اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

زندگی زیرآب

۱۳۹۹-۱۲-۰۸

 

راستش اولش آسان نبود. هنوز هم بعدازاین همه‌سال، فکر می‌کنم سه عامل کنار هم باعث شد تا موفق شوم برای همیشه، اینجا زیرآب زندگی کنم. برخلاف تو من نه تصمیمی برای انجام این کار داشتم، نه دانشی. همه‌چیز اتفاقی پیش رفت.

بار اول نوجوان تنهایی بودم و از شدت احساس خفقانی که وجودم را پرکرده بود، سرم را کردم توی آب تا فریاد بزنم. وان حمام را طوری پرکرده بودم که آب داشت تمام خانه را برمی‌داشت. دوزانو کف حمام نشستم و دست‌هایم را به لبه وان گرفتم. سرم را جوری توی وان کردم که آب توی گوش‌هایم نرود. بعد فریاد کشیدم. فریاد. طنین صدای فریادم در آب دل‌نشین بود. تکرارش کردم و از برخورد حباب‌های آبی که با فریادم برمی‌گشت توی صورت خودم و می‌رفت بالا احساسِ لذت می‌کردم. بعد با خودم فکر کردم چه می‌شد اگر آدم هم می‌توانست زیرآب زندگی کند؟

آن روز یاد پدربزرگم افتادم. تا وقتی زنده بود با ما زندگی می‌کرد. شب‌ها برایم قصه‌های هزارویک‌شب را می‌خواند. چقدر همه این چیزها حالا دور به نظر می‌رسد. بچه بودم، فکر می‌کردم جن و پری واقعی است. آخر کاری به کوری می‌شد جنی چیزی توی قصه‌هایشان پیدا می‌شد. یک‌بار از پدربزرگم پرسیدم:

  • چرا قدیم آدم‌ها و جن‌ها با هم مراوده داشتند؟

او گفت:

  • چون به هم باور داشتند.

نفهمیدم یعنی چه! تا وقتی‌که خودم تجربه کردم. پدربزرگم همیشه می‌گفت:

  • دنیای واقعی دنیای باورهاست. اگر باور کنی همسایه‌ات دزد است، همه کارهایش شبیه یک دزد می‌شود. آخر هم می‌توانی او را به‌عنوان دزد بِکِشی دادگاه و ثابتش هم بکنی. چون آن‌قدر زیر نظرش گرفته‌ای که بالاخره یک‌چیزی را که مال خودش نیست، ناهوا یا به‌قصد بردارد و تو هم مچش را دستِ بر قضا بگیری. آدم روی هر چیزی تمرکز کند اتفاق می‌افتد.

یک‌بار دیگر ازش پرسیدم:

  • یعنی اگر باور داشته باشم قصه شاه‌پریان واقعی است یک روزی می‌آید که پری ببینم؟

او هم با اطمینان خاطر گفت:

  • بله که می‌بینی! تردید نداشته باش! باور کن! با قلبت، بامغزت، با تمام وجودت! فکر کردی هندی‌ها چطور از یک گاو معجزه می‌گیرند؟ از گاو؟ نه جانم! از باورشان!

بعدازآن روز، هر بار که دلم می‌گرفت یا چیزی توی دنیای روی آب حالم را می‌گرفت که البته تعدادشان هم کم نبود، می‌رفتم همین کار را می‌کردم. وان را لب‌به‌لب پر می‌کردم و سرم را فرومی‌بردم توی آب و فریاد می‌زدم و آرزو می‌کردم که کاش می‌شد زیرآب زندگی کرد. کم‌کم فریادها تبدیل شد به شیطنت. دیگر بعد از مدتی می‌رفتم سرم را می‌کردم توی آب که از خودم صدا دربیاورم. خروج حباب‌ها را از دهان و بینی‌ام تماشا کنم و عبورشان را با چشم‌هایم دنبال کنم. بعد از مدتی ترسم از این ریخت که آب برود توی گوشم. دیگر تا سر شانه‌هایم خود را خم می‌کردم توی آب و کله‌ام تقریباً می‌خورد به کف وان. روزبه‌روز مدت‌زمانی که می‌توانستم کله‌ام را زیرآب نگه‌دارم داشت بیشتر می‌شد. احساسی شبیه کشیدن ماریجوآنا یا وید داشت. یک‌جور سبکی و سنگینی هم‌زمان. یک‌جور رهایی. یک‌جور نشئگی.

تا اینکه قبض آبمان آمد. توی خانه بلوا شد. مادرم حتی طفلک فکر می‌کرد من دارم توی وان کارهای قبیحه می‌کنم. دایی کوچکم را فرستاد به نصیحت کردن که:

  • کور می‌شوی نکن این کارها را.

حالا دیگر هر وقتی‌که دلم می‌خواست، نمی‌توانستم وان آب را پرکنم و سرم را بکنم آن تو. مامان و بدتر از او بابا هر دوتایشان چشمشان به من بود که مدت‌زمان حمام رفتنم را اندازه بگیرند. پشت در حمام می‌ایستادند و تا صدای باز شدن شیر آب می‌آمد، می‌گفتند:

  • وان را آب نکنی ها!
  • فقط دوش بگیر.
  • خودت را که لیف می‌زنی دوش را ببند.
  • چرا این‌قدر حمامت طولانی شد؟
  • باز داری چه‌کار می‌کنی تخم سگ؟

یادش به خیر. همه این‌ها را فراموش کرده بودم؛ اما حتی یک ثانیه هم فکر نکن که آن‌قدر دلم برای آن بالا تنگ‌شده که بخواهم برگردم و دوباره توی همان کثافت نفس بکشم. حالا باید منتظر می‌ماندم تا از خانه بروند بیرون. فکر می‌کنم محدودیت در انجام کاری که به آن باور داری باعثِ تقویت قدرت باورهایت می‌شود. پس همیشه دعا کن که وقتی به چیزی باور داری، باور داشتنش را یا انجام دادنش را ممنوع کنند! یا تو را به خاطر آن مسخره کنند! اصلاً مگر تمام پیامبرهای دنیا را یک روزی سنگ نمی‌زده‌اند؟ راز ماندگار شدن همین است. حتی در همین دوران مدرن، از انیشتین و والت دیزنی گرفته تا همین استیو جابز و بیل گیست همه اشان یا مورد تمسخر عوام بوده‌اند یا از دید مردم پخ خاصی نبوده‌اند. بماند که من برای ماندگاری هم این کار را نکردم. باز حداقل تو یک آرمانی، ایدئولوژی‌ای چیزی داری.

برای من همه‌چیز یک‌جوری پیش رفت که حالا وقتی می‌خواهم به تو راهکار بدهم که مسیر من را طی کنی، میگویم باور داشتن مهم است مثلاً. چون من با تمام وجودم داشتم باور می‌کردم که می‌توانم توی آب زندگی کنم. زندگی روی آب هرروز برایم سخت‌تر می‌شد؛ اما کار به‌جایی رسید که دیگر بیشتر از ده دوازده دقیقه نمی‌توانستم زیرآب بمانم. باز باید چنددقیقه‌ای سرم را می‌آوردم بیرون آب، یا برای غذا خوردن و قضای حاجت و بقیه کارها باید دل از آب می‌کندم و می‌آمدم توی دنیای بیرون آب زندگی می‌کردم.

محدودیت‌های جسمم داشت در راه رسیدن به هدفم ممانعت ایجاد می‌کرد. رفتم توی اینترنت سرچ کردم تا ببینم راهی برای آب‌شش‌دار شدنم هست یا نه؟ از سیر تکامل دوزیستان نمی‌توانستم چیزی به دست بیاورم، آخر آن‌ها دو تا تفاوت عمده با من داشتند؛ یکی اینکه از آب آمده بودند به خشکی و دوم اینکه آن‌ها ذهن نداشتند که بتوانند باورهای ذهنی‌شان را علیه محدودیت‌های جسمی‌شان به کار بگیرند. شاید اگر زن اولم مثل تو به این مسئله باور داشت که تنها راه نجات بشر زندگی زیرآب است، کارمان به جدایی نمی‌کشید تا من همان ته‌مانده‌های ریشه‌های عاطفی‌ام به دنیای بالای آب را از دست بدهم و برای همیشه بیایم زیرآب زندگی کنم.

البته زنم از این بابت از من نبرید که درباره زندگی زیرآبم به او چیزی نگفته‌ام. آن موقع ها می‌توانستم هم زیرآب زندگی کنم هم‌روی آب. ازدواج کردم که ببینم آیا تغییراتی که در من ایجادشده روی بچه‌هایمان هم پدیدار می‌شود که نشد. پس به زنم کل ماجرا را گفتم. وقتی حقیقت را فهمید اولش باور نکرد. بعد شروع کرد به پرخاش و کتک زدن من و بچه‌ها. مدتی افسرده شد و آخرش پذیرفت که من زندگی دوگانه‌ای داشته باشم. منتها وقتی دید به فکر دوزیست کردن بچه‌ها هستم، آن‌ها را برداشت و با خودش برد.

من هم همان مسیر او را طی کردم. اولش باورم نکردم. گفتم برمی‌گردد. بعد دچار خشم شدم و شروع کردم به خودزنی. تیغ برداشتم و به جان خودم افتادم. دست‌هایم را خط و خشی کردم. بعد روی سینه‌ام را تیغ زدم. بعد در اقدامی بدون فکر، نمی‌دانم شاید هم غریزی، شاید شهودی، به هر دلیلی پشت گوش‌هایم را تیغ زدم. آن لحظه شاید دوباره می‌خواستم خودم را نابود کنم. نمی‌دانم؛ اما کل قضیه چنان پیش رفت که اصلاً دیگر به زن و بچه‌هایم فکر نکردم. دو نوع موجود از دودنیای مختلف بودیم. چه فکری باید می‌کردم؟ مگر وقتی پدر و مادرم مردند غصه نخوردم؟ اما آیا کار بیشتری کردم؟ نه پی زندگی‌ام را گرفتم. برای زن و بچه‌هایم هم همین اتفاق افتاد.

وقتی به پشت گوشَت در فاصله دو بندانگشت از محل اتصال آن باپوست سر و برجستگی کنار سر، زیر سایه گوشَت دست می‌کشی می‌بینی که انگار یک راه ورودی دارد به سمت داخل مغز. من آنجا را هم تیغ زدم. بعد برای آرام شدنِ درد، رفتم توی وان دراز کشیدم. مدت‌ها بود که دیگر فقط سرم را نمی‌کردم توی آب. با تمام بدنم توی آب می‌خوابیدم. عجیب بود. بااینکه خراش‌های روی سینه و دست‌ها و پشت گوش‌هایم می‌سوخت، اما احساس می‌کردم باعث شده بیشتر بتوانم توی آب بمانم. به‌محض اینکه خون روی خراش‌ها شروع می‌کرد به دلمه بستن و خشک شدن، دوباره با تیغ می‌افتادم به جانشان. حالا خراش‌های روی سینه‌ام را با محل فرورفتگی استخوان‌های قفسه سینه هماهنگ می‌کردم و هر بار کمی عمیق‌تر تیغ می‌زدم. انگار جسمم خودش فهمید که شیارهای روی دست‌هایم بی‌خود است. چون آن‌ها فقط باعث رنج بیشتری می‌شدند. پس دیگر تیغشان نزدم و متمرکز شدم روی پشت گوش‌ها و قفسه سینه‌ام. حالا هم که می‌بینی، کاملاً می‌توانم توی آب بمانم و مشکلی ندارم؛ اما فکر کنم تو دیگر نتوانی این زیر بمانی، قیافه‌ات دارد عوض می‌شود کم‌کم.

به این سادگی که میگویم نیست. رنج دارد. ناامیدی دارد. تنهایی دارد؛ اما باور که داشته باشی، به آن می‌رسی. تو با این تحقیقات نظری که روی دوزیست شدن کردی و با این تزی که راجع به امکان زیست بشر زیرآب داده‌ای، خیلی زودتر از من به آن نقطه می‌رسی و امیدوارم که بتوانیم به خاطر اعتقاداتت هم که شده نسل جدیدی از انسانی که زیرآب زندگی می‌کند به دنیا بیاوریم. برو بالا نفس بگیر و برگرد. من همین‌جا هستم.

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

6 پاسخ

    1. چه حالب به نظر خودم یه کم لوس بود. اما ساناز هم خیلی فید بک های جالبی داد بهم. 😍😍مرسی که وقت گذاشتی خوندی

  1. خیلییییی خوب بود خیلییی زیاد، هر بندش رو میخوندم مکث میکردم و تو فکر میرفتم ، همش حقیقت محض بود در قالب خیلی جذاب و جدید و فانتزی (اومدم بگم سورئال گفتم دهنمو ببندم تو زمینه ای که اطلاعات کامل ندارم اظهار 💩 زیادی نکنم شاید اشتباه باشه پس به فانتزی بسنده کردمایشالا که فانتزی اشتباه نباشه😂😂🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️)

    1. عزیز دلمی تو 😂😍😂😍ولی اصلا فکر نمی کردم خوشتون بیاد. برای محمود خوندم خیلی حال نکرد باهاش. ولی تو همه اون بخشهای نمادینشو گرفته بودی🥰😍😋🤩

      1. نه واقعااااا خیلی دوسش داشتم عالی بوددد😻😻😻، نفس به من همش داستان بدین تفسیر کنم صبح تا شب ولی کاش یه پاراگراف از پروژه ای که در جریانین رو نخواین ازم تفسیر کنم😂😂😂👩🏻‍🦯👩🏻‍🦯👩🏻‍🦯👩🏻‍🦯

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بزرگراه، شلوغ، دل‌شوره

پویان مقدسی، مجموعه داستان بزرگراه، شلوغ، دل‌شوره، انتشارات مروارید، ۱۳۹۲، ۱۴۶ صفحه. (با تنظیمات فیدیبوی من ۹۰ صفحه) مشتمل بر ۱۴ تا داستان که من

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

ازدواج و سیمون

ازدواج سرنوشتی است که جامعه سنتی به زن عرضه می‌کند. زن مجرد خواه محروم‌مانده از پیوند، خواه طغیان‌کرده بر آن، و یا حتی بی‌اعتنا به

ادامه مطلب »
نقد

راز قتل آقامیر

راز قتل آقامیر (مجموعه داستان) نوشته داوود غفار زادگان، تهران: نشر روزگار، ۱۳۷۷٫ شامل داستان‌های سنگ یادبود (بد نبود) راز قتل آقا میر (عالی بود)

ادامه مطلب »