عطیه تمامروز گوشه ذهن آیسا نشست و در میان شلوغیِ کارهای او در خاطرات گذشته خود و حرفهای حمیدرضا غرق شد. آیسا که بهاندازه کافی استراحت کرده و بهتر از روزهای قبل غذاخورده بود، احساس نشاط میکرد. انرژی بیشتری داشت و کمتر به همکاران به قول خودش کودنش پرخاش میکرد.
«من و زینب هوای همو داریم؟ یعنی واسه چه کارایی هوای همو دارند؟ واقعاً با چه عقلی یه دختر مجرد همسنوسال حمیدرضا – محمودرضا رو آوردیم خونهمون؟».
زینب فرزند چهارم از یک خانواده پرجمعیت روستایی در قائن بود. هجدهساله بود که برای کار به خانه آنها آمد. پدرش باغبانِ باغ وحید بود. بعد از خودش پنج شش تا خواهر و برادر کوچکتر داشت. از دهسالگی درس خواندن را رها کرده و چند سالی توی یک رستوران کمکآشپز بود. وقتی عاطفه، عطیه را از روی پلهها هل داده پایین و کمرش را گچ گرفتند، برای آشپزی و پرستاری از عطیه خانهشان ماند.
عاطفه هر چه بزرگتر شد، بیشتر شبیه عطیه شد. احد همیشه با او شوخی میکرد و بهش میگفت کپی برابر اصل. مدام با عاطفه عکس میگرفت و به خواهرهایش نشان میداد و از اینکه آنها نمیتوانستند تشخیص دهند کدام عطیه و کدام عاطفه است سرخوشانه میخندید. «شایدم از این لجش میگرفت که من چهار سال ازش بزرگترم ولی همه فک میکردند اون خواهر بزرگه است». احد توی خانه راه میرفت و میگفت:
- واقعاً از چشمم افتاد… به خدا اندازه طلعت دوسش داشتم…
روابطشان قطع شد. عطیه حتی بعدازآن ماجراها میخواست عاطفه را ببخشد، میدانست میتواند احد را هم راضی کند. احد به عطیه نه نمیگفت؛ اما عاطفه خودش نخواست. وقتی هم که خواست، دیگر عطیه از او دل بریده بود:
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم
رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
حالا که رماندی و رمیدیم، رمیدیم
«حتماً الآن بچههاش دانشگاهی شدند… نه بابا باید فارغالتحصیل شده باشند… سیناش کپی محمودرضا بود. سیب دو نصف… یعنی الآن یادشه جونم براش درمیرفت؟ میدونه لحظهشماری میکردم ببینمش؟ فک کنم تو خیابون ببینمش نشناسمش. چقدر منتظر بودم یه مناسبتی بشه به بچه کادو بدم…».
عاطفه درسش را ادامه داد. خواستگارهایش را رد میکرد تا خواستگاری بهخوبی احد پیدا کند. برخلاف خواهرهای بزرگش توی روی پدر مادرشان ایستاد و گفت میخواهد درسش را ادامه بدهد.
«اونم حتماً از لج دل من بود… لابد میخواست بگه ببین! من درسمو ادامه دادم… وگرنه اون که از دوازدهسالگی شوهر شوهر میکرد». پرستاری خواند و توی دانشکده، عاشق پزشکی متأهل شد. تشت رسواییاش از بام بیمارستان و دانشکده افتاد پایین. عاطفه از ترس اینکه قائله را بخواباند با یکی از کارمندان آزمایشگاه ازدواج کرد که فوقدیپلم بود و وضع مالی خوبی نداشت؛ اما آن زمان خواستگار پیگیر عاطفه بود.
«خیلی خواستگارای بهتر از داوود داشت… خودش خواست… بلندپروازی هاشم تقصیر من بود؟ همیشه دنبال یکی بهتر از احد بود تا با من رقابت کنه… چرا ندیدم اینا رو؟ چرا اینقدر کور بودم؟ حالا میفهمم چرا روز تولدم که من و احد داشتیم باهم عکس میگرفتیم سطل آشغال گرفت روی سرمون؟ فکر کردم مثه شاخ گذشتن و از اینجور مسخرهبازیهاست… همون موقع ها باید میفهمیدم چه بغضی داره با من! سینا رو که زایید وقتی براش کادو گرفتم یه نگاه کرد انداخت یه کنار… گفتم لابد با سلیقهاش جور نبوده … اصلاً نمیدیدم این کاراشو…».
مادرشان که مریض و بستری شد، عطیه دو تا پرستار شبانهروزی فرستاد خانهشان تا از او مراقبت کنند. آخر مدام باید قند و فشارش را چک و به او سرم و دارو تزریق میشد. اولش عاطفه همه کارهای مادرشان را میکرد، اما یک روز به عطیه زنگ زد و گفت:
- من از پا افتادم… دیگه نمیتونم کارای مامانو بکنم… شوهر من که مثه شوهر تو رو گنج نخوابیده… قسط دارم… وام دارم … شاغلم! هزارتا بدبختی دارم…
- باشه عزیزم … راست میگی… نگران نباش خودم یه کاریش میکنم…
اما یک هفته بعد از فرستادن پرستارها عاطفه آمد خانهشان. مشتهایش را بر در میکوبید. «اگه چاقو دم دستش بود منو میکشت… راست میگه حمیدرضا خب، آپاچی خوشظاهریم دیگه». از همان پایین، دم در فریاد میزد:
- تو زنیکه پتیاره بیشرف! خواستی ثروتتو به رخ من بکشی؟ فکر کردی چی؟ فکر کردی کی هستی؟ فک کردی مامان بابا رو میتونی با پولت بخری؟ کثافت هرزه؟ تو هرزهای… تو احدو از من دزدیدی شوهر دزد کثافت… بعدم هی پیفپیف کردی که میخواستم درسمو ادامه بدم… کثافت …
عطیه که اصلاً نمیفهمید چه اتفاقی افتاده، جلوی چشمهای فضول زهرا خانم داشت از خجالت آب میشد. «خدا مرگم بده الهی… حتماً الآن میره به مادر شوهرم خبر میده».
- عاطفه جون … عاطفه جون چی شده؟ برای مامان اتفاقی افتاده…
«فکر کردم پرستارایی که من فرستادم لابد یه بلایی سر مامان آوردن».
روی پلهها به هم رسیدند.
- «عاطفه جون، عاطفه جون» نکن برای من! زنیکه کثافت… پرستار میفرستی منو از چشم مامان بابا بندازی که بگن قهرمان تویی؟ فرشته تویی؟ خانم تویی؟
«آرمان هم بهم گفت نقش قهرمانو بازی نکن…»
- خودت گفتی وام دارم قسط دارم خواستم کمکت…
عاطفه دستهایش را انداخت دور گردن عطیه و فشار داد. با دندانهای به هم فشرده میگفت:
- خواستم نازمو بکشی… خواستم حالا که بهم محتاج شدی ازم خواهش کنی… به التماس بیفتی … نخواستم منو جلوی مامان بابا سیاه کنی… کثافت… هرزه … هرزه … هرزه … تو یه هرزه نفرتانگیزی… ازت متنفرم… ازت متنفرم…
از گلوی عطیه صدای خُر خر بیرون میآمد. شاید خود عاطفه هم از شنیدن این صدا ترسید که گردنش را ول کرد و انگشتهایش را مثل آقا محمدخان قاجار فروکرد توی چشمهایش. عطیه مثل فلجها شده بود، هیچ کاری نمیکرد. هنوز نمیفهمید چه اتفاقی افتاده. جمله آرمان مثل ناقوس توی سرش بنگ و بنگ میکرد «برای اونا هیچ اتفاقی نمیافته… همه یه خدایی دارند… تو قرار نیست نقش قهرمانو بازی کنی براشون… اصلاً بذار عاطفه باهاش ازدواج کنه… عطیه این کارو با من نکن… این کارو با خودت نکن… عطیه…». وقتی به خودش آمد که عاطفه او را از روی پلهها پرت کرده بود پایین و زهرا خانم جیغ میزد «خانومُمِه کشتن… ایهاالناس … به دادِما برِسِن»؛ اما عاطفه از خانهشان زده بود بیرون. پشتش تیر میکشید و «شوهر دزدِ نفرتانگیز هرزه» از سرش بیرون نمیرفت.
مهره کمر عطیه شکسته بود؛ اما به طناب نخاعی و ریشههای عصب آسیبی وارد نشده بود. از آن زمان دیگر احد اجازه نداد عطیه خودش توی خانه کار کند. حالا مثل عزیز، توی خانهشان دو تا دو تا کارگر و پرستار و آشپز داشتند. احد گفت:
- عطیه جان! همیشه گفتم خونواده تو خونواده من هم هست، ولی خواهری که مثل حیوون به جونت میپره، توی خونه من دیگه غریبه است… مهمون نیست… واقعاً از چشمم افتاد… به خدا بهاندازه طلعت دوستش داشتم…
«یعنی به اسب شاه گفته بودند یابو یا منم واقعاً دوست داشت؟ گفت خونه من… ولی اون خونه رو که زده بود به نام من … کِی به نام محمودرضا زد… چرا به خودم نگفت؟ اگه میگفت مخالفت میکردم؟»
از مادرش و بقیه انتظار داشت وقتی خبر این ماجرا را شنیدند، واکنشی نشان دهند. عاطفه را مجبور کنند از عطیه عذر بخواهد؛ اما خبری نشد که نشد. همه ایستادند و تماشا کردند. «حتماً اونام ته دلشون از من متنفر بودند… یعنی یادشون رفته اگه من با احد ازدواج نکرده بودم اون خونه رو باید وقتی بابا زنده بود میفروختیم و ویلیونِ اجارهنشینی میشدیم؟».
فقط عمید که هیچوقت نزدیکی خاصی با عاطفه نداشت، روابطش را با او کمرنگتر کرد. او مثل همیشه سکوت کرده و قاتی مسائل به قول خودش خواهرانه نشده بود. «مسائل خواهرانه؟ معنی خواهرانه رَم فهمیدیم». مدتی از خانوادهاش برید. زینب انیس و مونسش شد.
«شایدم انیس و مونیس حمیدرضا، یعنی با خودمون فکر نکردیم دختر جوون بیاد تو خونهمون چی میشه؟ خب آخه اصلاً جوری نبود که بخوام نگران باشم که پسرا ممکنه بهش جلب بشن. چه چیزایی که من توی این چند روز ندیدم و نشنیدم… پناهبرخدا… «این یارو همونیه که مامانم جوونیاش عاشقش بوده»، یعنی با آرمان چی گفتن به هم؟ باید یه جایی بدوئم… باید ورزش کنم… حالم خوب نیست… بعد از قرار با کارفرماش برم کلاس ورزش ثبتنام کنم، نه؟ مربیه میاد خونه؟ کجا ورزش کنم تو دو وجب جا؟ وسیله هم نداره هیچی … «مامان من یه کم ادا اطواریه»… واقعاً من ادا اطواریام؟ احد نذاشت توی دلم آب تکون بخوره… احد دوسم داشت… خب همینقدر یاد گرفته بود دیگه … مثه اینا نبود که همه کار بلدند… ای خدا خودت بهم راهو نشون بده … یعنی اگه نفهمیده بودم احد هر چی به نامم بوده، زده به اسم پسرا ازش دلم میشکست که دل به دوستپسر این دختره ببیندم… ببخشید، منظور بدی نداشتم. حالا چرا بدت میاد بگن دوستپسر، خب دوست پسرته … از شوهر هم بدت میاد؟ خب چی بگم؟ آره خب… هم دوستپسر آهنگ بدی داره، هم شوهر یه جوریه… عشق؟ قرار بود عشقمون باشن… آره خب برا منم انگار نمیشد عشق و شوهر یکی باشن… عشق یه اتفاق یواشکی بود که یه گوشه قلبت خفه ش میکردی؛ یعنی احد هم عاشق کسی بوده؟ یعنی احد هم بهزور آوردن سر سفره عقد؟ احد خیلی مظلوم و آقا بود. هر چی باباش و عزیز میگفتند میگفت چشم. به هیشکی بیاحترامی نمیکرد. آقا بود. آقا. آقا جونم بهم بدی کرد، خواهرم بهم بدی کرد، مامانم بهم بدی کرد، ولی احد بدی نکرد. خدایا خودت به فریادم برس. خودت جواب سوالامو بده. چقدر دلم میخواست با یکی درد دل کنم… «ترکیبِ گندِ فرهنگ «آبرومون نره» و «رومون به هم باز نشه»»… خب همینو بهمون یاد داده بودند دیگه … منو باش که فکر میکردم نسبت به آقاجون و مامانم خیلی هم با پسرام رفیقم… با حمیدرضا که نزدیک بودم همیشه، حالا محمودرضا گرایشش به عزیز و عمههاش بود. یه پیام به حمیدرضا بدم بپرسم از مامانت و آرمان خبر تازهای نشده خیلی ضایع است؟ ایبابا… چی کارکنم پس؟ «فکر میکنم اونا منو عادت دادند به گفتگو، اولش حکم قطعی صادر کردم که مامانم با دوستپسرت بله ولی مامان مارال کمکم کرد که مثه آدم درباره چند تا تیکه کوچولو از یک پازل بزرگ تصمیم بگیرم»… خاک تو سرم ایشالا… رفته آبروی منو برده … خداروشکر که باز مامانه خودش خیانت کرده بود، من که خیانت نکردم، «مامانم برای بابام یه اسب بود» … وای خدا من باید نیم ساعت سهربع با سرعت شیش و نیم، هفت رو تردمیل بدوئم تا حالم عوض شه. بعد این قرارش میرم باشگاه. تو همون باشگاه با مربی خودم خصوصی برمیدارم».
حوالی ساعت هفت بود که رسید باشگاه. سراغ مربی خودش را گرفت. گفتند شاگرد دارد و باید تا هفت و نیم صبر کند. روی یکی از مبلهای قهوهای بخش سالن انتظار نشست. سروناز مربیاش که آمد یادش رفت که او را نمیشناسد، با خوشرویی همیشگی گفت:
- سلام سروناز جان… خوبی خانوم؟
سروناز اما با سردی نگاهش کرد. سرتاپایش را برانداز کرد و ظاهراً چیز جالبتوجهی در او ندید:
- سلام. فرمایش؟
«فرمایش؟ خاک تو سرم اینکه آیسا رو نمیشناسه. واقعاً؟ میشناخت هم وضع همین بود؟»
- اومدم برای کلاس خصوصی باهاتون صحبت کنم…
سروناز که هنوز صمیمت صدای آیسا برایش غیرقابل درک بود، دوباره سرتاپای آیسا را برانداز کرد، چشم و ابرویی آمد و رفت طرف میز منشی. موبایلش را از شارژ بیرون کشید و با صدایی تودماغی و پرفیسوافاده و افاده که عطیه هیچوقت نشنیده بود گفت:
- سمیرا جون؟ خانومو ثبتنام کن. فقط من روزای زوجم پرهها … عهِ زنیکه خر! کنسل کرد کل کلاساشو…
سمیرا یک برگه ثبتنام و خودکار گذاشت روی پیشخوان و با اشاره چانه به آیسا فهماند که پرش کن:
- کی سروناز جون؟
- همین مامان محمودرضا… تا آخر شهریور کنسل کرده… خاکبرسر…
«منو میگه؟ آیسا داره کلاسای منو کنسل میکنه؟». سروناز با لبخند جوری که انگار خیلی از زندگی عطیه میداند گفت:
- لابد باز دارن میرن سفر…
- نه بابا… محمودرضا گفت اوایل مرداد میرن… جلسه آخر این ترمم بود میخواستم ازش پول بگیرم… زنیکه وامونده…
«محمودرضا رو از کجا میشناسه؟ به من میگه زنیکه وامونده؟ اینکه همیشه عطی جون چه قدر عالیاید، عطی جون شما از بیستسالهها بهتر ورزش میکنین، از دهنش نمیافته؟» سمیرا با تشر سرش را رو به آیسا تکان داد که یعنی چرا ماتت برده و فرمت را پر نمیکنی. یکی قلب عطیه را چنگ زد. چشمش که به قیمتهای کلاس خصوصی افتاد و آن را با حقوق آیسا مقایسه کرد، سرش هم سوت کشید. قیمت کلاسهای عمومی را بررسی کرد.«عمومی ثبتنام کنم؟ چقدر همه بوی عرق بدن لابد!» از رفتار سروناز حس بدی داشت. انگار تازه داشت احساس آیسا را توی باغ مهوش درک میکرد. «چرا آیسا کلاسامو کنسل کرده؟ البته بهتر… دیگه با این زنیکه دو رو کلاس برنمیدارم… حمالِ خر!». خودکار را گذاشت روی فرم و روی پیشخوان سُر داد:
- خیلی ممنون…
- چی شد عزیزم؟ منصرف شدی؟
سروناز که ظاهراً از پریدن شاگرد خصوصیاش ناراحت شده بود، فیس اش خوابید. با همان صدای تودماغی ولی با لحنی مهربانتر گفت:
- عزیزم؟ میتونم روزای زوج هم واسهت کلاس بذارم… الآن شاگردم کنسل کرد… دیدی که…
عطیه برگشت و مثل خودش نگاهی به قد و بالایش کرد، به نیمتنه ارزانقیمت و لِگ فِیک نایکی اش، بعد چشم وابرویی آمد و گفت:
- ممنون!
پشتش را کرد و از سالن خارج شد. «بعد شهریورم دیگه تو رو نخواستم! حمالِ بیشخصیت! آیسا چرا کلاسامو کنسل کرده؟ یعنی اونجام داره مثه اینجا مشروب میخوره؟ خدامرگم! نره سر بارِ احد همه خبردار بشن فکر کنن من عرقخورم؟ ای خدا هستی؟ صدامو میشنوی؟ چی به سر خودم آوردم؟ نکنه اصلاً این فرشته تو نبود؟ نکنه بازیچه شیطان شدم؟ خدایا خودت یه نشونهای برام بفرست بفهمم داری صدامو میشنوی».
آیسا هدفون را فروکرد توی گوشهایش و آهنگ سِدار وود رُدِ یوتو را تا جای ممکن بلند کرد.
«زنیکه حمال! نه واقعاً بهت حق میدم! چه حس بدی بود! طفلک احد اصلاً باهام کاری نکرده بود اینقدر ازش دلگیر شدم! من عادت ندارم به این رفتارا آیسا. خدایا نکنه همین نشونهت بود؟ نکنه احد میخواد بهم بگه چه چیزایی بهم داده که قدر ندونستم! حالا به نام پسرام زده، کار بدی که نکرده! چقدر بدم اومد از این سروناز… خاکبرسر حمال… الهی بگردم که چقدر همه چی گرونه واسه تو آیسا جان… خب شمام چرا نمیرین خونه باباهاتون زندگی کنین؟ چرا اینهمه اجاره میدین؟ عقل ندارین دیگه … من بودم خونه بابام زندگی میکردم، جای اینکه پولامو بریزم تو حلق صاحب خونه، پسانداز میکردم… تو هم که اینقدر مامان بابای خوبی داری…».
وقتی رسید خانه، اطمینان و محمد و یاسر داشتند گل میکشیدند و هروکر میکردند. آیسا که رسید هوووو کردند، اما نگاه سرد و بیحوصلهاش را که دیدند، سروصدایشان خوابید. اطمینان زیر لب گفت:
- با کارفرما قرار داشته اعصاب نداره…
بعد سهتایی زدند زیر خنده.
«الهی بگردم آیسا… اونقدر تو فکرام غرق بودم اصلاً حواسم نبود چقدر این کارفرمات بیادب بود… به خدا من اونقدر با احترام با اطمینان برخورد کردم… خب بو که … اودکلنش خوشبو نبود دیگه… اصلاً من به همه اودکلن کادو میدم… دیدی که حمیدرضای حمال هم گفت ادا اطواریام… میگم آیسا زشت نباشه… نمیخوای حالا یه کم بکشی؟ همچین بکش که نه به اونا بر بخوره نه حال خودت بد شه؟ باشه من که از خدامه تو نخوای از این کارا بکنی…».
آیسا به اتاقش رفت. لباسهایش را درآورد. «اه اه لباسات همه بوی گند خیابون گرفته…» و پیرهن نخی سیاهی تنش کرد که پشتش باز بود و دور گردنش گره میخورد. «تو هم که فقط لباس سیاه داریا… یه پیادهروی ساده اینقدر لباسای آدمو بوگندو میکنه… برم جلوی اینا بشورم؟ چی میکنن؟ رَم؟ آها…! خب پس یه چیزی بخورم، نقاشی کنیم. باشه؟ داره از نقاشی کشیدن خوشم میاد». عطیه رفت توی آشپزخانه. «باز خوبه اطمینان پلشت نیست… آیسا شلوغکارِ این خونه خودتیا…». آیسا با بازوهایش روی جزیره آشپزخانه لمید و یک لقمه سوسیس تخممرغ خورد. اطمینان از پشت دستهایش را انداخت دور شانههای آیسا و او را بهطرف خودش کشید. آیسا بینیاش را رو به محمد چین داد و ادای گربه درآورد. اطمینان که داشت گردنش را بو میکشید، چند بار شقیقه و موهایش را بوسید:
- چیه بی اعصابی جوجه؟ زنیکه راه رفت رو اعصابت؟
آیسا خواست اطمینان را مثل مگس پر بدهد، اما عطیه مقاومت کرد. «زشته جلو دوستاش… خدامرگم». اطمینان لاله گوش آیسا را گاز گرفت و آیسا خوش را از توی بغلش کشید بیرون.
- عه نکن دیگه اعصاب ندارم…
یاسر دود سیگارش را توی صورت آیسا پوف کرد و گفت:
- بیا بزن حالت عوض شه …
آیسا اخمهایش را توی هم کشید، شانهاش را کج کرد که یعنی «نمیخوام». بعد از روی میز یک بشقاب چیپس برداشت و رفت توی اتاقش. عطیه نقاشی ببر را از روی سهپایه برداشت. از بین کاغذهای آسه مدلهای آیسا، سر یک اسب سیاه را انتخاب کرد و شروع کرد به کشیدن طرح اولیه آن. تازه داشت با محوکن قسمتهای تیره اسب را رنگ گذاری میکرد که موبایلش دینگ کرد. حمیدرضا بود.
- آیسا هر چی انرژی خوب داری برام بفرست. تو بهم شهامت دادی. امشب میخوام مارالو ببرم پیش مامانم. بوس، بوس، چشمک، تفنگ.
«خدااااا مرگم بده… این آیسا داره اونجا چی کار میکنه که حمیدرضا به خودش همچین اجازهای داده؟ بدون حضور پدر و مادر؟ یا با مامان باباش؟ اصلاً مگه ما نباید بریم خونه دختر؟ ببین چقدر منو سبک میکنه جلوی خونوادهشون… چی جواب بدم… خدامرگم بده الهی… الآن ازش بپرسم از آرمان و مامانت چه خبر؟ ایبابا پس چی کارکنم من؟ بشینم به زندگیم گند زده بشه؟ ای خدا… ای خدا… چی میخواد بشه یعنی؟ چقدر الآن دلم میخواست به یکی بگم همه اینا رو… چقدر مریم خوب بود الآن… اطمینان هم وقتی با من قرارداد میبست و میرفتیم ساختمونا رو میدیدیم خوب اهل گپ و گفت بودا؟ اینکه دائماً داره یا یه چیزی میکشه یا یه چیزی میخوره… آیسا این شوهر نمیشه براتها! یعنی چه! مرد باید زنشو حمایت کنه. نذاره آب تو دل زنش تکون بخوره… یعنی چی که بار همه این خونه رو تو داری به دوش میکشی؟ خاکبرسرم الهی… من چی کارهام مگه فضولم… مگه من نیومدم رابطه تو و اطمینانو خوب کنم؟ من با مشروب خوردن احد هم مشکلی نداشتم، ولی از دود خیلی بدم میاد… این دوستاشم هیزنا… نیستن؟ به نظرم هستن… آیسا تو نمیدونی الآن خودت داری تو خونه من چی کار میکنی؟ گفتم شاید بدونی…البته که منم نمیدونم اون طرف چه خبره. آرمان که دیروز قیافهش خیلی راضی بود».
تلویزیون سریال سوپرنچرال را پخش میکرد. عطیه همزمان که داشت محوکن را روی افسار و دهانه اسب میکشید به صدای تلویزیون هم گوش میداد. سَم داشت با شیطان معامله میکرد:
- زندگی تو در برابر زندگی دین… در عوض دین میتونه یه سال دیگه زنده بمونه …
«نکنه منم با شیطان معامله کردم؟ خدایا اگه اشتباه کردم خودت بهم رحم کن». چند دقیقه به کُم در تکیه داد و به نیمرخ اطمینان نگاه کرد که با دوستانش مشغول گپ و گفت بود.
آرمان دوباره برایش نامه نوشته بود:
آه وقتیکه تو لبخند نگاهت را
میتابانی
بال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتیکه تو چشمانت…
بيش از اين، سوي نگاهت، نتوانم نگريست!
اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست!
كاش میگفتی چيست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری ست؟!
عطی زنم میشی؟
«دِ! زهرمار… اون زمان میگفتن زنم میشی دیگه… الآن مد شده پسرا رو زانو میشینند حلقه میگیرن طرف دختره. غزاله هم اینو صدبار زد توی سر محمودرضاها… همه دوستاش همین کارو کرده بودند. همیشه هم نمیدونم چطور یکی هست که فیلم بگیره؟ چه ریسکی هم میکنند با این دخترای امروزی که ممکنه زرتی بگن نه! نخند آیسا…»
دستهایش را به سینه زد و سرش را هم به کم در تکیه داد و به اطمینان خیره شد. برای آرمان بیست صفحه نامه نوشته بود. یک شعر عاشقانه بلند؛ اما خجالت کشیده بود نامه را بدهد دستش. ترسیده بود فکر کند عطیه بیحیاست و نامه را چپانده بود لای کش دامنش. آرمان کنار پلههای حیاط دستش را گرفت، او را کشید طرف خودش و پرسید:
- عطی جواب نامهام چی شد؟
عطیه سرش را انداخت پایین و یک شلیل گرفت طرفش.
- خب؟
- هیسسس… بوش کن…
آرمان شلیل را با دست عطیه گرفت در میان دستهایش گرفت و بو کشید. «بوی تو رو میده». صدای در آمد و عطیه از آرمان دور شد. آسیه لبخند به لب از پلهها آمد پایین و زیرچشمی به برادرش و گونههای سرخ دوستش نگاه کرد. «یعنی دیشب چی شده؟» آیسا اجازه نداد که عطیه به حمیدرضا اساماس بزند. عطیه هم دلش نمیخواست به زندگی آیسا گند بزند، هر دو غرق در افکار خود مشغول نقاشی و گوش دادن به موزیک بودند که اطمینان آمد توی اتاق. اثر گل پریده بود. لبهایش بیرنگ بود و چشمهایش خسته به نظر میرسید.
- آیسا یه بغل بده… چرا یهو فازت عوض شد؟ نمیشه مثه صبح باشی؟ مثه پنجشنبه؟
- ببخشید … احساس کردم یه کم نقاشی کنم حالم خوب میشه.
- جوجه خودمی دیگه… میدونم ته دلت چقدر خوبی… عه … ببرتو تموم کردی؟ دیدی از این هم خوشت اومد؟ وقتی اینو برات پرینت گرفتم گفتی این چیه غم و غصه داره از سر و روش میباره …
- بچهها رفتن؟
- آره … راستی من سهشنبه صبح با بچهها کلاس جبرانی گذاشتم.
- مگه آخر ترم نیست؟
«خاکبرسرم با من قرار داره. آیسا نره اون طرف لهولوردهاش کنه؟ کاش قرارمو کنسل کرده بودم باهاش. نه خب مهم نیست. نمیخوام بیاحترامی کنه بهش. شایدم مهمه. نمیدونم. ای خدای بزرگ پناه میبرم به خودت ».
- میخوام به بچهها تو پروژه پایان ترمشون کمک کنم…
- آها!
- بریم بخوابیم؟
- نه من میخوام نقاشی کنم…
- پس من تو هال فیلم میبینم، هر وقت کارت تموم شد بیا تو بغلم باشه؟ مثه دیشب تنها نخوابیا…
اطمینان بار دیگر به اسب و افسارش نگاه کرد و گفت:
- چشاشو خیلی خوب کشیدی آیسا… یه بوس بده… جوجه بی اعصاب… خوب باش. باشه؟
آیسا به تمام حرفهای اطمینان با تکان سر جواب داد. عطیه به نقاشی نیمهتمام ببر در حال غرش و نقاشی اسبی نگاه کرد که تازه مرحله اول رنگ گذاریاش با محوکن تمام شده بود. «کاش همونو تموم کرده بودم… گفتم خودت بیای تمومش کنی…». آیسا تخته شاسی را از روی سهپایه برداشت و گذاشت روی تخت، با کاتر کفِ دریا را تراشید روی نقاشی و با قلمموی سر تخت شروع کرد بهصورت دورانی کشیدن روی صورت اسب. «عه چه خوب… فکر کردم عصبانی شدی داری خرابش میکنی… رنگا پخش نمیشه اینطوری؟ کف دریا! اصلاً به عمرم ندیده بودم چی هست… بافت مخملی داد یا رنگا رو تو هم قاطی کرد؟ خیلی تجربه جالبی بود. این الآن کف خشکشده آب دریاست؟ مثه نمکی میمونه که آبگرفته سفت شده»؛ اما وقتی آیسا توضیح داد که کف دریا درواقع غضروف بدن مرکب ماهی است، عطیه آن را دوانگشتی گرفت توی دستش و دلش میخواست زودتر از شرش خلاص شود. «میگم یه وقت اطمینان ناراحت نشه همه ش تو اتاقی؟ احد بود بهش برمیخوردا… طفلی پسر خوب و بیآزاریهها… ولی زبونش خیلی با من بیشتر باز بود. یه وقت آیسا نشینه با حمیدرضا و مارال مشروب بخوره؟ خدامرگم بده الهی…».
عطیه خوابش نمیبرد. بیقراری میکرد. آیسا هم دلش مشروب میخواست که نداشتند. پنجشنبه همه را برده بودند خانه ممل و یاسی. دور دوم رنگ گذاری روی اسب تمام شده بود که حمیدرضا پیام داد:
- سلام آیسا… بیداری؟
ادامه دارد…
پ ن: به نظرتون توی نوشته اصلی، این قسمت بره قبل از قرار مارال و حمیدرضا با آیسا؟ (یعنی این بره قسمت سی ام بشینه)
8 پاسخ
عااااالی🤩🤩🤩کلا قسمت هایی که آیسا تو جسم عطیه با عطیه صحبت می کنه یا عطیه تو جسم آیسا با آیسا حرف میزنه یا خیخی با خودش یا آیسا با خودش خیلی خیلی دوست دارم😍🙌🏻
منطقیش شاید این باشه که بره به جای قسمت سیام. ولی من اینطوری برام جذابتر بود که تو این قسمت یه فلش بکی بود به قسمت سی ام که مثلا چه اتفاقی قبل رویارویی افتاده که مثلا حمیدرضا به آیسا پیام داده انرژی بفرست و اینو تو قسمت سی ام اشاره نکرده بود الان اشاره میکنه. کلا تو فیلمم همینجوری دوست دارم😬❤❤❤
” فکر کردم مثل شاخ گذشتن..” گذاشتن.
.
“و ویلیون اجاره نشینی میشدیم” ویلون فکر کنم درسته.
.
“شایدم انیس و مونیس حمیدرضا” مونس.
.
“که دل به دوست پسر این دختره ببیندم” ببندم.
.
“با صدایی تو دماغی و پر فیس و افاده و افاده..” و افاده دوم اضافه اس.
.
❤
چقدر تو جامعه از این سروناز ها کم نداریم🙄😼
خيلي قسمتاي عطيه اش با احساسه😍😍😍
به نظر من همينطوري خوب بود خانم دكتر . شيطان شيطان كردين باز من همه فكروذكرم رفت به اينكه نكنه اصلا خي خي فرشته مقرب الهي نيست😂😂چقد با آدم بازي مي كنين😂😂😂
👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
As always
چون ما داریم قسمت به قسمت میخونیم، تو کف بودیم که سوپرایز حمیدرضا برای مامانش چی بود، صبر کردیم تا قسمت بعد فهمیدیم مارال بوده، اگه این بره قبل از اون قسمت، اون سوپرایزره تابلو میشه ولی چون قراره یک کتاب باشه و قسمت قسمت نباشه، خیلی مشکلی پیش نمیاد از این بابت به نظرم. و چون این قسمت ادامه صحبت های حمیدرضا با آیساست، ادامه اون باشه از این بابت بهتره که خواننده، حضور ذهن بیشتری داره راجع به حرفاشون.
راستی عزیز و فک و فامیل میخواستن بیان خونه عطیه، چی شد؟ چندشنبه قرار بود بیان؟ 😬 نگران اومدن فامیل خودم نبودم تا حالا اینقد🤣🤣🤣
بنظر من كه جاش خوبه همينجا 👌
خیلی خوب بود😻😻👌🏻… چقدر جریان عاطفه و عطیه تاثیرگذار بود…💔💔 به نظر من اگه بره قبل اون قسمت هم بشینه بد نیست ولی الانم اکی هست چون حالت فلش بک خورده، ولی شخصا اگه قرار بود یه نظر فقط بدم میگفتم جای اون قسمت قبل از مارال