- تو میدونی؟
- ها… مامانم گفته…
- خب خب… دیگه ساکت آبجیم میخواد براتون قصه بگه…
اما مامی در عوض برایمان شعر خواند:
- عشق او باز اندر آوردم به بند، کوشش بسیار نامد سودمند، عشق دریایی کرانه ناپدید، کی توان کردن شنا ای هوشمند، عشق را خواهی که تا پایان بری، بس بباید ساخت با هر ناپسند، زشت باید دید و انگارید خوب، زهر باید خورد و انگارید قند، توسنی کردم ندانستم همی، کز کشیدن تنگتر گردد کمند…
با دقت به کلماتش گوش میدادم. حالا دیگر حرفهای مامی برایم معنای دیگری داشت:
- مامی عشق یعنی چی؟
- عشق یعنی پناهگاه امن. عشق یعنی توانایی لخت کردن روحت در برابر یک آدم دیگه…
- یعنی چی لخت کردن روح؟
- یعنی یه کسی باشه که بتونی بدون ترس خود خود خودت باشی…
- شما پیش بابا حبیب خود خودتون بودین؟
مامی پوزخند زد.
- نه…
- پس شما هیچ وقت عاشق نشدین؟
خاله سوری خواست جواب بدهد اما مامی که انگار قصدش را میدانست با دست اشاره کرد چیزی نگوید. در عوض گفت:
- میدونی این شعری که خوندم از کی بود؟
- نه اولین بار بود برام خوندین…
- رابعه بلخی…
- من اصلا نمِتونم ای رِ بگم… رابِ کی؟
با خنده برای کتی تکرار کردم:
- رابعه بلخی.
- بلخخخخخخیییی…بعد مِگن آلمانی خ خخخ داره .. این همه خ که شما میگین… پختم… دُختم…
- دوختم… نه دُختم…
مامی دراز کشید و یک طرفی روی بدنش چرخید.چراغ خواب را روشن کرد و به من اشاره کرد:
- مادر پاشو چراغو خاموش کن که براتون قصه بگم. میخوام قصه عشق رابعه بلخی رو براتون بگم.
در میان سایه روشن ناامیدی و امیدواری از اینکه بتوانم حرف را به سالار بکشم از جا بلند شدم تا چراغ را خاموش کنم. خاله سوری و کتی همزمان توی رختخوابشان دراز کشیدند و آمادهی شنیدن قصه مامی شدند:
- یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری روی این خاک سمّی یه دختری به دنیا اومد که اسمشو گذاشتن رابعه… رابعه دختر کعب قُزداری…
- او که قبلش گفتی آسونتر بودا…
- گفتین کتی خانم… نه گفتی!
- که بهش رابعه بلخی هم میگفتند… یعنی رابعه ای که توی بلخ به دنیا اومده…
- بلخ کجای ایرانه مامی ؟
- بلخ الان تو افغانستانه، ولی اون زمونا تمام افغانستان و خراسان و بخشهایی از تاجیکستان و ترکمنتسان و ازبکستان و قرقیزستان و قزاقستان و پاکستان همه جزو ایران بودن…
- تازه من ای ایران رِ رو کرهی زمین به meine Klassenkameraden[1] نشون دادم… نِگا سایه چار با صفر مشه چند؟
- چهل؟
- چل تا سویس رو کره مِشه ایران… باور مُکنَت؟
- باورت میشه؟
- باورت مِشه؟
- بچه ها این قدر وسطش حرف نزنین دیگه. حوصله آبجیم سر میره براتون قصه نمیگهها.
هر دو حواسمان را دادیم به مامی. نور زرد آباژور از پشت کلاهکهای مخمل زرشکی صورت مامی را درخشان کرده بود. مثل اولین باری که ماه توی بهار کامل میشود. ماه صورتی.
- پدرش والی بلخ و سیستان و قندهار بود و رابعه هم دردونه پدر… برای تعلیمش هر کاری میکرد… اون زمونا کسی براش مهم نبود زن چیزی یاد بگیره… ولی پدر رابعه عشق عجیبی به دخترش داشت و هر کاری میکرد تا اون زنی توانا بار بیاره… رابعه هم در شمشیرزنی و سوارکاری و نقاشی و شعر توانا و زبونزد بود… چنان در شعر گفتن خوش زبان بود که گویی از لبش طعمی در آن بود … پدر به رابعه میگفت « زَین العرب» قبل اینکه بپرسین یعنی چی : یعنی زینت عرب… جواهر عرب… ولی خب این همه محبت و عشق پدر توی دل حارث، برادر رابعه، خار حسادت انداخت اونقدر که کینه رابعه رو به دل گرفت. … پدر پیوسته دل در کار او داشت… بدلداری بسی تیمار او داشت …. وقتی پدر مرد حارث شد پادشاه…
- والی یعنی پادشاه مامی ؟
- آره جونم… یه جورایی…بعد مرگ پدر، یه روز رابعه یکی از خدمتگزارانی برادرش رو میبینه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه. یه نقاشی از صورت خودش میکشه و با یه نامه عاشقونه میده دست دایه اش میگه اینو برسون به بَکتاش…
- من یه دوست دارم تو سوئیس اسمش بکتاشه.. از همین[۲] Türkei میاد… دوس دارم مِگم بکتاش…
دستم را گذاشتم روی دهان کتی که یعنی حرف نزن. او هم کف دستم را گاز گرفت و هر دو با شوق خندیدیم.
- بعد چی شد مامی؟
- بکتاش هم نقاشی رابعه رو که دید و نامه اشو خوند در جا عاشقش شد و نامه نگاری هاشون ادامه پیدا کرد… رابعه که فن شعر میدونست بعد از عاشق شدن شعرهای پرسوز و گذاز تری میگفت. تا جایی که اشعارش دهن به دهن میگشت. آوازه شعرهای رابعه به رودکی شاعر میرسه و رودکی میگه میخوام رابعه رو ببینم …
- رودکی هم عاشق رابعه میشه؟
- نه رودکی و رابعه با هم مشاعره میکنند و رودکی از توانایی شعر گفتن رابعه مبهوت میشه. اونقدر عاشق اشعار رابعه میشه که یک بار توی یک مهمونی در شهر بخارا شروع میکنه واسه امیر سامانی از رابعه تعریف کردن و قصه عشق رابعه و بکتاش براش تعریف میکنه… غافل از اینکه حارث ، برادر حسود رابعه هم توی این مهمونی حضور داره…
- بعد چی میشه؟
- حارث که هنوز محبتهای بی حد و حصر پدر به رابعه رو فراموش نکرده، بر میگرده بلخ و میره سراغ رابعه. توی اتاق رابعه یک صندوق نامه پیدا میکنه و دستور میده تا رابعه و بکتاشو بکشند… شه آنگه گفت تا از هر دو دستش بزد فصاد رگ اما نه بستش ، مامورای حارث هم رابعه رو میبرند توی حمام و رگ دستشو میزنند و در حمامو با گچ و سنگ میبندند…
من و کتی همزمان بدون اینکه با هم هماهنگ کرده باشیم توی رختخوابمان نشستیم. همان لحظه هم هر دو چشممان به مامان افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود به قصه مامی گوش میداد. دو تایی با هم جیغ زدیم؛ مامان هم از جا پرید:
- کوفت ترسیدم…
مامی و خاله سوری غش غش خندیدند. احساس میکردم ته قصه رابعه میتوانم قصه مامی و سالار را پیدا کنم.
- بعد چی شد مامی؟
- بکتاش از شر مامورای حارث فرار میکنه و میره سراغ حارث و سرشو بیخ تا بیخ میبره…
- رابعه زنده میمونه یا میمیره؟
- مردن که مرده دیگه سایه تو هم…
- بکتاش میره به حمامی که رابعه را رو توش زندانی کرده بودند… دستور میده دیوارو خراب کنند ولی وقتی میرسند، اونقدر خون از رابعه رفته بوده که دیگه زنده نبوده… چو بگشادند گرمابه دگر روز … چه گویم من که چون بود آن دلفروز… نگه کردند بر دیوار آن روز نوشته بود این شعر جگر سوز… رابعه با خون خودش روی دیوار حمام برای بکتاش شعر نوشته: نگارا بی تو چشمم چشمه سار است، همه رویم به خون دل نگارست… ربودی جان و در وی خوش نشستی، غلط کردم که بر آتش نشستی … منم چون ماهی ای بر تابه آخر … نمی آیی بدین گرمابه آخر؟ تو کی دانی که چون باید نوشتن؟ چنین قصه به خون باید نوشتن… سه ره دارد جهان عشق اکنون … یکی آتش یکی اشک و یکی خون… کنون در آتش و در اشک و در خون برفتم زین جهان جَیفه بیرون …
- جیفه یعنی چی مامی ؟
- یعنی گند… یعنی بو گرفته … یعنی متعفن مامی جان…
ادامه دارد…
قسمت بعدی
[۱] همکلاسیهام.
[۲] ترکیه.
پ ن: واسه این کلاسم خیلی هیجان دارم… تمام مدت هم خی خی رو تصور میکنم که چطوری باید بکشم…
حیفم اومد کارهای اقبالو نذارم . فکر کنم اقبال از آذر این کلاسو شروع کرده. کادوی تولدش بوده. دیشب برام چند تا از مشقاشو فرستاد:
خیلی هیجان دارم دست و ذهنم زودتر با هم هماهنگ بشن و بتونم داستانامو نقاشی کنم… 😍😍😍😍
9 پاسخ
دو قسمت توی یک روز😍😍😍😍
یه بار دیگه هم سایه پرسیده بود که عشق یعنی چی و مامی گفته بود یعنی لخت کردن روح……. چرا دوباره پرسید؟ چون جریان سالار رو فهمیده بود؟ میخواست حرف رو به عشق و عاشقی بکشونه و از زیر زبون مامی حرف بکشه؟
داستان خی خی با نقاشی هاتون عاااااالی میشه❤️
برادرتون هم مثل خودتون با استعداد و هنرمند هستن👏👏👏👏
نه مليحه جون تكرار نشد؛ اون تيكه يه بار ناقص ياد سايه اومد اين بار قبل و بعدشم فهميديم. 🙈 ببخشید من فضول محلم 😁😁مریم توی خی خی یادتونه؟😂😂
آره همینی که ساجده گفت 😅😅
نه دفعه قبلی که یادش اومده بود یه برشی از همین صحنه یادش اومد…
در واقع من بین بچه های خونمون بی هنر ترینشونم… 🙈🙈 من همیشه بچه کتابخونه بودم که هیچ کار دیگه ای نمیکرد… حتی ورزش… حتی جفتک چارگوش… تنها فعالیتم شیطونی بود و البته فوتبال… یه وقتایی که بابا اینا دو تیم میشدند سر این که من دروازه بان باشم دعوا بود . بهم میگفتن عابدزاده 😅😅😅بقیه همه از بچگی نقاشی های خلاقانه میکشیدن. ولی من اصلا جرئت نمیکردم طرف نقاشی برم… همچنان هم برام عجیبه که چرا این همه سال چنین لذتی رو فقط به خاطر ترس ذهنی یا مانع ذهنی از خودم گرتفه بودم…
اگه فردام سه قسمت بذارين
پس فردا دو قسمت
ديگه برنامه نوشتنتون به روز ميشه😍😍😍😍😍
اينا چشماي خي خيه؟
واي نگين كه منم از الان هبجان دارم واسه خوندن رمان تصويري😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿
آره امیدوارم که بشه … نه چشمای خی خی نیست … ولی تمرین به آن منظور است… 😝
آره خودمم همینطور 😍😍😍
👍🏼👍🏼👏🏼👏🏼👏🏼❤️❤️❤️❤️
😍😍🙌🙌
این قسمت چه خوب بود دوبار خوندمش😍😍😍😍😍 جسته گریخته قصهی رابعه رو شنیده بودم مامی کامل توضیح داد و اطلاعاتم زیاد شد و چقدر شیرین توضیح داد😍😍😍😍 ( شما شیرین نوشتین)😍😍😍😍
برادرتون چقدر هنرمندن👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻خانوادگی هنرمندین😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻
کاغذ سمت راست که کشیدید خی خیه😍😍😍😍؟
۷۰ صفحه تریسترام شندی و کی تموم نکردید نقدشو برامون بنویسید😍؟ و بعدش بریم لی لی کورتازار🙈🙈🙈🙈
«که به چهارچوب در تکیه داده بود به قصه مامی گوش میداد» واو بعد تکیه داده بود جا افتاده.
« و قصه عشق رابعه و بکتاش براش تعریف میکنه» واو بعد بکتاش جا افتاده.
«بعد از عاشق شدن شعرهای پرسوز و گذازتری میگفت» گدازتری.
« بخش های از تاجیکستان و ترکمنتسان…» ترکمنستان.
❤️