دکترایم را دفاع کرده بودم و سال دومی بود که توی دانشگاه درس میدادم. هنوز استاد حقالتدریس بودم و پرونده جذب هیئتعلمیام در مرحله تأیید صلاحیت عمومی بود. فکر کنم ترم سوم. در هفته شش هفت واحد بیشتر درس نمیدادم و هنوز کسی آنقدرها مرا نمیشناخت. ریزه و میزه و ظریف اندام بودم و وارد کلاس که میشدم اغلب باید چند بار اهن و اوهون میکردم و ضربه به میز میزدم تا بچهها بدانند، من استادشانم. یکبار یکی از دانشجویان پسری که ردیف جلو نشسته بود، صدایش را آورد پایین و انگار بخواهد با هم دستبهیکی کنیم، پرسید:
- سرکاریه؟
و من هم خندیدم و گفتم:
- نه واقعیه!
اولین سؤالی هم که عموماً ذهن بچهها را به خود جلب میکرد این بود که:
- استاد ببخشید شما چند سالتونه؟
چیز دیگری برایشان مهم نبود. خیلیها توی ذوقشان میخورد. بهشان برمیخورد یک دختر لاغر مردنی کمسنوسال با عینک سیاه کائوچویی و حرکات سریع و حرفزدن تند استادشان باشد. من هم البته کمتجربه و آرمانگرا بودم. میخواستم کلاسهایم را متفاوت با رویه معمول برگزار کنم. میخواستم کلیشهها را بشکنم. اول ترم به بچهها گفتم از آزمون خبری نیست. فکر کردم آنها هم ذوق مرگ شدند. گفتم بهجایش هر جلسه یک کتاب معرفی میکنم و جلسه بعد با هم راجع به آن حرف میزنیم. آخر ترم هم چون باید به لحاظ تشریفات آموزش آزمون برگزار شود، از همین بحثهای کلاسی برایتان یک سؤال فرمالیته مینویسم و شما هر چه میخواهد دل تنگتان بگویید. مهم ارائه و فعالیت شما در طول ترم است، وگرنه شاید آخر ترم اصلاً یکی شرایطش یکطوری بود که نتوانست روز آزمون دانش و مهارتش را توی برگه پیاده کند!
فکر میکردم بچه ها هم ترجیح میدهند بهجای امتحان دادن و پاسخ به سؤالات احمقانه توی برگه پایان ترم که بعدش فرصت حرفزدن و تبادل نظر نداریم، کتاب بخوانند و اشتیاق فراوانی به مباحثه راجع به آرای آنها دارند. همین بیتجربگی و آرمانگرایی باعث شده بود تا برای هشت جلسه درسِ یک واحدیِ کیفر شناسیِ دوره کارشناسی، پنج جلد کتاب معرفی کنم که هر بار بسته به تعداد فصول کتاب چند نفر از بچهها کتاب را بخوانند و راجع به مطالبش سر کلاس حرف بزنند.
جلسه دوم خیلی خوب پیش رفته بود. دو نفر از دانشجوها کتاب کیفر شناسی برنار بولوک را خوانده و راجع به آن حرف زده بودند. خوشحال بودم که دارم کلاس را از آن مونولوگِ مقتدرانه استاد محور درمیآورم و از اینکه بچهها هم کتاب را خوانده و به آن خوبی هم درکش کرده بودند، سرخوش و کیفور بودم. برای جلسه سومِ کتاب مراقبت و تنبیه میشل فوکو را معرفی کرده بودم. قرار بود چهار نفر از بچهها آن را مطالعه و خلاصه کنند و توی چهارتا بیست و پنج دقیقه در کلاس ارائه دهند. آخرسر، نیم ساعت هم خودم راجع به آن حرف بزنم و جمعبندی کنم. درسهای یک واحدی هفته در میان تشکیل میشد. برای همین هفته پنجم ترم که میشد جلسه سوم، هنوز بچههای کلاس کیفرشناسیام را بهخوبی نمیشناختم.
هر جلسه که کلاس میرفتم با پول خودم کلی مطلب کپی میکردم و برای بچهها میبردم. حوصله نداشتم بروم به منشی ریاست دانشکده درخواست بدهم که میخواهم برای یک کلاس بیست و پنجنفره، پنجاه برگ کپی بگیرم و بعد سه دور کل دانشکده را دنبال مستخدم مسئول باجه کپی بگردم تا هنوهن کنان و با اخموتخم بیاید و دسته هزار کلید سنگینش را که با کش سبز به هم گرهزده بود از جیبش بیرون بکشد و بعد هم هزار تا سؤال و پرس بکند که که هستم و چه هستم و چه درس میدهم و چرا میخواهم کپی بگیرم و … آخر هم انگار دارد از ارث بابایش به ما خیرات میکند بپرسد: حالا واجب بود؟ پس چرا استادای دیگه اینقدر کپی نمیگیرند که شما میگیری. شاید هم با خودش فکر میکرد میخواهم مال مفتی از دانشکده ببرم خانه. هرکسی از ظن خود یار دیگران میشود.
یک روز توی کوچه پشتی دانشکده جلوی مغازه تایپ و تکثیری پارک کردم و طبق معمول چندین برگهی پرینت شده شیکوپیک که تمام صبح آن روز را به تنظیمشان اختصاص داده بودم، از توی کیفم بیرون کشیدم تا کپی کنم. جوانکی پشت میز مغازه نشسته بود و از کتابی که کنار دستش بود، هی چند جمله میخواند و چند کلمه تایپ میکرد. مرا که دید سرش را بالا گرفت و خیره نگاهم کرد. یعنی چه میخواهی یا چهکار داری. از آن سکوتهایی که وادارت میکند تو هم بدون سلام و علیک و رعایت آداب اجتماعی کوتاه و خلاصه کارت را بگویی:
- صد و سی و پنج تا کپی ازینا بگیرید لطفاً.
دو لنگ کتابش را همانطور باز، برعکس گذاشت روی میز تا صفحهای که میخواند به هم نخورد. بعد هم دستش را گرفت طرفم که یعنی برگهها را بده. دکمه دستگاه چرک و خاک گرفته کپی را فشار داد. دستگاه غرغری کرد. از گردوخاک رویش حالم به هم خورد. سرم را برگرداندم تا تصور وسواسگونه تمیزکردن ماشین کپی را از سرم بیرون کنم.
جلد نارنجی کتاب مراقبت و تنبیه که آنطور دهان گشوده صورتش را چسبانده بود به شیشه روی میز و احتمالاً سرش به اجناس داخل ویترین گرم بود توجهم را به خودش جلب کرد. یعنی این پسر دانشجوی کلاس کیفرشناسی من است؟ یا استاد دیگری هم همان کتاب را معرفی کرده.
توی این یک سال و نیمی که درس میدادم بهندرت دیده بودم استادی از اینجور کتابها، خب منظورم کتابهای فلسفی طور و سخت خوان است، به دانشجوها معرفی کند. هرازگاهی هم که کتاب جذابی مثل توتالیتاریسمِ هانا آرنت یا چه باشد آنچه خوانندش تفکر ِهایدگر دستشان میدیدم، دانشجوی کارشناسی ارشد علوم سیاسی از کار درمیآمدند یا دکتری فلسفه علم. دست بچههای کارشناسی همیشه جزوههای لاغر و صدبار تکثیر شده ده سال قبل را میدیدم که لوله کردهاند و با آن به سروکله هم میزنند. گاهی هم بهعنوان محافظ زیر نشیمنگاهشان میگذاشتند تا وقتی روی پلهها یا لبه باغچه یا جدول ولو میشوند، لباسشان خاکی نشود . مدام با خودم فکر میکردم یعنی باید چهکار کرد تا دانشجوهای لیسانس مثل دانشجوهای دهه شصت و هفتاد میلادی کتاب خواندن را جدی بگیرند؟ احساس میکردم ایراد در اساتید است که خودشان را راحت کردهاند و برای جلسات مختلف کلاسشان برنامهای ندارند.
یعنی میشد او دانشجوی من باشد و مرا نشناخته باشد؟ چند تا خودکار و ماژیک شبرنگ برداشتم و برخلاف معمول که هیچوقت قیمت چیزی را نمیپرسم، برای اینکه شاید از صدا یا دوباره دیدن قیافهام مرا بشناسد، پرسیدم:
- ببخشید قیمت اینها رو میگید لطفاً؟
خوب و دقیق نگاهم کرد. انتظار داشتم واکنشی نشان دهد. اما بیحوصله گفت:
- الان میام حساب میکنم. پشترو یا یک رو؟
- یک رو لطفاً …
و توضیح بیخودی دادم، شاید برای اینکه بگویم من استاد کلاسم:
- پشتش سفید باشه واسه نظر دادن دانشجوها.
دستگاه کپی تندتند کاغذهای سفید را ازیکطرف قورت میداد و از طرف دیگر سیاه شده تف میکرد بیرون. بوی داغِ کاغذ پرینت یا کپی شده را بهاندازه بوی نان تازه از فر درآمده دوست دارم. پسرک یکی از برگههای کپی را گرفت دستش و شروع کرد به خواندن. آها! الان دیگر اسمم را آن پایین میبیند و میشناسد؛ کامل خواند، اما هیچ واکنشی نشان نداد. برگه را سر داد روی میز و دستها را به سینه زد. سرش را کج کرد و به ماشین کپی خیره شد. کمی این پا و آن پا کردم و آخر طاقت نیاوردم:
- دانشجوی حقوقید؟
- نه! عمران خوندم. چندساله تموم کردم.
به درختِ کجِ طنابپیچ شده روی جلد کتاب مراقبت و تنبیه خیره شدم. با چانه بهطرف کتاب اشاره کردم و پرسیدم:
- پس چرا فوکو میخونید؟
- پروژه چهارتا از بچههای همین دانشکده کناریه.
- شما کمکشون میکنید؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- نه من براشون انجام میدم. تو هم اگر پروژه داشتی بیا پیش خودم. از آقای فضلی و این تایپ و تکثیری زیرگذر ارزونتر حساب میکنم.
ابروهایم بدون اینکه من بخواهم از جایشان پریدند بالا. احساس کردم بغض کردم. بچههای بیمعرفت.
- کیفرشناسی برنار بولوک هم شما خلاصه کردید؟
- آره ! مثه اینکه یه استاد دیوونه ای اومده تازگی هر هفته به بچهها کتاب میده خلاصه کنن…
برگهها را دسته کرد و چند بار روی میز کوبید تا لبههایشان یکدست و صاف شود. ادامه داد:
- فکر کنم ازین استاد جووناست که هنوز دکتراشونو نگرفتن. تکلیفاشو میده بچه ها انجام بدن واسش. اینا رو استادت داده با پول خودت کپی کنی آره؟ استاد نیستن که! یه عده استثمارگرِ خونآشاماند. استادای ما هم اونقدر ازمون بیگاری کشیدن… خلاصه کاری داشتی بیار پیش خودم. اینا رو هم باهات ارزونتر حساب میکنم. دانشگاهم واقعا جای مسخره ایه… نه؟
آب گلویم را قورت دادم. دهانم خشک شده بود. چانهام جمع شده بود. انگار آماده گریه کردن بودم. آن روزها خیلی لوس بودم. خیلی آرمانگرا. خیلی خام. خیلی احمق. او راست میگفت. دانشگاه واقعاً جای مسخرهای بود!
15 پاسخ
🥺🥺👏👏👏❤️❤️❤️❤️
احساسش کاملا درک کردم
عالی بود.
❤❤
عزیزمممممم🥺🥺🥺❤❤❤❤ تمام مدت خوندن متن، تصویرتون و تمام حالات چهره اتون جلو چشمم بود 🥺🥺 راستی قسمتی که رفتین تو تایپ و تکثیری فکر کنم یه کلمه اشتباه تایپ شده “جوانکی پشت میز مغازه نوشته بود” فکر کنم فعلش نشسته بود، هست و اشتباهی نوشته بود تایپ شده
❤❤
یاد اولین باری که شما رو دیدم افتادم، اینقدر خوش برخورد و مهربون و خاکی که باورم نشد این اولین باره که میبینمتون طوری برخورد کردید انگار چندین ساله منو میشناسید. اینقدر برام دوست داشتنی بودید و البته هستید، که خدا میدونه❤😘😘شناخت من درمورد شما از تعاریف اساتید سر کلاس ها بود تعریف از هوش سرشار شما و تلاش و بار علمی فوق العادتون، بعد از اولین دیدار این شناخت با توجه به اخلاق خوب و مهربونی و چهره ی پراز انرژی مثبتتون گسترده تر شد و بعد که خودم سر کلاس هاتون نشستم، تعاریف اساتید درباره ی شما رو خودم به چشم دیدم و درک کردم و این شناخت عمیق تر شد و بدون اغراق خیلی خوشحالم از اینکه شناختمتون و ذهن و اخلاق و تفکر شما، از شما تو ذهنم یک آدم بزرگی ساخت که هیچوقت به جثه و چیزایی که گفتید دقت نکردم😉
شیوه ی تدریستون هم که عالی من به شخصه دوست داشتم که کتاب سرکلاس معرفی بشه و خلاصشو هفته ی بعد تحویل بدیم، واقعا استفاده کردیم.
کاش همه قدر میدونستند و آرمان گرایی شما رو اینطور سرکوب نمیکردن.
همیشه باعث افتخار بودید، هستید و خواهید بود از همه نظر😍😍
مرسی که وقت گذاشتی این همه نوشتی و مرسی از همه حرفای خوبت. یونگ باور داره ما آدمها رو در آینه وجود خودمون میبینیم. تو هر آنچه خوبی در وجود من میبینی، اول در خودت وجود داره. کسی که خوبی رو در درون درک نکرده نمیتونه در دیگران ببینه. خوب دیدن دیگران مثه توانایی تشخیص رنگه. تا توانایی تفکیک رنگها رو نداشته باشی نمیتونی توی دنیای اطرافت اونها رو تشخیص بدی. منم یه زمانی اینطوری بودم. اما دانشگاه و دانشگاهیون روی آینه وجودم یک لکه سیاه جوهر ریختن. حالا اینطوریه که دیگه هر بار یه رنگ قشنگ میبینم یهو تصویر جوهرای ریخته شده روی آینه یادم میاد و میگم : نکنه اینم اون طور بشه و چشامو روی اون رنگ زیبا میبندم. حتی الان توی کامنت تو برام باور پذیر نبود که همه همکارا و اساتید از من تعریف کرده باشند. تنها کسایی که احتمالا تعریف کردند دکتر شیخ الاسلامی یا دکتر بهروزیه بودند. چون وُیس بعضی از همکارایی که توی صورتم لبخند شیرین میزدند، شنیدم که پشت سرم چی میگفتند… رفیق بودن زیادی با دانشجوها گاهی این ایراد رو داشت که اون طفلی ها به خیال خودشون می اومدند به من بفهمونند که فلانی رو نبین این جور باهات شیرین میخنده، پشت سرت این حرفا رو میزنه و دایره اعتماد من رو به آدمهای دانشگاه هی تنگ تر و تنگ تر کردند. حالا مینویسم راجع به همه اینها… دانشگاه رویای شیرینی بود که به یک کابوس تلخ بدل شد. کابوس خیلی تلخ که چند وقتیه شهامت پیدا کردم ازش بیدار شم. نمیدونم این بیداری تا کی طول میکشه. تا زمانی که دکتر یعقوبی استعفای منو رسما قبول کنه؟ آیا خودم هنوز به این موی نازکی که منو به دانشگاه وصل میکنه دل خوشم؟ نمیدونم… نمیدونم…
❤❤
میان این همه آغوش باز، تو بیا و شانه باش. میان این همه تردید، تو بیا و اطمینان باش، دست باش. میان این همه بیرحمی، تو رحم باش، عطوفت باش. میان این همه بغض، تو نوازش باش. میان این اجبارهای تلخ، تو بیا و شیرینترین اتفاق باش. میان این همه دیوار، این همه سقوط، تو بیا جاده امید، آینه، و آب باش. میان این همه آغوش باز، تو بیا، تو بیا و شانه باش …
مرسی از اینکه خوندید و ممنون از این پیام رمانتیک😍😍امیدوارم که روزی بتوانم بیایم شانه و آغوش باز باشم اما همون روز هم میدونم از اینکه نیروی انتظامی وسط شانه بودن و آغوش بودن از راه برسه و بپرسه من با ملت چه نسبتی دارم که آغوش باز کردم میترسم… 😏🙈😂❤
فدای شما لطف دارید😍😍
چه خوب گفتید”خوب دیدن دیگران مثه توانایی تشخیص رنگه. تا توانایی تفکیک رنگها رو نداشته باشی نمیتونی توی دنیای اطرافت اونها رو تشخیص بدی.”❤❤❤
باور پذیر باشه چون حقیقت همین بود، دوران کارشناسی، من دانشجوی این دانشگاه نبودم و شما هم تو دانشگاهی که من تحصیل میکردم تدریس نداشتید، به همین دلیل شناختی ازتون نداشتم و به واسطه ی همین تعاریف شناخت پیدا کردم که کاملا هم درست بود😉 اما درست میگید گاهی یک سری از اتفاقات باعث میشه ی سری از مسائل واسه ی آدم باور پذیر نباشه..
چه تلخ😢چرا باید اینکارو کنند!!!عجیب و ناراحت کننده…حق دارید…
نمیدونم انچه که شما می خواهید و بخوام یا انچه که خودم می خوام و بقیه؟!فکر میکنم انچه که شما میخواید مهمتر باشه خوش حالی و حال خوب شما مهمتره..ولی امید دارم انچه که شما می خواید و باهاش خوشحالید با انچه که ما می خوایم یکی بشه🙏🏻🙏🏻❤❤❤
همیشه عاشق دانشگاه و اساتیدم بوده ام و شما نه تنها استاد که وجودی نازنین و دوست داشتنی برای من هستید. قلبم درد میگیره از این تلخی هایی که تا الان درکشون نکرده بودم. من از طرف دانشگاه و کلیهی منضمات اون ازتون معذرت میخوام و اینم بگم فقططط شما بودین توی دانشگاه که هم درس حقوق به من دادین و هم درس زندگی.. راجع به دومی تا الان همه جا گفتم و نوشتم، درباره درس حقوق هم بگم خیلی از اساتید بودن که مدتها بعد از امتحانات پایان ترم منو دیدند و کلی از استدلال ها و نحوه پاسخ گویی من به سوالات تعریف و تمجید کردند که من اصلا نفهمیدم و یادم نبوده چی نوشتم ولی شما بعد از هر آزمون کلاسی و آزمون میان ترم درس ح ج ا یک، برگه هامون رو که وقت گذاشته بودین و دونه دونه جواب های بچه ها رو خونده بودین و جواب ها رو تحلیل کرده بودین و نکات مثبت و نواقص رو با خط قشنگتون نوشته بودین، به ما برگردوندین و من اون موقع تازه بعد از ۴ ترم حقوق خوندن و ۲۰ گرفتن، فهمیدم منظور اساتید از استدلال چیه و چه جوری باید استدلال کرد…. بارها گفتم باز هم میگم من شخصا خودم رو مدیون شما میدونم نه تنها برای درسهای حقوقی، به خاطر تلاش هایی که برای بیدار کردن انسانیت در وجود ما و آدم بودن ما انجام دادین…. حق دارین که از دانشگاه و دانشجوها دلخور باشین ولی یادتون باشه خیییلی ها هم هستن و بودن که با تمام وجود دوستتون دارند و ارادتشون واقعیه❤️
ای جان ای جان ای جان… شماها که دانشجو محسوب نمیشین😍😍شماها عشقید عشق تو و ساغر که جزو بی نظیرایین😘😘
با ساغر میومدیم پشت در کلاسی که شما بودین، تدریس شما رو نگاه میکردیم و عشق میکردیم 😍😍😍 خیلی از بچه ها عاشق شما بودند و تمام ساعتهایی که با هم بودیم از شما و کلاسهاتون حرف میزدیم. شما یه دونه بودین و هستین. اون زمان میترسیدم حمل بر تملق بشه ولی الان بعد این همه سال، بدون ترس میگم که عاشقتونم❤️❤️❤️❤️
ای جانِ جان😍😍 تنها روزهایی که توی دانشگاه دوست داشتم همون روزا بود. بچه هایی که کار میکردند. از چشماتون عشقو میخوندم، نیازی به گفتن نبود. وقتی چشمها حرف میزنند و لبها خاموشند آدم تردید نمیکنه. تردید جایی شروع میشه که چشمها یه چیز میگن و زبون یه چیز و تو نمیدونی به کدوم اعتماد کنی؟ مرسی که بهم سر میزنی😍😍
همون قضیه آینه و یونگ و دکتر آزمایش که به سارا گفتم، واسه تو هم صدق میکنه… 😘😘😘😍😍😍
😘😘😘😘❤️❤️❤️