English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

یَنی منو دید پشت پنجره؟

۱۴۰۰-۰۱-۲۸

 

نمیدونم واقعن منو بوسید؟ آخه اون روز خیلی چِت بودم. عرشیا میگه خیلی هندی بوده. نمیشه وسط پارک بوسیده باشَدِت. میگه توهم زدی. نمیدونم. حتی اگرَم این کارو نکرده باشه، بازم به نظرم این تصورِ قوی ای که توی ذهن من مونده، یَنی اون کارو کرده. آخه هر وقت یاد اون لحظه می افتم، قلبم به تاپ تاپ میفته. اصن تا حالا تو زندگیم همچی حسی رو تجربه نکرده بودم. مطمئنم حسم اون لحظه صدبرابر، بیشتر ازینی بوده که الان دارم. چقَد عرشیا بِم خندید. گفت از تَه شانس آوردم ماجرای اون شب اون طوری تموم شده. اون شب هیشکی خونه نبود. منو طبق معمول تنبیه کرده بودنو یکتاجونشونو با خودش برده بودن بیرون شام. حالا انگار که خیلی هم واسه من مهمه. میبَرَنَم شام بخورم، بعد هی میگن «نخور! نخور! چاقتر میشیا!» خب بشم. اَصَن من دوس دارم چاق باشم. چقدرخوبه پوریا قدش بلنده. اگه پوریا بگه «لاغر شو» لاغر میشم؛ اما حتمن همونطوری منو دوست داش که یهو کشیدَم توی بغلشو اونجوری تموم لبامو کرد توی حلقش. لَنَتی! اَصَن فِک نمیکردم تُف مالی اِنقَد کیف بده. همیشه توی این فیلما میدیدم و عَق و عوق میکردم. عرشیا راست میگفت «این تا اداها تا وقتیه که تجربه ش نکردی». عرشیا منتظره که امشب پوریا رو ببینمو یه موجود دیگه از کار در بیادو کلی به ریشم بخنده. اَصَن من نمیدونم چرا بعضیا به جای عکسِ پروفایل، عکسِ خرو گاوو دسته بُزو هر چیزی میذارن، جز عکس خودِ واموندَشونو. کاشکی پوریا واقعنی همون شکلی باشه که ازون شب توی ذهنم مونده. خواستم یکی دو بار بِش بگم یه عکس بِفرِس از خودت، ولی خیلی خَزوخیل بود اینکار. عرشیا میگه حتمن یه ایرادی تو قیافه ش هس که عکس نذاشته واسه پروفایلش. چیزی که من ازون شب توی یادم مونده اینه که حداقل بیس سانت از من بلندتره. پس باس صد و نود قدش باشه. چِشو چالِش خیلی یادم نیس، اما حتمن مثه همه پسرای ایرونی چشم و ابرو مشکیه. مهم دماغش بود که اَصلَن بزرگ نبود، مثه خیلی ازین بچه چیزای دوروبرِ مام عملی نبود. وای چقدر بدم میاد از دماغای عمل کرده. اَصَن تنها پز کل قیافه من همینه که بدون عمل وَعضِ دماغم از یکتا بهتره. میگن بچه اول شکل مامانش میشه، بچه دوم شکل باباش. خدا رو شکر که من دماغم به بابام رفته! وگرنه منم مجبور بودم مثه یکتا عمل کنم. بعد اونوقت چطوری از هر کی دماغ عمل کرده بدم می اومد؟ آخه دماغ مامانم باید خیلی ضایع بوده باشه که حتی حاضر نیس به ماها که بچه شیم عکسای قبل عملشو نشون بده. اگه مامانم بفهمه من با پوریا دوس شدم. اگه بفهمه اون شب دم گلوی چَن نفر چاقو گذاشتم. اصلن بفهمه! تقصیر خودشه که پول توجیبیمو قطع کرد! اصن تقصیر خودشونه که عمو عرشیا رو فرستادن آمریکا! تنها رفیق من توی این دنیا عرشیا بود. چرا تبعیدش کردن اون سرِ دنیا. هر چی به بابام گفتم حداقل بفرستش سوئیس که دو ماه تابستون که تبعیدم میکنین لِزین به زور زبان تو حلقم فرو کنین، بتونم ببینمش، گُه بازی درآوردن گفتن «سوئیس، عرشیا رو سرِ سه سوت دیپورت میکنه». البته تقصیر خودمم بود که به بابا گفتم با عرشیا مواد زدم. فِک کردم مثه قضیه آبجو، روشن فکر بازی در میاره و میخنده؛ ولی زد به اون رَگِ بازاری بازیِ غُربَتیش. نمیدونم واقعن فرق الکل با مواد چیه که اونجا اونقد کوول برخورد کرد و اینجا سرِ سه چارتا چُس دودِ الکی، اونطور کولی بازی راه انداخت واسه عرشیایِ طفلی.اصن آدما همینطوری ان. الکی ادعا میکنن که دوسِت دارن. ولی در واقع تا وقتی دوسِت دارن که واسَشون دردسر نداشته باشی. هرچقد عزیز باشی، همچی که درد و مرِضِت خسته کننده و یکنَواخ شه، پَرِتُ باز میکنن! واسه همین بابام با اون همه ادعاهای روانشناس طوری و بافرهنگیش از داداش کوچیکش گذشت و ردش کرد رفت. نمیدونم اگه منم دردسر بشم میفرستنم امریکا پیش عرشیا یا میفرستنم به اون گشتاپوی مسخره توی لزین؟ اگه بفهمن اون شب چی کار کردم چی؟ اصلن بفهمن! حتی اگه بفهمن هم بلدم چه طوری رگ روشنفکری چَن سال سوئیس زندگی کردنِ بابامو بالا بیارم. از این مدل اداهای خوش در میارم. بِش میگم درسته که اون شب واسه تلافی اینکه پول توجیبمو قطع کردی رفته بودم خف گیری و قبول هم دارم که کارم بد بوده، ولی بخدا مردم یکی از یکی از من بدبختر بودن. یَنی واقعن اگه تو محله پولدار نشین مشهد از توی جیب ملت فقط یه موبایل داغون در میاد و یه مَن-کارت یا دستمال کاغذی ده بار مصرفیِ کثافت و ته سیگار، توی بقیه محله ها وضع چطوریه؟ اون وقت به بابام میگم درسته که کارم بد بود، اما نتیجه ش به دو دلیل خوب بود و روی بقیه زندگی من اثر مثبتی داشت. اول اینکه فهمیدم به جای خف گیری کافیه دو تا تیکه ازین طلاملاهای جوادی که توی کشوم دارم بفروشم. نه نباس اینو بگم. میگم که اول اینکه فهمیدم من خیلی خوشبختم. حداقلش اینه که یکی جیبمو بزنه اونطور مثه اون بدبختا آبروم نمیره. طفلی اون پسره که فقط از توی جیبش ته سیگارِ مصرف شده درومد. خودشم میخندید اُسسکُل! خب پس اثر خوب اولش اینه که من قدر زندگیمو میدونم و در اوج بی پولی خیلی پولدارترم از خیلیا و دوم اینکه پوریا رو دیدم. پوریا. ولی پوریا رو نمیتونم بگم. دومی وجود نداره. یه اثر داشت که همین. میخوام از پوریا خف گیری یاد بگیرم. پوریا رو نباید رو کنم.  ولی چه بد ضایع شدم جلوی پوریا. وقتی چاقو رو گرفتم جلوشو و گفتم «هر چی داری رد کن بیاد»، نفهمیدم چطوری مچ دستمو گِرِف و برد پشتم و بعد دستاشو اونطور دورم حلقه کرد و تا بخوام به خود بیام کل لبام توی دهنش بود. عرشیا میگه «میخواسته تحقیرت کنه، فک نمیکرده پا بدی و ادامه بدی. میخواسته بهت بگه اگه تو لاتی واسه ما شوکولاتی». ولی من فک میکنم اون زودتر از من فهمیده بود که ما جفت روحی همیم. نمیدونم یک ربع؟دو ربع؟ سه ربع؟ چقد طول کشید اون لحظه. یادمه دلم نمیخواس تموم شه. خودشم وقتی که سرشو ازم دور کرد یه نفسِ عمیق کشید و گفت: «چی کارَم کردی تو دختر». نمیدونم اصن جواب این حرفشو دادم؟ اصن چیزی گفتم؟همونجا ازم پرسید «تو با این قیافه و دک و پز چرا خف گیری میکنی؟» یا بعدش بود؟ چه خوبه که شهرداری پول نداره و چراغای پارکا رو خاموش میکنن. وای که دلم میخواست تموم اون شب توی پارک کنار هم میموندیم. خاک بر سرِ یکتای میمون که بِم زنگ زد، اگه دو سه تا کام دیگه وید میزدم، حتمن خودم واسه بوسیدنش پیشقدم میشدم. ولی ساعت دوازده و نیم شب بود. مامان جِرَم میداد، اگه بلافاصله بر نمیگشتم خونه. مامان نباس حالا حالا ها بفهمه پوریایی وجود داره وگرنه باز بیرون رفتنمو هم قدغن میکنه. اون شبم شانس آوردم دلشون برام تپیده بود. فک کردن دلم گرفته رفتم تا پارک. نمیدونستن دارم تو پارک با پوریا چی کار میکنم. مثه اینکه رنگم بدجور پریده بود. بابا قرمزی چشامو تعبیر کرد به گریه کردن. شنیدم که آخر شب به مامانم گفت «داری خیلی بِش سخت میگیری. این بچه دلتنگِ عموشه. همه عمرش مثه دنباله به عرشیا چسبیده بوده، اینقد با سخت گیریات عذابش نده». مامانم هم عذاب وجدان گِرِف، مهربون شد. اومد روی تختم نشست و شروع کرد به ناز کردنم. طفلی نمیدونست اون لحظه دارم تصور میکنم، اگه پوریا سرمو ناز کنه چه حالی داره. چقد این بشر همه کاراش جذاب بود. بیخود نیس دارم پر پر میزنم واسه امروز. چطو با اون همه مُنگُل بازی ازم خوشش اومد و شمارشو تو موبایلم سیو کرد؟ اصلن سیستم شماره دادنشم ردیف بود. خوشم اومد. خداکنه امروز از قیافه ش توی ذوقم نخوره. این خاطره ای که ازش توی ذهنم مونده خیلی خوبه، اما عرشیای گوساله میگه: «بخندم بهت بری روی صورتش سه چارتا رد سالَک باشه و صورتش مثه صافی  سوراخ سوراخ! اونوقت قیافه ت دیدنیه». راست میگه دیدنیه. خیلی تو ذوقم میخوره. الان ترکیبی از رت باتلر و همفری بوگارت دارم توی مغزم حتی رنگی تر و جذاب تر. اَصَن قیافه چه اهمیتی داره؟ مهم لباش بود و اون طرز بوسیدنش که عرشیام قبول کرد یارو حرفه ای بوده. خب شاید بهتر باشه دوباره تو تاریکی قرار بذاریم، اما عرشیا راس میگه نمیشه که تا ابد این کارو بکنم. بالاخره باس قیافشو ببینم. چه حالی کرد با چاقوی باگ-اوتم[۱]. همه فقط توی چاقوها سوئیس آرمی[۲] رو میشناسن. تا حالا به جز خودمو عرشیا و یه یارویی تو شمال اون سال که رفته بودیم محمود آبادT نارنجستان ندیدم که چاقو بشناسه. باید ازش بپرسم ببینم کیل بیلِ[۳] تارانتینو[۴] رو دیده؟ یا اون صحنه هایی که توی فیلم گَنگز آو نیویورک[۵]، دنیل دی لویس[۶] با دیکاپریو[۷] چاقو بازی میکنه. اگه ندیده باشه چقد چیزی دارم که بِش نشون بدم حال کنه. کسی که چاقوی ساگ ایجس ای تی[۸] رو میشناسه، حتمن این فیلمارَم دیده. یَنی میشه کسی گنگز آو نیویورکو ندیده باشه؟ آره! مامانم! یکتا! حتی بابام! اگه پوریا یه اِپسلین شبیه اینا باشه، میپیچونمش بره. ولی بعد دوباره همچی کسیو چطو گیر بیارم که اینجوری آدمو ببوسه. تا قبل ازین فک میکردم من اُسکولم که از سِ.ک.س و مِکس و این چیزا خوشم نمیاد؛ اما اون شب، فهمیدم این خبرا نیس. اصلن اون شب چه فاز بدی داشتم. شایدم به قول پوریا اَبسِنت و وید با هم نساخته و پرخاشیم کرده بوده. چه شانسی آوردم خِفتِ هرکیو گرفتم، شاسکول از کار درومد. اون یارو فازش چی بود که توی جیبش گیره کاغذ داشت؟ یا اون خل دیگه که ته سیگاراشو تو جیبش جمع میکرد. ملت رد داده ن بخدا. ولی دلم براشون سوخت. از اون شیش هفت نفری که خِف گرفتم، حتی یه نفرَم پولِ درست و درمون تو کیفش نداش. توی خونه مونو میگشتم ازین بیشتر پول گیرم می اومد. حتی موبایلاشونم داغون بود بدبختا. بدبختتر از من، اونا بودن باز. فک کردم توی این دنیا فقط جیب خودمه که خالیه. باید به پوریا بگم یه بار شراکتی خفتِ مامانمو بگیریم. همیشه توی کیفش کرور کرور تراول داره، ولی لَنَتی مثه بابام نیس که حساب پولاشو نداشته باشه. دست بزنی تای تِراوِلا عوض شه، میفهمه یکی سروقت کیفش بوده. به قول خودش هر چی نباشه دختر کاملیان، معروفترین طلا فروش مشهده. اگه محدودیت تردد شبانه نداشتم، امشَبَه رو هم با پوریا توی تاریکی قرار میذاشتم. میترسم تمام اون چیزایی که اون شب تصور کردم توهماتِ ذهن خودم بوده باشه. چقد عرشیای الدنگ بِم بخنده. پوریا که چِت و پِت نبود نه؟ اولش که هَنوو وید نکشیده بودیم، اون حالش اکی بود؟ آره ؟ یَنی منو درست دیده؟ اینکه چاقم؟ چاق که نیستم. به قول بابام واضحم. هَنوو اونقدا چاق نشده م که بِهِم بگن چاق. نی قلیونم نیستم خب . پُرم. یَنی امرو چی بپوشم که کمتر چاق دیده شم؟ من درشتم. اصلشنم چاق نیستم. تازشم دختر باس قد بلند و درشت باشه. چیه مثه یکتا چُغُک! انگار نه انگار پَن سال از من بزرگتره. فک کنم همون لباسای اون شبمو بپوشم. چی تنم بود اصن؟ یَنی اِنقَد چِت بودم که یادم نمونده چی پوشیده بودم؟ خوب شد شمارَشو بِم داد وگرنه با این حرفای عرشیای گُه، خودمم شک میکردم کل ماجرا توهم بوده. دیشب که بِم گفت از سومین خف گیریت داشتم ردتو میزدم و توی دلم به ریشت میخندیدم، خیلی خجالت کشیدم. یَنی بِش بگم پونزَه سالمه؟ نگه بچه م باهام به هم بزنه؟ ولی همه فک میکنن من خواهر بزرگه م. امکان نداره شک کنه. حالا بعدنا بِش میگم. دلیلی نداره اصن آدم به یه غریبه اعتماد کنه و کل زندگیشو بِش بِگه. سن یه مسئله شخصیه. به کسی ربطی نداره کی چَن سالِشِه. تازه عُمرَن بفهمه من چَن سالمه. پارسال که با عرشیا میرفتم کافه، همه فک میکردن من دوس دخترشم. هیشکی باورش نمیشد من یازده سال از عرشیا کوچیکتر باشم. کمِ کمِش بیست ساله دیده شم. یَنی واقعن واقعنی امروز میخواد منو با خودش ببره خفگیریِ واقعی بهم نشون بده؟ اگه بگیرنمون چی؟ سگ تو ذات این عرشیا بیاد که باز، زیرِ دلِ منو خالی کرد. کاش بش بگم بیخیال خِفگیری بشیم بریم باغ ما مَجیکی، ویدی چیزی بزنیم، های شیم. عرشیا میگفت «اگه بخواد از کسی خوشت بیاد باید حالتو تو هوشیاری باش ببینی». بعد رفتن عرشیا این اولین باریه که حالم خوبه. هیجان دارم. خوشحالم. از وقتی عرشیا رَف، اینا با من مثه یه زندونی محکوم به ابد رفتار کرده ن. همه کلکسیون چاقوهای عرشیا رو که دستم امانت گذاشته بود، ازم مصادره کرده ن. خوبیش همینه که نمیدونن چَن تا چاقو دارم واسه خودم. یَنی خودشون نمیفهمن که رفتارشون چِقَد با من بده؟ اون بابام که باید دکترای روانشناسیشو بزنن توی مغز سرش. البته بازم که از مامانم بهتره. ولی تهِ تهِش بچه فرش فروشه نه روانشناس. اگه روانشناس بود که میفهمید این چند وقت من چقد حالم بد بوده. عرشیا راس میگه. بابام دکترا رو واسه کلاسش گرفته نه واسه محتواش. تازه اگه به قول عرشیا واقعن دکترا گرفته باشه. کی میدونه اون سالا بابام تو سوئیس چی کا میکرده. دکترای بابام هم احتمالن، مثه عرشیاس که باس فک کنه ببینه شیش هشتا میشه چَنتا، اونوَخ فوقِ لیسانسِ سازه داره. یَنی اگه پوریا بفهمه من دانشجو نیستم باهام به هَم میزنه؟ اگه دیدم خیلی رابطه مون فاز میده، بِش نمیگم. اگه فاز نداد میگم. اگه فاز داد و شوخی شوخی عاشق شدیم چی؟ عرشیا میگه «عشقو الان نمیفمی. الان هر چی هست هورمون و کِشِشِ شیمیاییه». میگه «بعد ده سال تازه میفهمی که عشق بوده یا نه». کثافتِ دلقک. میگفت «امیدوارم کشش شیمیاییت، شیمیایی از کار در نیاد.» اگه از قیافه ش تو پَرَم بخوره چی؟ یَنی بِش تکست بدم که یه عکس بفرسته؟ اما هر چی پوریا تا حالا ازون شب گفته با اون چیزی که من یادم میاد یکیه. بعید میدونم توهم زده بوده باشم. ازون پسر مرباهه که دلم برای اون موبایل صد جا شیکسته ی چسب زده اش سوخ، تو فاز من بوده. من رفتم طرف پوریا؟ یَنی واقعن جرئت کردم برم خفتِ اون آدمِ به اون گُنده ای رو بگیرم؟ فک کنم خودش اومد تو شیکمم پُررو بازی در بیاره، منم چاقو کشیدم. آره. همینکارو کرد. اصن اون یه ساعت تو نخ من بوده. من که فقط ریزه میزه ها رو شکار میکردم. واسه همین همه شون این قد گَته گدا از کار درومدن! اگه قبول کنه که نریم خف گیری و بریم باغ ما مَجیک بزنیم خیلی خوب میشه… پول از کجا بیارم مَجیک بخرم؟ ازین طلاملاهام یه چیزی بردارم، ببریم بفروشیم ینی؟ یا واسه بابا فاز دلبری بازی های یکتا رو بردارم؟ توباغ اَبسِنت داریم؟ اَبسِنت بردارم از خونه ببرم شاید رفتیم باغ؟ نگیرنمون بساط شه؟ اصن بهتر نیس به بابا بگم دوستم داره میاد اینجا ویندوزمو درست کنه؟ نه شاید بخوایم دوتایی خفت مامانو بگیریم. هیکلشو نبینن و نشناسن بهتره. پوریا خیلی درشته. میترسم تابلو شه. شایدم اصن بخوام باهاش دوس بمونم نمیدونم. خیلی فاز برداشتم دوباره اونجوری ببوسدم. اگه نبوسید چی؟ اگه مثه اون شب نبود چی؟ خودم پیش قدم بشم؟ اصن هر طور حساب میکنم نمیتونم تو فازِ هوشیاری برم سر قرار. باید توی همین نیم ساعتِ مونده، به ضربِ اَبسِنت هم شده برم بالا که مغزم اِنقَد ضر نزنه واسه خودش. آره. باید اَبسِنت بزنم. عِه! مثه اینکه اون پوریاس با موتور دم پارک! پوریاست؟ آره تو روشنایی هم چقدر قیافه ش خوبه. یَنی میدونه خونه ما اینجاس؟ یَنی اونشب منو تعقیب کرده دیده اومدم اینجا؟ چی کار کنم حالا؟ اگه بفهمه من سنم کمه چی؟ وای خدایا چقد خوش تیپه. یَنی میخواد با موتور بریم خف گیری؟ هنوو که نیم ساعت تا قرارمون مونده. واسه چی دمِ پارک واستاده؟ داره برای من دست تکون میده؟ یَنی منو دید پشت پنجره؟

داستان تمرینی تلفن همراه، شب، چاقو.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

قلاب ماهیگیری پدربزرگ

گائوشینگ جیان، ترجمه امیرحسین اکبری شالچی، نشر روزگار، ۱۳۹۱، ۱۵۲ صفحه. مشتمل بر ده داستان: رفیق گرفتگی عضلات تصادف بیست‌وپنج سال پرستشگاه در پارک مادر

ادامه مطلب »