English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت سی ام)

۱۴۰۰-۰۵-۰۵

حمیدرضا با تعجب به ‌مادرش نگاه کرد. لباس گشاد قدیمی، بدون صندل روفرشی، موهایی که شلخته روی شانه‌اش جمع شده، بدون ماتیک، با ریمل‌هایی که کمی زیر چشمش ریخته بود. با صدایی لرزان گفت:

  • سلام مامان… این دوستمه، مارال.

«این به درودیوار و گل و درخت میگن! ایشون! منم یه پا خی‌خی شدم واسه خودما».

مارال هم با صدایی که به‌زور شنیده می‌شد، گفت:

  • سلام.

نگرانی از چهره‌اش می‌بارید. ریزنقش بود، با موهای کوتاه سیاه که انگار یک ماه پیش با نمره چهار زده، هم‌زمان با دراز کردن دستش به‌طرف عطیه، به‌سوی او گام برداشت. شلوار لی آبی کمرنگش روی زانوها و ران پاره و ریش‌دار بود و کمی از پوست سفیدش را به نمایش می‌گذاشت. رنگ‌های سیاه‌وسفید مثل آب و جوهر روی شومیز آستین‌کوتاهش در هم گره‌خورده بودند. عطیه گفت:

  • سلام عزیزم… سلام خانوووم خوش اومدین…

«سلام خانوم؟ نومِ خانوم هم یه طوری میگی که قشنگ بفهمه با همون نوم زیر و بالای قیافشو چک کردی؟ مادر شوهر بازی در نیار عطیه دیگه … مثه آدم بگو مارال جون! اون طفلی الآن خودش کلی اضطراب داره … اَه اَه چه لحظات گندیه همین آشنا شدن با خونواده یارو… آدم فقط باید مست باشه که نفهمه چی به چیه … عطیه خفه شو… امکان نداره بگم حمیدرضا جان چرا نگفتی تا قیافه مو مرتب کنم. وای چه اَکت چیپی! توی اتاق هم برنمی‌گردم که لباستو عوض کنم. قیافه‌ت خیلی هم خوبه… بتمرگ و مثه آدم رفتار کن».

حمیدرضا پیتزاها را با جعبه‌هایش گذاشت روی میز نهارخوری کوچکی که گوشه نشیمن قرار داشت و آیسا تا آن لحظه ندیده بود آن‌ها دور آن غذا بخورند.

  • الآن چاقو و چنگال میارم… مارال بشین الآن منم میام.
  • نه حمیدرضا جون تو پیش دوستت باش، خودم میارم.

«عطیه خفه‌اشی مثه دارکوب مغزمو خوردی. خب معلومه دیگه. گاوی؟ نمی‌فهمی؟ می‌خواسته دختره معذب نباشه توی این فضا. منم بودم دلم نمی‌خواست روز اول بیام توی اون وضعی که شماها داشتین شام و صبونه معمولی­تونو می‌خوردین… من که تو خودت بودم فَکم افتاده بود، وای به این بیچاره که بیرون از توعه… بده آدم این‌قدر چس کلاس باشه… اصلاً اگه خی‌خی جونم بود می‌گفتم حتماً اون مخمونو زده امروز این‌قدر پلشت باشیم. از لباس مهمونیای من که شیک‌تره! عطیه خیلی بی‌ادبی … حالا مگه پسر تو چه تحفه‌ای هست؟ بعد جلوی مریم گه بخور بگو من کجام مثه عزیزه؟ اینجات! اینجات! از یه لحاظ من خیلی خوشبختم که اطی این‌قدر بدبخته که توی چهل‌سالگی هم از ننه باباش می‌ترسه و منو بهشون معرفی نکرده… نه! مامان باباش فکر می‌کنند اطی با یکی از دوستاش هم­خونه است…

باباش اونقدر گهه! همه‌ش راه می‌ره توی سر پسرش می‌زنه که چه وضع زندگی‌تِ با چهل سال سن خرت باید برگردی خونه ننه بابات زندگی کنی! آره بابا! تازه­شم مامان و خواهراشم راه‌به‌راه مثه دهه بیست شمسی عکس دختر می‌فرستن واسه ش بیا اینو بگیر… بیا اونو بگیر… خب شمام غربتی­این… خونواده ما این‌طوری نبودن… مامان بابای من دهه پنجاه ازدواج کردن ولی تو دانشگاه باهم آشنا شدند… ما قبل انقلاب خیلی خوشبخت بودیم … خیلی باکلاس بودیم… نگاه نکن الآن این‌قدر بدبختیم… مامانم از این دخترای فعال بوده تو بنیاد فرح… آخ کُشتی منو. باشه الآن میرم صندلاتو از اون وسط پام می‌کنم. آدم باش. بخوای آدم نباشی فرمونو می‌گیرم دستم همین الآن عقدشون می‌کنم پاره شی ها. کارماشم به جون می‌خرم».

حمیدرضا با قدم‌هایی لرزان و ترسان، مثل وقتی‌که آدم می‌رود توی تاریکی تا ببیند چه صدایی از کجا ‌آمده، وارد آشپزخانه شد:

  • خوبی مامان؟
  • آره عزیزم.

« عطیه ببین چشاشو! ادعا داری پسرتو دوست داری؟ به مردمک لرزون چشاش نگا کن. جای اینکه مثه بلادهوند بو بکشی، یه مدل سگ شکاریه… مثه یه نقاش به چشاش نگاه کن… وای چقدر کیف می‌ده، پیش تو احساس می‌کنم من خی‌خی ام، تو آیسا. خی‌خی جونم می‌شه به روم نیاری اینا رو اگه داری می‌شنوی… خیجالت … خیجالت… چرا زودتر کشف نکرده بودم می‌تونم باهات حرف بزنم؟ من که میگم اثر مشروبه و اون کارا… کاش می‌شد امشب پیش آرمان بمونیم نه؟ اگه دو تاییمون هم می‌شد جسم داشته باشیم که…»

  • من چی ببرم؟
  • همینا رو… نوشیدنی چی بیارم؟
  • مارال که آب می‌خوره. مامان تو اینا رو ببر، من نوشیدنی میارم.

«این بچه هاتم بی‌ادب‌اند باهات تو تو حرف می‌زننا… نخیر! من با بابام خیلی صمیمی‌ام، اما بهش میگم شما… شایدم علتش اختلاف سنی زیادمون باشه … نمی‌دونم… خب تو الآن توی منی… آدم با خودش که شما شما حرف نمی‌زنه… اگه رودررو ببینمت، باهات باادب میشم… ببین عطیه اولاً که عروس اونه! تو رو شوهرت دادن رفت… حالام کوفتت شه یکی بهترش اومده سراغت… آخ جواب اس ام اس آرمانو ندادیم… دوماً اونی که باید بخواد کرم بریزه منما… خدایی نکرده من با هزار امید و آرزو اومدم توی این خونه و از لحظه اول هم همین‌طور یکی‌یکی آرزوهام بر باد رفته. به خدا مارگارت میچل باید می اومد بربادرفته رو از روی آرزوی برآورده شده من می‌نوشت. اه اه… ببند چینگتو! این منم که همین دیشب شکست عشقی خوردم… لطفاً متمدن رفتار کن نه مثه یه زن عقب‌افتاده سطحی… باز بهت بگم سطحی، کتاب خوندنتو بزن تو سرم… کتاب خوندنی که آدمت نکرده یعنی با من هیچ فرقی نداری… این قدر نناز به خودت».

عطیه بشقاب و چنگال‌ها را روی میز گذاشت و آیسا به مارال که سعی می‌کرد، خودش را خونسرد نشان دهد، گفت:

  • خوش اومدی عزیزم … چرا واستادی؟ بشین حمیدرضام الآن میاد…

آیسا صندل‌های عطیه را که همان لب پله از پایش درآورده بود، پوشید و روبه روی مارال پشت میز نشست. مارال دست‌های کوچک و انگشت‌های ظریف و سفیدش را در هم فرو برده بود.

«ای جان مثه یه جوجه کوچولو مهربونه… چرا من همیشه این‌قدر واقع‌بینانه شکست‌های عشقیمو می‌پذیرم؟ یه دوست‌پسر داشتم بهم خیانت کرد… راستی چرا خی‌خی نمی‌فهمه خیانت یعنی چی؟ هیچی دیگه وقتی فهمیدم از ترس پیشم گریه کرد بچه‌ننه ببو، باز ببین من چقدر خرم که داشتم اونو دلداری‌ می‌دادم… یعنی در این حد! تا حالا از روی قیافه که حق می‌دم حمیدرضا بین خودمو و مارال، اونو انتخاب کنه … دِ! موهای به این شیکی! خیلی بدسلیقه‌ای‌ها! جدی من خوشگل‌ترم؟ راست میگی؟ منو از راه به درنکن عطیه… از این زندگی تو که به من چیزی نماسید، می‌ترسم یه خاله‌زنک خداپرست از کار دربیام که تحت تأثیر خی‌خی جونم دیگه مشروبم ترک کنم، اون وقت برگردم اون ور بیشتر از زندگی‌م متنفر شم… بعد این‌همه ادعا راجع به مدادرنگی به فاک می‌ره و من باید این درسو بگیرم که به بعضی از مدادرنگیا ممکنه تو کارخونه تر زده باشن… از وسطش یهو به‌جای خاکستری گرم، کِرِم اسهالی در میاد… اصلاً مگه تو به درس‌های خی‌خی جونم گوش نمی‌دی؟ زشت و زیبا نداریم! خب انصافاً چی داریم؟ آها می‌دونی مثلاً باید بگیم، من اگه گرایش‌های جنسی دیگه ای داشتم این دختره حتماً فِیوِرت­م بود. به خدا بود! عاشق اون استخونای ترقوه‌اشم … اه اه آبگوشتی پسند! ببین پسراتم وسواسی بار آوردی. پسره طفلی با چه دقتی هم داره واسه همه، دو تا دو تا زیرلیوانی می‌ذاره. عطیه یه چیزی بگو… نمی‌دونم من تا حالا مامان نبودم… ولی بابام اولین بار که اطمینان رو دید گفت: خیلی مشتاق بودم اونی که دل آیسای منو برده ملاقات کنم. گفتم که بابای من خیلی خوبه. اصلاً یه ثانیه با هیچ مردی توی زندگی غربتی خودت مقایسه‌اش نکن. چی بگم خب؟ چقدر اوضاع آک-وارده… ممممم». عطیه با شوقی ساختگی مثل هنرپیشه تئاتری که بیان مناسب ندارد، گفت:

  • خب … بگین ببینم… تا حالا کجا بودین شما دو تا؟ چی شد امشب تصمیم گرفتین باهم آشنا شیم؟ حرف بزنین چون خیلی کنجکاوم بشنوم… مارال جون تعارف نمی‌کنم که معذب نشی… امشب هم قرار نیست من حرف بزنم. شما دوتا باید حرف بزنین…

حمیدرضا که با شنیدن این حرف‌ها از دهان مادرش بال درآورده بود، مطمئن شد که مریم یا زینب یک کدام قبلاً ماجرا را به مادرش گفته‌اند. صندلی را کنار کشید و سر میز بیضی غذاخوری بین مارال و مادرش نشست.

  • خب راستش… مارال داره هفته دیگه می‌ره مادرید… واسه ادامه تحصیل …

آیسا که دولپی داشت پیتزا می‌خورد و به تأکید عطیه بر به دهان بردن برش‌های کوچک‌تر توجهی نمی‌کرد، «مممم» کرد؛ یعنی خب بعد؟

  • … فک کردم قبل رفتنش فرصت خوبیه که با هم آشنا شید… آخه شاید مارال بخواد واسه همیشه اونجا بمونه…
  • خب؟
  • خب همین دیگه …
  • چی می‌خوای بخونی مارال جون؟

مارال و حمیدرضا به هم نگاه کردند. لبخند کمرنگی روی لب‌هایشان نشست. انگار داشتند به هم می‌گفتند اوضاع از چیزی که فکر می‌کردیم دارد بهتر پیش می‌رود. حمیدرضا پیش‌دستی کرد:

  • واسه دومین فوق‌لیسانسش داره می‌ره مادرید مامان…

آیسا چشم‌غره‌ای به حمیدرضا رفت که یعنی «بذار خودش حرف بزنه». حمیدرضا خنده‌اش گرفت.

  • به‌به … آفرین بهت مارال جون… اینجا چی می‌خوندی؟ اونجا چی می‌خوای بخونی؟

آیسا بی‌خیال کارد و چنگال کرد و با دست پیتزایی را که عطیه چهار تکه کرده بود، به دهان برد. حمیدرضا از شعف و شادی تمام‌صورتش نورانی شده بود. مارال کارد و چنگال را گذاشت روی بشقابش. دوباره دست‌هایش را در هم گره کرد و گفت:

  • اینجا فوق‌لیسانس جزا و جرم‌شناسی گرفتم…

«ای ول… منم یکی از دوستام حقوق خونده… اونقدر داستانای باحال از قاتلای سریالی واسه‌م تعریف می‌کرد… اَه بدم میاد میگی رشته مردانه … مردانه و مرگ! موهاش هم هیچ ربطی به رشته‌اش نداره… اتفاقاً دوست من موهاش تا کمرشه… اُمُل نباش دیگه … ببین با آرمان چه وحشیِ خوبی بودی! به خدا یه پا مونیکا بلوچی هات بودی واسه خودت… الانم سعی کن مثه همون جا پایه باشی».

  • … اما خب احساس کردم فرق چندانی با دوره لیسانس نداشت… یعنی چیز بیشتری یاد نگرفتیم… کلاس‌ها بیشتر وقت تلف کنی بود … واسه همین اصلاً احساس نمی‌کنم که کارشناسی ارشد گرفتم …

«منم همین‌طور… دقیقاً… فقط وقتمونو تلف کردیم و البته دانشگاهم ما رو دوشیدا… حالا احتمالاً این بچه زرنگه، سراسری خونده، فقط نگران وقتشه».

  • … اونجا می‌خوام مطالعات پیشرفته حقوقِ بشر بخونم…
  • چه خوب … چرا تجارت بین‌الملل نخوندی که تازگی خیلی سر زبون همه می‌چرخه، یا نفت و گاز؟

«خراب‌کاری کردم؟ خواستم دیالوگ برقرار کنم… خب الآن همه حقوقیا همینو بلغور می‌کنند. تو اینارَم نمی‌دونی عطیه؟ در کنار چیزایی که می‌دونی اینارم بدون خب! باشه دفعه دیگه باهات چک می‌کنم ضر می‌زنم… اوه اوه حمیدرضا داره چطوری نیگات می‌کنه… دیگه رسماً فهمید در تو آدم دیگه ای متبلور شده…».

  • اتفاقاً خیلی ساده‌تر بود… چون زبان دوره انگلیسی بود و نیازی نبود که من اسپانیول یاد بگیرم… ولی من یه چیزی می‌خواستم که کنجکاوی‌های ذهنیمو اقناع کنه …
  • چه خوب…

حمیدرضا با اشتیاق توضیح داد:

  • استادش از همین الآن داره کمکش می‌کنه واسه پروپوزال دکتری‌ش… مطمئنم مارال بلافاصله بعد این یک سال، دکتری‌ رو هم شروع می‌کنه… مامانشم دکترای اقتصاد گرفته از آمریکا…
  • مگه اونجا فوق‌لیسانس یه ساله؟

حمیدرضا جواب داد:

  • آره…

«پس چرا تو ایران دو سه سال می‌رینن به زندگی‌مون؟»

آیسا لب‌هایش را لیسید و چانه‌اش را به‌طرف مارال تکان داد که یعنی «خودت ادامه بده»:

  • بله یه ساله … برخلاف استادای بی‌حوصله ایرانی که زورشون میاد پیام آدمو جواب بدن، بااینکه تا مصاحبه مجازی حتی یه بار هم پروفسور خاویر پوراسو ندیده بودم، خیلی بهم کمک کرد…

«آره استادای گُه ما همین‌طوری بودن…»

  • از پروپوزالم هم خیلی خوشش اومد، گفت قابلیت اینو داره که واسه دکتری هم روی همین کار کنم… توی همین مدت کوتاه که واسه اَپلای کردن با ایشونو و پاتریشیا گُمِز، مدیر دانشکده‌مون ارتباط دارم بیشتر از تمام دو سالی که عمرمو تو ایران هدر دادم چیزی یاد گرفتم…

«ببین عطیه جان پسراتو فقط دنبال وسواس و چس و پُس راه انداختی… می‌گه ایشون! نمی‌گه این!»

  • کدوم دانشکده اَپلای کردی؟

«ببخشید…»

  • کارلوس تِر سِرو.
  • رَنکینگش چطوریه؟

«عه… خب کنجکاوم… شاید اطلاعاتش به دردم خورد… اصلاً تو پیتزاتو بخور با کارد و چنگال… دکمه سایلنت نداری عطیه؟ چه خوب بود روزای اول این‌قدر ضر نمی‌زدی».

  • به‌طورکلی رتبه‌اش هفت‌صد و پنجاست، ولی توی رشته‌ای که من می‌خونم جزو بهترینای اروپا و حتی جهانه.
  • خیلی خوبه… آفرین …

دوباره سکوتی سنگین برقرار شد که گاه‌به‌گاه با صدای برخورد کارد و چنگال به بشقاب چینی شکسته می‌شد. برخلاف عطیه، بچه‌ها انگار جلوی دوربین فیلم‌برداری نشسته باشند، با دقت و احتیاط غذا می‌خوردند.

«ببین عطیه هر طور نگاه کنی، من الآن انگیزه بیشتری دارم واسه اینکه دمار از روزگار مارال در بیارم… ولی دلت میاد بخوای عن بازی در بیاری؟ اصلاً می‌دونی من چرا این‌قدر عاشق چشای آدمام؟ واسه خاطر اینکه هیچ‌وقت دروغ نمی‌گن، حالا اگه ممکنه به‌جای اینکه فکر کنی عه انگشتر برلیان گل رزشو حتماً حمیدرضا واسه­ش خریده چون به ساعت فیزرتی­ش نمیاد یا چه پیرهن لته­ای تنش کرده، لطف کن به چشاش نگاه کن. رنگ چشاش وقتی به حمیدرضا نگاه می‌کنه، عوض می‌شه. اصلاً فکر کردی چی باعث شد امشب این‌قدر خوشبختت کنم با آرمان حالشو ببری؟ چشاش… من هیچ‌وقت دلم نمیاد خواسته تو چشای آدمای رو رد کنم… آرمان؟ نه خواسته‌اش واقعنی ازدواج به معنی زندگی همیشگی بود… فکر کنم طفلی اونقدر ازت ناامید بود که کلاً واسه این چیزا نقشه‌ای نکشیده بود… ولی خب همیشه در دبه بازه … اگه اون خود دیگه­ت برگشت و دلش اطمینانو خواست، می‌تونی بپیچونی دیگه… اتفاقاً به نظرم گاهی برای اینکه از یه همچی عشقی بتونی بگذری، حتماً باید این مرحله رو بگذرونی… من اینو بر اساس تجربیات غنی خودم میگم … اصلاً یه وقتایی هست یارو از دور خواستنیه، بعدش میری می‌بینی مثه خوردن ماستیه که مزه آب می‌ده … یا خوردن غذا وقتی کاملاً بینی­ت ازکارافتاده … به قول خی‌خی جونم اون جوری هم یکی دیگه از اضلاع مثلث عشق نیست… اینی که امن امروز دیدم؟اووووه… سگ توت عطیه … سگ توی خودت و روحتو خوش شانسی­تو همه چی ت … عطیه! قضیه این کشش ناخودآگاه چشای تو به ساعت و انگشتر و مارک لباس آدما عین چشای پسراست وقتی یه خانومی چاک سینه میندازه بیرونا… نه دیگه اونا نمی‌تونن روی جای دیگه فوکوس کنند… باشه دفعه بعدی با آرمان یکی از اون لباسا می‌پوشیم، هرچند کلاً من بدم میاد از این کار… البته شاید چون اونقدرام مثه تو چیز قابل به عرضی واسه نمایش ندارم… مثه همین مارالم ولی استخونای ترقوه‌م این‌قدر شیک نزده بیرون … حالا هی من میگم ول کن مارک ساعتشو، تو به‌جای دیگه­ش نگاه کن! خی‌خی جونم نکنه این نفرین جدیدته؟ عمدی عطیه رو بر من نازل کردی که با رسم شکل بفهمم، نفهم ام؟ بابا مریم گفت دختره مثه من فقیره … دیگه چی رو می‌خوای چک کنی… لطفاً به چشاش نگاه کن… ببین باز من خفه شدم، سکوت شد».

بچه‌ها سرشان روی بشقاب‌هایشان بود. گاهی به هم نگاه می‌کردند، اما مثل آدم‌هایی که توی مصاحبه شغلی شرکت کرده‌اند، معذب و رسمی بودند:

  • تو ایران وکالت شرکت نکردی؟

مارال دوباره کارد و چنگالش را گذاشت وسط بشقابش. تقریباً هیچی نخورده بود:

  • چرا یک سال هم کارآموزی کردم… ولی با روحیات من اصلاً جور نبود…

حمیدرضا دوباره پرید وسط حرف مارال و گفت:

  • رتبه یک کانون خراسان شد مامان…
  • به‌به … آفرین … چی­ش با روحیاتت جور نبود؟

«عه خب می‌خوام بچه حرف بزنه یخ جمع باز شه… میگم عطیه برم شراب بیارم، اینم طبیعی کنیم؟ اصلاً من واسه خودم آرزوم برآورده نشد که! اومدم خونواده شما رو متحول کنم… خودمم هی بخوره تو ملاجم که نه اون‌قدرا که فکر می‌کردم کار بلدم، نه اون‌قدرا روشنفکر… به بدبختی بی‌پولی اینم اضافه شد…»

  • محیط دادگاه‌ها … آدما… نمی‌دونم … فضاش یه جوریه … من آدمش نبودم… نه اینکه بگم از کمک کردن به کاهش رنج آدما فرار کردم… ولی می‌دونم اگه ادامه می‌دادم دیگه نه می­تونستم مفید باشم، نه می‌تونستم خودم باشم…
  • ولی تو ایران از وکالت خوب می‌شه پول درآورد، نه؟
  • آره پول که… به قول بابام ایران بهشت پول درآوردنه واسه آدمای فاسد و زد و بند باز… البته قصد تعمیم دادن ندارم…

«منم باید این اخلاق پولکی­مو بذارم کنار عطیه… منم یه جور دیگه مثه تو ام… یا اون عزیز که معلوم نیست چه جوریه… اه اه …»

  • نه دیگه راست میگی… جریانِ رایج همینی شده که تو میگی… میگن یه بز گر گله رو گر می‌کنه …

«چرا به خودت برمی‌داری؟ مگه تو رو گفتم؟ طفلی حرفی از پولدارا نزد عطیه … هندی نکن ماجرا رو… وای الآن اگه خی‌خی جونم بود مگفت به چه حقی به خودت اجازه می­دی از یه ملیت دیگه واسه تحقیر یکی دیگه استفاده کنی… ببین من حرف نمی‌زنم سکوت می‌شه، خیلی جو سنگین می‌شه…»

  • خب کجا باهم آشنا شدین شما؟ شما هم لیسانستو یزد می‌خوندی مارال جون؟
  • نه مامان! مارال از من سه سال کوچیک تره …

«عه هم‌سن منه»

  • … وقتی ما باهم آشنا شدیم من تموم کرده بودم… مارال هم …
  • دوازده واحد دیگه واسه م مونده بود تا لیسانسمو بگیرم…
  • خب؟

مارال نفس عمیقی کشید و به حمیدرضا نگاه کرد؛ یعنی حالا تو بگو:

  • من، مارال و مامانشو خونه دایی عمید دیدم… آخه مامان مارال با مریم جون خیلی دوست‌اند…

حمیدرضا این جمله را که گفت، با نگرانی به عطیه نگاه کرد.

«شانس آورده بودم، مریم قبلاً بهت گفته بود… وگرنه که الآن تلفنو برمی‌داشتی به شانتاژ…»

  • به‌به … خب چرا تا حالا این قد با من غریبگی کردین؟

مردمک‌های چشم حمیدرضا دوباره سوسو می‌زد:

  • ما فک کردیم…

مارال مداخله کرد. ساعدش را روی میز تکیه داد و روی صندلی صاف نشست:

  • ببخشید اشتباه از ما بود. باید خیلی زودتر موضوع رو با شما در میون می‌ذاشتیم… فکر می‌کنم برمی گرده به خجالتی بودن حمیدرضا و خب شاید هنوز هیچ کدوممون تا قضیه رفتن من جدی بشه، نمی‌دونستیم ماجرا برای خودمون هم جدیه… ولی هیچ‌وقت واسه شروع دیر نیست نه؟

مارال به حمیدرضا نگاه می‌کرد و حمیدرضا به عطیه.

«پس چی فکر کردی؟ آدم می‌تونه چند سال با یکی باشه رابطه ش هیچم جدی نباشه؟ فرندز وید بنفیتس هم نشنیدی تو؟ بابا اون دوره‌ها تموم شد… فکر کردی واسه چی این‌قدر عاشق آرمانم؟ حالا جز چشاش و قیافه ش و هیکلش و استعدادش، همین عاشقیتش… بااینکه هیچی از شعراش نمی‌فهمم ولی خیلی خوبه … اونقده کیف کردم گفت خونه رو واسه خاطره‌های تو نگه داشته … حالا ما؟ خاطره هامونو با خود یاروی سیفون می‌کشیم بره رد کارش… من وقتی با یکی کات می‌کنم، از همه‌جا بلاکش می‌کنم. چه برسه که اون با من کات کرده باشه…. گذاشته باشه رفته باشه با یکی دیگه ازدواج کرده باشه … وای چقدر آرمان رؤیایی بود… میگم می‌خوای صبر کنیم حمیدرضا که خوابید بپریم بریم پیشش؟ اوووووو! پسرت معصوم و مظلومه؟ اونم هزارتا از این خاطره‌هایی که من دارم بدترشو داره … شک نکن… راستی تو هم زور بزنی می‌تونی خاطره‌های منو ببینی؟»

  • نه هیچ‌وقت دیر نیست…

مارال که احساس کرده بود عطیه ناراحت شده، با خوش‌بینی گفت:

  • امیدوارم تو مادرید همو بیشتر ببینیم…
  • عه… راست میگی… می‌شه اونجام همو ببینیم… ای حمیدرضای وروجک… پس واسه همین این‌قدر اسپانیا اسپانیا کردی امسال؟

حمیدرضا با شیطنت پسربچه‌ای که آتش سوزندانش لو رفته، خندید.

«اسم نوه‌تم حمیدرضا پیله کرده؟ نوه! عطیه تو نوه داریا… وای اصلاً فکر نمی‌کردم یه مامان‌بزرگ بتونه اونقدر هات باشه… باید خاطراتت با احد هم بکاوم ببینم چی یاد می‌گیرم ازت… وات؟ بدون فُرپلی؟ مگه می‌شه؟همیشه همین وضع بوده عطیه؟»

  • خب دسری؟ چیزی؟

«دسر و مرگ… یه ثانیه ولت میکنما…»

  • ممنون من شبا شیرینی نمی‌خورم …

«عادی باش… اه اه این احد چه شخمی بوده … تو هم که از سر وظیفه … حالم به هم خورد … تمارین ذهنی داشتی این‌قدر خوب بودی امروز؟ باز من خفه شدم اوضاع غیرطبیعی شد».

  • خب …
  • خب مامان اگه اجازه بدین ما بریم… شمام نترسین به مش باقر گفتم امشب بیاد تو زیرزمین بخوابه. من هم زودی مارالو می‌ذارم میام که با هم حرف بزنیم…
  • واسه حرف زدن من و تو فرصت هست… راحت باشین… منم میرم بخوابم… پس عجله نکن…

«اصلاً عجله نکن که من هزارتا کار دارم با این خونه خالی». حمیدرضا وقتی داشت از پله‌ها می‌رفت پایین، برگشت و به عطیه نگاه کرد و گفت:

  • مامان؟
  • جانم؟
  • مرسی…

آیسا لبخند زد و به پایین رفتن آن‌ها از پله‌ها نگا کرد:

«دیدی؟ همین مرسی حمیدرضا به دنیا نمی‌ارزید؟ به توچه که خیلی لاغره … حمیدرضا همه چی رو چک کرده … علف و بزی… پس خفه لطفاً… بذار من تمرکز کنم».

آیسا گوش‌هایش را تیز کرده بود تا صدای بالا رفتن ماشین از رَمپ پارکینگ و بسته شدن رول آپ در را بشنود. هم‌زمان با صدای قژ لاستیک‌ها روی رمپ، صدای یوهوی بلند حمیدرضا را هم شنید.

«ای جانم… عزیزم… انگار نفسی رو که پنج سال حبس کرده بود داد بیرون… مثه خودت همین امروز… حالا تا اطلاع ثانوی شرمنده باش عطیه خانم. توجیه نکن! واقعاً زشته. پسرت هم‌چین گهی هم نیست. همون قدر که پسر تو واسه ت عزیزه، مارال و منم واسه خونوادمون عزیزیم. فکر نکن همه دنبال پول خونواده عن شوهر توعن… از تو بعیده واقعاً … خودت هنوز داری تو آتیش بلایی که بقیه سرت آوردن می‌سوزی… بعد خودت هم؟ فرقی نمی‌کنه دبه نکن عطیه … آیسا بازی در نیار… منم وقتی لجباز میشم ضر مفت زیاد می‌زنم که این با اون فرق داره… ولی پیش خودمون دو تا… کی می‌دونه الآن دو تا آدم این توعه؟ واقعاً حاضری بلایی که سر تو و آرمان اومد، سر حمیدرضا و مارال بیاری؟ چقدر درد داشت اون جمله آرمان وقتی به عکس دختراش نگاه می‌کرد، گفت می‌تونستن بچه‌های ما باشن… دیدی قلب خودتم درد گرفت؟ بریم من یه کم از ذخایرم تغذیه کنم… بسه دیگه جمع کردی، بقیه شو زینب و مائده صبح جمع کنند… اییییی… زمین به آسمون نمیاد سه تا لک روی میز بمونه … میگم بیا ساعت دو سه بریم پیش آرمان شاید از وسواست کم شد تا دو ساعت دوباره …. می‌دونی وقتی مامانم با اون همه ادعاهای روشنفکری‌ش داشت راجع به اطمینان قضاوت می‌کرد که «چشاش یه حس آب‌زیرکاه بازی داره و نمی‌تونم بهش اعتماد کنم و از این حرفا» بابام چی کار کرد؟ همین‌طوری که امروز آرمانو بغل کردم هیش کردم رو لباش… آره بابا … مامان بابای من یه بند تو بغل هم‌اند… آخ چقدر دلم براشون تنگ شد… اصلاً از این غربتی بازیای شما ندارند … دستشو گذاشت روی لبای مامانم گفت من و شما انتخابمونو کردیم خانوم، الآن نوبت آیساست، پس رو ذهنش تأثیر نذار با حرفات. البته بعدشم گفت من دخترمو هم‌چین تربیت کردم که بهترین تصمیم‌ها رو می‌گیره… طفلکی نمی‌دونه دخترشو یه طوری تربیت کرده که همش در حال آباد کردن خودشه… بیا! ببین! خودم یه مثال عینی! این‌قدرم مامان بابام باهام رفیقن بازم ده تا چیزو ازشون قایم می‌کنم، وای به بچه‌های تو! هه‌هه! اگه هزار رو قایم نکنن، صدتا رو شاخشه… مامانم همیشه به این بچه‌هایی که تحت‌فشار تربیتی مامان باباهاشون بزرگ می‌شن می‌گه فنر فشرده! یعنی یه جا هم‌چین واسه­ت از جاشون در می‌رن که نفهمی چی شد! وای چقدر دلم براشون تنگ شد… اگه بابای من فقط یه کم پولدار بود، من خوشبخت‌ترین دختر روی زمین بودم… من فاصله سنیم با مامان بابام خیلی زیاده … وقتی من به دنیا اومدم بابام چهل سالش بود، مامانم سی‌وهفت سالش… نه خواهر برادر ندارم … همیشه دلم می‌خواست یه خواهر داشتم ولی خاطره‌های تو رو که با خواهرات می‌بینم، این‌قدر حسود و بدبختن، مثه خر خوشحالم که خواهر هم ندارم … تو هم به خاطره‌های من دسترسی داری؟ خب پس تو هم رو هرجی تمرکز کنی، من می‌بینم… مرگ! پس دم شام که زرت و زرت احدو می‌دیدم لخت‌وپتی، خودت داشتی بهش فکر می‌کردی؟ چقدر یهویی دلم واسه مامان بابام تنگ شد… امروز یه شنبه است؟ عه … فردا ممکنه مامانم اینا بیان خونه­مون … آخه روزای زوج همین نزدیکیا خونه یکی از دوستاشون لیگ هفتگی دارند… مامانم با دوستاش پوکر بازی می‌کنه، بابام شطرنج و تخته … خب آخه بیشتر دوستای بابام یا مرده‌اند یا از ایران رفتن… بابام موند، چون اول انقلاب مامانمو ممنوع‌الخروج کردن… البته اگه این کارو نکرده بودن من به دنیا نمی اومدم… چه می‌دونم… دلم گرفت… یه شات دیگه بزنم بشوره ببره … چه شات سنگین و خوبی هم هست… کاش حداقل می‌شد اینو با خودم ببرم دیگه … اه… میگم عطیه سیگار ندارین تو خونه تون؟ احد داره؟ کجا؟ بِدرّی الهی… الهی رو تو انداختی تو دهنم…»

آیسا صندل‌های عطیه را وسط هال مثل پرتاب موشک از پایش درآورد و از پله دوید پایین.

«آقا من باید پلان این خونه شما رو برداشت کنم، نمی‌دونستم یه اتاق هم طبقه پایین دارین… پس این حمومه که روز اول من رفتم مال این اتاقه بود… اینجا اتاق احده؟ چه اتاقی هم داشته… اصل اتاق مردونه است ها… چه کلکسیونری هم بوده … این سکه‌ها طلاست رو درودیوار؟ ای خدا کاش می‌شد من ازاینجا یه کم دزدی کنم ببرم اون ور…دیگه مطمئن شدم رئیس خی‌خی علاوه بر اینکه تخصیص منابع بلد نیست، روانی هم هست. دیدی بعضی از این آدم مریضا از آزار دادن حیوونا لذت می‌برن؟ رئیس خی‌خی منو مثه یه موش انداخته توی خونه شما همین جووووور داره آزارم میده … عطیه من اگر زن احد بودم دم به دقیقه بهش خیانت می‌کردم… تو هیچ کار نکردی؟ یه کم لو بده؟ جون من؟ عاشق دیدن این چیزام… اه اه نمی‌خوام از احد چیزی بهم نشون … خودش نمی‌فهمید که تو حال نمی‌کنی توی اون رابطه؟ همین‌طور گاو گاو کارشو می‌کرد می‌رفت؟ اه اه … من این چیزی رو می‌خوام که امروز تو و آرمان داشتین… پول هم اون‌قدرا نه! همین‌قدر که صبح تا شب سگ دو نزنیم واسه م بسه… شاید رئیس خی‌خی خواست همینو بهم بفهمونه… یعنی برگردم با اطی؟ راستی وضع آرمان چطوریه؟ توی میز کارش یخچال داره؟ ای ول آبجو هم داره … یعنی اینا پنج شیش ساله همین تو مونده؟ اینا میان گردگیری می‌کنند، می‌رن بیرون دست هم نمی‌زنند؟ امان از دست رئیس خی‌خی…»

آیسا انگشتش را انداخت روی حلقه قوطی یکی از آبجوهای احد. صدای پیس و فوفففف بلندی توی اتاق پیچید. به‌اندازه چند ثانیه یک‌نفس آن را سر کشید.

  • واااااوحححح… چقدر حال داد…

«مارکش چی هست؟ بود-وایزر؟ تا حالا اصلاً نشنیدم… خب بریم سراغ سیگارا… عطیه امروز با آرمان سیگار کشیدی کیف داد؟ دروغ‌گو دارم می‌فهمم ته ته وجودت از اون دست‌به‌دست کردنش حال کردی… دیگه پیش غازی و ملق بازی؟ خب این چیه؟ کو…هی… بو اِس پلن دیدو؟ کوهیبو اسپلندیدو! نه عطیه من نمی‌تونم سیگار بکشم…سیگارت می‌خوام… منظورم از سیگار اون بود… فرق داره با هم دیگه … اینا خیلی کته کلفته… ازینایی که امروز با آرمان کشیدیم… اینا رو نمی‌شه تنهایی کشید خیلی سنگینه، بعد حیف می‌شه … ولی یکیشو برمی‌دارم فردا با آرمان… فردا چرا نمی‌شه؟ آقاااا من نمی‌خوام برم عروسی مسخره فک و فامیلای شوهر تو… اه اه کاش امشب می‌موندیم پیشش… آخ بیا بریم جواب آرمانو بدیم… اس ام اس بازی بعدش، اون قد کیف می‌ده… آبجو هم بردارم؟ یکی برمی‌دارم… از این سیگارام یکی بردارم، ببینم این آرمان سوسولِ اولترا-لایت-کِش پایه است؟ ایناش… ببین عطیه جون به این میگن سیگارت … فهمیدی فرقشو؟ یا ابرفضل این چیه؟ اینم سیگاره؟ اینکه اندازه دو بندانگشت من قطر داره لعنتی… به درد کار دیگه می‌خوره… رُبوستو… چه چیزایی دیدم توی این خونه لعنتی شما… میگم عطیه نمی‌شه ته وجودت یادت بمونه اینا رو بفرستی برای من؟ حالا که باهم رفیق شدیم دیگه… آخه چرا من نمی‌تونم هیچی از این زندگی با خودم ببرم؟ خی‌خی جونم به همینا راضی‌ام که اینا بهش نگاه هم سگ نمی‌کنند… مثه آدمی‌ام که بعد ازاینجا می‌ره تو گور و هیچی نمی­تونه با خودش ببره! اه اه … خی‌خی جونم کجاس؟ بلایی سرش نیومده باشه؟ عطیه همین‌قدر که خی‌خی برای من جذابه برای تو هم هست؟ بی‌ادب فقط یه مگس هم خودتی … لطفاً خودت برو رو دکمه سایلنت… شعر اعتراف فروغم واسه آرمان جونت نمی‌فرستم… حالا ببین، واسه ش کاکتوس می‌فرستم…ولی عطیه به جون خودم اگه من از اون بالا که با اون عینک دودی گنده لج درآرت تو رو می‌دیدم، نه خدایی خیلی شیکه… باز خدا رو چپوندی تو دهن من … اگه چشاتو دیده بودم، امکان نداشت بخوام بیام جای تو…

چیزی که منو جذب تو می‌کرد اعتمادبه‌نفس و بیخیالی­ت بود. وگرنه من این‌همه کارفرمای پولدار داشتم… چرا نخواستم یکی ازونا باشم؟ فک می‌کردم تو چقدر کول و ردیفی… نمی‌دونستم این‌قدر خدامرگم نده و شمسی کوره و عره عوره ای …با اون بیکینی پرچم امریکات! تو بیکینی سوریه هم نباید تنت می‌کردی… اه اه…»

  • باز از این حرفا زدی؟ امشب یکی دوبار بهت امیدوارم شدم… ولی مثه اینکه نباید می‌شدم!
  • خی‌خی جونم…

ادامه دارد…

قسمت سی و یکم

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

10 پاسخ

  1. فقط فرمون آیسا و عطیه😂😂😂😬😬اونجا که میگه آیسا بازی در نیار🤣
    مارال هم که از خودمونه😍😍😍
    عاااااالی بود از دست آیسا خیلی خندیدم😂😂😂❤❤❤❤🙌🏻
    آیسا فقط در مقابل خی‌خی اینطوریه🤐😂😂

  2. ” عطیه خفه اشی” فکر کنم الف اضافه است یا من دارم اشتباه می‌کنم🤔 چون قسمت قبل یا قبلترشم همینو نوشته بودید.
    .
    “خب شمام غربتیاین” غربتی این.
    .
    “انگشتر برلیان گل رزشو حتما حمیدرضا واسهش خریده” واسه‌ش.
    .
    “چون به ساعت فیزرتیش نمیاد یا چه پیرهن لتهای تنش کرده” فزرتیش، لته ای.
    .
    ” اگه اون خود دیگهت برگشت” دیگه‌ت.
    .
    “اونی که امن امروز دیدم؟ من.
    .
    “تو به جای دیگهش نگاه کن” دیگه‌ش.
    .
    “الان اگه خی‌خی جونم بود مگفت: می‌گفت.
    .
    “خاطره‌هامونو با خود یاروی سیفون می‌کشیم” یارو.
    .
    “اگه هزار رو قایم نکنن” هزار تا.
    .
    “یعنی یه جا همچین واسهت از جاشون در‌ می‌رن” واسه‌ت.
    .
    “خب پس تو هم رو هر جی تمرکز کنی” چی.
    .
    “فردا ممکنه مامانم اینا بیان خونهمون” خونه‌مون.
    .

    1. سلام سارا جون …. نه دیگه واقعا این کارهای ویراستیاره 😂😂جالبه مثلا اگه حواست نباشه ، ویراستیار به جای سالها بهت پیشنهاد میکنه بنویسی مهر و مومها… بعد چند وقت پیش داشتم کتاب فرهنگ روایت شناسی رو میخوندم دیدم نوشته در مهر و مومهای گذشته… اونقدر خندیدم گفتم نیگا طفلی یکی دو تا کلیک کرده بدون دقت، جمله اش نا مفهوم شده … یه مشکل دیگه ام هم مال این ورد پرسه ، که نیم فاصله ها یی رو که خودم دستی وارد میکنم میکنم نمشناسه … واسه همین دیگه ش به هم چسبیده میاد اینجا و باعث زحمت تو میشه … ببخشید و مرسی یه عالمه 😍😍😍 ضمننا دیگه واسه چیزایی که صد در صد میدونی من غلط نوشتم به خودت شک نکن… بماند که خودممم مثه تو ام دائم الشک…

  3. خيلي آيسا دختر خوب و خوش قلبيه.
    واقعا اين داستان داره كمك ميكنه منم مثل مليحه جون يه ايرادهايي رو در خودم پيدا كنم كه ممكن بود نبينم
    اگه من دختري مثل آيسا ميديدم يه خط قرمز روش مي كشيدم و مي گفتم دختر بديه. اما حالا دارم ميبينم قلب خوب و مهربون و بخشنده ربطي به خيلي چيزا نداره😍😍😍😍😍😍😍😍مرسي از شما كه هستين

  4. حمیدرضا اصلا براش مهم نبود مامانش چی پوشیده و موهاشو چکار کرده، فقط میخواست درکش کنه!
    راستی آیسا دوست صمیمی و رفیق شیش، نداره؟؟ دخترا معمولن یکی رو (حداقل) دارن. البته شایدم دوست و رفیق زیاد داره که فقط توی پارتی ها و مهمونی هاشون میبینه، بقیه اوقات هم درگیر کار بوده، بقیه وقتشم با اطمینان میگذرونده.

    1. من الان کامنتتون رو دیدم ملیحه جون گفتم فضولی کنم از دید خودم جواب بدم حالا شایدم اشتباه میکنم بعدا خانم دکتر بگن اگه اشتباه برداشت کردم 🙈آیسا چند جا تو داستان گفته بود که حوصله قر و اطوار ( نمیدونم دیکته اش درسته یا نه) دخترا رو نداره و کلا ارتباط با پسرا خیلی واسش راحت تره و باهاشون جورتره. احتمالا واسه همینه که رفیق شیش دختر نداره، رفیق شیشش و همچنین پارتنرش در واقع همون اطمینان به نظر میاد بوده باشه

  5. از قسمت هایی بود که فرمون باز بین آیسا و عطیه هی جا به جا می شد😻😻❤❤👌👌نمکی داره وقتی آیسا تو خونه عطیه هی چیزای جدید کشف می کنه و افسوس می خوره و راجع بهشون حرف می زنه😂😂👌چقدر خوبه که این روزا داستان خی خی هست و حال آدم رو خوب می کنه…

  6. همچنان میگم خودرگیریهای داخلی هر کدوم از این دونفر رو خیلی دوست دارم. حسسم بهم میگه ته ذهنشون بعدها یه چیزایی یادشون میمونه از هم.😎😎😎

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

و اما ریاضی!

سیمین پنج‌ساله بود که معلم شد. به برادر کوچکش سینا نقاشی یاد می‌داد. دست‌های کوچک سینا را می‌گرفت میان انگشتان ظریف خود و مداد را

ادامه مطلب »
در باب نقد

نقد مفید و ارزشمند

نقد ادبی وقتی مفید خواهد بود و ارزش و اهمیت دارد که دور از شائبه اغراض باشد و قضاوت راستین و بینش و آگاهی مایه

ادامه مطلب »