جانی لنگ لنگان خودش را به جاکفشی میرساند تا کفشهای مامی را جلوی پایش جفت کند. از اینکه با آن وزن سنگین و بدن معلول آن طور حواسش به مامی هست و من اصلاً توی باغ نیستم از خودم خجالت میکشم. بابا حبیب مامی را تا در خروجی بدرقه میکند. عمو مجتبی پشت سرش را نگاه میکند و به من اشاره میکند که بیا. گامهایم را با سرعت مامی و عمو هماهنگ میکنم. جانی میگوید:
- خدا پشت و پناهتا ایشالا… ایشالا که به قصد مجلس شادی از ای خانه بیرون برِن همیشه…
بغض میکند. صدای فخ فخ و پاک کردن بینی احتمالا با دو گوشه روسری اش را میشنوم.
- ایشالا عروسی سایه خانم باشه به حق پنش تن آل عبا…
از در فیلتر که خارج میشوم باد پاییزی میپیچید توی پرهی بینیام و تا مغزم را میسوزاند. سر آستینم را میگیرم جلوی بینیام . مامی میخواهد از پله دوم پایش را بگذارد پایین، سر میخورد یا تعادلش را از دست میدهد. ناگهان سالار ظاهر میشود و مثل سوپرمن مامی را نگه میدارد. عمو مجتبی غر میزند:
- هی بهتون میگم بذارید یه آسانسوری، بالابری چیزی براتون بذاریم لجبازی میکنید…
- انقدر مثه للهها باهام برخورد نکن مجتبی خوشم نمیآد… فوقش میافتم زمین میمیرم دیگه … بالاتر از سیاهی رنگ؟
- امروز تلخین مامیها… اصلاً انگار نه انگار سوگلیتون اومده…
عمو مجتبی همانطور که از پلهها پایین میرود و شش دانگ حواسش به مامی است، با سه رخ صورتش به من نگاه میکند و چشمک میزند. سالار با نگرانی مامی را همراهی میکند. خودش از عکسش جذابتر است. از بعضی زوایا شبیه عمو مصطفی است.
حرفهای جانی آنقدر کنجکاوم کرده بود که دلم میخواست بیشتر بدانم. قصهی سالار و مامی بدجور تمام ذهنم را تسخیر کرده بود. هنوز هم همینطوریام. وقتی روی چیزی کلید کنم تا ته و تویش را در نیاورم آرام نمیگیرم. من که همیشه دلم میخواست ور دل مامی باشم، حالا خدا خدا میکردم به یک دلیلی از خانه برود بیرون تا بتوانم بروم سراغ صندوق. بعد از آن روز انگارمامی تردید نداشت که ما دیگر جرئت رفتن سر صندوق را نداریم، شاید هم فکر میکرد بعد از اینکه فهمیدهایم از شمش طلا خبری نیست ، صندوق جذابیتش را برایمان از دست داده، برای همین کلیدش را گذاشته بود توی کشوی باریک میز مطالعهاش. آن روز به مامی خیانت کردم و از فرصت سوء استفاده. با بدبختی در سنگین صندوق را بلند کردم. کف اتاق روی دو زانویم نشستم و شیرجه زدم توی صندوق بزرگ قهوهای. خبری از عکس سالار و پارچه ترمه نبود.
یک طرف یک گلدان و دو تا شمعدان خیلی قدیمی که سیاه و دودی بودند. یک قاب آینه که آینه نداشت. آن هم سیاه سیاه بود. دو ردیف کتاب جیبی کاهی کوچک روی کتابهای بزرگی قرار گرفته بود که دفعه قبل اصلاً ندیده بودمشان. شبیه کتابهای بچگی بابا بودند. همان سری کتابهای طلایی که چند سال قبل موقع اسبابکشی از خانه قبلی مان توی زیر زمین پیدا کرده بوده و عاشقشان شده بودم. شماره روی کتابهای میگفت باید هشتاد و شش جلد باشد، اما بابا فقط پنجاه و یک جلدش را داشت. فکر کردم لابد بقیه جلدهای همان کتاب است اما نمیفهمیدم چرا مامی باید آنها را گذاشته باشد توی صندوق. شاید برای رد گم کنی. شبیه کتابهای بابا بود اما جلدهای مفقود شده آن نبود. یکیش ترانههای خیام صادق هدایت بود. چاپ اول ۱۳۱۳٫ صفحه اولش با همان خط زیر عکس مامی و سالار نوشته بود:
- عزیزتر از جانم، دنیا دمی است و بازدمی. خرم آن که دم و بازدممان در جوار هم باشد. س. م. خرداد ۱۳۲۰٫
پس اینها را سالار به مامی هدیه داده بود. کتابهای کوچک را تند تند رد کرد. سالار صفحه اول هر کدامشان چیزی نوشته بود و تاریخ زده بود. بین کتابهای بزرگتر، جلد زرد دیوان پروین اعتصامی توجهم را جلب کرد. خندهام گرفت. روی کتاب نوشته بود قصائد و مثنویات و مقطعات “خانم” پروین اعتصامی. کی مینویسد خانم؟ چاپ دوم. مهر ۱۳۲۰ شمسی. رمضان ۱۳۶۰ هجری، اکتبر ۱۹۴۱ میلادی. صفحهی اول آن هم باز سالار نوشته بود:
- برای آن عزیزتر از جانم که بمیرم اگر چشمهایش را غمگین ببینم. تقدیم میشود با عشق. س. م. آبان ماه ۱۳۲۰ .
توی همان صفحه یکی با خط دیگری با خودکار آبی نوشته بود:
- کس چون زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد کس چون زن در معبد سالوس قربانی نبود.
مسحور کتاب شده بودم. یادم رفته بود برای چه آمدهام پای صندوق. پشت کتاب نوشته بود قیمت برای تهران ۱۵ ریال، برای ولایات ۱۶ ریال. ناشر ابوالفتح اعتصامی. نقاط فروش در تهران…
- سایه؟
- بله؟
- مامی با تو بود.
ساحل کوچولو کنار من روی صندلی عقب نشسته و از بالهای آبی نقرهایاش خبری نیست.
- جانم مامی جان؟
- گفتم تا کی میخوای بمونی؟
- بلیط برگشت که نگرفتم ولی یک هفته فکر کنم… چطور؟
- اگه شرایط طوری بشه که بخوای بیشتر بمونی میتونی؟
- آره میتونم… چه شرایطی؟
مامی با خستگی طوری که انگار برای دو کلمه آخر دیگر جانی برایش نمانده میگوید :
- حالا امروز میفهمی دیگه…
موبایل عمو مجتبی زنگ میزند. با کار کیت جواب میدهد و همه مان میتوانیم صدای سامیار را بشنویم:
- کجایی عمو؟
- دارم میپیچم توی پارکینگ … میگم مامی که پیاده نشه از ماشین آره؟
- نمیدونم… نمیخوان باهاش خداحافظی کنند؟
عمو مجتبی به مامی نگاه میکند. مامی با دست اشاره میکند که یعنی پیاده میشوم و تو هم حرف نزن.
- خیلی خب … میخواد بیاد…
- سایه چی میاد؟ … عه عمو ما رو صدا کردند …
- باشه برو…
عمو تلفن را که قطع میکند میخواهد به مامی چیزی بگوید، اما من زودتر میان حرفش میدوم:
- اینجا کجاست الان عمو؟
- غسالخونه بهشت رضا… شستنش… تموم شده. فقط دیگه الان باید بریم واسه خداحافظی روی سکوی وداع …
- بعدش میریم کجا؟
- میبرنش حرم یه دوری میدن… بعد میبرند خواجه ربیع که خاکش کنند…
- آره سایه خانم جان… به خواسته خانومم خاکش کردن به قبرستون عاشقا…
قبرستان عاشقان. یک بار قصهاش را برای النا تعریف کردم و قول دادم اگر روزی با هم برویم ایران ببرمش آنجا را ببیند. النا هم عجیب و غریب است. عاشق قبرستان است. میگوید آنجا زنده بودن را و رنج انسان بودن را بیش از هر زمان دیگری درک میکند. بر خلاف که من همیشه از قبرستان بدم میآمده، النا میگفت هدفون میگذارد توی گوشش،موزیک گوش میدهد. میگفت میتواند ساعتها آنجا بنشیند و شعر بگوید و چشمهی شعرش همچنان بجوشد. آن موقع با خودم عهد کردم وقتی برگشتم ایران، مثل آدم از مامی بخواهم قصه سالار را برایم تعریف کند .جانی سیب زمینیها را پوست میگرفت و همزمان حرف میزد:
- همو موقع هم لال شدهها مُگفتن خان یه عده رِ فرستاده سالارِ بکشن نِمدنستن حسن خان پسر خانِ … دو تا شارِ کشتن… خدا عالمه… هیشکی نِمدِنه به دستور خان آقا سالارِ کشتن یا واقعا یاغیا رِختن سرشا و جوون مرگشان کردن… ولی اوو روز خانومم فقط داغدار داداشش نِشد… شوهرشم از دست داد… حسن خانِ ندیده بودی شما… چه پارچه آقایی… چه پارچه آقایی… حیف از او عزت و مکنت که رف به زیر خاک…
- سالار چی؟ تو دیده بودیش جانی؟ مرد خوبی بود؟
- ها… مو نه سالم بود وقتی بردنم عمارت خان برا کلفتی… چند ماه قبل عروسیشان… همو موقعها آقا سالار رِ مِدیدُم توی باغ و عمارت مِگشت برای خودش. یک مزقونی هم داشت گاهی گداری میدیدم دلنگ و دلنگی مُکنه.
جانی به کابینت روبه رو خیره میشد و انگار که دارد تمام این خاطرات را زنده تماشا میکند مکث میکرد و ماجرا را تعریف میکرد:
- هیشکی باورش نمشد خانم ر بدن به آقا سالار… خب ما رعیت بودِم… او دختر خان… مِدِنی؟ ایطوری نبود مثل الان… الانشم بد مِدنن… ولی او موقع خیلی بد مِدنستن… خیلی بد… یَک ولایت از خان حساب مُبردن، خان از خان جان… نِمدنی چه زنی بود… شیرزنی بود… سوار مادیون لخت مُشد و مِتاخت… هر چی سوری خانم بدش نباشه ترسو بود… خانومم به خان جانش رفته بود…. اویم بیباک و همچین جنمدار بود… مِدنی؟ همو جلوی خان واستاد و گفت خانومم ای ر مخه که مخه… خان هم تسلیم رفت… اصلا جانش بود و خان جانش…
- خب بعد؟
- بعدش دیگه خانوم رِ فرستادن به روسیه با آقا سالار. دیگه خانم و آقا رِ ندیدُم تا سه چار سال بعد که از روسیه برگشتن… خان عصبانی رفت به اقا سالار گفت بِرِچی برگشتی؟ نِمدِنی چه غوغایی شد… صدای فریاد خان دیوارای عمارت رِ ملرزوند… همه از ترسمان تو مطبخ و هر سوراخیای که به دستما مرسید قایم رفته بودِم… دگه او موقعها مو سیزده چارده سالم بود… هنوز تو چشمم آبله نزده بود….ولی پام لنگ بود… گفتوم دیگه بهت… خان خدابیامرز اخراج کرد قاپوچی شا رِ…
اگر جلوی جانی را نمیگرفتم دوباره میخواست ماجرای دربان خان و خودش را برایم تعریف کند. با اینکه قصه دردناکی بود و هر بار که میشنیدم از ظلمی که در حقش شده بود پر از احساس خشم و نفرت میشدم، اما دلم نمیخواست مسیر داستانش را عوض کند:
- چرا مامی با سالار برگشت جانی؟
- مُگفتن خانومم اونجه از غصه ندیدن خان جان و آبجیش غمباد گیرفته … مُگفتن تو روسیه سه تا بچه ش سقط شده… خدا عالمه … مو که هیچ وقت جرئت نکردم راجع به این چیزا با خانومم حرف بزنم. ولی دیگه شنیدهها اینطور مُگفت. یه عده هم که مگفتن خانم بعد سه چار سال بچهاش نشده آقا سالار پسش آورده… مگفتن از بس اسب سوار شده دیگه نازا شده … ولی همچی که هم خانومم با آقا حبیب ازدواج کرد بچه اش شد، دهناشار گل گیرفتن…
- بعد چی شد؟ بعد مرگ سالار و داداش مامی؟
جانی بغض کرد و اشک ریخت. چند بار با حسرت کوبید روی پایش و ریز ریز برای خان جان سوگواری کرد. دستم را گذاشتم روی دستش تا آرامش کنم. جانی خودش را جمع و جور کرد. …
موبایل عمو دوباره زنگ میزند. از جا میپرم. سامیار است. دارد آدرس میدهد از کدام در غسالخانه برویم. خان اول از هفتخان خاکسپاری.چه مسخرهبازیهایی. نمیدانم این آیین و آداب را درست کردهایم تا با افزودن عذابی به فهرست مسخرهبازیهای اجتماعی، رنج از دست دادن دیگری را راحتتر فراموش کنیم یا نگرانیم اگر این چیزها را از کل زندگی انسانیمان حذف کنند، مجبور شویم برای گذران وقت از در و درخت بالا برویم.
ادامه دارد…
پ ن:توی قسمت نوزدهم، پشت عکس سالار و مامی تاریخ خورده بود ۱۳ دی ۱۳۱۹ که وقتی پیرنگ قصهی عشق مامی و سالارو تکمیل کردم، پینوشت جدید گذاشتم. الان این تاریخ تغییر کرده به ۱۳ دی یکشنبه ۱۳۲۱٫ این قسمتهای مامی و سالارش چون باید راجع به تاریخ و ادبیات دههی بیست تحقیق و مطالعه کنم یه کم زمانبره. جزئیاتیه که شاید کسی متوجه نشه ولی زیبایی داستاننوشتن برای من اینه که اون بُعد پژوهشگریمو اقناع میکنه. توی داستان خسرو و شیرین، برای اینکه بتونم داستانو به سایت برسونم، خیلی جاها رو به خصوص قسمتهای مربوط به بی بی منجمه و هیپاتیا رو خلاصه و در حد طرح قصهای که خودم بدونم موقع اصلاح باید چی بهشون اضافه کنم اسکیپ کردم، ولی اینجا ترجیحا میخوام این کارو نکنم.
پ ن ۱: چندین ساله که دیگه نمیتونم فیلم وحشتناک نگاه کنم. حالا یه سری از فیلمهای ترسناک که مسخره و چندشی اند هیچی، ولی چند وقته دل تماشا کردن همون فیلمهای با ارزش رو هم ندارم. ولی از چهارشنبه تا دیروز یه مینی سریال ده قسمتی رو که با اقتباس از یکی از رمان های شرلی جکسون ساخته شده نگاه کردم و خیلی دوسش داشتم: تسخیرشدگی خانهی هیل
یه جورایی شبیه همین داستان سایه بود . داستان غیر خطی و رفت و برگشت توی گذشته و حال و بعد هم وجود ارواحی که اطرافمون حضور دارند و نمیبینیم … چند تا صحنهی هراس آور داره که اونقدرا بد نیست. دو سه تام صحنهی چندشی داره که اونام اونقدرا بد نیست. البته بماند که در این شرایط من همیشه جلوی چشامو میگیرم و از محمود میپرسم: تموم شد؟ تموم شد؟ چی بود ؟ خیلی بد بود؟
و وقتی محمود اعلام میکنه شهر در امن و امانه، ادامه ماجرا رو تماشا میکنم😁.
فکر میکنم از یه جایی ملت اعتراض کرده بودند که پرشهای زمانی داستان گیج کننده است و سازنده از قسمت پنجم اینا شروع کرد به مشخص کردن پرشهای زمانی با تیتر زدن پایین صفحه که : ۶ سال قبل یا دو سال بعد… دلم میخواست میتونستم چیزهایی که سایه میبینه اونطوری که سایه میبینه مثل همین سریاله به تصویر بکشم… شاید برای چند سال آینده بتونم با انیمیشن این کارو بکنم؛ ولی خب تا اون موقع …
جمع بندی حرفم اینکه خیلی این مینی سریاله رو دوست داشتم. خیلی شبیه فکرای من بود. شبیه حال و هوایی که الان خونه مامی داره و قبلا داشته. داستان چند صداییه و کاملا بازتاب این که هر کسی از ظن خود شد یار من … هر کسی دنیا رو و وقایع رو از لنز خودش نگاه و تفسیر میکنه. درست همونطور که توی داستان سایه خواهیم دید چطور سایه و ساحل وقایع اطرافشون رو از دید خودشون میبینند و تفسیر میکنند، و البته زمینه روانشناختی ای که داستان به رغم فانتزی بودنش داشت . خلاصه خیلی سریال خوبی بود. دست کم تماشاش برای من لذت بخش بود.حسشو داشتید تماشا کنید.
پ ن ۲: اینو سر کلاس همزمان که کار استادمو تماشا میکردم کشیدم. . کاغذشم احتمالا همونطور که توی عکس دیده میشه بافت راه راه داره و اجازه مانور نمیداد واسه محو کردن سایهها و بازی با پودر ذغال روی کاغذ. در واقع کلاس تکنیکهای آبستره کردن نقاشی سیاه قلم بود. مثلا اَسِتونو با پودر ذغال قاطی میکنیم می پاشیم روی کار یا اسپری استون میزنیم روی یه قسمتهای نقاشی که اون نقطههای سیاهی که انگار رنگ پاشیده شده روی صورتشو ایجاد میکنه. بالا سمت چپ و پایین سمت راست، ورق نقره چسبوندم. روی خود نقاشی هم که محمود تکنیک زد دو تیکه از رفرنس فتو رو برید و چسبوند روی صورتش. خطوط سفید هم که پاک کن بازیه… هر چند به نظر خودم خیلی خوب نشده و فقط تمرین بود ولی ساناز جون خوشش اومد و اینم قراره بهش بدم. این کارا رو میگفتم ملیحه جون که تو ممکنه خوشت نیاد (یه تصور ذهنی دارم از یه دیالوگی که توی کامنتا باهم داشتیم و این طوری فکر کردم که البته شایدم برداشتم اشتباه باشه)
پ ن ۳: امیدوارم بی حرف پیش دیگه از فردا بتونم روز به روز سایتو آپدیت کنم. 😅
12 پاسخ
😍😍😍😍😍😍😍😍😍
Great great great
😍😍😍
چقدررررررر شما بابت هر بخش و دیتیلی از داستان وقت میذارین و حساب شده و با تحقیق مینویسین واقعا آدم لذت میبره🤩🤩🤩👏👏👏من باز کرم🐛 دیدن فیلم و سریال ترسناک دارمممم (فقط از ژانر های slaughter طور خوشم نمیاد و نمیبینم) اینم پارسال دیدم و خیلیییی دوسش داشتم و از وقتی یادم اومد، میبینم آرهههههه چقدر از این جهاتی که گفتین حالت داستان سایه رو داشت🤩🤩🤩👌👌👌😻😻😻 من در حالت فوق ذوق مرگ طور منتظر رسیدن نقاشیامم روزی چند بار به عکسا نگاه میکنم هی باز ذوق میکنممممم🤩🤩🤩🤩🤩🤩 الان که دیتیل کارهای انجام شده رو فهمیدم بیشترم ذوق کردمممم باززز🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩❤❤❤❤❤❤❤😻😻😻😻😻😻😻
ای جان دلم 😍😍😍😍 بگردمت… مثه اینکه سری دوم این هانتیگ آو هیل هوس هم اومده ها … اگه ندیدی البته …
haunting of bly manor
من یه فهرست مینی سریال های خوب که بر اساس رمان ساخته شدند دارم که بیشترشون جنایی یا وحشت یا حالا روانشناختی طورند برات میفرستم اگه ندیده بودی ببینن… دیشب هم یه سریال پست مدرن طوری شروع کردیم که البته وسط قسمت یک خوابم برد اسمش Good Omens… من از همون تیتراژش عاشقش شدم به خصوص که قصه آفرینش هم به سخره میگیره …
😍😍😍😍😍😍😍ای جونم خانم دکترت چه خوبه نقاشیتاتون… چقدر عالیتره عکس خودتون 😍😍😍😍🧿🧿🧿 فقط خیلی خودتونو خم نمیکنین؟ یادمه همیشه گردن درد داشتید…
😁😁منم وحشتناک دوست ندارم ولی مردم از خنده از تصورتون که نگاه نکنید تا صحنه بدش تموم شه🤣🤣 تا حالا که از پیشنهادهای شما بد ندیدم … میرم اینو تماشا میکنم حتما 😍😍بخصوص که گفتین شبیه سایه است…به نظر من که تونیستید سایه رو طوری که باید به تصویر بکشین. حالا من برم این سریاله رو ببینم بهتون میگم دقیقا عین اون سریاله تونستین یا نه … 😍😍❤️❤️🧿🧿🧿
جان دلم به خودت شیرینم آره متاسفانه حالتهای بدی نقاشی میکنم و باید این عادت غلط رو درست کنم… مرسی مرسی اگه این کارو بکنی خیلی عالیه 😍😍😍
عالییییی بود😍😍😍😍👏🏻👏🏻👏🏻 به نظرم این قسمت خیلی به فیلمی که گفتید دیدید باید نزدیک باشه🤩🤩🤩راستش من اصلا توان دیدن فیلم ترسناک رو ندارم😬😬🙈🙈🙈🙈ولی مامانم به شدت اهل دیدن فیلم ترسناکن ،حتما سعی میکنم همراه مامانم ببینم😁😁😁🙌🏻🙌🏻
ایدهی به تصویر کشیدن چیزهایی که سایه میبینه واقعا جالب بود👌🏻👌🏻👌🏻😍امیدوارم خیلی زود این اتفاق بیفته هیجان انگیزه😍😍😍😍😍
موزیک رو هم خیلی دوست داشتم🤩🤩🤩🤩
به نظرم این نقاشی هم خیلی زیبا شده😍😍😍👏🏻👏🏻 خیلی خیلی تولد ساناز جون مبارک باشه و امیدوارم همیشه شاد و سلامت در کنار عزیزانش باشه♥️♥️♥️😍
شما هم که تو عکس هسسسسستید🤩🤩🤩🤩😍😍😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻😻
ای جانم..😍😍😍. این خیلی ترسناک نیست… بیشتر روانشناختی طوره و من روابط خانوادگی و بازگشت به کودکی و اینهاشو خیلی دوست داشتم …
بگردمت… آره اینو محمود ازم گرفته بود برام فرستاد رو تلگرام خوشم اومد… کلا من عکسی که ژست بگیرم توش دوس ندارم.. دوست دارم در حالت طبیعی از آدما یا خودم عکس گرفته بشه
«از در فیلتر که خارج میشوم باد پاییزی میپیچید توی پرهی بینیام…» میپیچد.
«برخلاف که من همیشه از قبرستان بدم میآمده…» برخلاف من که.
❤️
مرسی مرسی 😍😍😍
من اصلا فیلم ترسناک نمیبینم، هیجان زیادش اذیتم میکنه😕
آره این مدلی رو دوست ندارم. 🙈آخه من از سبک و مدل که سردر نمیارم، فقط حسی میگم😅
ای جانم بگردم شما رو، توی عکس هستین😍😍😍😍😍😘😘
این خیلی ترسناک نیست … ولی خب …
پس درست حدس زده بودم😜
ولی ملیحه دلم میخواد بهت برنده های این مسابقه های نقاشی رو نشون بدم که شاخ در بیاری… چند روز پیشا چند تاشو به محمود نشون دادم به خدا میگی گربه کونشو زد تو جوهر خیز خیز کرده روی بوم… 😁🤣🤣
قربونت بشم 😍😍😍😍