English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی‌خی: فرشته آرزوها (قسمت بیست و هفتم)

۱۴۰۰-۰۵-۰۲

خی‌خی از آیسا پرسید: خانم آیسا ملهوف هنوز هم میخوای جای خانم عطیه سوخته دل زندگی کنی یا میخوای برای همیشه برگردی به زندگی خودت؟

آیسا دلش نمی‌خواست از خی‌خی دل بکند.

  • خی‌خی جونم؟ گزینه سومی نداره؟
  • چرا یه گزینه هست… حاضری به‌جای برگشتن به زندگی خودت، مگس بشی؟
  • آره آره… ولی کی میره جای من زندگی کنه؟
  • همیشه یه روح سرگردان بدون پوکه پیدا میشه که جاتو پر کنه… شایدم گذاشتیمت رو آتو پایلت…

آیسا می‌خواست با تمام وجودش بگوید بله حاضرم. تف به این زندگی آدمیزادی. اگر تو کنارم باشی، حاضرم دو میلیون سال دیگر هم زندگی کنم و مگس دوقلوی تو باشم، در همان چند ثانیه کوتاه خودش را با بال‌های ابریشمی صورتی کمرنگ و تن مخملی خاکستری، با عینک ری بن زرد و بعد صورتی تصور کرد و درنهایت عینک دودی ساده را انتخاب کرد؛ اما قبل از آن‌که بگوید بله از خواب پرید. غمی عظیم روی قلبش سنگینی می‌کرد. با چشم‌های باز به سقف خیره شده بود. یاد دیشب افتاد. «حمیدرضام از دستم پرید». از روی تخت نیم‌خیز شد:

  • خی‌خی؟ خی‌خی؟

و به ساعت نگاه کرد. «تا لنگ ظهر میخوابه ها … چند وقته تا ده نخوابیدم؟ خی‌خی كجاست؟» خی‌خی هم با خودش درگیر شده بود. «یعنی آیسا به خاطر من حاضر بود مگس شه؟ حتی تو خواب… قراره این دختر حکمتشو پیدا کنه یا خود من؟» کمی منتظر ماند تا ببیند آیسا بازهم به خوابش فکر می‌کند؟

آیسا از جا که بلند شد چشمش به شیشه‌ای افتاد که دو سومش را خالی کرده بود. «چه مشروبی بود لعنتی… حالا اگه اینقدر عرق‌سگی خورده بودم کارم به سرم قندی نمکی کشیده بود، باید از خی‌خی بپرسم اگه این مدت ته کمد احدو دربیارم، کارما میاد سراغم؟ این کارمای گه هم که فقط زورش به من رسیده. به عطیه که میرسه مهربون میشه میمون… من امروز ورزش نمیکنماااا… دیروز دهنم سرویس… خب خدا رو شکر… فردام ورزش نمیکنم… گفته باشم!».

روی تخت نشست و سعی کرد چیزهای بیشتری از دیشب یادش بیاید. قوطی شکلات افتاده بود روی زمین و موکت را کثیف کرده بود. روتختی هم پر از لک قهوه‌ای شده بود «اوووو… خیلی خب دیگه عطیه توعم… مثه دارکوب داره تو مغز من میخونه لک شد، لک شد… من روحم لک شده پسرت جواب داده به یکی دیگه… تو نگران روتختی‌ای؟ خوبه تازه یه عالمه داری. منو بگو که یه روتختی دارم باید صبح بشورم تا شب خشک شه. البته این از گدابازی خودمه … میتونم دو تا داشته باشم… یعنی خی خی کجاست؟».

وقتی از دستشویی بیرون آمد، خی خی را دید که توی اتاق پر میزند. «به لحاظ روحی احتیاج داشتم خی‌خی آدم بود بغلش می‌کردم. یا شایدم من مگس بودم، اون منو بغل می‌کرد…».

  • تو نمیتونی یه بغل ساده دوستانه رو تصور کنی؟ حتی تو فکراتم باید کار به جای باریک بکشه؟
  • خب چی کار کنم… من دو تا تصویر از مگسا همیشه توی ذهنم دارم، یکی همون که دستاشونو به هم می‌مالند، یکی اینکه روی هوا ازون کارا میکنن… فکر کنم پنج سالم بود که اولین بار کشفتون کردم… رفتم پیش مامانم گریه کردم که …

خی‌خی ادای بچگی‌های آیسا را درآورد:

  • مامان؟ مامان؟ این مگسه روی اون مگسه افتاده داره کتکش میزنه. چه طوری از هم جداشون کنم؟

و از خنده غش کرد. بعد پر زد و روی گلدان برنجی میز آرایش عطیه نشست. آیسا دستش را زیر چانه‌اش زده بود و داشت به قیافه به‌هم‌ریخته عطیه نگاه می‌کرد:

  • شرط می‌بندم عطیه تا حالا خودشو این شکلی ندیده خی‌خی… فک کن که خاطره ازش دیدم تو بیمارستان بعد از زاییدن نگران این بوده که احد یا عزیز میان تو اتاق خوشگل باشه… اون وقت عن ترین قیافه ممکن منو اطمینان دیده فقط تو دنیا… حتی خودمم ندیدم… باور کن… دیدی دستی‌دستی پسره از دستم پرید؟
  • پسره هیچ‌وقت تو دستت نبود که بپره بچه جون. پنج شیش ساله که با این دختره دوسته… از اولشم الکی به دلت صابون زده بودی!
  • خی‌خی تو میدونی از بین همه آرزوهام چرا این یکی بر آورده شد؟
  • نه…
  • راست میگی؟
  • آره …
  • تو تا حالا رئیستو دیدی؟
  • اجازه ندارم راجع بهش باهات حرف بزنم… ولی دیدنی نیست… درک کردنیه…
  • یارو روانی‌ای چیزیه؟

خی‌خی پر زد روی موهای به‌هم‌ریخته عطیه نشست و از توی آینه به آیسا نگاه کرد. می‌خندید، اما نه از همان خنده‌های همیشگی رت باتلری. آیسا پرسید:

  • خب حالا دیدنی می‌شد، چی می‌شد؟
  • خب فرض کنیم دیدنی می‌شد. چه فرقی می‌کرد واسه تو؟

آیسا دو دستش را زیر چانه‌اش زد. خی‌خی از روی موهایش بلند شد، پری زد و دوباره نشست همان‌جا. پاهایش را فروکرد توی موهای عطیه و به او خیره شد:

  • نمیدونم… لابد یه فرقی می‌کرد دیگه … کلاً از این مدل دنیاگردونیش معلومه روانیه…
  • پاشو بچه جون… پاشو یه دوش بگیر… قیافه‌ات عین ایناس که دیشب زیر تریلی بودن…
  • خی‌خی اگه برم توی وان دراز بکشم میتونی بیای تو حموم؟

خی‌خی گفت «اوهوم». درحالی‌که می‌دانست رطوبت زیاد باعث می‌شود تا مدتی بال‌هایش به هم بچسبد، قبول کرد و چیزی به آیسا نگفت. آیسا رفت توی حمام شیر آب را باز کرد و دم در حمام ایستاد:

  • پس من درو باز میذارم، وقتی لخت شدم رفتم تو وان، تو رو صدا می‌کنم، باشه؟

منتظر جواب خی‌خی نماند رفت توی حمام. خی‌خی صدای درآوردن لباس‌هایش را می‌شنید:

  • میدونی که دیشب در همون وضعیت مستی جلوم استریپ تیز کردی؟
  • دروغ نگو، روب‌دوشامبر تنم بود…
  • قبلش بچه جون… بعدشم این هیکل عطیه است به تو چه؟ میدونی تا حالا جلوی چند تا مگس و حشره لخت شدی و اصلاً به این چیزا فکر نکردی؟
  • الآن قضیه فرق میکنه… واسه من تو یه ذهن آگاهی که تازه بهت میاد خیلی هم هیز باشی… راستی خی‌خی تو پسری یا دختر؟
  • دختر…

آیسا سرش را از لای در حمام بیرون آورد. شانه‌های لختش دیده می‌شد و با آن موهای پت و در هم گره‌خورده قیافه‌اش واقعاً خنده‌دار بود:

  • راست میگی؟ یعنی من دوباره شکست عشقی خوردم؟
  • نه بچه جون… شوخی کردم…
  • میمون! گفتم بهت نمیاد دختر باشیا… بخدا گرایش جنسیمو عوض می‌کردم اگه تو دختر بودی… راستی چطوری جنسیتتون معلوم میشه؟
  • خب بستگی به مگسش داره … ولی در همین حد که مگسهای ماده معمولا درشت ترند، قسمت انتهایی بدنشون گرد تره و مگس های نر هم شونه جنسی دارند..

خی‌خی روی هوا پر می‌زد و لبخند می‌زد. هم‌زمان حواسش به زینب و حمیدرضا بود که داشتند برای شام شب برنامه می‌ریختند. صدای شالاپ‌شلوپ توی آب رفتن آیسا شنیده می‌شد:

  • میدونی دیشب چی خواب دیدم؟
  • نه …
  • دروغ میگی میدونی… بیا تو خی‌خی…

خی‌خی روی روب‌دوشامبری که آیسا کف حمام انداخته بود نشست:

  • این‌طوری که من نمی‌بینمت، حداقل روی لبه اون آینه محدبه بشین. چه کیفی میده با اون جوشای صورتتو فشار بدی، نه؟
  • اه حالم به هم خورد دختره پلشت. آدم هر چی به زبونش میاد میگه؟
  • ازون حرفای خودت بهت تحویل بدم؟ انجام دادنش خوبه، گفتنش بد؟

خی‌خی با لذت خندید و از توی آینه به آیسا خیره شد:

  • … لابد عطیه چین و چروکای صورتشو با اون چک میکنه. نه؟ خی‌خی چه خوبه این‌طوری، اینو از رو دیوار می‌کَنَم می‌برم دم تخت عطیه میذارم تو رو درشت تر ببینم از این به بعد. خب نگفتی؟ من میتونم مگس شم؟
  • مگس پوسیده خوار؟
  • نه بی‌مزه … یه مگس مثه تو…
  • نه …

آیسا با انگشت اشاره و شستش یک حلقه درست کرده بود، آن را توی کف صابون فرومی‌برد و می‌گرفت دم دهانش و فوت می‌کرد تا حباب بسازد:

  • عه؟ چرا؟
  • چون باید سال‌ها زندگی کنی… بری و بیای تا به مرتبه من برسی… شاید باید پونصد هزار سال عمر کنی و با بومی‌هایی که الآن شاید فقط تو جنگل‌های آمازون پیدا میشن، نسل‌اندرنسل کارکنی تا بتونی یه مگس مثه من شی… تازه این‌طوری نیست که همیشه با هم باشیم… اصلاً زندگی ما مگس‌ها این وابستگی و انحصارطلبی آدما رو نداره …

آیسا دستش را با حرص روی سطح آب پر از کف کوبید. چند خوشه از کف‌ها پرت شدند روی کاشی‌های حمام، لبه وان و روب‌دوشامبر غنچه شده آیسا روی سرامیک‌های کف:

  • یعنی من حتی مگس هم بشم تو طبقه پایین مایینا می‌افتم؟ من این قدر بدبختم؟
  • بچه جون واسه رسیدن به قله باید قدم اولو برداشت. نمیشه که چشاتو ببندی باز کنی رو قله باشی…
  • اما یه ثانیه کافیه که از روی قله با مغز سقوط کنی پایین. اصلاً من اگه جای این رئیس تو بودم، تمام قوانین دنیا رو برعکس می‌کردم. اون وقت عده بیشتری از موجودات جهان توی خوشبختی زندگی میکردن… الان تو همه جای دنیا ته تهش ده درصد مردم دارند توی رفاه زندگی می‌کنند، بقیه وضعشون حتی از من و امثال منم بدتره… راستی خی‌خی زینب از من هیچی نخواستا…
  • آره میدونم…

آیسا خودش را توی وان سُر داد و سرش را روی پشتی آن گذاشت:

  • بالش چرمی داره لعنتی… آخیش چه کیفی میده … خب من نباید بهش پیله کنم؟ راستی چی شده اینا دست از سر من برداشتن؟ تو رفتی رو مخشون؟
  • اوهوم… دیدم حوصله نداری…
  • درخواست زینب از عطیه چی شد؟
  • حمیدرضا انجامش داد…
  • چرا ندادی من انجام بدم؟ یعنی من عرضه این کارم نداشتم؟
  • نه بچه جون بحث عرضه نبود…

آیسا سرش را فروکرد توی آب. چند ثانیه همان زیر ماند و بعد مثل هیولا ناگهانی از زیرآب ظاهر شد:

  • اگه تو اینجا نبودی، همین الآن دبه می‌کردم برگردم خونمون…
  • چرا؟
  • دلم بغل میخواد… یکی بغلم کنه… کاش حداقل شرط کرده بودم زنه شوهر داشته باشه… الآن به اون اطمینان عن هم راضی‌ام…
  • بگو ببینم بچه جون تو اصلاً اطمینانو دوست داری؟
  • مگه خودت نمیدونی؟
  • میخوام از زبون خودت بشنوم. فکرای آدما وقتی به زبون میان یه شکل دیگه پیدا میکنه…
  • آره … دوسش دارم… یعنی فکر می‌کردم که دوسش دارم … یعنی دوست داشتن همینه دیگه … نیست؟ اولش داغیم و هیجان داریم… مثه همین چیزی که الآن عطیه و آرمان دارن… به‌محض اینکه چاربار ترتیب همو میدیم، سرد میشیم. بعد هم واقعیت همو می‌بینیم و دیگه باید همو تحمل کنیم… بیا … عطیه هم داره فکر میکنه که عشقش با آرمان اگه پاک مونده واسه خاطر اینه که به وصال نرسیده … این چه شاعرانه فکر میکنه… خب بعد هم هی با دیگران مقایسه اش میکنی و میگی از اینکه بهتره … از اون که بهتره… سگ نخوره … باهاش میمونم…
  • خب دخترم با این افکارت کاملا ریدی…
  • یعنی عشقی وجود داره که تا آخر عمر تنورش داغ بمونه؟
  • خب… چیزی که به اسم عشق می‌شناسی درواقع فعالیت سه تا شبکه عصبی توی کله پوکته، یک شبکه که دل‌بستگی و شیفتگی رو کنترل میکنه، یکی که توجه و دلسوزی و اون یکی هم میل جنسی… اگه این سه تا شبکه هماهنگ و متعادل با هم کارکنند تنور عشق همیشه داغه… منتها حلقه اصلی این تنور، حلقه وسطیه، یعنی توجه و دلسوزی، حرف زدن، ارتباط برقرار کردن، فهمیدن، درک کردن… وقتی حلقه وسطی نباشه، همین وضعی میشه که تو و اطمینان دارین… لذتی که اول ارتباطت با یکی می‌بری واسه خاطرِ تحریک یه مدار عصبی خاصه که بهش میگن گیرنده افیونی. گل و مل و این اراجیفی هم که می‌کشی یا کوفت می‌کنی، روی همون گیرنده‌ها اثر میکنه… لذت بردن از مواد مخدر یا الکل عینا شبیه لذت بردن از عشقه…
  • همممم… پس واسه همینه ملت گل میکشن ازون کارا میکنن… میگن حسش قوی‌تر میشه… نگو که …
  • داره به طور کاذب اون مثلثو کامل میکنه…
  • وقتی هم حلقه آخر کار نکنه ملت به هم خیانت می‌کنند؟
  • حالا من نمی‌فهمم خیانت یعنی چی… ولی یه همچین چیزی…
  • چون با بونوبوها زندگی می‌کردی؟
  • نمیدونم…
  • شما خیانت ندارین؟
  • نه بچه جون نداریم…
  • شما فقط اون کارو میکنین که زادوولد کنین؟
  • تا حالا بهش فکر نکرده بودم… اما نه واقعا خوشمون میاد…

آیسا خندید.

  • بی‌حیا… این‌قدر خودتو تو قالب یه مگس بال صورتی با من تصور نکن…

آیسا دوباره خندید. با دست‌های کفی‌اش موهای عطیه را جمع کرد پشت سرش و مثل لباس چلاند. بعد شبیه دم پری دریایی جمعش کرد و انداخت روی شانه راستش. با دست چپ مدام دم موهای عطیه را می‌گرفت و می‌کشید:

  • پس من و اطمینان هیچ‌وقت عاشق هم نبودیم؟
  • خودت چی فکر می‌کنی؟
  • نه … نبودیم… تو درست فهمیدی… همونجا که داشتم انگشتمو فشار می‌دادم روی اون مربع نوریه… حتی یه ثانیه هم به اطی فکر نکردم… اول ها اینی که میگی رو داشتیم… اطی واسه من ابهت استادی داشت و کلی بهم حرفای خوب می‌زد… ولی دیدی بعضی از آدما حرفای خوبشون تاریخ‌مصرف داره؟ تاریخ‌مصرف نه‌ها… یه جوری مثلاً انگار کف گیرشون به ته دیگ میخوره… بعد یه مدت اطی واسه من این‌طوری شد… به نظرم حتی واسه سنش زیادی کم عقل و بچه است… انگار آدم بزرگه رابطه مون منم… من با کارفرما قرارداد می‌بندم… من حساب دخل‌وخرج خونه رو نگه می‌دارم… من حواسم به قبض آب و برق و همه چی هست… میدونی چی میگم؟
  • خب درهرصورت این رابطه ایراد داشته بچه جون… اگه قدرت دو طرف توی رابطه عاشقانه برابر نباشه یا میشه سندروم استکهلم یا میشه زندگی تو قفس یا میشه گروکشی یا میشه ترس یا عادت…
  • ولی واسه عمر ما چهار پنج سال که زمان کمی نیست… هست خی‌خی؟ من یک‌پنجم عمرم با اطمینان دوست بودم… حالا ولش کنم دوباره پنج سال بعدی رو ببینم نفر بعدی چه الاغی از کار در میاد؟
  • نه کاملاً درست میگی… ولش نکن! به بقیه پنجاه سال بعدی زندگیت هم برین…

آیسا غش‌غش خندید. حالش داشت خوب می‌شد و شکست عشقی‌اش را فراموش می‌کرد:

  • اولش شاخ درآوردم… گفتم چه عجب خی‌خی با من موافقت کرد…

کنار دستش چند تا دکمه روی بدنه وان پیدا کرد. یکی از آن‌ها را فشار داد:

  • ای ول جکوزی هم هست…
  • جکوزی مارک یه جور وان داغه که حباب تولید میکنه… مثل ریکا یا اسکاچ… به فارسی باید بگی «آب زن»
  • من بهش میگم جکوزی خیلی هم کیف می‌ده… خی‌خی؟
  • کوفتِ خی‌خی!
  • من هم‌چین عشقی میخوام… ازین عشقا که هر سه تا حلقه‌اش مثه آدم به هم وصله…
  • هم‌چین عشقی هلوپی نمی افته تو دامنت… حتی هلو بپر تو گلو رو هم باید بجوی… وگرنه خفه ت میکنه…
  • وای خی‌خی چقدر دلم می‌خواست الآن بغلت کنم… میگم نمیتونی خودتو آدم کنی یه دقیقه بیای تو وان؟ حالا بیست دقیقه…
  • تو جلوی من در این وضعیت که هنوز مگسم کلی ادا درمیاری، تو نیا، نگاه نکن، فلان بیسار، بعد اگه آدم شم، زرتی میتونم بیام تو وانت؟

آیسا سرخوشانه می‌خندید و معلوم بود حسابی از غل‌غل آب و حجم گرفتن کف صابون‌ها دارد لذت می‌برد:

  • خب اونجوری منم یه نفعی میبرم… این‌جوری فقط تو نفع می‌بری…
  • ای بخیل بدبخت… اینم توی ذات آدمیزاده ها…

آیسا دوباره فیلش یاد هندوستان کرد:

  • خی‌خی جونم… اصلاً این آرزو منو داغون کرد. خیلی کارتون زشت بود… اصلاً حس و حال ندارم از این اتاق لعنتی برم بیرون و اون پسره میمونو ببینم … از دیشب احساس می‌کنم روحم ترک‌خورده…
  • پنجاه شصت سال پیش توی تایلند یه مأموریت داشتم. وقتی کارگرا داشتن مجسمه سفالی یه بودا رو از یه معبد میبردن به یه معبد دیگه، ترک برداشت. کار متوقف شد تا مبادا ترک بیشتر بشه و مجسمه آسیب ببینه.
  • مأموریتت چی بود؟ میتونی بگی؟
  • آره … این بود که یکی از اون کارگرا رو وسوسه کنم توی ترک رو نگاه کنه…
  • خب بعد؟
  • بعد هم مجسمه رو بشکنه…
  • وا چرا؟
  • خب میدونی که من فقط میتونم آدما رو وسوسه کنم… نه متقاعد یا مجبور… پس با خودشونه که چه تصمیمی بگیرند…
  • خب بعدش چی شد؟
  • خب اون کارگر با پتک زد و مجسمه سفالی رو شکست. از توی اون بودای سفالی یه بودای طلایی بیرون اومد که سفاله رو واسه محافظت ازش روش کشیده بودن… میخوام بگم ترک خوردن همیشه بد نیست بچه جون…

آیسا لب‌هایش را مثل بچه‌هایی که قهر کرده‌اند جمع کرد و شانه‌هایش را با ناامیدی بالا انداخت:

  • اگه شانس منه که از توش عن در میاد…

خی‌خی که نمی‌توانست زیاد توی هوای مرطوب حمام بال‌وپر بزند، همانجا روی لبه آینه جا به جا شد و با کلافگی گفت:

  • وای آیسا آیسا … میخوام سرمو از دست تو بکوبم تو دیوار… من برم به آسمون بگم واسه تو یه شاهزاده با اسب سفید بفرسته ببینم از توی اون چی فاضلابی بیرون میکشی…

آیسا با خوشحالی سر جایش نشست و اصلاً حواسش به این نبود که بالاتنه عطیه کاملاً از آب بیرون است:

  • پس بی‌زحمت اگه خواستی درخواست کنی با جزئیات و دقیق درخواستش کن… الآن اسب به درد من نمیخوره واقعاً… شاهزاده‌ها هم که همه این سر و اون سر دنیا ویلیون و سیلون دارند چوب کارهای باباهاشونو میخورن، من یه پسر خوش‌تیپ، چشم قشنگ و پولدار میخوام که به‌جای اسب سفید هم یه پورشه ای، مازراتی ای، بوگاتی‌ای، سگ نخوره بی ام ای چیزی داشته باشه. ممنونم درخواست دیگه ندارم…

خی‌خی با تأسف سرش را تکان داد و گفت:

  • اما احد همه اینا رو داشت، پس چرا عطیه خوشحال نبود؟
  • مممم… بی‌زحمت شخصیتش هم جذاب باشه… پایان سفارشمو اعلام میکنم.
  • شخصیت محمودرضا هم در نظر اول خیلی جذابه … هیکلشم که دیدی… اون روز داشتی قورتش میدادی سر صبونه…
  • خی‌خی جونم نمیخوای آرزومو برآورده کنی بیخود ازم سفارش نگیر دیگه اه. احساس شکست عاطفی‌ای که الآن از تصور آرزومو و برآورده نشدنش بهم دست داد از شکست عشقی دیشبم بدتر بود… این آرزو داشت واسه خودش اون ته مه های وجودم دل ای دل می‌کرد، کشیدیش آوردیش بیرون …
  • کله‌پوک حرف من اینه که آدما روابطشونو با هم می‌سازند…

آیسا مثل بچه‌هایی که دارند تمام تلاششان را برای متقاعد کردن مادر و پدرشان می‌کنند، با سماجت گفت:

  • تو اینا رو واسه من بفرست… بعد یه مدت بیا دیدنم … ببین ریدم یا نه… نظرت چیه؟
  • حالا تو چه میدونی… شاید تو این مسیر با یکی آشنا شدی…
  • با کی مثلاً؟
  • نمیدونم…من که پیشگو نیستم… نمیخوای بیای بیرون از اون تو؟

آیسا قهر کرده بود؛ اما امیدوار هم شده بود. داشت به عروسی روز دوشنبه فکر میکرد. به سفری که در پیش داشتند. به نوید رضا پسرعمه حمیدرضا که پنج‌شنبه‌شب قرار بود بیاید خانه عطیه و حسابی سرگرم بود. متوجه نشد که خی‌خی با بدبختی خودش را با آن بال‌های مرطوب به تخت رسانده. مدتی طول کشید تا لباس‌هایش را پوشید و موهایش را توی حوله جمع کرد. جلوی آینه عطیه ایستاد و غر زد:

  • این عطیه حتی عرضه نداره موهاشو خودش سشوار کنه… داره بهم میگه زینبو صدا کن… اه اه …

موبایل عطیه دینگ کرد. آیسا که داشت دست‌های کرم مالی شده‌اش را روی‌هم می‌کشید، آن را از روی تخت برداشت و گفت:

  • خی‌خی آرمانه… خاک تو سرم… دیشب بهم گفته امروز قرار بذاریم، براش زدم یسسسسس. با ایموجی لیسیدن لب…
  • بله در جریانم…
  • زده امروز ساعت چند ببینیم همو… بگم چند؟

خی‌خی خودش را روی روتختی می‌مالید تا بال‌هایش زودتر خشک شود:

  • نمیدونم…
  • زدم شیش… میگه بعدش باید ساعت چند برگردی؟ آخی! مثه بچگیهامون … واقعاً این عطیه اوضاش از من وقتی شونزده سالم بود بدتره ها… هشت شب کی شام میخوره آخه که باید خونه باشه… میگه میخوام بیشتر ببینمت خی‌خی چی کارش کنم؟ آقا من میرم دیگه … زدم چهار و نیم میام… گناه دارم دیگه. این شوهرم که نداره. همش به خاله‌زنک‌بازی پای تلفن. من اصلاً اعصاب تلفن حرف زدن نداشتم توی کل عمرم. کلاً بلدم پای تلفن بگم «سلام. خب باشه. خداحافظ». حالا این عطیه یه عالمه واکنش مختلف داره واسه «راست میگی» مثلاً «جون من؟ ای‌وای؟ خدا مرگم؟ درووووغ؟ کی گفت؟ پناه‌برخدا…» طیف واکنش‌هاش از مداد رنگی صدوبیست رنگه پلی کروم منم بیشتره ها… وای چقدر دلم برا نقاشی کردن تنگ شده … خی خی جونم؟ چرا ساکتی؟ کوشی؟ غیبت زد؟

ادامه دارد…

قسمت بیست و هشتم

(خیلی دلم میخواست قرار آرمان و عطیه رو هم امشب بذارم. ولی مغزم نمیکشه)

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

16 پاسخ

  1. خيلي دوسش داشتم🥺🥺🥺😍😍😍
    چقدر واسه عشق قشنگ گفتين🥺🥺🥺😍😍😍😍😍چقدررر من هيچي نميدونم🙈چه وضشه خانون دكتر؟ اينا تو دانشگاه و مدرسه چي به ما ياد ميدن؟
    خانوم دكتر نميشه رمان حقوقي بنويسين واسه شركت در كنكور؟ من رتبه يك ميشم🤣🤣🤣🤣

  2. خي خي خيلي خوب و مهربونه😍😍🥺🥺🥺من يه خي خي ميخوام واسه خودم🥺🥺🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿چند قسمت ديگه داريم؟ خانوم دكتر ببينين :
    ١- محمودرضا چي كار كرده؟
    ٢- ثمين؟
    ٣- عاطفه؟
    ٤- آرمان؟
    ٥- آريل؟
    ٦- حميرضا و مارال؟
    حداقل شيش هفت قسمت ديگه نه؟🤣🤣🤣🙈🙈🙈من همش در حال حساب كتابم كه يه وقت قسمت اخرش نبلشه
    اونقد اولشو خوندم جيغ زدم🤣🤣🤣🤣
    مخصوصا كه گفت پوكه و اتوپيلون🤣🤣🤣🤣

    عشق ترين نويسنده دنيا😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿

  3. اولشو که خوندم ترسیدم😬🥺فکر کردم وقت برگشتن به جای خود رسیده گفتم هنوز کلی اتفاق در پیش رو داریم، چه زود گذشت😬خداروشکر که خواب بود🤩🤩🤩
    پارت های آیسا و خی خی عااااالی🤩🤩🤩👌🏻عشق آیسا به خی خی عالیتر🤩🤩🤩🤩
    یعنی خی خی میدونست کسی سر راه آیسا قرار میگیره که به زبون آورد یا همینجوری گفت که آیسا دست برداره🤔به نظرم که میدونست😍

  4. چقدر خوبه که میشه قبل خواب بخونم❤️❤️😻😻فقط اون تیکه که آیسا میگه اگه شانس منه که از توش عن در میاد💩💩😂😂😂😂😂😂😂😂فقط خود منم🚶🏼‍♀️😂😂😂😂😂توصیفاتی هم که آیسا از سفارشش به خی خی کرد، توصیفات آریل هست به نظرم🤩🤩🤩 کاش خی خی حتی بعد از تموم شدن این داستان🥺🥺(باز یادم افتاد که بالاخره تموم میشه) تو داستان های دیگه هم بیاد🥲🥲🥲

  5. “فک کن که خاطره ازش دیدم تو بیمارستان..” فک کن یه.
    .
    “همه این سر و اون سر دنیا ویلیون و سیلون دارند چوب کارهای باباهاشونو می‌خورن” ویلون.
    .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

مراقبت و تنبیه

میشل فوکو، مراقبت و تنبیه: تولد زندان، ترجمه نیکو سرخوش و افشین جهان دیده، نشر نی، چاپ دهم ۱۳۹۱، ۳۹۲ صفحه.

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

اعترافات یک رمان نویس جوان

اعترافات یک رمان نویس جوان، امبرتو اکو، ترجمه مجتبی ویسی، تهران: مروارید؛ ۱۳۹۰٫  مقدمه امبرتو اکو از حوزه علمی و آکادمیک وارد حوزه ادبی شده

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

نومیدی

عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است. آلبر کامو

ادامه مطلب »
صوتی برنشین

صوتی برنشین: ۱

  قسمت بعدی متن قسمت اول   پ ن: ادامه نگاشیم… از میزان بلاهت و اعتماد به نفس خودم در به اشتراک گذاری این مزخرف

ادامه مطلب »