- کجایی بچه؟
- این بچه شوکه شده…
از جا میپرم. ساحل باز از آن خندههای جادوگری میکند:
- همیشه همینطوری بودی. هپروتی… ولی سایه تازه دارم میفهمم که دوستای خیالیت خیالی نبودند، واقعی بودند… راستی اون وقتام بابا حبیب و بقیه رو میدیدی؟اون روز که بابا حبیب مرد و مثه جنیا زدی زیرگریه ، دیده بودیش؟
بابا حبیب دستش را گذاشته روی پشتی صندلی مامی و به او نگاه میکند.
- خوبی مادر؟
نگاهم را از بابا میگیرم و به مامی میدهم:
- خوبم…
- پاشو … پاشو برو دوساعت استراحت کن.
جانی در حال جمع کردن میز صبحانه میگوید:
- براتا اتاق قِدیم خانومِمِه همچی قشششنگ درست کِردُم سایه خانم که حظ مُکُنی… یادته بِچِه بودی عاشق اتاق خانومم بودی؟
رو به عمو مجتبی و سامیار انگار که هیچ کدامشان مرا نمیشناسند توضیح میدهد:
- هر وقت مِرفت تو اتاق خانومم مااااااتش مُبرد به دیوارا که مِگی بار اوله رفته تو اتاقشا…
- پاشو سایه … مامی هم باید استراحت کنه.
ساحل دستهایش را حلقه میکند دور گردنم. سرش را می آورد دم گوشم:
- نامه امو از مامی بگیر…
آن اتاق بدون حضور مامی برایم اتاق نیست.
- مامی بیام تو اتاق شما؟
عمو مجتبی و سامیار به مامی کمک میکنند تا از روی صندلی اش بلند شود. مامی میایستد اما راه نمیرود.
- آره عزیزم بیا.
- حرف نزنی سایه با مامی… دو ساعت چشماتونو بذارید روی هم… امروز از خستگی هلاک میشین…
منتظرم تابرویم به طرف اتاق مامی، اما هیچ کدامشان حرکت نمیکنند. بابا حبیب میگوید:
- نمیتونه تا از جاش بلند شد راه بره.
جانی میپرسد:
- براشا جا بیارُم کف اتاق پهن کنم؟
مش حسن از توی کابینت میپرد بیرون و من از جا میپرم. سامیار و عمو مجتبی نگاه معنیداری به هم میکنند. خودم را جمع و جور میکنم:
- نه . یه بالش کافیه…
مامی با سر به جانی اشاره میکند که برایم رختخواب بیاورد. صورت پر چین و چروکش را لبخند روشن میکند. احساس میکنم پوست مامی مثل حریر نازک شده.
- بیار جانی… فکر نمیکردم این بچه هنوزم چسب پای تخت من باشه…
مامی مثل بچه دو ساله ای که تازه راه رفتن یاد گرفته تاتی تاتی میکند تا از آَشپزخانه خارج شود. سامیار و عمو مجتبی هم عین بادیگاردهایی که کار هر روزشان همین باشد، قدمهایشان را با او هماهنگ میکنند. یکی دلم را چنگ میزند. هر بار هم که ساحل مثل جادوگرها میخندد، انگار روی ستون فقراتم یخ میگذارند:
- این همه سال که داشتی اونجا عشق و حال میکردی یه لحظه هم به ما ها فکر کردی خودخواه خانم؟
بغض گلویم را میفشارد. ساحل با بدجنسی میخواند:
- از دل برود هر آنکه از دیده رود…
- از دل برود هر آنکه از دیده رود…
- مامی این یعنی چی؟
- بستگی به دلشو دیده اشو کسش داره مامی جان… ولی یعنی اگه کسی رو نبینی دیگه مهرش هم از دلت میره بیرون. دیگه دوسش نداری…
- یعنی الان که دیگه بابا حبیبو نمیبینن دوسش ندارین؟
شیطنت کردم. به هر بهانه ای میخواستم ماجرا را به گذشته بکشانم و مامی را به حرف بیاورم. مامی پوزخند زد:
- گفتم که مامی جانم بستگی به کَسش داره…
- یعنی میشه کسی رو آدم نبینه ولی از دلش نره؟
- آره عزیز دل مادر…
- مامی شما چرا سنت پترزبورگ بودین یه مدت؟
نمیدانم کتی چه کار کرده بود که خاله سوری چند دقیقه ای بود داشت شمرده شمرده برایش چیزی توضیح میداد. انگشت اشاره دست راستش را مدام برایش بالا و پایین می کرد و کتی هم با دقت گوش میداد. اما انگار خود خاله سوری حواسش به حرفهای من و مامی بود. برگشت و به مامی نگاه کرد. لبخند زیبایی صورت مامی را روشن کرده بود. به نقطه ای دور خیلی دور روی دیوارِ رو به روی تختش، لای یکی از کتابها خیره شده بود. النا همیشه میگفت از روی نگاه آدمها میتوان فهمید دارند به کدام خاطره شان فکر میکنند. هر وقت دروغ هم که میگفتم مچم را می گرفت. یک بار وقتی همینطور داشتم به دوردستها نگاه میکردم پرسید:
- به چی فکر میکردی؟
داشتم به روز عروسی فکر میکردم. وقتی زن اشکان آمد و سر میز ما نشست. اما به النا گفتم:
- داشتم فکر میکردم دیشب از داروخونه تامپون خریدم یا نه.
- دروغ میگی… آدم وقتی به خاطره نزدیکش فکر میکنه به نزدیک هم خیره میشه. اگه به دیشب فکر میکردی نگاهت این همه راه نمیکشید. حداقل داشتی به یه خاطره ای توی بچگیت فکر میکردی…
نمیدانم بر چه اساسی این حرف را میزد؛ اما تقریبا همیشه درست مچم را میگرفت؛ یا وقتی راست میگفتم متقاعد میشد و بحث نمیکرد. مامی نفس بلندی کشید که آه نبود. حسرت بود اما لذت هم داشت.
- زندگی میکردم مامی جان. زندگی… ولی اون موقعها خر بودم. نمیفهمیدم معنی زندگی همونه که اونجا دارم…
- تنهایی زندگی میکردین؟ خاله سوری نبود؟
مامی به خاله سوری نگاه کرد و هر دو به هم لبخند زدند.
- اگه این دولی خانم و خان جانم باهام بودند که دیگه خبر مرگم هیچ وقت بر نمیگشتم به این خراب شده مادر…
خاله سوری آمد و روی تخت کنار مامی نشست:
- دور از جونتون آبجی جان. چه حرفیه میزنین. خبر سلامتیتون باشه همیشه…
- سایه تو واقعا نِمدونی خاله نصی اونجا چه کار میکرده؟
با تعجب به کتی نگاه کردم. یعنی تمام این مدت کتی خبر داشت؟
ادامه دارد…
نسخهی صوتی
پ ن: امروز جبران کم کاریهای این یکی دو هفته رو میکنم… آبرنگ هم شروع کردم. لعنتی چه کیفی داره… و البته Solid drawing که یه جورایی یعنی تصویرپردازی و شخصیتسازی با نقاشی…
( اصلاً دلم نمیخواست برای یادگرفتن ته ریش این یارو رو نقاشی کنم، ولی این ترم استادیاری که کارامو بررسی میکنه باهام سر لج داره…😁😁 هر چی عکس از محمود واسه اش فرستادم گفت کیفیتش بده در حالی که کیفیتشون عین هم بود🙄🙄 آخرم خودش اینو انتخاب کرد🙄🙄…)
من برم سراغ قسمت ادیت صوتی بیست و یک و نوشتن متن قسمت بیست و دوم که خیلی چیزای خوبی داره به ذهنم میاد… (چقدر تحت فشار نبودن کیف داره …مثل فنر رها شده احساس میکنم دلم میخواد مدام بپرم 😋)
10 پاسخ
آخ که دلم باز شد😍😍😍
چنننننند روزه خبری ازتون نیست؟!!!!
پیام نذاشتم که جواب دادنش وقتتون رو نگیره، دیگه خجالت کشیدم سلام علیک بذارم 😅😂😂😂😂😂
ای جانم … بگردمت 😍😍😍 به جاش از امروز یه بند دمرم اینجا 😂😂😂
آخ جووون با نااميدي اومدم ذوق مرگ شدم😍😍😍 سه قسسسسسسسسسمت…. 😍😍😍😍
😍😍
👍🏼❤️
Miss u
😍😍
چه حرصییییییی هست استاد یاره😒😒😒😒چه خوببببب که دیگه تحت فشار نیستینننن😻😻😻😻🤩🤩🤩🤩راستی تو کامنت قسمت صوتی که نوشتم (طبق معمول اول صوتی گوش دادم بعد اومدم اینجا پی نوشت بازی رو ببینم😁)میخواستم اینم بگم که چه خوببببببب که خی خی رو هم میخواین تصویرشو خودتون خلق کنیننننن🤩🤩🤩🤩🤩😻😻😻😻😻
😁😁😍😍
دو قسمت صوتی دو قسمت متنی دارم امروز😍😍😍😍
عااااالی بود😍😍😍😍
اونجا که میگفت مامی پوست صورتش مثل حریر نازک شده یا صورتش چین و چروک برداشته یا به سختی راه میره داشتم به این فکر میکردم کاش بشه پدربزرگ مادربزرگ ها رو و مامان و بابا ها رو تا صدسالگیشون همینطور دست نخورده نگه داشت همیشه خوب راه رفتن و سرحالیشون رو ببینیم تا هر سنی…
تشبیهاتتون مثل همیشه بینظیره👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️😍😍😍😍😍
چه خوب که آبرنگ و شروع کردید ذوق دارم ببینم😍😍😍😍😍😍
«یعنی الان که دیگه بابا حبیبو نمیبینن دوستش ندارین» نمیبینیم»
«… تا از آشپزخانه خارج شود» روی الف آشپزخانه علاوه بر کلاه الف فتحه هم گذاشتید.
❤️