English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت سی و یکم)

۱۴۰۰-۰۵-۰۶

  • خی خی جونم؟ کجا بودی از صبح؟ چرا این قدر داغونی؟ چیزی شده؟
  • نه بچه جون. گرمازده شده‌م…

اما خی‌خی دروغ می‌گفت.

  • واستا الآن درجه کولرشونو کمتر می‌کنم… می‌خوای واسه‌ت چیزی بیارم؟ شکلاتی چیزی؟

خی‌خی روی یکی از گل‌های نقره روی میز آرایش عطیه خودش را ولو کرد و از اینکه آیسا نگران حال اوست، لبخند بزرگی توی مغزش رسم شده بود، اما مثل همیشه جنگ بزرگ‌تری هم توی سرش به پا بود که آیسا آن را نمی‌دید.

  • مممم. آره واسه‌م یه کم مربای توت‌فرنگی بیار.

آیسا به‌سرعت نور با یک ظرف مربای توت‌فرنگی برگشت.

  • می‌خوای سرانگشتمو بزنم تو مربا از روی دست من بخوری.

«وای با من این کارا رو نکن بچه جون».

  • نه بچه جون. برو عقب…
  • خی‌خی جونم… امروز خیلی روز پرماجرایی داشتیم… همه رو خبر داری؟
  • آره خبر دارم…
  • سفارشامو هم شنیدی؟
  • بعله بچه جون شنیدم… می‌ذاری از گلوم پایین بره؟

آیسا قوطی آبجوی‌اش را از روی میز آرایش برداشت. آن را تکان داد و تهش را سر کشید. رفت سر کمد غنائمش تا جای مناسبی برای قایم کردن شیشه‌هایی پیدا کند که حالا برای او حکم گنج را داشت. زیرچشمی هم مدام خی‌خی را از توی آینه محدب کنار ظرف مربا چک می‌کرد که مثل آدم گرسنه و خسته‌ای که از سرکار آمده با خرطومش مشغول خوردن غذاست.

خی‌خی برای اولین بار چیزهایی را تجربه می‌کرد که در تمام دو میلیون و اندی سال زندگی مگسی‌اش تجربه نکرده بود. از اینکه آیسا به خرطومش خیره شود و با خودش تصور کند مگس‌ها چطور هم را می‌بوسند، خجالت می‌کشید.

  • این‌قدر راجع به خرطوم من کنجکاوی نکن بچه.

پشتش را به آیسا کرد تا او را با خرطومش نبیند، اما باز از اینکه آیسا به پشتش خیره شود، معذب شد. «این آینه محدب خیلی فکر بدی بود». حالا خی‌خیِ همیشه دانا که خندیدن به بلاهت آدمی، از لذایذ زندگی‌اش محسوب می‌شد، احساس می‌کرد دل درگرو دخترکی سرخوش و ابله دارد که نمی‌داند از زندگی‌اش چه می‌خواهد و چطور باید زندگی کند.

خی‌خی بعد از این‌همه سال خوش بودن با سخافت آدمیزاد و به دیده تحقیر نگریستن به او، حالا احساس می‌کرد چیزی او را به دختری متصل می‌کند که «مجمع المعایب» بهترین اسمی بود که می‌توانست روی او بگذارد.«ولی آخه چرا؟» پرسشی که خی‌خی در تمام خودکلنجارگری‌های چند روز گذشته پاسخی برای آن نیافته بود.

تمام طول روز گم‌وگور می‌شد و با خودش می‌جنگید. گاهی پشت پنجره اتاق عطیه می‌نشست و از اینکه در فاصله کمی از آیسا توی گرما دراز بکشد، لذت می‌برد. واقعیت این بود که خی‌خی در هر بار زندگی در زمین فقط دو مأموریت داشت و حالا هر دو مأموریتش را انجام‌ داده بود.

می‌توانست مثل همیشه از پر زدن در میان برگ درختان لذت ببرد. یا دست‌کم روی سقف اتاق بچسبد و رؤیا ببیند. می‌توانست روی میوه‌ها بنشیند از بویشان سیراب شود. بعد بزاق دهانش را روی سطح نرم‌تر میوه‌ها بریزد و آن را بمکد. می‌توانست با مگس‌های دیگر جفت‌گیری کند و بچه مگس‌های کوچک تولید کند… می‌توانست هر کاری بکند؛ اما هر بار در میان تمام کارهایی که تصمیم به انجامش گرفته بود، به‌سوی آیسا کشیده می‌شد.

آیسا! که وقتی پرونده‌اش را خوانده بود، پوزخند کجی زده و فکر کرده بود: «یه آدم احمق دیگه که خودشو غرق می‌کنه توی کار و الکل و دود و نتونسته گوهر وجودشو پیدا کنه، یه بی‌شعورِ ثابت‌قدم مثل خیل انبوه سیاهی‌لشکر آدمایی که وسط چهارتا فعل «به دنیا آمد، خورد، رید، مرد» نمی‌شه واسه‌ش هیچ دستاورد قابل‌ملاحظه دیگه­ای نوشت. ولی خب مدت‌هاست آدما این‌قدر پیوسته و مداوم حسرت یه چیزو نمی‌خورند که حتی قاعده انطباق آرزوها برقرار بشه. اونقدر سرشون توی اخبار و اتفاقات جورواجوره و آدمای مختلف دورشون می‌بینند که حتی فرصت ندارند تمرکز کنند و همیشه حسرت یه آدم خاصو بخورن، اما این ابله دست‌کم همین یه حُسنو داره…».

بعد آیسا را با دختر عروسک ساز مقایسه کرده و یواشکی با خودش فکر کرده بود که «لیاقت این بچه از تو خيلي بیشتره».

آن روز دم پنجره وقتی توی اتاق آیسا افکارش را شنیده و به خاطراتش دسترسی پیدا کرده بود، از میزان خودخواهی، خودمرکزبینی و از خودمتشکری آیسا حالش به‌هم‌خورده بود. او همیشه آدم‌ها را به بازی می‌گرفت و از وقتی هم که دپارتمان آرشیو اسنادِ کهکشان را تعطیل کرده بودند، بی‌هیچ ملاحظه‌ای موقع انجام مأموریت‌هایش آن‌ها را تحقیر می‌کرد یا آزار می‌داد.

خی‌خی از آدمیزاد متنفر نبود؛ می‌دانست تنفر فرایندی انرژی بر است که او را از لذایذ زیستن محروم می‌کند، اما همیشه باور داشت اکثریت آدم‌ها موجوداتی بی‌لیاقت و نادان‌اند. خی‌خی با اطمینانی تقریباً قاطع باور داشت که از دیدن چرخه‌های تکراری اشتباهات آدمیزاد در فروکردن هزارباره انگشتش در سوراخی که نمی‌داند درونش چیست، آن‌قدر تجربه کسب کرده که با یک نگاه به پرونده هر آدمی، بتواند نتیجه ماجرا را پیش‌بینی کند.

«موجودات ابله! از اشتباهاتشون درس نمی‌گیرند، اون وقت واسه ما فرضیه درمی‌کنند که تاریخ دور حلزونی داره… اون مغزای تعطیل شماست که دچار دور باطله».

او اطمینان داشت که آیسا هم مثل هزار آدم احمق دیگر، از این اتفاق درسی نخواهد آموخت.

«حالا اگه دختره احمق نویسنده‌ای فیلم‌سازی چیزی بود می‌گفتم یه چیزی از این قضیه یه گوشه ذهنش می‌مونه و می‌ره یه داستان فانتزی می‌نویسه، یه پولی گیرش میاد، اما حالا ته تهش یه چیزایی از اون خونه یادش می‌مونه که بدون اینکه خودش بدونه توی تمام طراحی‌هاش تکرار می‌شه… اگه یه روزم یه آرشیتکت معروف بشه که با این بساط خفه کردن خودش تو الکل و دود شک دارم، آدما اسمشو می‌ذارن سبک و استایل! موجودات کله‌پوک».

وقتی آیسا دکمه را فشار داد و عطیه به‌جای او در اتاق ظاهر شد، خی‌خی یادش آمد که به او نگفته که قبل از هر کاری کمی صبر کند و اگر تمرکز کند می‌تواند حرف‌های آن زن دیگر را بشنود. خی‌خی حتی یادش رفته بود کلیدنامه یافتن راز حکمت را برایش قرائت کند:

همانا یافتن راز حکمت آدمی بر دادن و گرفتن متقابل، در ارزش نهادن بر تفاوت‌ها و بی‌پرده بودن، در پوشاندن ضعف‌های فردی دیگران و در پیدا کردن این عادت است که تقابل‌های خود با دیگران را به‌صورت یک ماجراجویی ببیند و نه عاملی برای نفرت ورزیدن.

اما یادش رفته بود. «دختره ابله بی‌مصرف، نذاشت بیانیه‌مو واسه‌ش درست بخونم…».

نزدیک به یک ساعت با خودش کلنجار رفته بود تا بازگردد و آن جملات را برای آیسا بخواند؛ اما وقتی آیسا با شوقی که تنها خی‌خی می‌توانست واقعی بودنش را و برخاستنش از نهاد او را درک کند، گفت:

  • تویی مگس جونم؟ تویی جون من؟

جایی از وجود خی‌خی، در اعماق روح چند میلیون ساله‌اش لرزید. اتفاقی تازه که هیچ‌گاه تجربه نکرده بود. «شاید باید برم ترتیب چند تا مگس ماده چاق و درشتو بدم. این حسو فقط وقتی تجربه می‌کنم که گاهی، وقتی بعضی مگسای ماده خیلی نخ ردیفی می‌دن، یا یه جوری خودشونو خم می‌کنن که… خب اون وقت کیه که دلش نخواد… اما من دلم یه آدمیزاد می‌خواد؟ من که حتی نمی‌تونم…» و درگیری خی‌خی با خودش از همان لحظه‌ای آغاز شد که آیسا روی تخت دراز کشید و گفت:

  • بیا یه کم باهام حرف بزن.

«این ژست پری دریایی رو واسه من گرفته؟ حالا درسته که من می‌دونم آدمیزاد هیچ گهی نیست، ولی خودشون که خیلی متوهم‌اند! مگه همین یه ساعت پیش به من نگفت چندشی زشت؟»

او از دو و نیم میلیون سال پیش با انسان‌سایان و انسان‌واران بسیاری زیسته بود، با آسترالوپیکوسها، بونوبوها، بابون‌ها، ماکاک­ها و وِروِرت ها، هوموارکتوس­ها و هوموردولفونیس­ها و بعد هم نئاندرتال­ها… تمام جهان را از شرق افریقا تا غرب آسیا و شمال چین و بعد تمام قاره امریکا و اقیانوسیه را دیده بود.

در تمام این سال‌ها خی‌خی به انسان‌های ابله کمک کرده بود تا زبان ارتباط با یکدیگر را بیاموزند. به آن‌ها مفاهیم انتزاعی مانند خدا، تاریخ و حقوق را آموخته و گه گاه با رذالتی برخاسته از غروری که نسبت به آدمیزاد داشت، آن‌ها را در میان ایده‌ای مشابه و متناقض گیر انداخته بود.

زندگی شکارجویان خوراک جو را دیده و دوازده هزار سال قبل به انسان‌های به قول خودش ابله، فنون دامداری و کشاورزی آموخته بود. افزایش جمعیت آدم‌ها را از گروه‌های صدنفری تا ابر شهرهای چندمیلیونی دیده بود. به این میمون‌های تکامل‌یافته یاد داده بود تا خط و بعد هم پول را اختراع کنند و به چشمش دیده بود که آن موجودات احمق چطور بنده اختراعات خود می‌شوند. او به چشم دیده بود که آدم‌ها چطور درس‌هایی را که در گوششان زمزمه می‌کند تحریف می‌کنند و با بلاهتی قاطعانه آن را توی حلق هم فرومی‌کنند و به راستین بودن پیامشان ایمان دارند. ولی هر بار با تمسخر بال‌هایش را بر هم زده و مضمونی شبیه به این را گفته بود :

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد               هم رونق زمان شما نیز بگذرد

به نظرش آیسا حتی یکی از احمق‌ترین آدم‌هایی بود که تابه‌حال دیده بود، اما وقتی آیسا گفت:

  • بهت احتیاج دارم…

خی‌خی بار دیگر دلش لرزید. او تمام این سال‌ها شاهد بود که چطور آدمیزاد همه مگس‌ها را در یک دسته جمع می‌بندد و از آن‌ها به‌عنوان موجوداتی موذی، کثیف و … یاد می‌کند و همیشه با خودش فکر کرده بود «اگه فقط یه مدل مگس یعنی همین پوسیده خوارای طفلی که مدام تحقیرشون می‌کنید، نبودند الآن داشتید توی گه و کثافت خودتون غلت می‌زدید!».

حالا آدمی دستش را به‌طرف او گرفته و گفته بود:

  • ذهنم خیلی مغشوشه بهت احتیاج دارم …

«به من احتیاج داره؟»

خی‌خی پر زد و روی نقطه‌ای که آیسا روی تخت نشان داده بود، نشست. آیسا به طرفش خم شد و چشم‌هایش را تنگ کرد تا او را بهتر ببیند. خی‌خی هم‌زمان که مراقب افکار آیسا بود تا مبادا ناگهان به او حمله کند، لب‌هایش را غنچه کرد تا آیسا را دست بیندازد.

وقتی آیسا با عشق به او گفت «میمون» پر زد و روی والان سبز اتاق عطیه نشست و از خودش پرسید: «چرا مأموریتتو انجام نمی‌دی و بری پی کارت؟ چرا یه «بهت احتیاج دارم» می‌شنوی دلت می‌لرزه؟ خودت هم افتادی به مهرطلبی که بدبخت بیچاره! فرقت با آدمیزاد چیه الآن؟» خواست پر بزند و برود؛ اما خود آیسا هم گفت:

  • غلط کردم میمون گفتنم یه جور ابراز عشق بود، بیا دیگه. خودت که بهتر می‌دونی. مگه مغزمو نمی‌خونی؟

در مغز و در قلب آیسا مهری صادقانه نسبت به خی‌خی وجود داشت که در تمام این سال‌ها در قلب و مغز هیچ آدمیزادی ندیده بود. هر بار که آیسا با او مثل یک آدم، مثل کسی عین خودش حرف می‌زد، قلب خی‌خی مثل شمع آب می‌شد، «چی داره سرم میاد؟ چه اتفاقی داره میافته؟»

خی‌خی حتی به آیسا نگفته بود که آمده تا بیانیه فراموش‌شده را برایش بخواند و برود. شاید ته دلش می‌خواست بهانه‌ای برای برگشتن و سر زدن دوباره به آیسا پیدا کند. خی‌خی در کشتی گرفتار گشته به طوفان احساساتش، مدام به این‌طرف و آن‌طرف می‌خورد. وقتی آیسا می‌گفت بهت احتیاج دارم، پاهایش شل می‌شد تا بماند اما درست در همان لحظه حرفی می‌زد که خی‌خی را یاد تاریخ شقاوت ناتمام آدمیزاد به انواع گونه‌های جانوران ازجمله خودش می‌انداخت:

  • احساس می‌کنم سرم کلاه رفته…

خی‌خی دو دستش را به کمرش زد و دو دست دیگرش را جلو دهانش کاسه کرد و ادای بالا آوردن درآورد:

  • سر تو کلاه رفته؟ آدمیزاد بیماره. از اول هم با مرض مغزی خلق شد. بهش گفتن نکن، اَد رفت همون کارو کرد. هر بار هم کسی بهش لطف می‌کنه وهم برش می­داره یا خداست یا لابد حق بیشتری داشته که داره بخشی‌ از حقش خورده می‌شه. در لحظه زندگی کن دختر. حکمت این تغیرو دریاب. همیشه سرتون توی خشتک بقیه است! چی کارداری اون چرا اومده جای تو؟ مهم اینه که تو اومدی جای اون… اصلاً فهمیدی چی گفتم؟
  • خب آره فهمیدم… راست میگی. اصلاً فرضو بر این می‌ذارم که فقط من اومدم جای اون… ولی واقعاً آخه چرا خواست بیاد جای من؟

«وای این دختره هم عین بقیه آدماست. اصلاً من چرا اینجا موندم و باهاش دارم حرف می‌زنم؟»

  • تو آدم‌بشو نیستی!

«البته که بهتر، اگه عین بقیه آدما بودی که من الآن اینجا نبودم!»

خواست پر بزند و برود، اما آیسا با لذت خندید و دست‌هایش را زد زیر چانه‌اش. مثل یک دختربچه کوچک تخس شده بود. همان‌طور که روی تخت دراز کشیده بود، پاهایش را تکان می‌داد. انگارنه‌انگار که حرص آمدن به این خانه را داشت. خی‌خی به‌وضوح توی کله‌پوکش را می‌خواند که تمام حواسش به‌جای آرزوی برآورده شده‌اش به اوست:

  • تا کی پیشم می‌مونی؟

«چرا این‌جوری نگام می‌کنه؟ یعنی واقعاً از ته دلش می‌خواد من پیشش بمونم؟ مگه آرزوش اومدن به این خونه نبود؟ دیگه یه مگس سخنگو چه اهمیتی می‌تونه داشته باشه؟ همون طوری که تمام این سال‌های گذشته واسه هیشکدوم از اون احمق‌هایی که براشون آرزو برآورده می‌کردم یا بهشون ایده می‌دادم نبود…». خی‌خی به‌دروغ گفت:

  • باید برم چند تا آرزو برآورده کنم. صاحب این آرزو توی خونه ش از اون دستگاه‌های پرسروصدا گذاشته بود. نتونستم برم تو. دیدم وقت دارم تا الاغ بعدی.
  • میگم یه سؤال بپرسم دعوام نمی‌کنی؟

خی‌خی سؤال را می‌دانست. «واقعاً دلش می‌خواد بازهم بهش سر بزنم؟». بااین‌حال پرسید:

  • تا چی باشه؟
  • می‌شه بازم بهم سر بزنی؟
  • شاید بشه. قول نمی‌دم، ولی…

عمداً میان جمله‌اش فاصله انداخت تا افکار آیسا را بخواند.

  • اگه نَمیرم میام…
  • نمی‌شه کلاً نری؟

«کلاً نرم؟ این چه جونوریه دیگه؟ حالا چرا من این‌قدر واسه‌م مهم شده که این بچه کودنِ همیشه در حسرت دیگران بهم توجه ‌کنه. نکنه منم مثه آدما دو میلیون سال بی‌توجهی از یه جام زده باشه بیرون؟ نه بابا بی‌توجهی عنه؟ این فقط آدمیزاده که فکر می‌کنه تمام نوآوری‌های خلاقانه‌اش محصول هوش و ذکاوت خودشه، ولی تمام کهکشان که می‌دونن این ایده‌ها از کجا میاد؟ تمام کهکشان که می‌دونن تنها کاری که آدم بلده همینه که با بدفهمی‌ش تِر بزنه به ایده‌های درست… حالا یه موجود میرایِ فانیِ بی‌ارزش که فقط یه بار هم زنده است و هیچ غلطی هم تا ته زندگی‌ش نمی‌کنه جز اینکه چشمش به اینو اون باشه، یه کم راجع بهم کنجکاوه… چرا واسه‌م مهمه؟ این اشتیاقش هم هیچ معنی‌ای نداره»

  • نه بچه جان کار دارم، زندگی دارم. مأموریت دارم. هزارتا حساب‌کتاب باید پس بدم.
  • کاش می‌شد یه جوری ازت مراقبت کنم که نَمیری…

خی‌خی سال‌های متوالی شاهد کشتار گونه‌های مختلف به دست انسان‌های خودخواه و خودمرکزبین بود. همیشه از آدم‌ها عصبانی بود. او انقراض گونه‌های بی‌شماری را به دست آدمیزاد دیده بود. از تنبل‌های شش متری تا آرمادیلوهای غول‌پیکر، اگر در گذشته هر پانصد سال و هر هزارسال شاهد انقراض یکی از گونه‌های حیوانی بود، در چند سال اخیر این سیر به‌شدت افزایش‌یافته بود.

او طی فقط بیست سال شاهد انقراض و از بین رفتن جانداران بسیاری از جمله ماهی‌ها پرنده‌ها و درخت‌ها بود: از کاکل فری آلاگو آس، بلورابیتسا، آزادماهی ولگا، توله ماهی‌های لاپالما، تیزشاخ عربی و آفریقایی، گوزن پدر داوید، ببر مازندران، کلاغ هاوایی، شیر بربری، نخل وورد تا فرانکلین‌ها و این آخری آن هم وزغ وایومینگ.

تمامِ ده هزار سال گذشته بارها و بارها از رئیسش خواسته بود تا او را به بخش دیگری منتقل کند؛ اما هر بار هم درخواستش به‌منظور انجام هدف بزرگی که در آینده به سراغش خواهد آمد رد شده بود.

او نسل‌کشی ملوس در کارتاژ را دیده بود. تجاوز به زنان سابین را دیده بود. مغول‌ها را دیده بود که چطور به دست هان‌ها کشته شدند. سیصد سال تمام به اسم پیشرفت، کشته شدن بومی‌ها توسط انسان‌های اروپاییِ مدعی حقوق بشر را دیده بود. قحطی هولومودور در اکراین به دست حکومت شوروی ، قحطي انگليسي ها در ايران و قلع‌وقمع شدن هررروها رو در غرب افریقا به دست آلمانی‌ها را. هرروروها آن کشاورزان بیچاره که هنوز گاوپرستی می‌کردند و هزار واژه فقط برای گاو داشتند. خی‌خی خودش آن روز، یعنی دوازده ژانویه ۱۹۰۴، با چهارهزار چشمش دیده بود که آن ژنرال احمق آلمانی، فوت تروتا موقع کوفت کردن صبحانه به‌سادگی گفته بود:

  • تمام مردم هِرِرو باید از بین برن! به زنا یا بچه‌هام هیچ رحمی نکنینا…

بعد با مشت محکم روی مورچه بیچاره‌ای که از روی میز در حال گذر بود، کوبیده و گفته بود:

  • مثل همین حشره‌های موذی بی‌مصرف لهشون کنید.

اما حالا آنجا آیسا مثل فنر از جایش می‌پرید که مبادا بلایی سر خی‌خی بیاید:

  • نمی‌شه کلاً نری؟

«نمی‌شه کلاً نرم؟ بمونم پیش تو؟ که چی کارکنی؟». خی‌خی تمام مغز آیسا را جوریده و کاویده بود. جز علاقه‌ای خالصانه هیچ‌چیز نیافته بود. «مگه می‌شه؟ حتماً یه جای کار ایراد داره». آیسا چنان در حرف‌های خی‌خی راجع به مگس‌های پوسیده خوار غرق شده و با اشتیاق به تمام طعنه‌های خی‌خی گوش می‌داد که او را دچار حیرت می‌کرد. تابه‌حال هیچ آدمیزادی، حتی باهوش‌ترین‌هایشان او را چنین متحیر نکرده بود:

  • خب بقیه‌ش؟
  • الآن تو می‌خوای دوره مگس شناسی خصوصی برات برگزار کنم؟
  • نه خب برام جالبه.

««نه خب» رو هم واسه این گفت که به من زحمت نده؟ داره فکر می‌کنه اگه کلاس مگس شناسی واسه ش گذاشتم، باید چطور بهم شهریه بده؟ مگه همین چند دقیقه پیش به این فکر نمی‌کرد که چطور از این زندگی می‌تونه واسه خودش پول ببره؟»

  • لپ کلام اینکه فقط عده معدودی از ما فرشته الهام، آرزو یا مرگیم…

«ته تهش، اینم مثه سلطان حمید از کار در میاد!» خی‌خی خودش هزارتا ایده به سلطان حمید داده بود که چرا باید از تمدن غرب پیروی کنی؟ شرق هم به‌اندازه غرب دارای تمدن قوی و مثال‌زدنی است. فکر کرده بود چون سلطان حمید قانون آزادی فردی را تصویب کرده و ادیب و شاعر و مسلط به زبان فارسی و ترکی و عربی است، لابد با بقیه آدم‌ها فرق دارد؛ اما بازهم بیخود امیدوار شده بود. سلطان حمید هم مثل تمام سال‌های گذشته ایده‌های خی‌خی را بد برداشت کرده و دست به یکی از بزرگ‌ترین کشتارهای تاریخی زده بود. آن‌هم وقتی با آن سبیل مسخره‌اش روی صندلی توی کاخش نشسته بود و برای عکاس ژست می‌گرفت:

  • هر کی به مالیات اعتراض داره بکشیدش…

خی‌خی ده روز تمام توی گوش او خواند که این کار را نکند؛ اما سلطان حمید که مست قدرت شده بود، صدای او را نمی‌شنید. هنوز تا پایان عمرش چهار روز مانده بود و امیدوار بود که بتواند او را منصرف کند، اما به دست یکی از خدمتکارهای سلطان حمید کشته شد و وقتی دوباره برگشت، دید قتل‌عام ارمنی‌ها بیست روز تمام طول کشیده؛ بیست روزی که تازه آغاز جنایتی بیست‌ساله بود. خی‌خی با چهار هزار چشم خودش دیده بود که چطور مردم وقتی بیانیه دولت خوانده می‌شد که:

ارمنی‌ها باید از بین بروند. اگر هر مسلمانی از یک مسیحی محافظت کند، ابتدا خانه‌اش سوزنده می‌شود، آنگاه مسیحی در برابر چشمانش کشته می‌شود و سپس خانواده و خودش،

مثل گرگ‌های گرسنه هو می‌کنند.

«هیچ گرگ گرسنه‌ای برای همنوع خودش این‌طور دندون تیز نمی‌کنه و هو نمی‌کشه».

خی‌خی هزاران هزار ارمنی را دیده بود که از سر ناچاری، کودکان گرمازده و سالمندان از نفس افتاده را زیر آفتاب داغ در انتظار مرگ رها می‌کنند تا به صحرای سوریه برسند. واحدهای کشتار را دیده بود که چطور روستاها را می‌کاوند تا بازماندگان این مهاجرت را بکشند. او با چشم‌هایش کودکان تشنه و گریانی را دیده بود که بر سنگ‌ها کوبیده می‌شدند، زنان ترسیده‌ای که با شمشیر از هم دریده می‌شدند و مردانی که مُثله یا به شعله‌های آتش پرتاب می‌شدند. دیگر دلش برای آموزش آدمیزاد نمی‌تپید، می‌رفت و می‌آمد و مأموریت‌هایش را انجام می‌داد، بی‌آنکه امیدی به اصلاح آدمیزاد داشته باشد.

او هم مثل آدم‌ها اخبار را دنبال می‌کرد: «نسل‌کشی تو بنگلادش؟ تیمور شرقی؟ کردستان عراق؟ رواندا؟ بوسنی؟ دارفور؟ روهینگیا؟ بذار اونقدر همو بکشن تا نسلشون برداشته بشه… من فقط نگران بونوبوهام… نگران میمونای سیاه کاکل‌دار، کبوترای میوه‌خوار راپا، پلنگ سیبری، ببر جنوب چین، ببر مالایی، شتر دو کوهانه، کرگدن جاوه… و اگه قدرشتو داشتم با یه ویروس ریزه میزه مثه طاعون سیاه نسلتوشو ور مینداختم تا بفهمند چقدر حقیرند…» و باز تکرار می‌کرد:

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز       این تیزی سنان شما نیز بگذرد

و امیدوار بود که روزی نسل آدمیزاد روی زمین منقرض شود و دنیا دوباره مثل روزگاری شود که با بونوبوها کنار رودخانه کنگو زندگی می‌کرد.

وقتی آیسا زانوهایش را خم کرد توی شکمش، خی‌خی پر زد و روی زانوی چپ آیسا نشست. انتظار داشت ایش و پیش کند، مثلاً بگوید «چندشی زشت» یا دست‌کم با تکان زانو او را پر بدهد؛ اما در عوض آیسا پرسید:

  • فرشته مرگ هم هستین؟

«این دختره بی‌عقله؟ نه آخه عقل هم داره. از این سوپر کودن‌تر زیاد دیدم». حرف زدن با آیسا انرژی زیادی از خی‌خی می‌برد. او هم‌زمان با خودش می‌جنگید و توی مغز و خاطرات آیسا را هم می‌کاوید.

  • اطی بی‌ادب! نگفتم بکشش که! گفتم بیرونش کن. من فقط نمی‌خواستم یه مگس توی اتاقم باشه… ولی نمی‌خواستم اون طوری هم بزنی لهش کنی…
  • ببخشید دفعه بعد با احترام بیرونش می‌کنم!
  • آره … چه اشکالی داره؟ پنجره رو باز کن، کیشش کن بیرون. وقتایی که تو نیستی من همین کارو زیاد می‌کنم.
  • حالا خوبه اونی که هی ایش و پیش می‌کنه من نیستما! تو که این‌قدر براشون احترام قائلی چرا منو صدا می‌کنی تا از شرشون خلاصت کنم؟
  • واسه اینکه فقط می‌خوام توی اتاقم تنها باشم. اگه حشرهه وقتی بهش میگم لطفاً برو بیرون می‌فهمید، حتماً بهش می‌گفتم لطفاً برو بیرون، الآنم به تو که می‌فهمی میگم لطفاً برو بیرون، ولی اگه نفهم باشی و نری، نمی‌زنم‌ بکشمت!

آیسا با خی‌خی حرف می‌زد. از او مشاوره می‌خواست و این مشورت‌ها را مثل خیل عظیمی از تمام انسان‌هایی که از هوش و درایت او به نام خودشان استفاده کرده و بعد هم در افکارشان او را تحقیر یا فراموش کرده بودند، برای خودنمایی نمی‌خواست. دختربچه کنجکاوی بود که حتی نمی‌دانست در جستجوی خویش است. خی‌خی سعی می‌کرد آیسا را با جملات تندوتیز از خودش براند یا برنجاند. منتظر فقط یک کلمه یا فکر بد بود تا مطمئن شود تمام این احساسات ضدونقیض، فقط یک سردرگمی ساده درباره ذات خراب آدمیزاد است.

«آدما عادت کردند به لبخند زدن و دروغ گفتن. توی دلشون دارند فکر می‌کنند چقدر چندشی و زشتی با اون خرطوم عنت، اما چون بهت محتاج‌اند، مشتاقانه لبخند می‌زنند تا بتونند نهایت استفاده رو ازت بکنند. صرف‌نظر از اینکه نمی‌دونن داری فکراشونو می‌خونی، یادشون می‌ره که احساساتشون با رنگ چشماشون تغییر می‌کنه. لباشون دروغ می‌گه، ولی چشاشون هیچ‌وقت نه!».

وقتی صحنه تکراری حرص و طمع آیسا را پای گاوصندوق عطیه دید که چطور خودش را مثل درخت کریسمس با جواهرهایی دارد خفه می‌کند که حتی نمی‌تواند مالکشان شود، فکر کرد، «یه آدم احمق دیگه … واقعاً واسه چی واستادی اینجا؟ چته خی‌خی؟ مثه اینکه بلاهت مُسریه».

  • خب دیگه من برم حوصله مو سر بردی.

اما آیسا مثل دختربچه کوچک وابسته به مادرش که از تهدید دوری از او ترسیده، تمام جواهرات را پرت کرد توی گاوصندوق و گفت:

  • نه! نه! غلط کردم … دیگه به زنه کاری ندارم …حکمت خودمو میابم…

«این دختره چرا داره با من این‌طوری می‌کنه؟ من چرا دلم داره پیچ‌وواپیچ می‌ده؟ حتماً اثر حشره کشی چیزیه. باید دور و برو چک کنم. وای کاش الآن یکی مثه خودم که به این دختره ابله گفتم اثر چای زیره و ماژیک راندو و تارت نیست، بهم می‌گفت اثر چیزی هست یا نه …»

  • نه واقعاً باید برم. جدا از اینکه حوصله مو سر بردی.
  • توروخدا یه کم دیگه بمون. من اینجا خیلی تنهام. اصلاً یه غمی روی دلمه.

خی‌خی تیر آخر را زده بود تا آیسا را تحریک کند، او در خاطرات آیسا دیده بود که چطور از کوره در می‌رود و سر هرکسی پدر، مادر یا حتی اطی هوار می‌کشد:

  • به نظر من که تو کلاً از این آدمای فاز چس ناله‌ای… امثال تو حتی اگه توی بهشت هم باشن دنبال گوز گمشده می‌گردن.

«هه‌هه … آدمیزاد همیشه در برابر شنیدن واقعیات موضع می‌گیره. الآنه که فحشم بده. یه چندشی زشت بگو و من میرم و به این سردرگمی ابلهانه خودم می‌خندم. به قول همین ابله میمون زشت وات؟ داره فکر می‌کنه من راست میگم؟ این چه جونوریه؟ چه مسخره است که توی فکراش بهم می‌گه خرمگس!»

  • خرمگس همیشه راست می‌گه عزیزم. می‌شه لطفاً خی‌خی بهم فکر کنی؟

«می‌شه لطفاً خی‌خی بهم فکر کنی؟ چته تو؟ واقعاً چمه؟ من؟ ذوق‌زده‌ام از اینکه این! یه دختر ابله! داره توی فکرای ابلهانه‌ش که واسه هیشکی مهم نیست، به من فکر می‌کنه و می‌گه راست میگم؟ خب معلوم که راست میگم؛ اما تا حالا کدوم آدمی این‌طوری فکر کرده بود؟ خوشحالم که از صدسال پیش که جمعیت آدما رشد انفجاری پیدا کرد دیگه جا واسه آرشیو کردن افکار ماها وجود نداره، وگرنه مسخره بچه‌های بخش نظارت و بازرسی می‌شدم…»

  • پس بی‌زحمت همه عمرت بمون پیشم…

بال‌های خی‌خی لرزید. پاهایش شل شد. «نمی‌تونم این وضعو تحمل کنم. باید برم. چه بلایی داره سرم میاد؟ چه اتفاقی داره برام میافته؟»

  • نمی‌تونم واقعاً واقعنی باید چند دقیقه دیگه برم.

«قرار نبود بگم «چند دقیقه دیگه»… قرار بود فقط بگم «خبر مرگت قبل اینکه خواستی هر کاری بکنی چند ثانیه مکث کن تا گند نزنی!» به جاش میگم «نمی‌تونم واقعاً واقعنی؟» این چه طرز حرف زدنه؟ مگه من یه دختربچه بیست‌ساله‌ام؟ چند دقیقه دیگه؟ یعنی حتی وسط جمله‌ام پشیمون میشم که همون لحظه باید برم؟ چه مرگمه؟ چرا از این دختر دل نمی‌کنم؟»

  • سعی می‌کنم. ازت خوشم میاد…

«ازت خوشم میاد؟ چه بلایی داره سرم میاد؟!».

اما خی‌خی هر بار که رفته بود، برگشته بود. با آیسا حرف زده بود. اسیر خودخواهی‌های آیسا شده بود و بدتر اینکه به نظرش خودخواهی نیامده بود. امروز وقتی آیسا سرش را روی سینه آرمان گذاشته و به او فکر کرده بود و وقتی از عطیه پرسیده بود:

  • همون قدر که خی‌خی برای من جذابه، برای تو هم جذابه؟
  • اه اه نه بابا… خی‌خی چیه دیگه! فقط یه مگسه دیگه!
  • بی‌ادب فقط یه مگس هم خودتی…
  • یعنی چی حالا؟ یعنی تو دلت واسه یه مگس می‌لرزه؟
  • لطفاً خودت برو رو دکمه سایلنت…
  • ولی خودت هم می‌دونی که این یه دل بستن بی­خوده. خود خی‌خی بهت گفت که «دوست داشتن یه فرایند انرژی بَره! هر بار به یکی دل می‌بندی، بخشی از وجودت درگیر اون علاقه می‌شه که تا عمر داری روی انتخاب‌هات تأثیر می‌ذاره!». پس به‌جای خی‌خی رابطه اتو با اطمینان درست کن که پنج سال از عمرت هم پاش هدر دادی…
  • شعر اعتراف فروغم واسه آرمان جونت نمی‌فرستم… حالا ببین، واسه ش کاکتوس می‌فرستم…با اون بیکینی پرچم امریکات! تو بیکینی سوریه هم نباید تنت می‌کردی… اه اه…

خی‌خی که از سر شب روی سقف اتاق عطیه در انتظار آیسا نشسته و با خودش سر جنگ برداشته بود، از ترس اینکه مبادا عطیه آیسا را از دوست داشتن خی‌خی دلسرد کند، پر زده بود و خودش را نشان داده بود:

  • باز از این حرفا زدی؟ امشب یکی دو بار بهت امیدوارم شدم… ولی مثه اینکه نباید می‌شدم!
  • خی‌خی جونم… کجا بودی از صبح؟ چرا این‌قدر داغونی؟ چیزی شده؟
  • نه بچه جون. گرمازده شده‌م…

«گرمازده؟ آخ آیسا! چه خوبه که نمی‌تونی فکرای منو بخونی…»

  • واستا الآن درجه کولرشونو کمتر می‌کنم… می‌خوای واسه ت چیزی بیارم؟ شکلاتی چیزی؟

آن‌قدر ذهنش درگیر نگاه‌های زیرچشمی آیسا بود که نفهمید چه می‌خورد؛ خی‌خی که همیشه آدم‌ها را برای زندگی نکردن در لحظه به ریشخند گرفته بود، «مشکل آدما کنار همه چیزای دیگه، همینه که نمی‌تونن لحظه رو تسخیر کنند… اون وقت ادعا دارند کهکشانو تسخیر کردند… آی آدمیزاد، آدمیزاد، کاش می‌فهمیدی یه ذره ناچیزی توی کل این هستی… وقتی غذا می‌خوری، فکرت به کارته، وقتی کار می‌کنی به آخر هفته و تعطیلات فکر می‌کنی، وسط عشق‌بازی به یه آدم یه دیگه فکر می‌کنی، وقتی به آرزوت می‌رسی به آرزوی دیگه ای فکر می‌کنی، آخرش هم ادعا می‌کنی آرامش می‌خوای و نمی‌دونی آرامش با غرق‌شدگی به دست میاد…»؛ حالا خودش هر کاری که می‌کرد به آیسا فکر می‌کرد. این روزها خودش را به‌کل از یاد برده بود، نه به‌اندازه کافی آب می‌خورد، نه وقتی غذاهای موردعلاقه‌اش را می‌خورد مزه‌شان را می‌فهمید، حتی گاهی یادش نمی‌ماند که اصلاً چیزی خورده یا نه؟

آیسا نگاهش را از خی‌خی دزدید، یکی از صندلی‌های میز صبحانه خوری گوشه اتاق را کشید نزدیک کمد و روی آن ایستاد. در بالایی کمد را باز کرد و توی آن سرک کشید:

  • آخ جون این بالا یه عالمه جا هست… عطیه؟ اینا که مدام به گردگیری‌اند این بالا رو که تمیز نمی‌کنند ها؟راستی خی‌خی جون دیدی دیگه من و عطیه راحت با هم حرف می‌زنیم؟
  • آره دختر جون، این‌یکی از چیزایی که بهت افتخار کردم امروز.
  • راست میگی؟ یعنی ممکنه تو حکمتم بهم کمک کنه؟
  • تو پیدا کردنش بله. فارسی‌ت واقعاً خرابه بچه جون.

آیسا که از تعریف خی‌خی ذوق‌زده شده بود، از روی صندلی پرید پایین و گفت:

  • خی‌خی جونم؟
  • بعله؟
  • گفتی یکی از چیزایی که بهم افتخار کردی، بقیه‌ش چی؟
  • حالا مگه افتخار کردن من مهمه؟
  • معلومه که مهمه! مگه خودت نمی‌دونی؟ تو تنها آدمی هستی تو دنیا که قضاوتش واسه من خیلی مهمه…
  • آدم نه مگس، بچه جون! سطح منو نیار پایین…

خی خی روی یکی از گلهای نقره جایی نشسته بود که از توی آینده محدب دیده نشود. پاهایش را توی بغلش جمع کرده بود و به آیسا نگاه میکرد که فیلسوفانه مثل دختربچه‌ای که به معلمش درس می‌دهد، با تکان دادن انگشت اشاره‌اش حرف میزد:

  • تو تنها ذهن آگاهی هستی که قضاوتش واسه من مهمه … بهتر شد؟ آخه به نظرم وقتی آدم و مگسو هم در برابر هم قرار می‌دیم، بازم سطحت میاد پایین… ولی اگه بگم ذهن آگاه، خوب منظورمو می‌فهمونم نه؟ خب حالا بگو دیگه به چی؟
  • چی دیگه به چی؟
  • خی‌خی جونم! حواست کجاست؟ دیگه به چی م افتخار کردی؟
  • آها … به اینکه می‌تونستی حال مارالو با همدستی این رفیق نابابت بگیری، اما در برابرش مقاومت کردی و مجبورش کردی رفتاری رو با رقیب عشقی‌ت بکنه که خودت انتظار داشتی باهات بشه…
  • خی‌خی جونم پس منم عقلم زیاده ها … این عطیه یه مشکل دیگه هم داره … اصلاً نمی‌بینه چشای آدما چی میگن… مثه گاو می‌مونه … به قول تو به گاو توهین شد… عه! خب راست میگم دیگه! اون وسط نه ترسو تو چشای حمیدرضا دید، نه اشتیاقو تو چشای آرمان، نه اضطرابو تو چشای مارال، فقط بو کشید و به مارک لباساشون نگاه کرد… خی‌خی جونم چون من نقاشم می‌تونم این چیزا رو ببینم؟
  • نه بچه جون … چشای کور شده آدمیزاد اگه یه برتری به چشای ما داشته باشه همینه که می‌تونه خصوصی‌ترین احساسات آدما رو به دیگران نشون بده و ببینه… وقتی دو نفر به هم نگاه می‌کنند، یه ناحیه‌ای تو مغزشون فعال می‌شه که بهش میگن مخ حدقه‌ای، جایی که واکنش عاطفی و واکنش خودکار و مغز متفکر به هم وصل می‌شه. از بین تموم پستاندارا این فقط آدمیزاده که یه سری سلول دوکی‌شکل توی اون کله‌پوکش داره که می‌تونه بفهمه بقیه چه حسی دارند…

آیسا همان‌طور که به حرف‌های خی‌خی گوش می‌داد، سیگار برگی که از اتاق احد برداشته بود گذاشت توی کیف عطیه و بعد هم دوباره رفت سراغ کمد غنائمش. خی خی مثل آدمهای ماتم گرفته، همچنان زانو در بغل، با بالهایی که شل شده و کنارش افتاده بود به آیسا نگاه میکرد و با خودش جنگ داشت.

  • خب پس چرا این عطیه کوره نمیبینه؟
  • چون حساسیت گیرنده هاشو آورده پایین… همونطوری که خودت فهمیدی…
  • به جای چشای آدما به چیزای دیگه نگاه میکنه؟
  • خب حالا اینا رو میگی که من تاییدت کنم؟

آیسا با دو تا شیشه از صندلی بالا رفت و گفت:

  • آره خب … تایید دیگران خیلی مهمه …
  • اصلا مهم نیست… میتونه گمراه کننده و فریبنده باشه… جای اینکه دنبال تایید دیگران باشی، دنبال رضایت درونی خودت از خودت باش…

از همان بالا نگاهی به طبقه بالای کمد میکرد و باز به طبقه های گاو صندوق نگاه میکرد و اصلا توجهی به خی خی و اندوهی که چشمهایش را خاکستری کرده بود، نداشت:

  • خی‌خی جونم میگم نمی‌شه من و عطیه تا ابد همین‌طوری توی هم زندگی کنیم، فقط قابلیت اینو داشته باشیم از هم دربیاییم بریم تعطیلات مثلاً و بعد دوباره برگردیم؟
  • نه بچه جون نمی‌شه …
  • نمی‌شه ما دو تا رو با هم مخلوط کنین یه چیز کامل‌تر از اونی که هستیم ازمون در بیارین؟
  • شاید خودتون دو تا بتونین این کارو بکنین…
  • خی‌خی جونم من برگردم اون طرف چیا از این زندگی یادم می‌مونه؟ ولش کن اصلاً نگو… اصلاً فایده‌ای داره بهم بگی؟
  • فایده که داره بچه جون… روی تاروپود وجود هر آدمی خاطره میلیون‌ها سال زندگی روی زمین وجود داره؟

از صندلی پایین آمد و همه شیشه ها را از کمد بیرون آورد.

  • ما هم میلیون‌ها؟
  • خب بستگی داره از کجای تاریخ حساب کنی … ولی اگه از زمان آسترالوپیتکوس­ها میشه گفت…

خی خی حرفش را قطع کرد، چون میخواست کشمکش ذهنی آیسا با عطیه را دنبال کند: «میخواستی به خی خی جونم نگی فقط یه  مگس! حالام جواب آرمانو نمیدم تا حالت جا بیاد». حالا هفت‌تا شیشه مشروبش را به ترتیب قد چیده بود و همان‌طور که کوچک‌ترها را می‌گذاشت توی گاوصندوق، حرف می‌زد.

  •  خی‌خی جونم…من خیلی پیش تو کودنم ولی هر چی میگی یاد میگیرما!

حماقت آیسا برای خی‌خی دوست‌داشتنی بود. «چرا وقتی توی بغل آرمان بود به من فکر می‌کرد؟ من! یه مگس!»

  • واسه همین یه بونوبو از من شنیدی زدی ریدی به رابطه عطیه با آرمان…

آیسا در گاوصندوق را بست:

  • آخیش همه شو به‌زور جا کردم، جز این‌ یکی که امشب می‌خوام تمومش کنم… نه بابا نریدم که… آرمان خارجیه این چیزا رو بد نمی‌دونه … هم عطیه حال کرد هم آرمان…
  • تو هم که اصلاً حال نکردی….

خی‌خی دلش می‌خواست، آیسا آن چیزی که ته وجودش با او تصور کرده، درک کرده باشد و به زبان بیاورد، اما آیسا گفت:

  • من فقط یه کاتالیزور کوچولو بودم واسه چیزی که هر دوشون میخواستن ولی به روی خودشون نمی‌آوردن… اصلاً واسه همین مشروبو دوس دارم دیگه، تمام «نکنه های» مغزمو می‌شوره می‌بره! اون طوری نگام نکن … راست میگم … خی‌خی من همیشه فکر می‌کردم زندگی بعد چهل‌سالگی دیگه ادامه نداره … بچه که بودم آرزو می‌کردم چهل‌ودوسالگی بمیرم… حالا می‌ترسم… نمی‌خوام چهل‌ودوسالگی بمیرم… می‌خوام زنده بمونم… تک‌تک لحظاتمو زندگی کنم… فرقی نمی‌کنه این پوسته بیرونی چند سالشه … اونی که اون توئه اگه اشتیاق داشته باشه هنوز همون بچه کوچولوی دوساله است که می‌تونی صدبار باهاش داکی کنی و اونم بخنده و لذت ببره، میفهمی خی خی جونم؟ مثه آدم توضیح دادم؟
  • بله خیلی خوب می‌فهمم… دختر کله‌پوکم داره مخشو نظم می‌ده …
  • فقط اینکه …خی‌خی جونم من یکیو می‌خوام که عاشقش باشم و اونم عاشقم باشه… ولی واقعاً حوصله ندارم دوباره یکی رو بشناسم… سه سال طول بکشه ببینم تخم‌مرغ شانسی من از توش یه اطمینان در میاد یا یه آرمان یا حتی یه عن! من یکیو میخوام که با یه نگاه منو بشناسه … میشه همچین آرزویی بکنم؟

آیسا خواست آخرین پوشه مدارک عطیه را بگذارد توی ردیف کمدهای بالا که از لای آن چند تا کاغذ افتاد روی زمین. با هن و هن از روی صندلی پایین آمد و وقتی دسته کاغذها را برداشت گفت:

  • خی‌خی جونم … این کاغذا رو ببین… ای عطیه احمق… ای عطیه احمق … با خودت چی کار کردی تو؟ حالا فهمیدم چطور اون بلا سرت اومده!

ادامه دارد…

قسمت سی و دوم

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

  1. عزیزززززم چه خوب بود افکار خی خی با خودش🤩🤩🤩اصلا فکرشو نمی‌کردم اونم آیسا رو اینقدر دوست داشته باشه🤩🤩
    عاااالی بود کلی اطلاعات از این قسمت کسب کردم😍😍🙌🏻🙌🏻

  2. Az aaaaaaali booodanesh chi begam
    Khob?
    Mage mishe inghad khoob????
    Hame harfa va reaction haye
    XIXI
    taze
    Mana
    Peyda
    Kard👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
    Genocide
    Irano
    Sare
    Kelasemoon gofte boodin

  3. “نمیشه واسه‌ش هیچ دستاورد قابل ملاحظه دیگهای نوشت” دیگه‌ای.
    .
    “تغیرو دریاب” تغییر.
    .
    “قلع و قمع شدن هررروها رو در غرب آفریقا به دست آلمانی ها” هرروها.
    .
    “ابتدا خانه‌اش سوزنده می‌شود” سوزانده.
    .
    “و اگه قدرشتو داشتم” قدرتشو.
    .
    “مثه طاعون سیاه نسلتوشو ور مینداختم” نسلشونو.
    .
    “ولی اگه نفهم باشی و نری نمی‌زنم، بکشمت”ویرگول اضافه است به نظرم.
    .
    “حکمت خودمو میابم” می‌یابم.
    .
    “وسط عشق بازی به یه آدم یه دیگه فکر می‌کنی” یه دوم اضافیه.
    .
    “یکیو می‌خوام که عاشقش باشم و منم عاشقم باشه” اونم.
    .

  4. من خيلي با اين قسمتش گريه كردم🥺🥺🥺🥺
    خي خي🥺🥺🥺🥺
    اينا همه واقعي بود؟
    🥺🥺🥺🥺
    خانم دكتر🥺🥺 راحع به اون قحطيه تو كلاس ما هم گفتين گفتين يه جور هولوكاست بوده منتها چون انگليسي كردن هيشكي صداشو در نمياره😕😕
    من برم دوباره از قسمت اول بخونم عكس العملاي خي خي رو بررسي كنم …خانم دكتر خي خي چي ميشه؟ خي خي آريل ميشه؟ بخاطر آيسا از مقام و منزلتش دست ميكشه؟
    دعاي خي خي به حقيقت پيوست ولي ما آدما آدم نشديم🥺🥺🥺خانم دكتر ميخواين خي خي رو جلوي ما بكشين؟ هر چي خنديديم ازمون در بره؟؟؟؟

  5. آیا امکانش هست داستان های دنبال دار یک قسمت مجزا در سایت قرار بدی ؟ 🙏❤️😘
    آمدم از اول بخونم هی قاطی پاتی کردم از یه قسمت دیگه سر در آوردم 🙈👨‍🦯👨‍🦯👨‍🦯🚶🏻‍♂️🚶🏻‍♂️🚶🏻‍♂️🏃‍♂️🏃‍♂️🏃‍♂️
    همه یه جا باشه بخوانم پشت سرهم لطفا 🙈❤️🌹🙏

  6. الهی من فدای خی خی بشم خببببب که عاشق شده😻😻😻😻😻🥺🥺🥺اون نیکه که چشماش خاکستری شده بود و بال هاش شل و پاهاشو بغل کرده بود آیسا رو نکاه میکرد من غش کردم واسش❤️❤️❤️😻😻😻🥺🥺🥺چقدر به اطلاعاتم هم باز افزوده شد و چقدر دلم موقع خوندن اطلاعات گرفت…🥺🥺

  7. این قسمت رو تا اینجا از بقیه قسمتها بیشتر دوست داشتم. به خاطر اون بخشش که یه جورایی کل سرگذشت کره زمین رو به صورت خلاصه برامون تصویر کرد! به نظرم این قسمت کلید داستانهای دیگه ی خی خیه! 😁😎😍
    به نظرم اسم داستان که خی خی فرشته آرزوها ست یه تایتل ریزتر هم مربوط به داستان آیسا و عطیه داشته باشه که اگر بعدها خواستی داستان های دیگه از جاهای دیگه کره زمین و زمان های تاریخی دیگه بنویسی بشه کتاب ها رو راحت تر معرفی کرد.
    جون من این کار رو بکن. 😍😍😍😍
    ببین من کی گفتم!!!!

    1. 🤣🤣حالا که از خی خی دور شدم به نظرم یه داستان مسخره و مزخرفه… با این که دست دو تا ویراستاره دارند میخونند ولی یحتمل تنها جایی که پابلیش بشه همینجا باشه … اتود دیگری بود واسه نوشتن …. ولی به نظرم داستان خوبی نبود… ببینیم این شیرین خانم و آقا خسرو چی میشن…

        1. آها آها …. آره آره اونو که حتما مینویسیم با هم… منتها کورایترز طوری …😍😍😍بیشتر نحوه نگارش خی خی روی اعصابمه … داستانش خوبه … ولی این محاوره بودن ادبیات که اولین چیزی هم بود که به چشم ویراستار نشر مهری اومد زد تو ذوقم راستش … اخلاقای مانیکا بازی منو که میدونی… باید یه چیزی چاپ کنم که کسی خوند اول بسم الله ازش ایراد نگیره … دوم بسم الله ایراد بگیره 😂😂😂😜😜یحتمل بازنویسیش کنم … حالا بذار حالم خوب شه کاملا 😍😍😘😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۱۸

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی   پ ن: امروز هم از اون روزهای پر ماجرا بود… نمی‌دونم توی بک‌گراند، صدای ماشین گودبرداری رو

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

منجلاب گُه

جایی که منجلاب گه است، دم زدن از اصلاح خیانت است.   صادق هدایت، نامه‌ی بیست و نهم از هشتاد و دو نامه به حسن

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

بکر؟

چه کسی ادعای بکر بودن میکند؟ هر کاری که انجام میدهیم و به هر چیزی فکر می کنیم، پیش از این وجود داشته است و

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

هاويه

هاویه به معنای جهنم مجموعه ١٤ داستان كوتاه در ١٢٠ صفحه، نوشته ابوتراب خسروی است.      

ادامه مطلب »