هنوز هم هیچکداممان جرئت نداریم راجع به آن حرف بزنیم. هر کس فقط خودش میداند توی آن مانیتور چه دیده و دچار چه حسهایی شده. انگار کابوس مشترکی بوده که هیچکدام نمیخواهیم دوباره به آن فکر کنیم؛ اما من بعید میدانم این وضع ادامه پیدا کند. باید راجع به آن باهم حرف بزنیم.
آن روز روی دیوار ول میگشتم و از این دستهبندی به آن دستهبندی میرفتم. نمیخواستم چیزی بخرم. فقط از سر بیکاری آگهی و عکس چیزهایی که مردم گذاشته بودند برای فروش، نگاه میکردم و گاهی یکی از مسخرهترینهایش را به فرشید نشان میدادم که روبهرویم روی تخت دراز کشیده و سرش را به دیوار تکیه داده بود و مثل خودم کلهاش را فروکرده بود توی موبایل، بعد هر دو سرخوشانه میخندیدیم. تا اینکه چشمم به آگهی فروش کامپیوتر اپلی افتاد که قیمت پیشنهادی فروشنده یکدهم قیمت اصلی آن بود. من و فرشید برای همچین کامپیوتری جان میدادیم. آگهی مال دو ساعت قبل بود. به فرشید نشانش دادم. هر دو همان لحظه دیوانهاش شدیم. فرشید که از من بازاریتر و پر سر زبانتر است شماره یارو را گرفت و باهاش قرار بازدید گذاشت. بعد هم بهطرف گفت کمی بالاتر میخریم که آگهی را همینالان بردارد. در کمال تعجب او هم برداشت. لعنتی میدانست یک ککی به تنبان این کامپیوتر هست. مطمئنم میدانست. بهمان دروغ گفت. نشستیم دو دو تا چهارتا و دیدیم پول کم داریم؛ اما فرشید گفت الآن وقت این فکرها نیست. رفت روی سایت بانک سامان.
- از پولای مامان؟
- نمیفهمه که. تا بخواد بفهمه دو تا کامیپوترامونو فروختیم و برگردوندیم سرجاش.
- ولی فرشید… شاید اصلاً کامیپوتره خراب بود.
- خب اون وقت یه کارت به کارت ساده ست. بر میگردونم به حساب مامان دوباره.
مامان همه کارهای اینترنتیاش را میداد فرشید انجام دهد. موبایلش هم همیشه دست فرشید بود. آخر طفلک اصلاً کاری به موبایلش نداشت. برای خیلی از کارهای جاسوسیمان از موبایل و اکانت مامان استفاده میکردیم. بخصوص جاسوسی اکانت خصوصی دخترهای فامیل که مامان را اکسپت میکردند و ما را نه. رفتیم سر قرار. فرشید دبه کرد که باید ده بیستدقیقهای با کامپیوتر کار کند. طرف خیلی خونسرد اجازه داد و گفت بیست دقیقه بیشتر نشود که کار دارم. کامپیوتر هیچ مشکلی نداشت. با سوءظن پرسیدیم:
- چرا یکدهم قیمت؟
فروشنده که خیلی هم مایهدار بود و توی همان اتاقش کلی چیز میز گرانقیمت ازجمله یک لپتاپ، آیپد و دو تا موبایل روز اپل داشت، با خونسردی گفت:
- دوستدخترم کادو داده؛ باهم به هم زدیم، نمیخوام دیگه جلوی چشمم باشه.
فرشید خندید:
- داداش با کس دیگه هم به هم زدی ما هستیما… چرا آگهی کنی به دیوار؟ فقط ندا بده.
با چه ذوق و شوقی کامپیوتر را آوردیم خانه. برای اینکه به اتاق کدامیکیمان برود شیر یا خط انداختیم. قرار شد بیاید توی اتاق من. میز کامپیوتر من برای آن مانیتور ۲۷ اینچی با آن ابهت کوچک بود. به این نتیجه رسیدیم که میز کامپیوتر فرشید را ببریم توی اتاق من. البته بعد از لجبازیهای زیاد من سر اینکه به ماچه شیر آمد و باید توی اتاق من باشد. داشتیم کشانکشان میز فرشید را میبردیم توی اتاق من که مامان دست راست به کمر و دست چپ به کف گیر مچمان را گرفت:
- چیکار میکنین بچهها؟
فرشید حاضرجواب گفت:
- تغییر دکوراسیون مامان جان.
استرس اختلاس پولهای مامان خودش بهاندازه کافی در آن لحظات نفسگیر بود و ما هم هر دو داشتیم زیر سنگینی میز کامپیوتر فرشید که انگار تویش بتن ریخته بودند هنهن میکردیم که مامان ناگهان مثل خانم مارپل پرسید:
- مانیتور اپل از کجا؟
دستم از زیر میز دررفت. فرشید چپچپ نگاهم کرد و گفت:
- الآن پامو به فاک داده بودی الاغ…
ترجیح دادم خفه شوم و حرف زدن را به عهده فرشید بگذارم:
- کامپیوترامونو با یکی از دوستام تاق زدیم.
دو ثانیه بعد پدر هم آنطرف چهارچوب در ظاهر شد:
- چی تاق زدین؟
نمیدانم فرشید فیالبداهه این دروغها را از کجایش درمیآورد:
- دوستم میخواد کافینت بزنه، دو تا کامپیوتر داغون و یه کم پول بیشتر به دردش میخوره تا یک کامپیوتر خفن مثه این. بابا حال میکنی چه خوبه؟
بابا دستی روی سیبِ گاززده سیاهِ پشت مانیتور نقرهایرنگی که روی تخت دمر کرده بودیم کشید و گفت:
- یه کم پولش یعنی چقدر؟
فرشید میز را همانطور کجوکوله وسط اتاق من ول کرد و کنار مانیتور روی تخت نشست. انگار مانیتور حیوان ملوسی باشد که دارد نازش میکند:
- شما و ترمه خانومو خدا داده به ما واسه چی؟ واسه اینکه مثه کوه پشتمون بهتون گرم باشه.
مامانم درحالیکه با کف گیرش میدوید طرف آشپزخانه گفت:
- از پولای من بردار. سر ماه از بابات میگیرم.
بابا خندید و قائله ختم شد؛ اما کاش ختم نمیشد. کاش مجبور میشدیم همان موقع این مانیتور لعنتی را پس بدهیم.
روز اول سر كار كردن با كامپيوتر دعوايمان شد. باز شیر و خط انداختیم و قرعه به نام من افتاد. فرشید که از دستم دلخور هم شده بود، با مامان و بابا رفت خرید از هایپر مارکت. من ماندم و کامپیوتر اپل و البته یک نصفه لولپیچِ وید که در این تنهایی مجلل با راحتیِ خیال روشنش کرده بودم و حالش را میبردم. بدجور جو گرفته بودم. انگار صندلی اتاقم تبديل شده بود به صندلي چرم دست دوزِ قرمز مرسدس بنزِ جی تیِ فاینال ادیشن[۱]. چسمثقال وید را چنان لای دو انگشتم گرفته بودم و پُك میزدم که انگار سیگار کوبایی گورخای بلَک دراگون[۲] میکشم. حال توپ و عجیبی داشتم. دو تا کاربر درست کردم، یکی برای خودم یکی برای فرشید و شروع کردم به فولدربندی و انتقال اطلاعات از هارد به کامپیوتر كه نفهميدم چرا مانيتور سياه شد. اولش فكر كردم شايد چشمهایم سياهي رفت، اما بعدش فكر كردم لابد اثر ويد است. گویی صفحه مانیتور تبديل شد به يك پنجره كه من داشتم از آن تو خودم را تماشا میکردم. یا يك آينه كه تصويرش با من فرق داشت. من آن تو بودم اما شايد منِ چند سال ديگر. من آن تو بودم اما توي اتاقم نبودم. با کت و شلوار و شقیقههایی کمی سفید، توی یک اتاق نشسته بودم. انگار کارمندی رئیسی چیزی باشم؛ اما حالم اصلاً خوب نبود. رویم فشار بود. فشاری که از اینطرف مانیتور میتوانستم آن را حس کنم. میخواستم از جایم بلند شوم اما انگار یکی من را گرفته بود و بهزور پای مانیتور نگه داشته بود. مثل حالتی که اکثر آدمها راجع به نشستن بختک روی سینهشان شنیدهاند. بختک نشسته بود روی کل وجودم و چشمهایم را بهزور قلاب کرده بود توی آن مانیتور لعنتی. انگار حتی نمیتوانستم پلک بزنم. فرشید که دستش را گذاشت روی شانهام کنترل بدنم آمد دستم.
- چته؟ چرا رنگت پریده؟
مستقیم رفت طرف پنجره و آن را چهارطاق باز کرد:
- خاکبرسرت بوگرفته اتاقو لعنتی. چقدر زدی مگه؟ بتمرگ تا برات آبقندی چیزی بیارم.
سریع از اتاق بیرون رفت و در را هم پشت سرش بست. من با حالی زار و نزار روی تخت دراز کشیدم و وید و شکم خالی و این چرندیات را دلیل حالم تلقی کردم.
حالم که بهتر شد با فرشید نشستیم یک ربع بیستدقیقهای به وررفتن و فولدر بندی کردن. دیگر کاملاً مطمئن شدم، حال گندم مال وید بود و بس؛ اما فردایش دوباره بعد از نیم ساعت همان اتفاق تکرار شد. این بار من توی زندان بودم. رفته بودم ملاقات فرشید. با همان کتوشلوار کمی مسنتر از دفعه قبل. بازهم حالم خوب نبود. انگار فشاری روی قلبم بود. آنقدر درد شدیدی بود که حتی تا چند دقیقه بعدازاینکه بابا بزند پشت سرم و بتوانم از آن وضعیت بختک افتاده نجات پیدا کنم، ادامه داشت. دیگر داشتم مطمئن میشدم این مانیتور لعنتی یک کاریش هست.
- فرشید کامپیوتره چطوره؟ حال میکنی باهاش؟
- آره لعنتی. عالیه. همین وضعیت اشتراکیش که باید توی اتاق عن تو باشم ضایع است فقط.
- د من به تو چی کار دارم اصن؟
- فرهاد بیا ماهبهماهش کنیم. یه ماه اتاق تو، یه ماه اتاق من…
بابا که داشت حرفهایمان را گوش میداد گفت:
- زده به سرتون دیگه؟ هرماه میخواین بزنین دیوار و کم درو داغون کنین و این میز هیبتو از این اتاق به اون اتاق کنین؟
- خب پس بابا یکی برای من بخر این مال فرهاد.
- یکی برای من بخر این مال فرشید از همین الان هم مال تو.
- خفه جفتتون. کره خرا رو ببین! میبرند و میدوزند. هنوز بقیه پول این یکیو ندادم به مامانتون.
تمام مدت منتظر بودم فرشید بنشیند پای کامپیوتر تا ببینم برایش اتفاقی میافتد یا نه. توی مغزم محاسبات میکردم:
- یعنی احتمال داره این کامپیوتره بعد از نیم ساعت سهربع دیوونه بشه؟ یعنی داره یه دنیای موازی بهم نشون میده؟ از منی که من نیستم ولی منم؟
فرشید نشست پشت کامپیوتر و من هم مثل گربهای که کمین کرده تا موشش توی تله بیفتد، نشستم و به او خیره شدم. ده دقیقه یک ربع که گذشت حوصلهام سر رفت. موبایل مامان را از کنار دست فرشید برداشتم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرام. دو سه تا عکس با بیکینی از استوری دخترخالههایم در کلوز فرندشان به فرشید نشان دادم و قهقه زدم به خنده. بعدش حواسم رفت به تگ یکی از دخترها. اکانتش را برداشتم و با یکی از آیدیهای فیک خودم رفتم به مخ زنی. نمیدانم چقدر گذشت چیزی شاید بیشتر از دو ساعت تا در گذاشتن یک قرار حضوری به موفقیت بیبدیلی نائل شدم و تازه یاد فرشید افتادم. هنوز داشت با کامپیوتر کار میکرد. سرم را کج کردم به مانیتورش نگاه کردم. هیچچیز غیرعادیای وجود نداشت. من که سرم و تنم از یاد آن دختر بیکینی فیروزهای که اسمش نلی بود گرم شده بود، کل فرضیاتم راجع به مانتیور و مشکلش را فراموش کردم و شروع کردم برای فرشید شیوه مخ زنی جدیدم را تعریف کردن؛ اما فرشید همان طور مات و مبهوت به مانیتور خیره مانده بود و دستش هم روی موس تکان نمیخورد. از جایی که روی تخت دراز کشیده بودم با سر انگشت پا زدم به پهلویش و گفتم:
- هو! با تو دارم حرف میزنم یه ساعت.
فرشید به خودش آمد. به من که نگاه کرد لپهایش قرمز بود. چشمهایش شاد و خندان بود. یک جور خجالت توی صورتش بود که انگار همین الان از وسط لاو ترکوندن با یک دختر خوشگل درش آورده باشم.
- جان چی میگی؟
- گوش دادی چی گفتم؟
چند روزی مشغول نلی بودم و برای بار سومی بود که بیشتر از نیم ساعت یا سه ربع پای کامپیوتر مینشستم که دوباره همان بلا سرم آمد. این بار بالای قبر یک نفر ایستاده بودم و هاق هاق گریه میکردم. چه گریه ای. هیچ وقت توی عمرم به اندازه آن لحظه از ورود ناگهانی توله سگ های فامیل به اتاقم و ورجه ورجه کردنشان روی تخت و دست انداختنشان دور گردنم خوشحال نشده بودم. خاله و دخترخاله هایم با بچه های کوچک و شلوغشان آمده بودند خانه ما و این فسقلی ها مثل همیشه توی تمام سوراخ سنبه های خانه وول میخوردند. دیگر فرضیه ام داشت تکمیل میشد. همینطور توی افکارم داشتم حالات فرشید را بررسی میکردم. بر عکس من که هر بار پای این مانتیور لعنتی مینشستم و حس های غمگین و عن بهم دست میداد، فرشید تجربه های خوبی میکرد. آخر یک بار همین پاچه مامان را چنان گرفت که چرا بدون اجازه وارد اتاق میشود و ضد حال میزند که همه مان شاخ در آوردیم. عکس العملش آنقدر ضایع بود که بابا توی آشپزخانه با شیطنت از مامان پرسید:
- داشت پورنی چیزی نگاه میکرد؟
- نه. اتفاقا خوبیه این مانتور گنده همینه که راحت میشه دید بچه ها دارند چی کار میکنن
- پس چرا این طور قاط زد؟
- دیوانس. چی بگم.
- حتما داشته با یکی چت مت میکرده. از این سکسی پکسیا.
- عه! ناصر تو هم! چندشم میشه این چیزا رو میگی راجع به بچه ها.
اما بابا با شیطنت میخندید. دیگر دلم نمیخواست پای آن مانتیور لعنتی بنشینم و از توی آن پنجره به منی زل بزنم که بیچاره و مفلوک بود. دیگر نمیخواستم قلبم و سینه ام را پر از فشار دردی کنم که مال من نبود. اگر هم بود مال الانم نبود. پس رفتم به فرشید گفتم:
- بیا فرشید ببرش توی اتاق خودت.
- جدی؟
- آره خدایی.
بابا گفت:
- اتاقاتونو عوض کنید راحت تره.
- نه بابا کلی خورده ریز داریم. همون یه میز و یه کامپیوترو ببریم راحت تره.
و کامپیوتر به اتاق فرشید منتقل شد و من هم هر وقت کاری داشتم زیر بیست دقیقه انجامش میدادم. تازه داشتم میفهمیدم چرا پسر فروشنده تأکید کرد بیشتر از بیست دقیقه نشود؛ اما از طرفی فرشید هیچ نوع اشارهای به غیرعادی بودن کامپیوتر و کارکردش نمیکرد. خیلی هم با آن حال میکرد. من هم سرم بند شده بود به نلی. بیخیال کامپیوتر و فکرهایم شده بودم؛ اما یک روز که برگشتم خانه دیدم، کامپیوتر سر از وسط میز ناهارخوری درآورده. با تعجب به بابا که پیروزمندانه داشت به من پز میداد نگاه کردم و به فرشید که خودش را زده بود به آن راه:
- معامله کردیم باهم.
- سر چی؟
- یه لپتاپ ایسوس معمولی براش بگیرم و این اشتراکی مال من و تو. اگه بخوای سهم تو رو هم بدم برو برا خودت یه چیزی بخر که دست به این نزنی.
مامان از آشپزخانه داد زد:
- منم شریک. هنوز پولشونو بهم ندادی. بذار کامپیوتره همینجا بمونه. منم باهاش کار کنم.
چیزی نگفتم و رفتم اتاقم. داد زدم:
- فرشید بیا!
چند دقیقه بعد خیار و نمکدان به دست وارد اتاقم شد.
- راستشو بگو!
- راست چیو؟
- همونی که خودت میدونی!
- د؟ چیو خب؟ مثه آدم حرف بزن!
- خر خودتی! چرا کامپیوتره رو دادی به بابا؟
- گنده بود. چشممو اذیت میکرد. بابا و مامان مدام می اومدن توی اتاقم سرک میکشیدن. پرایوسی نداشتم.
- گه خوردی!
- خودت خوردی. گاو!
پشتش را کرد به من و رفت. دیگر هم هر کار کردم راجع به کامپیوتر با من حرف نزد که نزد. نلی هم توی موبایل من اسکرین شاتی که از صفحه اینستاگرام مامان گرفته بودم پیدا کرد و فهمید که ما چطور زیرآبی میرویم. ماجرا به دخترخالهام کشیده شد و بعد خاله و مامان. بلم بشویی شد که نگو. هرچقدر منت نلی را کشیدم دیگر جوابم را نداد. جوگیر بیمزه پیام داد که دیگر نمیتواند به من اعتماد کند. اعتماد عن! اصلاً معنی بعضی جملاتی که جدیداً بین آدمها مد شده نمیفهمم:
قضاوتم نکن.
آدمی که یکبار دروغ بگه همیشه دروغ میگه.
نمیتونم بهت اعتماد کنم.
و از این کوفت زهرمارها. ما صبح تا شب در حال قضاوت کردنیم. اصلاً مگر میشود بدون قضاوت زندگی کرد. از لحظهای که از خواب بیدار میشویم مغزمان دارد قضاوت میکند:
هوا گرم است.
سرد است.
خستهام.
خوشحالم.
خوب خوابیدم.
بد خوابیدم.
چای زیادی دم کشیده.
بابا زیادی خوشحال است.
حتماً شب قبل خبری بوده.
مامان اعصاب ندارد.
دخترخاله تازگی چقدر چاق شده.
فرشید مثل گاو میخورد.
اساس مغز ما قضاوت کردن است. بنای پردازش کردنش قضاوتی است. آنوقت قضاوتم نکن. لوس. خب قضاوت نکردن به معنی دروغ گفتن است؛ یعنی از صبح تا شب هم با هر بار پنهان کردن یا بیان نکردن این قضاوتها داریم به هم دروغ میگوییم. پس از بیخ و بن همهمان غیرقابلاعتمادیم. توی این هیر و ویر بودم و موضوع بحثم با فرشید منحصر شده بود به همین چیزها که یک روز متوجه شدیم خبری از کامپیوتر اپل روی میز نهارخوری نیست. مامان و بابا بدون اینکه کلمهای با ما مشورت کنند یا حرفی بزنند، آن را سر به نیست کرده و دو تا لپتاپ گذاشتند جلوی روی من و فرشید و بعدش هم انگارنهانگار. درحالیکه من مطمئنم یک ککی به تنبان آن کامپیوتر بوده و باور دارم که باید راجع به آن باهم حرف بزنیم. شاید امروز موقع نهار بحثش را پیش بکشم. اصلاً بهتر است راستش را بگویم که توی آن کامپیوتر لعنتی چه دیدهام!
[۱] آخرین نسخه از مرسدس بنز SLS AMG است که GT Final Edition نام دارد و فقط ۳۵۰ دستگاه از آن تولید شده است.
[۲] Gurkha Black Dragon
این برند گرانترین سیگارهای دنیا را دارد. طول هر نخ آن ۲۱٫۵ سانتیمتر است. جعبههای استخوانی آن با دست کندهکاری میشوند. بسیار نایاب است و فقط در فروشگاههای برگزیده دنیا پیدا میشود. نام گورکا، لقب مردم نپال است. قیمت این سیگار ۱۱۵۰ دلار است.
یک پاسخ
خیلی خوب بود 😻 دلم خواست بعد اون کتاب این مانیتور رو برم بشینم نیم ساعت پاش ببینم به من چی نشون میده😬