English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت بیست و چهارم

۱۴۰۰-۱۰-۲۶

 

 

  • تخم سگ تو اینا رو از کجا می‌دونی؟
  • شما سالارو دیدین؟
  • عقلت چی می‌گه؟
  • که ندیدین…
  • خوبه … عقلت یه حرفایی هم بلده …
  • سالار الان کجاست؟ می‌دونین؟
  • مرده بچه جون… خیلی ساله که مرده… تو چقدر خاله زنکی با این سن و سال کمت…
  • خب من برم دیگه عمو…

سامیار موبایلش را از روی میز بر می‌دارد:

  • سر خاک برات یه سیم کارت ایران میارم ، این مدتی که اینجایی لازمت می‌شه…

ساحل پوزخند میزند و حرف سامیار را تکرار میکند:

  • سر خاک! میبینی چه زود مرگ آدم عادی میشه؟ عزیز شدنش موقتیه…

عمو مجتبی دست میکند توی جیب عقب شلوارش و کیف پولش را در می آورد. تصویر موهای سفیدش هنوز برای ذهنم تازگی دارد. هر بار جا میخورم.

  • من آوردم براش. الان می‌دم بهش. اصلا الان بشینم ور دلش دونه دونه شماره های همه مونو وارد کنه تو موبایلش… زشته به خدا این وضع… یعنی چی؟ الان به من بگو این زندگیت بدون کس و کار و آشنا و روشنا و فامیل اصلا معنی داره؟ واقعا زندگیه یا زمهریر؟

سامیار کنجکاوانه نگاهم میکند. انگار میخواهد پاسخ سوال عمو را در چهره ام بخواند. جوابی نمیدهم. هنوز نمیدانم این حس حسرتی که در دل دارم فقط مختص مامی است یا آنها را هم شامل میشود. لابد جواب دلخواهش را نیافته که ناامیدانه نگاهش را از من میگیرد و میرود به طرف فیلتر. میخواهد کفشهایش را از توی جاکفشی بردارد، مش حسن محکم میکوبد به در جاکفشی و انگشت سامیار لای در آن میماند.

  • اوخ…بی پدر… دستم داغون شد…
  • آره این درش انگار یهو بر میگرده …

مش حسن میخندد و غیب میشود. تمام تنم مور مور میشود. پشت کمرم یخ میکند. سامیار کفشهایش را میپوشد و انگشت لای در مانده اش را میکند توی دهانش و مثل کودک دو ساله میمکد. حالم بد میشود. تصور به دهان بردن دستهایی که همین الان به کفشش زده و حجم باکتری ها و ویروسهایی که وارد بدنش شده باعث میشود احساس تهوع کنم. عمو میفهمد:

  • خوبی عمو ؟ چی شد؟

سامیار در رفتن تردید میکند.باردیگر نگاه معناداری میان او و عمو رد و بدل میشود.

  • سایه خوبی؟

از توجه احمقانه شان باز حالم بد میشود. آن روزهایی که حالم بد بود کجا بودند؟ آن روزها که یک بچه کوچک بودم و در همین شهر توی کمد زندگی میکردم؟ آن روز که قرص خوردم بودم که خودم را بکشم و هیچ کس اهمیتی نداد که سه روز خوابیده ام؟ واقعا پرسیدن یک کلمه «خوبی؟» و شنیدن پاسخی سطحی آدمها را قانع میکند که خوبی و حالا با  خیال راحت میتوانند بروند پی کارشان؟ آن هم وقتی به قول مامی رنگ رخساره خبر میدهد از سردرون. همیشه برایم سوال بوده که آیا حال دیگری را پرسیدن فقط برای این است که بار مسئولیتی را از دوشمان برداریم یا انگیزه ای درونی چنان کویری تشنهی آب آدمی را مشتاق دانستن حال دیگری میکند؟

  • خوبی النا ؟
  • خوبم…
  • ولی چشمات یه چیز دیگه میگه …

رطوبت روی قرنیه چشمش خبر از اشکی قریب الوقوع میداد، اما سعی میکرد پنهانش کند.

  • پس چرا چشمای تو هیچ وقت هیچی نمیگه سایه؟

شاید چون آنقدر بی تفاوتی دیگران را دیده بودم که میخواستم طوری نقاب بر چهره بگذارم که اگر کسی با   شنیدن یک خوبم ساده قانع شد قلبم مچاله نشود.

  • الان برای این ناراحتی ؟ یا داری حرفو عوض میکنی؟

اشک توی چشمهایش حلقه زد. پره بینی اش لرزید. لبهایش جمع شد و چانه اش کمی چین خورد. اما وقتی لبهایش را باز کرد تا حرف بزند، خشم جای اندوه را گرفت:

  • آره واسه همین ناراحتم. گاهی احساس میکنم دارم با یک ربات نکته سنج زندگی میکنم… چرا تو میتونی احساسات منو از چهره یا رفتارم بخونی اما من حتی نمیتونم بفهمم که تو واقعا دوسم داری؟
  • چون من منم. تو تویی النا…
  • نه سایه تو یه بخشی از درونت رو خاموش کردی… من گاهی ازت میترسم… چطور یک زن میتونه این طور روی احساساتش نقاب بکشه؟

چطور یک زن میتواند نقاب بگذارد؟ چطور میتواند احساساتش را خاموش کند؟ پوزخند زدم. شاید برای دانستنش باید آدم در ایران زن به دنیا بیاید یا جای یک زن زندگی کند. عمو مجتبی موبایلم را از روی میز بر میدارد و عکس من و النا را روی صفحه اش میبیند.

  • این همه خونه‌ته عمو؟
  • اوهوم…
  • خوشگله… ایرانیه؟
  • نه اسپانیایی…
  • چند سالشه؟ میاوردیش جورش میکردیم واسه سامیار…

نگاه سکسیستی عمو آزارم میدهد. همیشه جنسیت آدمها برایش موضوعیت دارد و هر زن زیبایی فقط از این جهت توجهش را جلب میکند که یا به خودش یا یکی از اطرافیانش خدمات لذت آور ارائه کند. اما ترجیح میدهم به آن فکر نکنم:

  • مگه سامیار و ترانه طلاق گرفتند؟
  • نه … ولی …
  • ولی چی؟
  • رابطه درست و درمونی هم ندارند….

نمیدانم از نگاه آلوده‌ی عمو مجتبی به النا آزرده ام؟ درون من با تمام ادعاهایی که در رد مالکیت گرایی در روابط دارم، گرگی آلفا زندگی میکند که به وقت احساس خطر بیرون می آید و دندان نشان میدهد یا هنوز و همچنان با تمام محبتهایی که عمو مجتبی به من دارد، بخشی از جهان بینی اش آزارم میدهد؟

  • خب هر وقت از اون رابطه اومد بیرون شما زحمت چیزکشی را تقبل کنید…
  • اوووو! چه سنتی… ایران بودی انتلکتوئل تر بودی…

نمیفهمم. باز معنی جواب حق به جانب و برچسبی که عمو مجتبی به من میزند تا ساکتم کند نمیفهمم. فرق دروغ گفتن و پنهان کاری را فرق شهامت نداشتن برای پایان دادن یک رابطه معیوب را فرق روشن نبودن تکلیف آدم با خود را  فراق اینها را با روشنفکر بودن نمیفهمم. همیشه همین است. کمترین ارتباط با آدمها گیجم میکند. نظام استدلالی و فکریشان را نمیفهمم.

  • … نمیتونه طلاق بگیره… همیشه میگه اگه زندگی ساحل این طوری نبود یا سایه ایران زندگی میکرد و ازدواج درست درمون داشت میتونستم طلاقش بدم… ولی…

طلاقش بدم! چه نگاه یک طرفه‌ای به یک رابطه‌ی متقابل!

  • یعنی چی؟ زندگی ساحل یا من چه ربطی به رابطه‌ی سامی و ترانه داره؟
  • چی بگم .. منم همینو بهش میگم… اون زمانی که من زرت و زرت زن طلاق دادم طلاق یه جور رسوایی بود… باور کن از هر صد نفر توی فامیل یکی مهر طلاق رو پیشونیش خورده بود… ولی کاری رو کردم که دلم خواست… دیگه الان که به نظرم واقعا احمقانس… الان توی هر صد نفر یکیو ببینی که قبلا یه بار ازدواج ناموفق نداشته تعجب میکنی… انگار مد شده همه هی ازدواج کنند طلاق بگیرند… ولی خب خودش فکر میکنه اگه طلاق بگیره آبروی مامانت همه جا میره. دیگه چطوری سرشو بلند کنه؟
  • یعنی چون میخواد مامانو راضی نگه داره داره گند میزنه به زندگی خودش؟ اونوقت شمام از این کارش حمایت میکنید؟ دوره می افتید واسش دختر پیدا میکنید؟
  • اووووو…. چه پرطولی سایه … حالا یه چیزی گفتم دیگه …

آخ … مامی فقط در مدار حضور تو بودن در میان این آدمها قابل تحمل است.

  • بیا… این سیم کارت خودت…

با موبایلش شماره جدید مرا میگیرد :

  • اینم شماره من. سیوش کنم یا خودت سیو میکنی؟

موبایلم را از دستش میگیرم. عکس النا را از روی صفحه اش بر میدارم. نمیدانم چرا این قدر عصبانی و وحشی شده ام.

  • شماره سامیارو واست فرستادم. شماره مامانت هم میخوای؟ یه زنگ بزنم ببینم محسن بالاخره واسه سوم ساحل میاد یا نه… این رفتن باباتم به دبی…. مردم که خر نیستن… چی بگم…

ساحل غش غش میخندد:

  • میبینی همه اش مردم مردم مردم… من خودمو از دست همین چیز کشتما… این یکیش… بعد تو میگی یک کلمه بگو… واستا سه روز اینجا بمونی… اگه تو هم صدتا دلیل واسه خودکشی پیدا نکردی یعنی عین بقیه ای…
  • به مردم چه که بابا رفته دبی؟
  • زندگی ما ایرونیا همینه دیگه… مردم همیشه وسط زندگیمون نشستن دارند نگاه میکنند ما چی کار میکنیم.
  • مردمو بردارین از وسط زندگیتون…
  • دیگه تاثیر داره دیگه سایه… این قدر قپی بیخود در نکن… قضاوت مردم میرینه به زندگی و حال و روز آدم… من خودم همیشه سعی کردم برام مهم نباشه… ولی یه وقتایی آدمو به زانو میندازه … ناگزیر میشی تن بدی… ناگزیر میشی خودتو سانسور کنی… ناگزیر میشی خودتو عوض کنی… الان خودت واسه چی رفتی دماغ عمل کردی؟ واسه چی این قدر اهل آرایش و قرتی گیری شدی؟ بس که از بچگی روی ظاهرت قضاوت کردند…
  • قضاوت کردیم!
  • چی؟
  • باید بگید قضاوت کردیم … نه کردند… خود شما سردسته بودید…
  • من که شوخی میکردم بابا… همون جوجه اردک زشتتم دوست داشتم…

پوزخند میزنم. شوخی … یکی از بهترین روشهای گریز از مسئولیت رفتارهایمان همین است که بگوییم شوخی کرده ایم. وقتی اثر شوخی بدتر از جدی باشد، شوخی جنایت بزرگتری است. حوصله اش را ندارم. حوصله عمو را ندارم. دنبال سالار میگردم. دلم میخواد نگاهش کنم. اما نیست. از لحظه ای که رفتیم توی آشپزخانه صبحانه بخوریم غیب شد. حسن خان هم غیب شد. فقط ماندند بابا حبیب و ساحل و مش حسن که می آیند و میروند. انگار بی قرارند. تاب و طاقت ندارند. از جا بلند میشوم و دوباره توی خانه قدم میزنم. در ظاهر دارم به در و دیوار با دقت نگاه میکنم اما درونم جنگ و غوغاست. چرا نمیتوانم مثل عمو مجتبی یا سامیار زندگی کنم؟ چرا زندگی را این قدر سخت میکنم؟ چرا نمیتوانم روی کلمه ها روی کارها روی رفتارها حساس نباشم؟ این مرض از بچگی در من بود.

  • اصلا این بچه مثل بقیه بچه ها نیست مامی جان…
  • بعله از بقیه باهوش تره… اگه منظورت اینه …
  • به جز هوشش اصلا غیرعادیه… نرمال نیست…
  • آدم باهوش یعنی غیرعادی فرنگیس خانوم… اگه عادی بود که میشد مثل شما و ساحل…
  • اسمت سایه بود آره؟
  • بله…
  • کجایی هستی؟
  • ایرانی…
  • میدونستی بهره هوشیت چنده؟
  • نه…
  • خودت احساس کرده بودی نسبت به همسن و سالهات قدرت پردازش سریعتری داری؟
  • نمیدونم…

فقط احساس کرده بودم با بقیه فرق دارم. فقط میدانستم با بقیه فرق دارم. تنها کسی که گاه گداری گفته بود من باهوشم مامی بود که آن هم خیلی وقتها فکر میکردم برای اینکه روی زشتی ام را بپوشاند این حرفها را میزند تا دلم را خوش کند. بیشتر احساس میکردم ناقص الخلقه ای چیزی باشم.

  • بهره هوشی تو چیزی بین صد و سی و پنج تا صد و چهله. همیشه پنج واحد بالا و پایین خطا داریم و برای دونستنش باید چند تست دیگه بدی. اما نکته ای که باید بدونی اینه که فقط دو و یک دهم درصد مردم این بهره هوشی رو دارند سایه و باهوش بودن رنجهای خاص خودش رو داره. اگه مایل باشی میتونیم بریم آزمایشگاه و چند تست دیگه ازت بگیرم. اونوقت میتونم پیشنهادهایی بهت بدم که زندگی توی اجتماع رو واست آسونتر کنه…
  • بفرمایین سایه خانُم.. قبل ای که بِرِن سر خاک یه گل گاو زبون بخورِن که جلو جوشِتا رِ بیگیره…

بدون آنکه قصد نوشیدنش را داشته باشم، فنجان را بر میدارم. انگشتان سردم گرمای دور فنجان را در آغوش میکشند. بوی لیموی عمانی مستم میکند. عمو مجتبی از جام گل و مرغ نقره‌ی یک چوب نبات بر میدارد و اول میگذارد توی فنجان گل گاو زبان بعد آن را بر میدارد.

  • مامی بیدار بود جانی؟
  • نه خواب بودن… گفتُم یه کم دِگه بُخوابن بعد بیدارشا کنم… ها؟
  • نه بیدارشون کن… ده دقیقه به هشته… تا لباس تنشون کنی طول می‌کشه…

ادامه دارد…

قسمت قبلی 

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

 

پ ن: این هم آبرنگ‌بازی که به اندازه‌ی دوچرخه سواری یا شنا ذهنو رها می‌کنه… فکر می‌کردم آبرنگ خیلی سخت باشه ولی خب ظاهراً این خبرا نیست😝😁😁

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

      1. مرسی 😘😘من همیشه خوبم یا به زودی خوب میشم، دیگه فهمیدم چاره ای جز خوب بودن ندارم، البته چاره بدی هم نیست😉

  1. اي جان جان قربونتون بشم كه اينجوري حرف ميزنين😍😍😍🧿🧿🧿🧿سر كلاس هم گاهي اينطوري حرف ميزدين اونقده دوست داشتم😍😍😍😍
    آقاي دكتر به نقاشيهاي سياه قلمتون عادت كردند انتظار دارند ديگه شبه عكس بكشيد براشون😅😅

    خانم دكتر🥺🥺🥺 سارا جون اومد خونتون؟🥺🥺🥺
    منم بيام ديگه 🥺🤣😅😭😘😝🧿❤️😍
    دوز سومو زدين؟🙊🙈🙈🙈

  2. ای جااااانم😍😍😍😍 کماکان معتقدم که نقاشی‌هاتون با آبرنگ بی‌نظیر شده اونم ظرف ۲۴ ساعت😍😍😍😍 کار آسونی نیست😋😍😍🤩🤩🤩نگاشی اسب چقدر خوشگلههههه😍😍👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻چه سریع کشیدینش😍😍😍اولش نبود😅
    سطح توقع و بردید بالا😁 آقای دکتر مدنظرشون این بوده سزار بکشید با آبرنگ😁😅 ولی شما الان صد هیچ از کلاس جلویید😍😍😍🙌🏻
    ای جاااانممممم😍😍😍😍 چه خوشحالم که میرید‌ سراغ کتاب‌ها😍😍😍😍😍❤️❤️❤️❤️🙈🙈🙈🙈امیدوارم که دوست داشته باشید🙈🙈🙈🙈😘😘😘😘 فدای شما و قشنگیاتون😍😍😍😻
    این قسمت خیلی خوب بود مخصوصا با موزیکی که انتخاب کردید❤️❤️❤️

  3. «آن روز که قرص خوردم بودم…» خورده.
    «چنان کویری تشنهی آب آدمی را مشتاق دانستن حال دیگری می‌کند؟» تشنه‌ی.
    «این همه‌ خونه‌ته عمو؟» هم.
    «… از دست همین چیز کشتما» چیزا.
    ❤️

  4. نقاشی ها عالیننننن😻😻😻🤩🤩🤩🤩من عاشق آبرنگ بازیاتون شدممم کلا 😻😻😻🤩🤩🤩❤❤❤چه هدیهههه جذابیییی 😻😻😻👏👏👏👌👌👌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستانک

می‌گن!

مي‌گن لخت مادرزاد توي اتاق خواب يك زن شوهردار سكته كرده… تا بخوان برسوننش به بيمارستان، جان به جان آفرين تسليم كرده… چه مرگ افتضاحي…

ادامه مطلب »
معرفی کتاب

دفاع اجتماعی

دفاع اجتماعی، نوشته مارک آنسل، ترجمه محمد آشوری و علی حسین نجفی ابرندآبادی، انتشارات گنج دانش، ویراست چهارم،۱۳۹۱، ۱۵۱ صفحه. اینم محض یادگاری. هنوز از

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

تمرین، پشتکار: مهارت

به زعم کی اندرس اریکسون روانشناس نویسنده کتاب قله، اگر هر شخصی برای حوزه مدنظرش ۱۰ هزار ساعت آموزش ببیند، تبدیل به یک استعداد جهانی

ادامه مطلب »