه شلیل دادی؟ گفتی فقط بوش کن؟

«درخت شلیل هم خوب بود جای این نوئل مسخره که ممکنه توی مرداد به فاک بره‌ها»

  • آره …

«دروغ‌گو تو که یادت نیست، چرا الکی گفتی آره؟ خب نمی‌گفتی آره منم می‌فهمیدم چی به چیه!»

  • نامه‌هامو داری عطیه؟
  • نه…
  • چی کارشون کردی؟
  • آاااه… سوزوندم­شون …

آیسا عطیه شانزده‌ساله را دید که بعد از رفتن پدر آرمان از خانه‌شان تمام نامه‌های او را زیر لباسش پنهان کرده و به حمام می‌رود. کف حمام کنار چاه می‌نشیند و با زانوهای در بغل گرفته، دانه‌دانه نامه‌ها را برای آخرین بار می‌خواند و با اشک و فریادی در گلو فروخورده، زیرشان کبریت می‌گیرد و با شعله آن خودش هم می‌سوزد:

  • عزیزمممم…
  • به خودت میگی عزیزم…؟
  • آره … عزیزم نیستم؟ یه بچه کوچولوی بی‌پناه بودم که دفتر شعر و کیف و کتاب مدرسه امو ازم گرفتن و بردن نشوندن سر یه سفره و گفتند از امروز زن این آدمی، بهش وفادار باش… بعدش هم تا بفهمم چی به چیه دو تا بچه داشتم توی بغلم که عروسک نبودند…

آرمان آه بلندی کشید. آهی که در آن هزار فریاد فروخفته، از جنس فریادهای عطیه هنگام سوزاندن نامه‌ها پنهان بود.

«من این آه کشیدنو می‌شناسم… فقط وقتی مستم می‌تونم هم‌چین آهی بکشم… قشنگ دلالت داره به زندگی چیزی…»

  • ببخشید… منظور بدی نداشتم… فقط تعجب کردم …

«تو هم یا تعجب کن یا پاچه بگیر! حالا منم لجشو دربیارم بگم عزیزم دوباره؟ ای جان توی چشاش اشک حلقه‌زده… عطیه اینو بده به من …». آیسا خواست جو را عوض کند، پک عمیق‌تری به سیگار زد و آن را به آرمان داد:

  • تا کی ایرانی؟
  • تا هر وقت تو بخوای…

«آاااااا… نمی‌شه اینو بیست سال واسه من جوون کنی خی‌خی جونم؟»

  • من هفته دیگه با حمیدرضا و محمودرضا بیست روز میرم سفر…

«حالا نیگا… باز من از یه چیزی داشتم توی زندگی تو لذت می‌بردم، پیشاپیش ریدی بهش…!» آرمان سیگاری که دیگر به آخرش رسیده بود به‌طرف عطیه گرفت:

  • خب منم باهات میام… دیگه نمی‌تونم ازت دور بمونم عطیه …

«ای یَم دیگه راشه یاد گیریفته … یه جوک باحال مشهدیه، ولی خب الآن وقتش نیست واقعاً».

آیسا دو تا پک عمیق به سیگار زد و هم‌زمان با فرودادن دودش آن را کف تراس انداخت، با سر کفش پاشنه‌دار عطیه ته سیگار را زیر پایش چلاند. چرخید طرف آرمان و انگشتش را روی لب‌های او گذاشت و گفت:

  • ششش… نمی‌خوام به فردا فکر کنم… بهت گفتم بهم فرصت بده… مثه بچه‌ها بدپیله نباش…

«عطیه جون یاد بگیر تکنیک‌ها رو … البته اگه باز الآن از زیر اون قیافه آرومت، یه آس رو نکنی! آب‌زیرکاه بازی توی نسل شما نهادینه‌شده».

  • تا کی؟

حرکت لب‌های آرمان انگشت عطیه را قلقلک داد:

  • تا آخر شهریور…

آیسا دوباره انگشتش را روی لب‌های آرمان فشرد و گفت:

  • نپرس چرا… به خواسته م احترام بذار…

آرمان مچ دست عطیه را گرفت و به کف دستش خیره شد. بعد سرش را خم کرد و آن را بوسید. چندین و چند بار. در میان بوسه‌هایش پرسید:

  • ولی می‌تونم ببینمت؟

«حالا ما هم که خر نیستیم می‌دونیم منظورت از دیدن چیه ولی…»

  • اوهوم… هر وقت که بشه…

«فقط از این بچه بدپیله‌های آویزون نباش که زود از چشمم می‌افتی… به قول خی‌خی جونم حد وسط داشته باش… وای عطیه می‌خوام دستامو فروکنم تو موهاش… من همه‌ش باهاش قرار میذارما… از خاله خشتک کردن با مریم و الهه که بهتره… اصلاً من هیچ‌وقت حوصله دوست و رفیق نداشتم… واسه همینم با پسرا راحت‌ترم تا دخترا… آخ آخ من نمی‌تونم توی چشای این نگاه کنم… ممکنه دوباره کار دستت بدم عطیه. اینم که طفلی پنجاه سالشه دیگه، دیدی یهو ضایع شد».

آیسا دست‌هایش را دور کمر آرمان حلقه کرد و سرش را روی سینه او گذاشت. کف آجرهای مربع خاکی‌رنگ حیاط به خاطره دیگری از آن دو خیره شد.

«ای جان قلبش تاپ‌تاپ می‌کنه… به درک که ماتیکت مالیده شد به تی‌شرت سفیدش عطیه… خفه بشی الهی، بذاری من با این یارو تنهایی حال کنم… نه بمون! بمون! دارم ازت یه چیزایی یاد می‌گیرم… خی‌خی جونم اگه صدامو می‌شنوی می‌خوام یه اعترافی بکنم! من از این دخترام که خیلی هم شوهری‌اند. گور بابای اداهای فمینیستی که اصلاً نمی‌دونم چرا درمیارم. من بدون یاری که عشقم باشه، رفیقم باشه، همه کسم باشه نمی‌تونم زندگی کنم… میگما… ماشینش اون‌قدرام مهم نیست… یه الاغی واسه‌م بفرست که وقتی سرمو می‌ذارم رو شونه‌ش همین‌قدر احساس آرامش و امنیت کنم… یکی که وقتی به چشاش نگاه می‌کنم، احساس کنم مثه براده آهن که می‌پره تو حلق آهنربا، هرلحظه دلم می‌خواد شیرجه بزنم توی عمق چشاش… می‌شه؟ حالا این رئیس ابلهش فردا یه الاغ سخنگو مثه خر شرک واسه‌م می‌فرسته، می‌گه سرتو بذار رو سینه‌ش حال کن! خی‌خی جونم، آدم باشه لطفاً…»

آیسا ساعت هفت از خانه آرمان زد بیرون تا قبل از شام خانه باشد. توی مسیر برخلاف تصورش ترافیک آن‌چنانی نبود و او حوالی ساعت هفت و نیم به خانه رسید. «یاد بگیرم مثه این گشادا از آسانسور برم و بیام».

توی خانه خبری از بوی غذا نبود. عطیه قبل از رفتن به زینب گفته بود برای شام آش یارمه درست کند با دلمه برگ مو. تأکید کرده بود حتماً با سبزی کوهی چریش درست کند نه اسفناج. کلی هم راجع به غلظت کشک و زیاد حرارت ندادن کره برای زینب بایدونباید کرده و حوصله آیسا را سر برده بود.

«شاید دماغت خراب‌شده، شایدم آرمان سرماخورده بوده، تو هم مریض شدی، خب حالا سکته نکن پاکیزه! بذار از آسانسور دربیام، شاید بوی غذا اومد… نه هیشکی تو آشپزخونه نیست».

آیسا از آشپزخانه رفت دم در اتاق زینب و تقه ای به در زد. جوابی نشنید. در را باز کرد و از لای آن نگاهی به داخل اتاق کرد «اتاقش از اتاق من شیک تره‌ها…». بازهم خبری نبود. با صدای بلند داد زد:

  • زینب خانم؟ صفیه خانم؟

به اتاق حمیدرضا و دو اتاق دیگری که قبلاً هرگز درشان را باز نکرده بود سرک کشید. «این اتاق محمودرضاست؟ اینم اتاق مهمون… خب به نظرت کجا رفتن؟ ساعت هفت و سی‌وپنج دقیقه است. عطیه مطمئنی تولدی چیزی نیست؟ حالا بیا با شخصیت از پله‌ها بریم پایین شاید اونجا یه خبری بود».

  • زینب خانم؟ صفیه خانم؟ حمیدرضا؟

«هیشکی نیست!»

  • خی‌خی جونم؟

«نه واقعنی هیشکی نیست… میگم برم دو تا شیشه ببرم بالا تا وقته؟ می‌ترسم وسط یه سورپرایز کوفتی که تو یادت رفته دستگیرم کنند… عطیه هیچ مناسبتی نیست؟ ازون سورپرایزا نشه یارو می‌ره توی اتاق خلوت بگوزه، می‌بینه ملت پشت سرش واستادن؟ یعنی واسه خاطر همین چیزا از سورپرایز متنفرما… اه اه … اصلاً چه کاریه بذار الآن زنگ می‌زنم به حمیدرضا».

آیسا از پله‌ها دوید بالا و از توی کیف عطیه روی مبل توی نشیمن موبایلش را برداشت.

  • سلام حمیدرضا کجایی؟
  • سلام مامان، ببخشید من تا هشت و ربع می‌رسم.
  • تو نمی‌دونی زینب کجاست؟
  • چرا. امشب فرستادمش خونه‌شون.
  • چرا؟ کی بمونه پیش ما پس؟ چرا شام درست نکرده؟ الآن تو چی می‌خوای بخوری؟

«ای بِدَرّی… صبر بده!»

  • من دارم شام می‌گیرم… یه کم معطل شدم… میام خونه برات توضیح می‌دم. باشه؟
  • باشه…

«بی‌خیال این فکرا عطیه… آخ جون یعنی تا هشت و ربع خونه خالی داریم؟».

آیسا صندل‌های روفرشی عطیه را همان‌جا وسط نشیمن درآورد و با سرعت برق خودش را به کابینت-بارِ احد رساند. مثل آدمی که درهای سرزمین عجایب را باز کند با شعفی که تمام وجودش را نورانی کرده بود، دست‌هایش را دور بدن دو ماهی طلایی روی درهای آن انداخت:

  • وای خدا جون… ببین به چه طرق ساده‌ای می‌تونی نشون بدی هستی… این‌قدر دنبال راه‌های پیچیده نباش…

«کاش الآن پیشم بودی خی‌خی جونم… چقدر دیگه وقت دارم؟ آخ جون… آقا دیگه! من یه ذره می‌خورم قبل از اینکه حمیدرضا بیاد. حتماً می‌خواد راجع به همین دختره حرف بزنه دیگه. من باید توان شنیدن حرفاشو داشته باشم؟ خب چی بخورم که تا حالا نخوردم… جانی واکر بلک… شیواز رگال… جک دنیل … کرون رویال … بذار از این شیشه قدکوتاها بردارم که تو طبقه‌های گاوصندوقش راحت جا شه! میگم ولش کن وقت نیست الآن، همین‌طوری از یک کنار چند تا ببرم بالا… خب اگه جا واسه قایم کردنشون نداشته باشم که ضایع می‌شه … امشب زینب نیست. مائده هم که صبح میاد… خب آخر شب واسه­شون یه جا پیدا می‌کنم واستا از هر ردیف یه دونه برمی‌دارم که خیلی تابلو خالی نشه، نه؟ این کله گوزنیه رو حتماً برمی‌دارم… جین! جین! من تا حالا جین هم نخوردم…».

آیسا دوتا شیشه زد زیر بغلش، دو تا هم توی دستش گرفت و به‌طرف اتاق عطیه دوید. «آروم حیوان… الآن از زیر بغلت در بره بیفته بشکنه رو راه‌پله‌ها که بیچاره‌ای…با خودم بودم عطیه جونم». شیشه‌ها را توی یکی از کمدهای عطیه گذاشت و چند تا چوب‌لباسی را طوری روی آن‌ها انداخت که مثلاً لباس‌ها خودشان افتاده توی کمد. دوباره دوید و خودش را به نوشیدنی‌ها رساند.

«خب شراب که نه… آخه چطوری بازش کنم؟ بلدم نیستم… ممم این چیه؟ یه تکیلام بردارم… عه از این گوزنیا یه مدل دیگه ­ش… مانکی شولدر چیه تا حالا تو عمرم ندیدم؟ بلِندِد مالت اسکاچ ویسکی… چقدر غربتی‌ام ها… خب فعلاً بسه… فک کنم تا قبل سفرشون اندوخته دارم… حالا بعدشم خدا بزرگه … عطیه اه! این خدا بزرگه رو تو انداختی تو دهنما… من اصلاً از این حرفا نمی‌زدم… من از بیست‌سالگی زبونمو خدا زدایی کردم! اصلاً کسی بشنوه من گفتم خدا شاخ در میاره… اون ور نندازی سر زبونم!».

آیسا با سه تا شیشه دیگر برگشت به اتاق عطیه.

«مثلاً من به‌جای اینکه بگم ایشالا میگم امیدوارم… به‌جای خدامرگم میگم فاک، به‌جای … تو این‌قدر لباس رسمی می‌پوشی خسته نمی‌شی؟ امشب که تو و حمیدرضا تنهایین، می‌شه یه تی‌شرت گشاد بپوشی، پوست تنت نفس بکشه… همه ش چسبون چسبون؟ از تی‌شرت‌های احد نداری تو اتاقت؟ اصلاً باورم نمی‌شد واقعاً هم‌چین آدمایی توی دنیا وجود داشته باشن که مثه سریالای ترکی و کره‌ای همیشه تو خونه‌شون شیک‌وپیک باشن… لعنتی تو لباسای تو خونه­ت از لباسای مهمونی من شیک تره… خب همین خوبه … مال چاقیات بوده؟ آره منم جای تو باشم اون عکسای چاقیتو از روی دیوار برمی‌دارم».

آیسا یک تی‌شرت آبی نفتی نسبتاً گشاد تنش کرد با یک شلوار کوتاه سفید با خط‌های آبی. کشوی میز آرایش عطیه را باز کرد: «کش ساده نداری؟ نمی‌تونم موهاتو دورم تحمل کنم. ببندم­شون راحت شم… میگم وسواست به همین یه بار کم شدا… مال همین پنج سال پیسی بوده… به خدا عطیه بذار خی‌خی جونم بیاد ازش بپرسم… خیلی وقتا مشکلات وسواس زنا مال همین قضیه است… اصلاً شاید من این‌قدر پلشتم پشتش این دلیل علمی هست که در این زمینه هیچ مشکلی ندارم به شکر خداوند باریتعالا… نده از این چیزا تو دهنم… اه».

دسته موهای بلند و پرپیچ‌وتاب عطیه را روی شانه‌اش جمع کرد و با کشی ساده که عطیه به‌سختی به آن رضایت داده بود، بست. در کمدی را  باز کرد که شیشه‌های مشروب را زیر لباس‌های آن قایم کرده بود.

«خب چقدر وقت داریم؟ آخ جون نیم ساعت… چی بخورم… این گوزنیه با این گوزنیه فرق داره؟ این اسمش دالموره… این گلن-فی-دیخ؟ یا دیش؟ همینو می‌خورم. نه واستا جین بخورم. چه بوی خوبی داره. بوی چی می‌ده؟ ها کاج. آره … استعدادت خیلی خوبه ها … به‌سلامتی خودم و خودت عطیه جونم و البته آرمان جونت…بااینکه ذهنیت منو به توانمندی‌های خودم و همه تجربیات سرشارم در این زمینه به فاک دادی، رفت…وای… می‌تونم تا آخر زندگی‌م از همین یه قلم نوشیدنی تغذیه کنم… ای برآورده‌کننده آرزوها چرا منو توی این وضعیت قرار دادی؟ عطیه؟ آرمان الآن ۵۲ سالشه؟ می‌دونی من همیشه فکر می‌کردم آدم بعد از چهل‌سالگی دیگه کپک می‌زنه… پنجاه‌سالگی فسیله …شصت‌سالگی لابد همه‌ش به مرگ فکر می‌کنه؟ هفتادسالگی می‌ترسه امروز روز آخرش باشه؟ هشتاد به بالا رو که می‌گفتم بابا یارو قاچاقی زنده است… به سلامتی خودمون دوتا … با خودم فکر می‌کردم آدم باید تو اوج خداحافظی کنه. ولی الآن که با آرمان از اون کارا کردم احساس کردم سی سالشه… چوب دارچین بخورم بوها رو می‌شوره می‌بره؟ خب پس یه دقه بریم تو آشپزخونه، ببینم می‌تونم مزه‌ای چیزی پیدا کنم؟ خلاصه که الآن که شماها رو می‌بینم، دلم می‌خواد تا خود صدسالگی زنده باشم. احساس می‌کنم هیجان زندگی می‌تونه تا ابد ادامه داشته باشه… می‌دونی عطیه من هیچ‌وقت به آدما مثه مدادرنگی های   پلی­کروموسم نگاه نکرده بودم… می‌دونی پولدار خانم؟ مدادرنگی خیلی گرونه! حالا واسه شما ممکنه چیزی نباشه ها… ولی ما خیلی وقتا مدادرنگی پلی­کرومو دونه­ ای می‌خریم. یکی از بزرگ‌ترین موفقیت‌های زندگی من خریدن مدادرنگی صدوبیست رنگه پلی‌کروم بوده … فکر کن من این‌قدر بدبختم…خلاصه واسه همین تا تهِ تهِ مدادرنگی­مو استفاده می‌کنم. یه چیزی هست به اسم مداد گیر. نمی‌دونم اصلاً تو توی زندگی‌ت هیچ‌وقت درگیر این… آها آره همین خاطره‌ای که الآن داشتی… دقیقاً همینه! یادم نبود شما یه جورایی بچه‌های جنگ بودین. فک کردم از اول عمرتون تا خرخره توی خوشبختی بودین. خب پس یه کم بدبختی رو دیدی دیگه… وقتی مدادام بخصوص خاکستریا که خیلی ازشون استفاده می‌کنم یا کُنته ­های پاریسم کوچیک می‌شن، فروشون می‌کنم تو مدادگیر و این‌طوری می‌تونم تا تهش ازشون استفاده کنم، آخر آخرشم که دیگه حتی با مدادگیر هم نمی‌شه ازش استفاده کرد،وقتی به‌اندازه نیم‌بند انگشت از مغز مداده باقی می­مونه، با کاتر چوب مدادو از هم باز می‌کنم و اون تیکه رو می‌تراشم و می‌ذارم توی پوکه این مداد فشنگی‌ها… عه تو هم داشتی؟ عزیزم… الآن اگه آرمان سگ بود می‌پرید بهمون که «نگو عزیزم»… خلاصه حالا می‌بینم آدما عین مدادرنگی اند… اول یه مدادرنگی به همون خوش­رنگیه که وقتی تیکه آخر مغزشو می‌ذارم تو مداد فشنگیم. حالا که فکر می‌کنم می‌بینم نگاه من به زندگی تا حالا شبیه این بچه پولدارای معماری بوده که وقتی می‌دیدن ما از وسایل­مون این‌طوری استفاده می‌کنیم کجکی نگامون می‌کردن که اینو نیگا… می‌دونی یه جورایی انگار دور ریختن وسایلشون وقتی هنوز می‌شد ازشون استفاده کرد، واسه‌شون افتخار بود… نمی‌دونم اصلاً می‌فهمی چی میگم؟ آخه معماری واقعاً رشته پر خرجیه … از اولین روز هم شروع می‌کنی به مقایسه خودت با بقیه و می‌فهمی که چقدر بدبختی. شاید واسه همین بچه‌های معماری این‌قدر چس کلاس میذارن و فکر می‌کنند از آسمون افتادن… به نظرم چون زودتر از بقیه دانشجوها می افتن توی دنیای واقعیت… از اولین چیزی که باید بخری و اولین روز کلاست می‌فهمی کیا پولدارند و کی بی‌پول…اون وقت واسه خاطر اینکه از خودت محافظت کنی یه لایه بدجنسی می‌کشی روی خودت که کسی نتونه بهت آسیب بزنه… من همیشه فکر می‌کردم اکی دیگه تا چهل‌ودوسالگی زندگی کنم واسه­م بسه… ولی الآن فکر می‌کنم اگه اینی که امروز تو و آرمان تو پنجاه‌سالگی بهش رسیدین، منم می‌تونم یه روز واسه خودم تنهایی تجربه ش کنم، می‌خوام تا خود اون روز و روزای بعدش زنده باشم … می‌خوام تا ته ته مدادرنگی زندگیمو نقاشی‌های قشنگ بکشم و هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بشینم واسه یه زن پنجاه‌ساله … عه! حالا سر دو سال تو هم هی تذکر بده… تازه اونم زنی این‌قدر سطحی مثه تو… خب یه کم عمیق در مسائل شعر و شاعری و فرهنگ و سنن بومی حالا … ای خفه‌اشی عطیه تازه فهمیدم خی‌خی طفلی از دست من چی می‌کشه… از وقتی با آرمان بودی زبونت بازشده‌ها … فک کن روز اول اصلاً نمی‌فهمیدم تو داری باهام حرف می‌زنی… راستی یه دونه از اون سطل آشغال چشمی دارا توی دست‌شویی بالاتم بذار… اگه بعدنا که برگشتی به جسمت یادت موند که بعید می‌دونم، حالا تیری در تاریکی، دو تام واسه اتاق ما بخر… اتاق من و اطی … ای‌بابا… مطمئنم باهاش کات می‌کنم… یعنی اگه یه ذره هم شک داشتم؛ تو و آرمان امروز شک منو به‌یقین بدل کردین لعنتیا… همیشه فکر می‌کردم چقدرم ما پرشور و آتشیم و خب همین بس دیگه…با خودم فکر می‌کردم اگه به لحاظ ذهنی با اطمینان نمی‌تونم ارتباط برقرار کنم حداقل خوب یادش دادم چی کار کنه. چشامو می‌بستم و یکیو تصور می‌کردم که به نظرم هاته، بقیه‌شم می‌سپردم به اطی. ولی اونم شماها پیش چشام سیاهی بردین… اصلاً این چه جور آرزو برآورده کردنی بود؟ نفرین بود یا موهبت؟ حیف که خی‌خی جونمو خیلی دوست دارم وگرنه می‌گفتم سگ توی روح اونم بشاشه… ولی خی‌خی جونم در این زمینه هیچ مسئولیتی نداره همه‌اش گردن اونیه که اون بالا داره در تخصیص و توزیع منابع گند می‌زنه… خی‌خی کجاست… راستی چرا خی‌خی صبح گفت تو هم که امشب خیلی گرفتاری؟ اول از همه من یه اس ام اس بزنم کلاس ورزش فردای تو رو کنسل کنم!آخ جون آرمان هم اس ام اس داده. نصف عشق و کیف این کارا شکلک فرستادنای بعدشه… آخی زده:

این‌همه رنج کشیدیم و نمی‌دانستیم

که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

چی جواب بدم؟»

  • مامان؟ مامان؟
  • اه لعنتی چه زود اومد… گُه…

«تازه داشتم باهات حال می‌کردم عطیه تنهایی‌ها… دارچینه رو همین‌طوری بجوعم؟ اُه چه تند هم هست. نه خوبه دوست دارم مزه شو… خب الهی به امید تو بریم چس ناله گوش کنیم».

آیسا از اتاق بیرون رفت و وسط نشیمن حمیدرضا را دید که با چند تا جعبه پیتزا همراه با دختری لب پله‌ها ایستاده.

ادامه دارد…

میان قسمت

قسمت سی ام

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

27 پاسخ

  1. آیساااااا😂😂🤩🤩🤩چقدر خوب با عطیه حرف میزنه عالیههههه😂
    میگم کاش یطوری باشه ما زندگی آیسا رو ببینیم که خوشحاله و به اونچه که خواسته رسیده و ذوق کنیم واسش🤩🤩😍😍😍😍
    مثلا خی خی تبدیل به آدم بشه😍😍😋خیلی دیگه فضایی فکر می‌کنم😅😅
    مررررسی که اینقدر قشنگ می‌نویسید❤❤😍😍

    1. 😂😂😂😍😍😍عزیزمممممم فدای تو مرسی که هستی … کامنتات مایه دلگرمیه … سارا جونم یه وقت تو رو خدا تو رودربایستی که باهام پایان نامه داری خودتو مقید نکنی غلطامو بگیری🙈🙈یه یارو بود رفت تو استادیوم با یکی دست داد روش نشد رفت با همه دست داد… قضیه اون نشه این زحمت متذکر شدن غلطام… فکر کنم الان چند قسمت هم هست فرصت نکردم ادیت کنم ، که حتما انجام میدم. یه وقت فکر نکنی محل ندادم به زحمتت😍😍

      1. اصلا اصلا اصلا اینطوری نیست🥺دوست ندارم حتی یه لحظه این فکر تو ذهنتون بیاد.نمیدونم چرا این به ذهنتون اومده🥺از ته ته قلبم دوست دارم اگه ذره ای اپسیلونی بتونم کاری کنم(که به نظر خودم هیچ کاری نیست). وقتی میگید در آینده تو این زمینه ذره ای کمک باشم(که بازم به نظرم کمک خاصی نیست و این لطف شماست به من) ذوق می‌کنم عشق می‌کنم😍😍😍🤩🤩🤩❤❤❤❤افتخاره برای من کنار شما بودن از صمیم قلبم اینو میگم… همیشه دنبال فرصتی بودم که کنارتون باشم از حالتون خبر داشته باشم. خود شما برای من عزیز و مهم هستید و اصلا تو رودربایستی کاری و انجام ندادم مطمئنِ مطمئن باشید❤❤❤❤پایان نامه تموم بشه مگه من شما رو ول می‌کنم( ول خیلی کلمه جالبی نیست😬منظور کنار میذارمه🙈مگه من شما رو کنار میذارم؟)؟پایان نامه فقط واسطه ای بود که من شما رو بشناسم و چه خوشحالم چه خوشحالم چه خوشحالم…از همون روز اولی که شما رو شناختم و دیدمتون اینقدر گرم و صمیمی برخورد کردید که من اصلا باور نمی‌کردم این اولین باره همدیگرو می‌بینیم.اینقدر شیفته ی اخلاق و مهربونیاتون‌ شدم که هر کاری می‌کردم تا بیشتر ببینمتون برای همین اصرار داشتم درس متون حقوقی هم با شما ارائه بشه تا بیشتر تو دانشگاه ببینمتون…اینقدر رفتم و اومدم پیش آقای جعفری می‌گفتن معلوم نیست به خودتون هم گفتم می‌گفتید احتمال زیاد نه… حتی پایان نامه هم به همین دليل خواستم با شما باشه و از خواستم کوتاه نیومدم(اگر یادتون باشه اون روزارو😅که مطمئنم یادتونه).واقعا این فقط خودِ خود شمایید که برای من عزیز هستید و من اگه کاریو( البته اگر کار محسوب بشه) انجام بدم فقط به خاطر شخص مهربون، درجه یک و دوست داشتنی شماست و این برام افتخار بزرگی محسوب میشه از خدامه❤❤❤❤😘😘😘😘😘این همه حرف زدم فقط برای اینکه بگم حتی یه لحظه ام به این موضوع فکر نکنید که دلم می‌گیره🥺❤❤❤❤❤شما اینقدر خوب و خاص هستید که اینو مطمئن باشید هرکسی کنار شماست فقط وفقط به خاطر گوهر وجود خودتونه مهربونترین😘😘😘😘❤❤❤

        1. اي جان دلم😍😍😍😋اشك حلقه زده ووي چشام… يه روز قصه چشاي مهربون تو رو مينويسم وقتي توي امفي تئاتر اومدي و گفتي ميخوام با تو پايان نامه بردارم… فعلن در اين حد بهت مي گم كه قبل اون جلسه ماشينمو زده بودم كنار خيابون و گريه مي كردم اون ماجراي خنجر و شعر دكتر ازمايش كه گفتم همون رو. اتفاق افتاده بود… اصرار تو واسه پايان نامه برداشتن با من شبيه همون جووونه اي بود كه پسر فقيره توي عكس ارمان دستش گرفته بود… 😍😍😍😍😍😍😍😍😍مرسي كه هستي سارا… خيلي از ته دلم گفتم… 😍😍😍😍😍😍😍

          1. قربونتون برم که این همه مهربونید😍😍😍
            ای جااااانم چه زیبا تشبیه کردید🤩🤩😍😍🙈🙈🙈من خَجِل🙈
            امیدوارم روزی برسه که آدما تو تنها چیزی که شجاعت نداشته باشن، خنجر زدن به دیگری باشه، امیدوارم روزی بیاد که جهان پر بشه از آدم های خوب و مهربون که جز محبت و دادن حس خوب و انرژی به هم، بلد نباشن. شاید با توجه به چیزی که الان وجود داره تخیلی به نظر بیاد اما امیدوارم اتفاق بیفته🙏🏻
            مرررررسی از شما که هستید از تهِ تهِ دل😍😍❤❤😍😍

  2. ” خب آخر شب واسهشون یه جا پیدا می‌کنم” واسشون.
    .
    “عه از این گوزنیا یه مدل دیگهش” دیگش یا دیگه اش.
    .
    “لعنتی تو لباسای تو خونهت از لباسای مهمونی من شیک تره” خونه ت.
    .
    “خیلی وقتا مداد رنگی پلیکروم و دونهای می‌خریم” پلی‌کروم، دونه ای.
    .
    “یا کُنتههای پاریس کوچک می‌شن” کنته های.
    .
    “تا چهل و دو سالگی زندگی کنم واسهم بسه” واسم یا واسه م.
    .
    “ای خفه‌اشی عطیه” خفه‌شی.
    .

    1. یک عالمه بوس و عشق😍😍واقعی و از صمیم قلب (چون منم از ین اخلاقای عن عطیه دارم که خیلی وقتا ممکنه تعارفی حرفی بزنم… امیدوارم آخر این داستان حسابی خودمو و روحمو خونه تکونی کرده باشم)

      1. فدای شما بشم😍😍😍بوس و عشق فراوون😍😍😍🤩🤩،منم واقعی و از ته دل🤩🤩🤩❤❤❤❤لاو یو، ژو ووز اِم😍

  3. اونقدررررر خنديدممممم🤣🤣🤣🤣من و رويا به بارم پاي تلفن جمله هاي خنده دارشو با هم ميگيم… فقط اونجا كه – نه ميخواستم از دارايي تو مطلع شم🤣🤣🤣🤣
    اصلا بينظير🤣🤣🤣🤣مدادرنگيو زندگي آدم هم يكي از بهترين چيزايي بود كه خوندم و خرفهمم كرد كه هر دوره اي از زندگي زيبايي خودشو داره… منم ارمانو خيلي دوست دارم خانم دكتر… آريل آرمانه بيست سال جوون ميشه ؟ بعد عطيه ميره با اطمينان؟ آخه عطيه خيلي روز اخر با تطمينان صبونه خوبي ميخوره و بهشون خوش مي گذره. من كه فكر مي كنم اين عطيه گند ميزنه به رابطه اش با ارمان… خانوم دكتررررررر ديشب كه چشام باباقوري زد تا ده… جون من امروز دو تا فسمت بدين😍😍😍😍😍😍😍😍

    1. ای خدا من قربون تو بشم و رویا که اینطوری میخونه 👀👀👀 من مدتی بود آبسز گرفته بودم هر کی رو میدیدم سنش بالاس واقعا از همون فکرا میکردم… تازه وقتی سیزده سالم بود به خاله ام گفتم من دلم میخواد بیست و هفت هشت سالگی با عشق ازدواج کنم… هیچ وقت بچه دار نشم و چهل و دو سالگی بمیرم و توی اوج خداحافظی کنم… حالا یکی از وحشتای زندگیم همینه که نکنه ۴۲ سالگی بمیرم و هیچ غلطی نکرده باشم توی زندگیم… مرسی که هستی😍😍😍😍 ببخشید هم این کار ترجمه نسل کشی هست … هم اینکه یه کم داشتم روی پلان داستان کار میکردم که امروز بالاخره گوش شیطون کرد تموم شد… حالا خیلی هم توی تاریکی راه نمیرم…😎😎😎😋😋😋😋

    1. منم همیشه فکر میکردم که کسی که پنجاه سالشه پیره و شصت سالگی هم احتمالا منتظر مرگ… ولی الان که خودم سی و هشت سالمه و پدر و مادرم بالای شصت و پنج سال، فکر میکنم که ۷۰ سال که هیچ، ۸۰ سال هم سنی نیست 😅
      امیدوارم شما هم عمر طولانی داشته باشین، همراه با سلامتی و شادی و تمام کارهایی که دوست دارین انجام بدین❤️

  4. چه باحاله عطیه و آیسا با هم حرف میزنن، همدیگه رو دعوا میکنن، از هم چیزی یاد میگیرن، توی هر موقعیت میتونن از دیدگاه یه نفر دیگه خودشون رو نقد کنن👏👏👏😍😍😍

      1. فردا قراره خونه رو تحویل بگیریم که امیدوارم به خوبی و خوشی انجام بشه.
        اونم خوبه طفلی عادت نداره به شلوغی 😄

    1. نفر آخر بودی جوجه ها 😂😂 دیشب خوابتو میدیدم. واسه م یه عروسک خی خی خریده بودی… باید سعی کنم ببینم میتونم نقاشیشو بکشم ؟ میدونی تو و فرزاد بحرآبادی و یه امیرحسین دیگه که با عشقش ازدواح کرد و الان هر چی فکر میکنم فامیلش یادم نیومده تنها دانشجوهام بودین که بهم عروسک هدیه دادین😂😂 دارم فکر میکنم عروسک تو رو کجا گذاشتم ….

      1. 🤣🤣🤣
        Khastam be baghieh meydoon bedam
        Behtarin etefaghe zendegim hamoon bood
        Ke
        Ba aroosake
        Zadin
        Too
        Saram
        Goftin
        Ki
        Vase
        Ostadesh
        Aroodak
        Mikhare
        Bad
        Goftin
        Shanse
        Avordi
        Ye
        Shohare
        Bi
        Aghle
        Khar
        Gheyrat
        Nadaram
        Manam
        Goftam
        Age hamichin
        Shohari
        Dashtin
        Be
        Aghletoon
        Shak
        Mikardam
        Entezar
        Dashtam
        Ye
        Bar
        Dige
        Kotak
        Bokhoram
        Vali
        Goftin
        Az
        Shojaatet
        Dar
        Bayane
        Fekret
        Khosh am
        Miad❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
        I
        Want
        An
        Eye-sa
        🤣🤣
        Az

        Farda migardam donbale
        Aroosake
        XIXI

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

نقد

ناطور دشت

 نوشته جی دی سلینجر مشخصات نشر: نسخه الکترونیکی: ترجمه محمد نجفی، ۱۳۸۴، چاپ نهم ۱۳۹۴، نشر نیلا، ۲۰۸ صفحه (فیدیبو) و نسخه صوتی: مترجم مهدی

ادامه مطلب »
نقد

عقاید یک دلقک

  داستان عقاید یک دلقک نوشته هاینریش بُل ترجمه، محمد اسماعیل‌زاده نشر چشمه، ۱۳۷۹، ۳۵۳ صفحه. بار چهارمی بود که این رمان رو میخوندم. یک

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

چه کسی میداند؟

چه کسی میداند چه شیطانی در قلب انسان ها کمین کرده است…؟! از کتاب بیست کهن الگوی پیرنگ؛ نوشته توبیاس، ترجمه ابراهیم راه نشین، نشر

ادامه مطلب »