دخترک تنفروش را میبینم که باز توی خیابان ایستاده. هفته پیش تحت تأثیر سخنرانیهای دوست دخترِ دوستم جو گیر شدم و کارهایی کردم که حالا احساس حماقت میکنم و میدانم که به روی فانی نمیآورم.
آخر او دنیای آرمانیِ جالبی دارد. همیشه در حال یادگرفتن است. همیشه در حال وعظ و سخنرانی و یاددادن. خیلیها حوصلهشان سر میرود؛ اما به نظر من سخنرانیهایش شیرین است. آدم خسته نمیشود. همیشه آدم را دعوا میکند؛ اما آدم خوشش میآید. همه چیز را میتوانی به او بگویی. فکر کنم حتی از امیر هم با او صمیمی ترم. وقتی فهمید گاهی گداری ناخنکی به زنان تنفروش میزنم، یک ربع برایم سخنرانی کرد که بیماری میگیرم. بعد که فهمید ازاینجهت در امن و امانم، یک ربع سخنرانی کرد که این زنهای محتاج، بزهدیدگانِ آسیبهای اجتماعیاند و تنشان تنها کالایی است که میتوانند در ویترینِ خیابانِ بیرحم در معرضِ فروش بگذارند. بعد هم یک ربع دیگر در باب تفاوت عشقبازی و سیراب کردنِ حیوانی و بدون عشقِ عطشِ غریزی حرف زد. من هم دست بر چانه گوش دادم.
بار دیگر که دخترک تنفروش را دیدم، سوارش کردم، با او حرف زدم. از زندگیاش گفت. از مشکلاتش. من هیچوقت حوصله این چیزها را نداشته ام، اما همه را گوش دادم. فانی همیشه میگوید که باید به این افراد سبد کالا داد. مواد غذایی خوب. وسایل بهداشت و اندکی پول، تا خودشان را توی آسیبهای دیگری مثل مصرف مواد غرق نکنند. با دخترک رفتم برایش بهاندازه چند ماه آذوقه خریدم. یک قالی بزرگ. آبگرمکن. گاز. بهاندازه چند ماه دارو برای مادر مریضش. چندین ماه ملزوماتی که برای یک نوزاد سیزده ماهه لازم است و خلاصه احساس کردم تا چند ماه بعد او را تأمین کردهام. آخر هم فردین بازی را به حد نهایت رسانده، شمارهام را بهش دادم و گفتم:
- هروقت بیپول شدی به خودم زنگ بزن. دیگر کنار خیابان نایست.
بعد مثل کره خری شادمان از ایفای وظایف اجتماعی آرمانی خود، یورتمه کنان رفتم پیش فانی و گزارش احوال دادم. امیر به ریشم خندید. فانی اما از فرط شادی اشکهایش جاری شد. پرید بغلم و گونهام را بوسید:
- اگر همه آدمهای دنیا مثل تو بودند، دنیا بهشت میشد!
امیر دهنکجی کرد. ابروهایش را در هم گره داد و با لبهای صامت به من گفت:
- دستمال کش!
حالا دخترک دارد سر قیمت با ماشین جلویی چانه میزند. دستم را روی گونهام میکشم. جای بوسهاش را لمس میکنم و میدانم ماجرای امروز را نه برای او و نه برای امیر تعریف نخواهم کرد.
9 پاسخ
خیلی خوب بود ،اینکه نگاه متفاوت به این پدیده اینقدر ظریف و تاثیرگذار از طریق یه داستان کوتاه جذاب گفته شد واقعا عالی بود👍👍❤❤
ساناز داستان دو تا لایه داشت. لایه دومشو گرفتی؟
عاشق دوست دختر دوستشه، این کارها رو بیشتر برای اون کرده بود تا برای دخترک تن فروش.. 😎
😍😍👏🏼👏🏼
اینکه فانی رو قلبا دوست داشته؟ برداشت من این بود که اول میخواست با عمل به حرفای فانی در درجه اول توجه فانی رو جلب کنه اما از طرفی هم وقتی کار خوبو انجام داد خودشم مثلا دید چه نگاه و کار درستی بوده … یا کلا اشتباه فهمیدم؟🙈🙈
عالی بود مثل همیشه 😍😍😍❤️❤️❤️👏👏 دختره به کارش ادامه داد!
مهم حس خوبی بود که با کار خوبش کرده بود 😍
😍😍
در ادامه کامنت قبل 🙌
هر یه لبخند کوچیک میتونه یه قلب رو تسخیر کنه. هیچکس خوشحال به دنیا نیومده،
اما همهی ما با توانایی خلق شادی به دنیا اومدیم. حیفه! پس بیا همدیگه رو خوشحال کنیم …
☺️☺️☺️☺️❤️❤️❤️
«حیفه گفتن» نمیشه هیشه از جانب یک طرف باشه…❤❤❤ حیفه! زنگ بزن لیلا رو خوشحال کن … میکنی؟؟؟؟؟؟؟