- بعد هم لابد آقای بکتاش رفت سه تا زن دیگه گرفت و رابعه یادش رفت… قصه همیشگی مردای ایرانی …
مامان همچنان دست به سینه توی چهارچوب در ایستاده بود. احساس کردم با این حرفش دارد به عمو مجتبی متلک میگوید. اصلا نمیفهمیدم مامان با کی خوب است با کی بد. مامی آباژور را خاموش کرد و گفت:
- نه … بکتاش هم کنار پیکر رابعه دشنه رو فرو میکنه توی سینهی خودش و به دیدار دلدارش میره…
- مامی اون دنیا واقعیه؟ عاشقا توی اون دنیا بالاخره با هم زندگی میکنند؟
- باز رفت توی هپروت. بیا بیرون سایه… بیا بیرون … نامهی منو بگیر از مامی. پس برای چی اومدی ایران؟
- مامی نامهی ساحل دست شماست؟
همین چند قدم راه از آشپزخانه تا اتاقی بزرگی که قبلاً میز نهار خوری و بوفههای نقرههای مامی توی آن بود، پاهایش را چنان بی حس کرده که انگار عضو بدنش نیستند. عمو مجتبی پاهای مامی را بلند میکند و میگذارد روی تخت. سامیار هم پشت مامی را مثل اهرم با کف یک دستش نگه میدارد و کمک میکند تا آرام سرش را بگذارد روی بالش. عمو مجتبی لحاف را میکشد روی پاهای مامی.
- حالا امروز تموم شه بعد بخون سایه.
این کارهایشان باعث میشود بیشتر کنجکاو شوم. اما مامی میگوید:
- دست من نیست. گذاشتم خونهی خودش روی دفترهای خاطراتش. بدون اونا نمیتونی نامهشو بفهمی مادر. نمیتونی خواستهشو درک کنی.
- از من چیزی خواسته؟
- گفتم که بهت باید تصمیم سختی بگیری عزیزدل مادر. بماند که پشت هر تصمیمی همیشه یه جور پشیمونی هست…
- شما دفترای خاطراتشو خوندید؟
- نه مادر من خاطره هاشو به چشم دیدم…
عمو مجتبی اخمهایش را میکشد توی هم و با طنز میگوید:
- سایه ؟ اگه میخوای با مامی حرف بزنی تبعیدت کنم اتاق خودت! مامیت مثه قدیما نیست که بتونی صبح تا شب به حرف بگیریش و هی سوال پیچش کنیها.
به دستگاه اکسیژن بین تخت و پنجره اشاره میکند که انگار توی والان پرده استتارش کردهاند. اولش اصلاً به چشم نمیآمد:
- شبا با اون میخوابه…
ساحل لعنتی بلند بلند به دریوزگی من میخندد. مثل آن روز که آمد و مرا سر صندوق مامی دید. چرا این همه سال از همه شان فرار کردم؟ چرا سالی دو بار به مامی زنگ زدم و جواب بقیهشان را ندادم؟ احساس میکنم مامی دارد فکرهایم را میخواند. یعنی امیدوارم که بخواند. امیدوارم که بداند چقدر شرمندهام. اما خودش همیشه میگفت دیگر هیچ وقت برنگرد به این خاک مسموم. وقتی درسم را تمام کردم خواستم برگردم و یک جوری از مامی تشکر کنم. قصد داشتم برایش هدیهای بگیرم. حتی دلم تنگ شده بود. میخواستم عید برگردم ایران. ولی در عوض مامی گفت خودش با خاله سوری می رود سوئیس و من هم بروم خانهی مامان کتی. با خودم کلنجار میروم و دلم میخواهد روی کم کاریهایم سرپوش بگذاریم اما از احساس بدم چیزی کم نمیشود. انگار چیزی شبیه به باران تمام آن طلبکاری سرصبح توی ماشین با سامیار را از دلم شسته و برده . وقتی از پلههای هواپیما آمدم پایین حالم از خودم به هم خورد چرا به این شهر خاکستری برگشتم و حالا با هر قدمی که توی خانهی مامی بر میدارم از خود میپرسم چرا زودتر نیامدم. چرا آدم گاهی به رفتارهای گذشتهاش چنان نگاه میکند که گویی در خواب غفلت بوده یا آدم دیگری جای اون تمام آن مسیر را قدم برداشته؟ مامی اخمهایش را در هم میکشد.
- خیلی خب دیگه تو هم مجتبی… منو نذار توی قبر الان… گوش نده…
اما نفس کم می آورد و حرفش را ادامه نمیدهد. میترسم. دلم نمیخواهد خسته اش کنم. دلم نمیخواد ضعیف ببینمش.
- مامی شما استراحت کنید، من میرم بالا . یادم نبود سامیار چمدونمو برده بالا.
- گوش نده به حرفای مجتبی. این باز چند ساله از این ور بوم افتاده … شده دایه عزیزتر از مادر…
عمو مجتبی خم میشود و از روی لحاف خاکستری نازک پاهای مامی را میبوسد. تازه میفهمم اتاق مامی دیگر زرشکی نیست. دلم بیشتر میگیرد. بغضم را فرو میدهم:
- نه مامی واقعاً میخوام برم مسواک بزنم و یه دوشی بگیرم. ولی شبا پیش خودتون میخوابم.
- شبا! منم میخوام ببرمت خونه خودما … گفته باشم… مامی براش شوهرش پیدا کردم. سینا رو که یادتونه؟
مامی سرش را با لبخند تکان میدهد. نمیفهمم توی لبخندش تاسف هم هست یانه؛ اما عشق و خشنودی قطعا هست. میخواهد کمی روی شانه چپ بچرخد تا ما را بهتر ببیند. اما انگار نمیتواند و فقط سرش روی بالش کمی میچرخد:
- والا تو سر خر بزنی مثه پشکل شوهر میریزه … ولی کو مرد خوب؟ یار باوفا؟ یاور دل؟
عمو مجتبی و سامیار میخندند:
- تو سر خر بزنیم مثه پشکل زن هم میریزه مامی جان؟ ما همین که زن بریزه راضی ایم. منتها فرق ما و شما اینه که ما خیلی وقته فهمیدیم زن خوب یه افسانه است…
یادم نمی آمد سامیار با مامی یکه به دو و شوخی کند. اصلا یادم نمی آمد که سامیار به مامی نزدیک باشد. او هم مثل ساحل منتظر مرگش بود. حسادت میکنم. احساس میکنم جای من را توی دل مامی گرفته که این طور با هم خوش و بش میکنند. من آنجا غریبهای آشنا با میلیونها ثانیه فاصلهام. اما چه کسی را میتوانم سرزنش کنم جز خودم؟
سامیار و عمو مجتبی از اتاق میروند بیرون و عمو دست به دستگیره در منتظر من است . مامی چشمهایش را روی هم میگذارد. انگار همان ثانیه خوابش میبرد. ساحل کوچولو از تخت مامی میرود بالا. نگرانم سر و صدا کند. اما حالا شبیه یک فرشته کوچک شده که دو تا بال حریر آبی کمرنگش از دو سر شانه ریخته روی پاهای مامی. عمو سرتکان میدهد که یعنی بیا بیرون. ساحل با چشمهای اشک آلود به مامی نگاه میکند. نگاهمان که در هم گره میخورد، ناپدید میشود. آن روز توی عروسی هم وقتی فهمید اشکان تمام این مدت زن داشته و به او نگفته چشمهایش اشک آلود شد. با همان کودکی میدانستم ساحل چه رنجی میکشد. از زیر میز دستش را گرفتم، اما او هم مثل مامان همیشه احساسات واقعی اش را پنهان میکرد. برای چند ثانیه احساس کردم انرژی عجیبی در لمس انگشتانمان وجود دارد. او هم دستم را فشار داد و بعد از جا بلند شد و به طرف دستشویی رفت. شاید رفت که گریه کند، بعد برگردد لبخند بزند و وانمود کند اتفاقی نیفتاده.
- میری استراحت کنی؟
از مش حسن میترسم. مثل بقیه شان نیست. کارهای عجیب و غریب میکند. اما نمیتوانم اینها را به سامیار بگویم. تحت تاثیر صدای او من هم نجوا میکنم:
- نه … الکی گفتم…
- خودت میدونستی با مامی نمیتونی دست از وراجی برداری آره؟
لبخند کمرنگی میزنم و توی هال به جای اینکه بنشینم به در و دیوارها نگاه میکنم. سامیار و عمو مجتبی هم با من میآیند. روی دیوار پلهها کلی عکس جدید اضافه شده. عکسهای تکی و دسته جمعی. یک عکس از فارغ التحصیلی من هم هست و دیگر هیچ. قلبم درد میگیرد.
- عکسهای توی راهروی بالا همه جدیدند. نمیری ببینیشون؟
- نه فرصت هست حالا…
در عوض میروم سراغ کتابخانه مامی.
- مش حسن کی مرد؟
عمو مجتبی روی یکی از مبلها مینشیند.
- فکر کنم پنج شیش ساله… البته سال آخر دیگه پیش مامی نموند.
یک کتاب از توی کتابخانه میکشم بیرون. جدید است. خیلی وقت است که کتاب فارسی نخوانده ام. سامیار حرف عمو مجتبی را ادامه میدهد:
- طفلی یه مدت زد به سرش.
- یعنی چی؟
- نمیدونم یه چیزی مثل آلزایمر گرفته بود ولی خیلی ناگهانی و یکهویی ظاهر شد… میدونی چی میگم؟ اون تصوری که ما از فراموشی تدریجی داشتیم نبود.
- میتونیم الان بریم خونهی ساحل؟
سامیار به ساعتش نگاه میکند.
- هفت و نیمه. یک ساعت دیگه باید راه بیفتیم واسه تشییع جنازه. من باید دنبال مامان هم برم. عمو تو مامی و سایه رو میبری؟
- آره به شادی گفتم خودش بیاد.
عمو مجتبی ته باغ نشسته بود و سیگار میکشید. مرا که دید جا خورد:
- عمو اینجا چی کار میکنی؟
- هیچی دنبال کتی میگشتم…
احساس کردم داشته گریه میکرده. دست و پایم را گم کردم. بینی اش را که چند بار بالا کشید، دیگر مطمئن شدم که داشته گریه میکرده. برای اینکه وانمود کنم چیزی ندیده ام سرم را خم کردم تا لای درختها مثلا دنبال کتی بگردم. عمو خودش را جمع و جور کرد. سیگارش را روی دیوار چلاند و تهش را انداخت پای یکی از درختها. برداشتمش و غر زدم:
- مش حسن ناراحت میشه ته سیگاراتونو میندازین روی زمین عمو…
- گه میخوره… ناراحت میشه …! کارش همینه که ما بندازیم اونم جمع کنه…
- چرا میخواید دق دلی ازدواج شادی رو سر مش حسن پیاده کنین؟
- کی گفته شادی ازدواج کرده؟
- دایی رجی گفت… خودم شنیدم که بهتون گفت…
- تو چقدر فضولی بچه؟ میای لای درختا قایم میشی حرفای این و اونو گوش میدی؟
- نه اتفاقی میشنوم…
- اتفاقی همه زیر و بالای زندگی منو از بری؟
- همه دارند تو خونه راجع به همین حرف میزنند..
- چی میگن؟
- من که خبرکش نیستم…
- حالا بگو دیگه جون عمو.. ببین واسه ت دوربین خریدم…
- چیز خاصی نمیگن. همینا که خودتون میدونین…
- که من ابلهم و ساده و احمق و …
- عمو؟ شما میدونستین مامی یه بار دیگه هم ازدواج کرده؟
ادامه دارد…
قسمت بعدی
پ ن ۱: داستان سرزمین خورشید لیمو رو که یادتونه …
(البته که خودم الان بعد نه ماه خوندمش و چه افتضاحی بوده! این قضیه عجله نکردن در چاپ هر چرندی که آدم به ذهنش میرسه و مینویسه و زمان دادن خیلی خوبه واقعاً😝😝 نمیدونم الان بچههای کلاس داستانمون که دستهجمعی با هم کتاب داستان کوتاه چاپ کردند چه حسی نسبت به کارشون دارند، ولی من رسماً عق میزنم بیشتر کارای قدیمیمو که میخونم🤢🤢 و میبینم چقدر چیز جدید یاد گرفتم و حالا در واقع وقت اصلاح کردن و بازخوانیه- بگذریم) …
قصهاش همون باقی میمونه ولی نحوهی روایتش عوض میشه. همزمان با Solid Drawing دارم Digital Drawing هم یاد میگیرم که بعضی از قصههامو انیمیشن کنم یا کامیک… یه اتفاق بسیار خوب اینه که مجبور میشم بیشتر روی روایت و نحوه روایت و ایجاد تعلیق کار کنم. نکتهی خوب بعدیش اینه که یاد میگیرم تصویریتر بنویسم. نکتهی خوب آخر هم لذتیه که در تمام طول مدت از نقاشی کردن میبرم.
تازه دو جلسه کلاسشو گذروندم. ولی فکر کنم بی حرف پیش تا ده دوازده روز دیگه بتونم اولین ادیت تصویری این قصه رو درست کنم آخه فقط از خط و تصویرهای ساده که همین دو سه جلسه اول بهمون درس میده میخوام استفاده کنم…
8 پاسخ
👍🏼Liked the gift 😍
😍😍😍
😍😍😍این قسمتو خیلی دوست داشتم… تایم لپش نقاشی سرزمین خورشید لیمو هم عالی بود … 😍😍😍لحظه شماری میکنم واسه روزی که رماناتون یا داستانهای تصویری یا انیمیشن هاتونو ببینم… 😍😍خیلی زندگی هیجان انگیزتونو دوست دارم ماشاله هزار ماشاله چشم حسود و بخیل کف پاتون🧿🧿🧿🧿🧿😍😍😍😍😍😍
😍😍ای جان دلمممم😍😍🙈🙈
چقدر باحال شده نقاشی دیجیتال سرزمین خورشید لیمو🤩🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻😻😻😻😻😻😻 اصلا هم افتضاح نبود خیلی باحال و متفاوت و جالب بوددددد حالا تازه میگین میخواین اصلاحش هم بکنین 🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻😻😻😻❤️❤️❤️
فقط داشتم تکنیک کار کردن با اپلیکیشن پرواکتیوو یادمیگرفتم… این هفته خیلی چیزای هیجان انگیزی یاد گرفتم 😍😍… سارا اومد برم درو باز کنم 😅
تطبیق موزیک با متن خیلی حس خوبی و ایجادمیکنه وقت خوندن نسخهی متنی😍😍😍👌🏻👌🏻👌🏻
سرزمین خورشید لیمو رو هم خوندم و واقعا توصیفاتتون عالی بود 😍😍😍😻😻😻😻🤩🤩🤩🤩گاهی اوقات که برمیگردم و داستان هایی که قبلا نوشتید و میخونم بی اغراق لذت میبرم 😻😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻این نقاشی هم خیلی خاص بود چه جالبه😻😻😍😍😍😍
«خیلی خب دیگه تو هم مجتبی» خیلهخب.
«و دلم میخواهد روی کمکاریهایم سرپوش بگذاریم» بگذارم.
«همین چند قدم راه از آشپزخانه تا اتاقی بزرگی که..» اتاق بزرگی.
«دلم نمیخواهد خستش کنم. دلم نمیخواد ضعیف ببینمش» یکی و نمیخواهد گفتید یکی و نمیخواد، اگه هر دو نمیخواهد یا هر دو نمیخواد باشه فکر کنم بهتره🙈🙈🙈
❤️