English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت بیست و پنجم

۱۴۰۰-۱۰-۲۸

 

  • جانی من می‌خوام به مامی کمک کنم لباس تنش کنه. اشکالی نداره؟
  • لباس گرم تنش کنین. هوا سوز پاییزی داره…
  • تا ظهر گرم مِرِه باز بیقِرار مِشن…
  • هوای مشهدم مثه خودمون دیوونس… چارفصله…یه چیزی بپوشون تنشون که اگه گرم شد بتونن در بیارن…
  • کتی کتی؟ هوا خیلی خوبه … نمیای توی باغ؟

چند دقیقه بعد سر کتی وسط ایوان ظاهر شد. هنوز خواب‌آلود بود.  از شب قبل دنبال فرصتی بودم تا او را از ور دل مامی و خاله سوری دور کنم و راجع به سالار سوال پیچش کنم. از ساعت پنج و نیم صبح عمداً توی رختخوابم تکان خورده بودم که بیدارش کنم. اما کتی آنقدر عمیق میخوابید که به قول مامی دنیا را آب میبرد،او را خواب میبرد.

  • واستا… نگا …صبانه بخورم بعد بیام؟

ناامید شدم. مراسم صبحانه خوردن توی خانه مامی دو سه ساعت طول می‌کشید. جانی میز بزرگ توی آشپزخانه را پر می‌کرد از خوراکی‌های مختلف. پنیر لیقوان. پنیر کردی. گردو، توت و انجیر خشک، کره، مربای توت فرنگی و شاه توت و کیوی که امضای خود مامی روی آن بود و همه فامیل عاشقش بودند. خامه، سرشیر و هر چیز دیگری که ایرانیها برای صبحانه میخورند.  آن روزها هم که نزدیک عید بود و جانی چند تا ظرف شرینی نخودی، زبان، قطاب و شیرینی گردویی هم سر میز میگذاشت. معمولا صبحانه با حضور مامی و جانی و خاله سوری شروع میشد و بعد تک تک به جمعشان اضافه میشدیم. اگر عمو مجتبی یا سامی یا بابا هم موقع صبحانه سر میرسیدند، یک سیانس هم صبحانه گرم مثل سوسیس تخم مرغ، نیمرو یا املت سرو میشد. کتی رفت تو. صدای لخ لخ قدمهای یکی و عطر خوش نان باعث شد برگردم به پشت سرم نگاه کنم. مش حسن ده دوازده تا نان بزرگ سنگک توی بغلش گرفته بود که سر سه گوششان از یک طرف دستش آویزان بود.

  • سایه خانم زحمت مِکِشن همینا رِ ببرن تو؟

قبل از اینکه نانها را بگیرم، دستم را فرو بردم لای یکی از نان های وسطی و یک تکه خمیری و نسبتا گرمش را کندم و بعد از اینکه بو کشیدم هُلُپی چپاندم توی دهانم. بعد با نانها از پله ها دویدم بالا. انگار بچه ام باشند گرفته بودمشان توی بلغم و تا رسیدن به آشپزخانه چند بار سرم را فرو بردم توی دلشان و عطرشان را بلعیدم.

  • سایه بی‌ترتبیت؟ باز تو واسه اینکه خمیر بخوری نونا رو تیکه پاره کردی؟

مامان و خاله سوری و مامی و کتی پشت میز آشپزخانه نشسته بودند. هنوز قطعه بزرگ نانی که خورده بودم توی دهانم بود و داشتم دو لپی میجویدیمش.

  • به به سلام دختر طلام … صبحت بخیر…
  • صبح بخیر مادر…
  • سایه تو دیشب نخوابیدی؟ چقدر جول زدی نذاشتی اصن من بخوابم….
  • جول نه جُل … یا حداقل وول …
  • چِمدونم همینا که مِگین… مامان سیمینم مِگه اینا اصن کلمه نیست… بلدشون نشو..

نان ها را گذاشتم روی پارچه بزرگ سفیدی که جانی از قبل روی کابینت پهن کرده بود. خاله سوری از جا بلند شد تا به جانی در قیچی کردن نانها کمک کند. قبل از اینکه بروم سر میز دوباره دستم را کردم لای نانها و یک تکه خمیری گرم پیدا کردم و خوردم. مامان بهم چشم غره رفت و من هم محلش ندادم. کتی به صندلی خالی کنارش اشاره کرد که آنجا بشینم. به مامان نگاه نکردم و خودم را مثل کیسه سیب زمینی پرت کردم روی صندلی. دلهره داشتم که امشب دیگر لابد باید بروم ور دل مامان بخوابم. میخواستم سر فرصت چغلی مامان را به مامی بکنم که نمی‌خواهد بگذارد من همین چند روز با کتی رفاقت کنم. طبق پیش بینی ام صبحانه از ساعت هفت تا ده و نیم طول کشید.اما خوشبختانه سامیار و بابا و عمو مجتبی ساعت هشت و نیم با یک قابلمه بزرگ کله پاچه از راه رسیدند و کتی هم که مثل من از بو و رنگ و ریخت آن منتفر بود زودتر از بقیه از آشپزخانه زد بیرون.

  • بچه ها صبر کنین یک قابلمه کوچیک هم واسه مش حسن ببرین…
  • نمیخواد بابا… خودم شب میخورم… کله پاچه مزه‌ی…

با خنده حرف عمو مجتبی را کامل کردم:

  • عرقه…
  • عه ساحل بی تربیت…
  • خود بابا همیشه به دایی رجی میگه…
  • چه غلطا … همچی میگه همیشه به دایی رجی میگه انگار ایرج ما همیشه خدا مست و پاتیله… اون طفلی رو هم آقا محسن از راه به در میکنه…
  • اگه از راه به دری اینه فرنگیس خانوم ما از راه به دریم…
  • آقا بیخیال این حرفا… بیخود خیرات نکنین…
  • حالا دو لقمه هم اون طفلی بخوره …
  • عه خاله زبون نذار براش… پاچه بذار…
  • بناگوش هم نذار بابا اون پیرمرد چه میفهمه بناگوش چیه …
  • من یک هفته شما ها رو بیارم اینجا هر روز بهتون کله پاچه بدم که دست از هار بازی بردارین…
  • مامی جان کله پاچه و شیشلیک قوت مرد ایرانیه … شما یک سال هر روز تو حلق ما کله پاچه بریز اگه دست رد به سینه ات زدیم…

خاله سوری به عمو مجتبی گوش نکرد و یک کاسه بزرگ آب کله پاچه و یک بشقاب هم همان اراحیف مغز و بناگوش و پاچه و چی چی گذاشت توی بشقاب و داد دست من و کتی . بینی ام را گرفتم:

  • ایو… بو میده …
  • باز از این کارا کرد… انگار نه انگار یک عده دارند اینجا می‌خورند اون غذا رو …
  • میمون هر چی زشت‌تره اداش بیشتره …
  • باز زورشون به بچه رسید…

با یک دست کاسه کله پاچه را گرفتم ، نفسم را حبس کردم و تا جایی که میتوانستم دستم را دراز کنم کاسه را از خودم دور گرفتم.

  • نکن اون طوری می‌ریزه… مثل آدم بگیر دستت…

به محض اینکه پایمان را از فیلتر بیرون گذاشتیم از کتی پرسیدم:

  • تو میدونی مامی چرا سنت پترزبورگ زندگی میکرده؟
  • ها….
  • خب چرا؟
  • چون یک… شوهر داشته…
  • خب؟
  • که … بلد نیستم چطوری بگم…
  • اسم شوهرش سالار بوده؟
  • نِمدونم… ولی اونجا دور بوده… depression میگیره بعد بر مِگرده بعد شوهرش میمره… بعد حبیب آقا رِ میگیره برا شوهر دیگش…
  • چی میگیره؟
  • نگا وقتی یکی خیلی ناراحت مِشه طولانی… انگار که دلش تنگ بشه برا مامانش اینطوری؟ چی میگن بهش؟
  • مامی اینطوری میشه؟
  • ها…یه چیز دیگم بود… این شوهره رِ بابای مامان سوری دوست نداشته…
  • سالارو؟
  • ها…
  • خب ؟
  • مثه مامانم مِفرستنش که بره که همونشون نره …
  • چیشون…
  • آب صورتشون؟ همون که مردم چی مگن؟
  • آبروشون؟
  • ها ها ….
  • چرا یارو چیش بوده مگه؟
  • نمدونم دگه.. مامانم همینقدر گفت… بعدم دیگه خاله نصی عوض مشه … عوض مشه دگه اونی که اون موقع بوده دیگه نمشه …
  • چرا؟یعنی وقتی سالار میمیره؟
  • ها فک کنم… نگا اینا رِ از مامانت بپرس…
  • من اصلا نمیتونم با مامانم حرف بزنم..
  • ها مامانت خیلی با تو پرررو حرف مِزنه..برا چی ای طوریه؟
  • بی ادب حرف میزنه نه پر رو…
  • همون… چرا ایطوریه باهات؟
  • چون من زشتم…

کتی انگار که برای اولین بار به من نگاه کند با تعجب براندازم کرد:

  • نه … اصصصلا… بعدشم هیش مادری واسه زشتی بچه شه نمیتونه دوس نداشته باشه سایه… اشتباه میکنی
  • چرا …
  • نه … اصلا ایرانیا انگار بغل کردن و مربونی رِ بد مِدونن… مِدونی؟ فکر کنم kulturell باشه.. الان تو چقدر میبینی بابات مامانته ببوسه… ولی مامان بابای من اصلا ازدواج هم نکردن همش همه میبوسن… انگار ایرانیا با فوش به هم … چیز… میکنن…
  • محبت میکنند؟
  • آره فک کنم اینطوری باشه… مثلا نگا… یادته خاله نصی یه قصه تعریف کرد برامون که پسره گفت که اگه منه دوس نداشت برا چی ظرف من شکست چرا؟
  • اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرف مرا بشکست لیلی …
  • سااااایه خانم؟ کجایِن؟
  • سایه؟ سایه؟

باز توی هپروت بودم. عمو مجتبی دست مامی را گرفته و دارند تاتی تاتی کنان می آیند به طرف در خروجی.

  • عه من میخواستم بیام کمکتون کنم حاضر شید مامی…
  • مامی ویلچر بردارم براتون اگه خسته شدید؟
  • نه …
  • خب مراسم طول میکشه … لجبازی نکنید…
  • عصا دارم بسه… خسته شدم مشینم توی ماشین…

ساحل کوچولو با بالهای فرشته ای اش کنار مامی راه میرود. احساس میکنم مامی یکی دوبار نگاهش میکند. یعنی مامی ساحل کوچولو را می‌بیند؟

ادامه دارد…

قسمت قبلی 

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

پ ن ۱: اینم نقاشی واسه کادوی تولد ساناز جون… البته هنوز میخوام روش یه کم آبسترکت بازی کنم. از همون کارا که یادمه ملیحه خیلی دوست نداره. مثلا روش ورق نقره بچسبونم ( البته خودم با ورق طلا بیشتر موافقم چون محمود ضد رنگ طلاییه می‌گم نقره وگرنه به نظر خودم طلایی تضاد رنگش با زمینه بیشتره بهتر میشه … )

 

 

پ ن ۲: ساجده جون و بقیه اگه دوست داشتین یه عکس خوب واسم بفرستین نقاشیتون کنم 😁😁😅😅😍😍 (چون اخلاق ساجده جونمو میشناسم اسم بردم😁😁)

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

23 پاسخ

  1. تولد ساناز جون مبارک باشه🎉، امیدوارم همیشه لبخند رضایت روی لبهاش باشه🙏❤️
    نقاشی تون عالیه😍
    من چی رو دوست ندارم؟ 🤔😅 لطفا تموم شد، بذارین دوباره کارتون رو نتیجه نهایی رو ببینم 😍

    1. حتما حتما … 😍😍😍امروز عکس قاب کرفته شده اش رو توی قسمت متنی ۲۶ میذارم…. انتزاعی بازی رو گفتم دوست نداری … اینکه یهو با پاشیدن جوهر و مثلا ترکیب استون و پودر ذغال عمدا نقاشی رو کهنه یا مبهم میکنیم که هنری تر به نظر برسه 😅😅 امروز یه عکس از یکی از نقاشیهایی که واسه ساناز گذاشتم میذارم منظورمو متوجه میشی…

      1. آره دیدم عکس رو، چه خوبه که شما یادتونه من یه بار گفتم که نقاشی اینجوری رو خیلی باهاش ارتباط برقرار نمیکنم، این یعنی منم برای شما مهمم😃 میدونم عمیقا به من لطف دارین ولی با این همه کار و مشغله فکر نمیکردم این جزئیات یادتون بمونه، مرسی مرسی واقعا که در همه چیز الگوی من هستین😍❤️

    2. مرسیییییی ملیحه جون خوشحالم کردین مهربون، بارها از حس کردن انرژی شما با اینکه ندیدمتون به خانم دکتر گفتم😻❤بازم مرسی مهربون😻❤

      1. فدای شما ساناز جان، من هم با اینکه شما رو ندیدم، صمیمانه دوستتون دارم چون میدونم که یک دوست صمیمی و یار باوفا برای خانم دکتر هستین و ازتون ممنونم که این قدر خوبین و همیشه در کنار خانم دکتر عزیزمون هستین❤️

  2. 😍😍😍😍😍😍چقدررررررر قششششنگ شده😍😍😍😍😍😍🧿🧿🧿🧿🧿🧿🧿حقدر ساناز جون خوشگلن😍😍😍😍و چقدر نقاشي شما از خود عكس زنده تره😍😍😍😍دندونا و چشاشون انگار واقعيع😍😍😍من كه ميفرستم الساعه🤣🤣🤣🤣😍😍😍😍چقدر ذوق كردم اسممو آوردين وگرنه حسوزيم ميشد😍😍😍🤣🤣🤣🤣

    نه شوخي مي كنم نميخوام باعث زحمتتون بشم. شما هنوز به برنامه روزانه نويسي سايتتون نرسيدين؛ هر وقت كلاس جديداتون تموم شد و يه نفسي تازه كردين بعد… تازه قرار بود بهمن نسخه خارجي خسرو و شيرينو بفرستين واسه اون انتشارات خارجيه پس سرتون هنوز شاوغه… بعدش براتون ميفرستم ايشالا عيد نقاشي شما رو ميزنم به ديوار اتاقم😍😍😍😍😍😍

    1. ای جان دلمی 😍😍😍نه بفرست… هر چند مفصلا راجع به این مساله با هم صحبت کردیم و توضیح دادم که باعث زحمت نیست و در واقع من دارم روی سر شما ها اوستا میشم… کشیدن پرتره کسایی که دوسشون دارم برام لذت بخش تره از فلان هنرپیشه یا مدلی که نمیدونم کیه …
      قوبون تو بشم که حواست به برنامه های منم هست😍😍😍

      1. 😍😍🧿🧿معلومه كه هست😍🧿😍
        اصلا خانم دكتر منو بگيرين مدير برنامتون بشم🙈🙈🙈👏🏼همه نويسنده خارجيا مديربرنامه دارند تو فيلما ديدم🙊🙊

        1. ای جان جان جان… واقعا هم توان مدیریتت بالاست… ایشالا هر وقت به اون نقطه رسیدم چشم با کمال افتخار😍😍😍الان که فقط دارم آزمون و خطا میکنم

    2. چشمات قشنگ میبینه دختر مهربون و البته که خانم دکتر قشنگ کشیدن که قشنگ میبینییی😻🙈🤩😻🙈🤩

  3. عاااالی بود😍😍😍به خصوص کتی خیلی خوبه حرف زدنش 😁😁🤩🤩🤩این قسمت خیلی کتی داشتیم برم زودتر صوتیشو گوش کنم 😍😍😍😍
    به به چقدر قشنگ شده 🤩🤩🤩🤩چه هدیه‌ی نابی😍😍😍😍مبارک باشه❤️❤️❤️

  4. قشنگگگگگگگ ترین سورپرایز و هدیه تولدی که به فکرم هم نمیرسید رو میگیرم و خوشحالللللللل ترینمممممممم ، تولد ۳۰ سالگیم با این هدیه خاطره انگیز ترین تولدی شد که تا به حال داشتمممممممم، نمیدونم چطور حسمو انتقال بدم و تشکر کنم 🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈🙈😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

تابلویی که بو می‌داد!

جایزه مسابقه نقاشی ۲۰۱۹ کنیا را من برنده شدم. اسم نقاشی‌ام را گذاشتم شاهد؛ اما آن روز، آنجا دم کافه، هیچ‌کس او را ندید. فقط

ادامه مطلب »
چاپ‌شده‌ها

فریفته‌ی تصادف

سفرت به سلامت… تا چه کسانی با واژه هایت احساس هم‌سویی کنند و از هیاهوی جهان به خلوتت پناه بیاورند… ( لینک کتاب در اپلیکیشن

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت چهاردهم

  جانی هنوزداشت نفس نفس می‌زد. دلم برایش می‌سوخت. اما انگار هیچ کس توی آن خانه جانی را نمی‌دید. حتی مامی هم گاهی اخم می‌کرد

ادامه مطلب »
نقد

قمار باز

نوشته داستایفسکی ، ترجمه صالح حسینی، تهران، نشر نیلوفر:۱۳۸۳٫ هر چه دل تنگم خواسته گفتم:😂 داستان طرح: معلم سرخانه ژنرالی  دل به دخترخوانده او می‌بندد

ادامه مطلب »