اولین بار اون بود که بهم موز ماهیها رو نشون داد. روز قبل از اینکه بابا هم بیاد فلوریدا. همون روزی که خودشو کشت. حالا نقاشی موز ماهی من یه جایزه بینالمللی برده؛ اما واقعیت اینه که خالق موز ماهیها من نبودم. اون بود، سیمور گلاس. توی سفر باهاش دوست شدم. همون سفری که من و مامان چند روز زودتر رفتیم فلوریدا و بابا هم قرار بود بعدا بیاد؛ یعنی فردای همون روزی که سیمور خودشو کشت. تو هنوز به دنیا نیومده بودی.
توی یه هتل ساحلی اقامت داشتیم و صبح تا عصر تا وقتی آفتاب بود، من کنار دریا بودم. برای خودم چند تا دوست پیدا کرده بودم و سیمور محبوبترین دوستم بود. آخه روزا باهام لب ساحل بازی میکردیم و شبا توی لابی برامون پیانو میزد. از بین تموم بزرگترا فقط سیمور با من و شارون لیپ شولتس بازی میکرد. گاهی موقع پیانو زدن من یا شارون روی زانوش میشستیم و برامون قطعات شاد و خندهدار میزد؛ اما بیشتر با من دوست بود تا شارون. بخصوص وقتایی که مامان از دست من و خیال ورزیهام خسته میشد و ولم میکرد کنار دریا و خودش میرفت با خانم هابل مارتینی بخوره، خیلی باهم بازی میکردیم. منو سوار قایق پلاستیکیش میکرد و توی آب راه میبرد. بهم موجودات تخیلی نشون میداد و من هم میتونستم بهسادگی اونا رو تصور کنم.
سیلور واسم تعریف کرد که موز ماهیها، ماهیهای خیلی معمولیای هستن؛ اما همینکه تو سوراخ جا میگیرن، رفتارشون مثه خوکها میشه. گفت که خودش با چشمهای خودش موز ماهیهایی دیده که هشتادتا موز خوردهاند. فرق موزماهیها با بقیه ماهی این بود که اونا حریص ترین ماهی ها بودند. چشمشون که به موز میافتاد دیگه نمیفهمیدند کی سیر میشن. اونقدر موز میخوردند که دیگه نمیتوانستند از توی سوراخ بیان بیرون. بعد تب موزی میگرفت و میمردند. منم با ذهن کودکانهام تصور میکردم که توی آب دارم موز ماهیای میبینم که داره بهاندازه بزرگترین عددی که من اون موقع میشناختم موز میخورد؛ یعنی شیش تا.
اون شب هتل یهو خیلی شلوغ شد. از شام توی رستوران خبری نبود و مامان منو زود برد خوابوند. پلیسا اومده بودند توی هتل و قاراشمیشی به پا شده بود. فردای اون روز وقتی بابا اومد، از حرفاش با مامان فهمیدم که سیلور گلاس خودکشی کرده. چند بار پرسیدم خودکشی یعنی چی؛ اما کسی دوست نداشت راجع به این چیزها با یه بچه چهارساله حرف بزنه. حالا که بزرگتر شدم فکر میکنم سیلور داشت یه جورِ نمادین از آدمای حریص دور و برش حرف میزد. آدمایی که تا به یه جایی میرسن از بقیه یادشون میره و توی کثافت و گند خودشون غرق میشن. گاهی فکر میکنم شاید داشت راجع به آدمایی حرف میزد که جنگو به پا میکنن. نمیدونم. از اون شب به بعد تا روزی که تابلوی نقاشی موزماهیها رو بکشم، بارها و بارها خواب سیلور رو دیدم که روی شنهای کنار ساحل دمر دراز کشیده و دستها شو مشت کرده و چونه اش رو گذاشته روی اونا. منو که مبینه بهم میگه:
- سیبل منتظرت بودم… چشم به رات بودم… تو چقدر قشنگی.
و من بهش میگم:
- بیا بریم توی آب
و اون منو سوار قایق پلاستیکی میکنه و میگه:
- سیبل بیا بریم یه موز ماهی بگیریم…
اما یهو صدای بلند شلیک اسلحه میآد و جلوی چشای من یه گلوله میزنه توی مغزش. همونطوری که مامان واسه بابا تعریف میکرد. من فکر میکنم همیشه آدمایی که خیلی میفهمن خودشونو میکشن.
یک پاسخ
چه قشنگ بود ( قلب قلب قلب )