ما چهارتا بچه بودیم. پدرمان یک کارگر فقیر بود. صبر کنید. فکر کنم تا همینجا کافی باشد. اگر قرار است از قدرت آرزو برایتان بگویم، باید بدانید که هر چهارتای ما الآن توی حوزه خودمان خیلی ثروتمند و مشهوریم(البته اشاره ام به ثروت و شهرت به دلیل این بود که خیلیها دلشان این دو تا را میخواهد، مسئله اساسی تر از نظر خودم این است که وقتی در کاری که با علاقه انجام میدهی نتیجه میگیری، حالت هم خوب میشود، همیشه کارهای اجباری فرسایشی و بدون رغبت درونی است که بخش احساس شادی آدم را می ساید، پس باید تاکید الان حال همه مان خوب است خیلی خوب!). من تورهای آموزشی در سراسر جهان برگزار میکنم و کتاب مینویسم و زندگیام دقیقاً همان چیزی است که همیشه تصور میکردم و خواهرم «مهدیه»، یکی از معروفترین انیمیشن-سازهای (سازندههای پویانماییهای) جهان است. برادر کوچکم «سَعد» یکی از مشهورترین طراحان بازی جهان است و آنیکی برادر کوچکم «نَظَر» یکی از محبوبترین و مشهورترین گیتاریستهای جهان است. فلان هزار دلار میگیرد تا برای گروههای مشهور جهان گیتار بزند و … من فکر میکنم ما کاری بیشتر از بقیه مردم برای رسیدن به آرزوهایمان انجام ندادیم. فقط تصور کردیم و باور کردیم و با آن باور زندگی کردیم. بدون چس ناله. بدون تصور کردن مانعی پیش رو و خب تلاش هم کردیم؛ اما این تلاش با آرزوهایمان همسو بود. خیلی همسو بود.
چند روزی است بعد از سالها دوباره آمدهام ایران. دلم برای خانه پدریمان تنگ شده. خانهای که من و خواهرم توی خیابانهای بالای شهر راه میرفتیم و آرزویش را میکردیم. خودمان را توی آن خانهها تصور میکردیم. همین! آرزو کردنِ آیندهای زیبا درست مثل یک فیلم. امتحان کردنش که ضرری ندارد! امتحان کنید. بهجای اینکه بگوید این یک داستان است تصور کنید. خودتان را در قامت بهترین آرزوهایتان و حس شادی برآوردن شدن آن آرزو تصور کنید. چه شد که به ذهنم رسید تا اینها را بنویسم و به بقیه هم بگویم؟ دو تا اتفاق.
توی هواپیما کنار زنی نشسته بودم به اسم لیندا وِست[۱]. کتابی به زبان انگلیسی توی جیب صندلی هواپیما گذاشته بود که فقط عنوانش را میتوانستم بخوانم: فرکانس. با توجه به اینکه او هم مثل خود من سرش توی لپتاپش بود و مدام در حال یادداشتبرداری بود، فکر کردم استاد دانشگاهی، پژوهشگری، چیزی است. غذا را که آوردند، هر دو لپتاپهایمان را گذاشتیم کنار و یکی دو بار موقع خوردن غذا آرنجهایمان خورد به هم و برای عذرخواهی باهم چشم تو چشم شدیم و سر صحبت باز شد.
اتفاق دوم هم دیروز بود که رفتم خانه پدریام را ببینم. مدتی توی پارک کنار خانهشان نشستم و به روزهای گذشته فکر کردم. به آشنایی خواهرم با شوهرش توی این پارک که الآن در فرانسه زندگی میکنند. به بدمینتون بازی کردن برادرانم که الآن یکیشان آمریکاست و دیگری کانادا زندگی میکند. بله متأسفانه هیچکداممان ایران زندگی نمیکنیم. دلیل آن را هم امیدوارم پژوهشگران اجتماعی پیدا کنند. من در مقامی نیستم که راجع به آن حرف بزنم. ناخودآگاه صدای چند تا جوان را شنیدم که ناامیدانه راجع به وضعیت خودشان حرف میزدند. جوانهایی که بعد فهمیدم حتی وضعشان آنقدرها که میگویند بد نیست و تنها سم ناامیدی است که فلجشان کرده. من نمیگویم به آینده این مملکت امیدوار باشید و قصد هم ندارم با گفتن جملات کلیشهای «خدا بزرگ است» «درست میشود» «امیدوار باش» و … سخنرانی کنم. نه ترکیب این دو تا اتفاق مرا به گذشته بازگرداند.
همیشه تصور میکردم لابد من و خواهر و برادرانم استعداد خاصی داشتهایم که از آن فقر نکبتبار به اینجا رسیدهایم اما آشنایی با لیندا وست و شنیدن حرفهایش مرا به این واقعیت آگاه کرد که ما فقط خوشبینانه آرزو و آینده امان را تصور کردهایم؛ البته با چاشنی تلاش؛ اما من در تمام طول زندگیمان آدمهای زیادی را دیده بودم که بیشتر از ما تلاش کرده و بهجایی نرسیدهاند. شاید واقعاً همانطور که لیندا میگفت راز کار در آرزو کردن باشد. آخر ظاهراً آرزو کردن یک عمل ساده نیست.
مقصد من و لیندا تا دوحه یکی بود و شانزده ساعت سفر پیش رو داشتیم. توی فرودگاه دوحه از هم جدا میشدیم. او میرفت کیپتاون افریقای جنوبی و من میآمدم ایران. بعد از غذا باهم گپی زدیم و راجع به کارهایمان حرف زدیم. وقتی گفت نویسنده کتب قوانین جذب آرزوست، توی دلم به ریشش خندیدم. من هیچوقت به این اراجیف خوشبین نبودم. فکر کنم نگاهم را دید و فهمید که شروع کرد با دقت به توضیح دادن که آرزو کردن یک اقدام کاملاً فیزیکی است (یعنی منطبق با قوانین فیزیک است/ نه اینکه جسمانی است). من از بخشهایی از حرفهایش که به مباحث مذهبی ربط میداد میگذرم. مثلاً اینکه حرم و اماکن مذهبی ازاینجهت برآوردهکننده آرزوها محسوب میشوند که همیشه وضعیت فرکانس فضایشان در بهترین حالت ممکن قرار دارد. چون اگر مذهبی باشید که خودتان ربطش را به مباحث آن پیدا میکنید و اگر نیستید داستانم را نصفه ول نخواهید کرد.
بنا بر قوانین فیزیک، آرزو انرژی تولید میکند و این انرژی اگر روی فرکانسهای بالا به جهان اطراف ما ارسال شود، تصویر میسازد. تصاویری که آینده را بر اساس آن شکل میدهد. او حرف میزد و من گذشته را به خاطر میآوردم. انگار گویندهای داشت کل ماجراهای زندگی ما را تفسیر میکرد. معجزههای پیدرپی و عجیبوغریبی که برایمان رخ میداد و میدانید؟ آدمیزاد موجود عجیبی است، حتی دیدن هرروزه معجزه هم برایش عادی و بعد از مدتی تبدیل به یک امر خستهکننده میشود. نمیدانم این چه مرضی است که داریم؛ اما خب داریم و میدانم همهتان با من موافقید. او میگفت قدرت این تصویرها وقتی آنها را در زمانها یا حالتهای شاد زندگیمان تصور میکنیم، بیشتر میشود. انگار ذهن ما مجسمهسازی باشد که به آینده شکل میدهد. با پوزخند گفتم اما قطعاً همه مردم راجع به آیندهشان تصورات خوب میکنند، هیچکس فکر نمیکند که من بعدازاین همه تلاش به هیچ جا نخواهم رسید و لیندا مخالفت کرد:
- چرا خیلیها اینطور فکر میکنند. تلاش میکنند. آرزو میکنند اما همیشه توی مثلث درونیشان یعنی ذهن، جسم و روحشان موانعی را تجسم میکنند که مشکل دقیقاً همانجاست. مجسمهسازهایی هستند که بهجای آنکه مجسمهها را بفرستند توی ویترین کهکشان تا به عرضه و نمایش بگذاردشان، توی خلوت ذهنشان با ناامیدیها و یاسهایشان، آن مجسمهها را نابود میکنند. وقتی به آرزویی فکر میکنی باید آن را توی ذهنت تجربه کنی. شانزده ثانیه، حداقل شانزده ثانیه، شادی ناشی از رسیدن به آن آرزو را چنان تجربه کنی که انگار همین لحظه در حال رخ دادن است. جسمت از تصور آن به وجد میآید. باروح و ذهنت منطبق میشود. در اوج شادی ناشی از تصور رسیدن به یک آرزو، درست همان لحظه، وقت ارسال این تصاویر ذهنی به کهکشان است. آرزوهایی که موقع غم و اندوه یا با ناامیدی یا یاس به کهکشان ارسال میشوند به موانع ذهنی میخورند و به مرداب آرزوهای ناکام خواهند پیوست. آن لحظه که شادترین حس زندگیات را تجربه میکنی، آن لحظه که از تصور آینده آنقدر به وجد آمدهای که جسمت هم باور کرده، آنجاست که چنان روی آینده خودت پافشاری کردهای و تصاویر متقن و روشن و واضح برای کهکشان فرستادهای که تصور رخ دادن چیزی دیگر، حتی برای کهکشان هم محال میشود.
او حرف میزد و من روزهایی را تصور میکردم که پدرم پول نداشت تا به ما عیدی بدهد. شب عید که میشد حتی پول نداشتیم سفره هفتسین بچینیم یا حتی کاغذ رنگی برای درست کردن آن کاردستیها؛ اما پدرم تخیل عجیبی داشت. با ما بازی میکرد. مینشاندمان کف زمین محقرمان و با ما شروع میکرد به نقاشی کردن. سفره هفتسین را نقاشی میکردیم. بعد گلبرگهای بزرگی میکشیدیم و رنگش میکردیم و پدر میگفت رویش بزرگترین عددی که دوست داری بهت عیدی بدهم بنویس. ما هم جلوی اعداد صفر میگذاشتیم و صفر میگذاشتیم. خیلی وقتها میدیدم که مادرم اشک میریزد. از اینکه پول نداشتیم تا سفره هفتسین بیندازیم. از اینکه پول نداشتیم تا سبزیپلو با ماهی بخوریم؛ اما ما کنار آن سفرههای خالی و خالی و خالی آرزوهایی داشتیم که بهاندازه واقعیت، برایمان شادی میآوردند. لیندا میگفت فرکانسهای قوی و بالا کیفیت جذب تصاویر را توسط کیهان بالا میبرند. زنده نگهداشتن حس یا احساسات ناشی از فیلم ذهنی ما، با وجود غیرواقعی بودن آن، قدرتی بهاندازه جادو به آن تصاویر ذهنی میدهند و من به یاد میآوردم که بعدها راه و رسم آرزو کردن به شیوه پدر، شد بخشی از فرایند رشد من و خواهر و برادرانم. ما از او یاد گرفتیم تا هر چه را که میخواهیم و نداریم تصور کنیم و از تصور داشتنش احساس لذت کنیم. ما پول نداشتیم که بازی بخریم. پس سعد روی کاغذ، بازی طراحی میکرد و با حبههای قند طاس درست میکردیم و جای مهرههایمان تکه سنگ میگذاشتیم. چه بازیهایی. هنوز بهتر از بازیهای سعد توی دنیا ندیدهام. ما باور داشتیم بازیهای سعد بهترین بازیهای دنیاست و او هم خودش را بزرگترین سازنده بازی دنیا تصور میکرد و این اتفاق افتاد.
نظر عاشق گیتار بود؛ اما ما که خرج قوت روزانهمان را نداشتیم و خیلی شبها مادر توی آب، نمک و پونه میریخت یا نعنا تا آب خالی طعم و مزه بگیرد و بهجای سوپ میداد که بخوریم، گیتارمان کجا بود تا برای نظر بخریم؟ اما او از آرزویش دست نمیکشید. جاروی دستی را برمیداشت و با آن ادای گیتار زدن گیتاریستهای گانزن روزز[۲] و جان بون جاوی[۳] و اسلش[۴] را درمیآورد و با صدای موزیکشان سرش را تکان میداد. ما هم سهتایی تصور میکردیم در کنسرت نظر نشستهایم و الآن تمام دنیا چشمش به ماست. وقتی ادا درآوردنش تمام میشد، میدویدیم و سیخهایی که از جاروی دستی مادر کنده بودیم به او میدادیم، گویی که دستههای بزرگ گل است. این کار مادر را بدجوری عصبی میکرد، اما طفلکی چیزی نمیگفت. شاید از همین راضی بود که خودمان را داریم یکجوری سرگرم میکنیم که گرسنگی و بدبختی یادمان برود و البته من تمام اینها را مدتها بود که از یاد برده بودم. حتی وقتی بهقصد خانه پدری به ایران بازمیگشتم بهقصد آن خانهای بازگشته بودم که وقتی وضعمان خوب شد در آن زندگی میکردیم. نه خانه محقر پایینشهری که در آن بزرگشده بودیم. لیندا حرف میزد و من یادم میآمد که از کجا به کجا رسیدهایم و از رخ دادن آنهمه معجزه شوکه شده بودم. انگار یکی محکم زد توی صورتم و گفت: مدتهاست که قدردان نیستی و آرزو نمیکنی!
مهدیه همیشه گوشه و کنار تمام دفتر و کتابهایمان نقاشی میکشید؛ مثلاً دختری که داشت از توی باغچه گل میچید یا پسری که توپی را شوت میکرد. وقتی لبه برگههای کتابها یا دفترها را با سرعت رد میکردیم، نقاشیها حرکت میکردند و ما با هم تصور میکردیم که کارتون مهدیه نه از گوشه چند تا دفتر و کتاب کهنه که دارد روی تصویر بزرگ سینما پخش میشود. آخر مدتی بود که پدر قبضها را پرداخت نکرده بود و برقمان را قطع کرده بودند. ما بهجای غصه خوردن، جایگزین کردن لذت تصور کردن و آرزو کردن را یاد گرفته بودیم. توی آن سیاهی ظلمات پای نور شمع مینشستیم و البته بعد از سایه بازی و شکلک سازی با دستهایمان، کارتونهایی را تماشا میکردیم که مهدیه میساخت. چهارتایی کلههایمان را فرومیکردیم گوشه کتاب و مهدیه با انگشت شصت لبههای کاغذ را رد میکرد.
من همیشه عاشق ادبیات فارسی و یادگرفتن زبانهای مختلف بودم. شعر میگفتم. داستان مینوشتم. اصلاً حالم با کلمهها خوب بود. باآنکه هیچ کلاس زبانی نمیرفتم، توی مدرسه همیشه نمراتم بالا بود. از کتابخانه مدرسه کتابهای آموزشی زبان میگرفتم و خودم میخواندم. هنوز شانزده سال بیشتر نداشتم که یک روز احساس کردم نمیتوانم همیشه منتظر باشم تا پدر پولی بیاورد و وضع خانهمان خوب شود. وقتی با مهدیه از مدرسه برمیگشتیم، دم در یک پاساژ(بازارچه) آگهی استخدام مترجم زبان انگلیسی دیدم. به مهدیه گفتم برویم ببینیم ماجرا چیست؟ زد پس سرم و خندید. رفتیم بالا. گفتند آزمون و مصاحبه دارد. سه هفته دیگر بیا آزمون بده. تاریخ و ساعت آزمون را یادداشت کردیم و من توی آن سه هفته خودم را خفه کردم به معنای واقعی. صبح تا شب در حال خواندن زبان بودم. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است آنجا بیفتد. هفت هشت نفری آمده بودند برای شرکت در آزمون و در کمال تعجب دیدم که همهشان دیکشنری دارند. مرد خوشچهرهای شاید نزدیک به سیوچندساله که آن موقعها به نظرم خیلی بزرگ و حتی پیر میرسید، ایستاده بود و با خانمی که برگزارکننده آزمون بود حرف میزد و به ما نگاه میکرد و میخندید. دستم را مثل بچههای مدرسهای بردم بالا و گفتم:
- اجازه؟
آن پنج شش نفر دیگر که کوچکترینشان دستکم پنج شش سال از من بزرگتر بود، سرهایشان را به طرفم برگرداندند و زدند زیر خنده. احساس کردم گونههایم داغ شد. دستهایم یخ کرد و انگار مداد توی دستم خشکید. مرد آمد بالای سرم و پرسید:
- بله خانم کوچولو؟
- من نمیدانستم میشود از دیکشنری هم استفاده کنم…
- عزیز دلم… مترجم که قرار نیست همه کلمههای دنیا و معانیشان را از بر باشد… خانم آل رضا؟ دیکشنری دارید یکی به این خانم کوچولو بدهیم؟
با خودم فکر کردم، اگر ترجمه کردن این باشد که اصلاً کاری ندارد. چند تا پاراگراف از متنهای متنوع بهمان داده بودند. برایم مثل یک بازی نشاطآور بود. زمین و زمان را فراموش کردم و تمام آن مدت توی کلمهها و متن غرق شدم. دیگر به اینکه دارم آزمون میدهم فکر نمیکردم. فقط داشتم لذت میبردم و دلم میخواست بدانم آن پاراگرافها دارند راجع به چه صحبت میکنند. یکیشان داستانی بود راجع به دختربچهای که سکهاش میافتد توی یک چاه آب و هرچقدر تلاش میکند، نمیتواند آن را از چاه بیرون بیاورد. پس میزند زیر گریه. درحالیکه سرش را روی پاهایش گذاشته و گریه میکند، صدایی از او میپرسد: از چه ناراحتی. صدای قورباغهای بود که روی لبه چاه ایستاده بود. دخترک ماجرای افتادن توپ طلا را برای قورباغه تعریف میکند و قورباغه میگوید اگر توپت را بیاورم به من چه میدهی؟ دخترک میگوید هر چه بخواهی و قورباغه میگوید هر چه بخواهم؟ و دخترک میگوید بله. قورباغه به چاه میرود و توپ طلایی دخترک را میآورد بالا. دخترک میپرسد حالا از من چه میخواهی و قورباغه میگوید اینکه مرا ببوسی.
توی برگههای امتحانی ما ماجرا همینجا تمام میشد. کار من از بقیه بیشتر طول کشید. هرازگاهی نگاههایشان را میدیدم که ناامیدانه به من زل زده بودند و حتی از دستم کلافه شده بودند که چرا ول نمیکند و نمیرود پی کارش؟ انگار بهجز آن آقای خوشسیما و خوش قد و بالا هیچکدامشان امیدی نداشتند که از برگههای این دختربچه، چیز بهدردبخوری از کار دربیاید؛ اما من حتی آن نگاهها را نمیدیدم. تمرکزم روی کارم بود و غرق لذتِ برگرداندن واژهها به فارسی بودم. برگههایم را که پاکنویس کردم، با دیکشنری قرضی گذاشتم روی میز منشیشان. همهشان رفته بودند توی آبدارخانه و داشتند چای میخوردند. با صدای آرام گفتم خداحافظ. سالن خالی بود. با دیدن اینکه هیچکدام از شرکتکنندگانِ در آزمون آنجا حضور نداشتند و من آخرین نفر بودم، دلم گرفت. هنوز ناامیدی بر من غلبه نکرده بود و وسط راهپلهها بودم که آقای خوشسیما صدایم زد:
- خانم کوچولو؟ خانم کوچولو؟
از همان پایین پلهها سرم را بالا گرفتم.
- اسم، آدرس، تلفن؟ هیچ چی مشخصات ننوشتی. برگرد.
طبق معمول آزمونهای مدرسه، همیشه آنقدر برای جواب دادن به سؤالات ذوق و شوق داشتم که یادم میرفت بخش مشخصات را پرکنم. هنوز هم عاشق حل کردن مسئله و معما هستم. شاید ربط دادن تمام اتفاقها به حرفهای لیندا راجع به فرکانس و آرزو و غیره باعث شده بود کل این ماجرا هم برایم چیزی شبیه به حل کردن یک پازل(جورچین) باشد و حالا هم تشویق شدهام تا راجع به آن بنویسم. وقتی داشتم مشخصاتم را پر میکردم از آقای خوشچهره پرسیدم: شما میدانید ته این داستان شاهزاده خانم و قورباغه چه میشود. خندید. سرخوشانه و از سر لذت. انگار که من موجود سرگرمکنندهای بودم. گفت: دختر قبول میکند که قورباغه را ببوسد و وقتی این کار را میکند قورباغه تبدیل به شاهزاده زیبایی میشود. در همان اولین نگاه عاشق میشوند و بقیهاش هم مثل همه قصهها و تا پایان عمر با شادی و خوشی با هم زندگی میکنند.
ما تلفن نداشتیم. نمیدانستم باید چهکار کنم. مجبور شدم شماره تلفن زن بدجنس همسایه خانم رضایی را توی برگه بنویسم که همیشه در حال حرف زدن پشت سر اینوآن بود و از ما و فقر ما هم انگار که بیماریای ویروسی باشد، دلخوشی نداشت. هنوز هم آدمهای شبیه خانم رضایی را میبینم که طوری با آدمهای فقیر رفتار میکنند، انگار که حقشان را خوردهاند یا به آنها بدهکاری دارند. همیشه دلم میخواسته بدانم وقتی آنطور با تفرعن و نخوت سرتاپای لباسهای آدمهای فقیرتر از خودشان را نگاه میکنند، دارند به چه فکر میکنند. توی تمام این سالهایی که در ثروتی بیکران زندگی کردهام هیچوقت نتوانستم آدمی را به خاطر فقرش سرزنش کنم و بیشتر فکر کردهام که اگر او فقیر است مسئول اصلیاش من و امثال منیم که چشمهایمان را بستهایم. بگذریم دلم نمیخواهد داستان زندگیام به کلاس درس اخلاقی یا چیزی شبیه به همین کتابهای لوس جذب انرژی و غیره شباهت پیدا کند. من فقط واقعیت زندگیام را روایت میکنم. امتحان کردن مسیری که طی کردهام و سنجش صحت ادعاهایم با شما.
هفته بعد آقای خوشچهره زنگ زد به خانه همسایه بدجنسمان. من حمام بودم و مهدیه دویده بود جواب داده بود. آقای خوشسیما گفته بود بروم دارالترجمه. با مهدیه شال و کلاه کردیم و رفتیم. مرد خوشسیما گفت که در ترجمه دو تا پاراگراف تجاری و اداری خیلی خوب نبودهام. هرچند که جملهبندیهایم بسیار خوب بوده؛ اما برای توصیف ترجمه آن داستان کوتاه و دو تا شعر چند بار از عبارت «بینظیر» استفاده کرد و گفت دختر تو نابغهای. میدانستی؟
نمیدانستم. حرفهایش را هم باور نکردم. هنوز هم همینطورم. وقتی کسی از من تعریف میکند معذب میشوم. احساس میکنم دارد تعارف میکند؛ اما دوست هم ندارم کسی با بیادبی نقدم کند. دوست دارم تأثیر کارم بر حس آدمها را بدانم. همین. دوست ندارم به من بگویند تو نابغهای. دوست دارم به من بگویند از خواندن جملاتم لذت بردند یا نه. وقتی حرفهایم را شنیدند با من احساس همسویی و نزدیکی کردند یا نه. اگر بله چرا و اگرنه چرا. آنوقت باب دیالوگ باز میشود و ما بهسوی شناختن هم یا باز کردن پنجرههایی تازه در مقابل هم حرکت میکنیم. نه تقبیحی! نه تمجیدی. فقط تجربههایی مشترک و متفاوت که ذهن ما آدمها را به هم نزدیک کند و شاید به هرکداممان چیز تازهای از زیستن بدون رنج یا با رنج کمتر بیاموزد.
دارالترجمه برای استخدام من که هنوز دبیرستانی بودم، محدودیتهایی داشت؛ اما آن آقای خوشچهره که حالا فهمیده بودم اسمش آزاد منشادیان است، از من خواست برایش کار ترجمه انجام دهم. متن اولم یک داستان کوتاه ده دوازدهصفحهای بود و او همانجا پول کامل ترجمه را به من داد. چه برقی زد چشمهای من و مهدیه. همان شب تمامش را خرج کردیم و کلی برای خانه خرید کردیم. گوشت مرغ میوه سبزی. چه شب خوبی بود و من آدرس خانهمان را به آقای منشادیان دادم. بهش گفتم که خانهمان تلفن ندارد و نمیتوانم به او شمارهای بدهم، اما در عوض شماره دفتر کارش را گرفتم که اگر کارم زودتر از موعد تمام شد تماس بگیرم و اطلاع بدهم. شبها تا صبح بیدار میماندم و ترجمه میکردم. مهدیه و سعد و نظر هم گاهی با من بیدار میماندند و توی درآوردن کلمهها از دیکشنری قرضی کتابخانه به من کمک میکردند. کار اول را چند روز زودتر از موعد تحویل دادم و او همانجا تورقی کرد و کار جدیدی بهم داد که پنجاه صفحه بود. امیدی به خانهمان تزریق شده بود. با پول دومم برای نظر یک گیتار خریدم. کار سوم را که خواست بهم تحویل بدهد، قراردادی جلویم گذاشت. قرار بود یک کتاب کامل را ترجمه کنم؛ اما باید تعهد میدادم که اگر دیدم این کتاب به نام کس دیگری چاپشده، فردا ادعای مالکیت معنوی نکنم و پولش را بگیرم و تمام. اصلاً نمیدانستم مالکیت معنوی یعنی چه! در کسری از ثانیه امضا کردم و از آن روز تقریباً همیشه کارهای متعددی توی صف برای ترجمه کردن داشتم.
با پولهای بعدی وضع خانه را سروسامان دادم. یک خط تلفن خریدم. ظرف دو سال خانهمان را عوض کردم و در یکی از بهترین نقاط شهر خانهای اجاره کردم که تمام مدتی که ایران زندگی میکردیم، همانجا بودیم. از دبیرستان فارغالتحصیل شدم و دانشگاه رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شدم. حالا دیگر حرفهای برای آقای منشادیان کار میکردم. کتابهای زیادی توی کتابخانهها وجود دارد که اسم من رویش نیست؛ اما مهارت و تجربهای به من داده که در طول سالهای بعدی همیشه به کارم آمده است. نمیگویم من یا خواهر و برادرانم تلاش نکردیم؛ اما در پس تمام تلاشهایمان همیشه امید و تجسم و لذتی از تصور آیندهای که رخ خواهد داد وجود داشته که شاید رمز کار هستی باشد. نمیدانم. نمیدانم ولی فکر میکنم امتحان کردنش بد نباشد.
دیروز وقتی حرفهای آن پسرها را توی پارک شنیدم، نسخه خلاصهای از ماجرای زندگیمان را برایشان تعریف کردم. دوتایشان نظر را میشناختند. یکیشان سعد را میشناخت. همهشان کارتونها و انیمیشنهایی که مهدیه جزو انیماتورهای اصلیاش بوده، تماشا کرده بودند. در حال شنیدن حرفهایم اسم لیندا وست و بچهها را سرچ(جستجو) میکردند تا ببیند اینها واقعاً خواهر و برادرهای مناند و من رنگ امید را توی چشمهایشان میدیدم. وقتی از پارک بیرون آمدم، احساس عجیبی داشتم. انگار کل زندگیام را دوباره زندگی کرده بودم و حالا تازه فهمیده بودم که چه چیزهایی را با قدرت آرزو کردن به دست آوردهام.
[۱] Linda West
[۲] Gun N’ Roses
[۳] John Bon Jovi
[۴] Slash
10 پاسخ
خیلی خیلی خیلی عالی بود😍😍😍😍❤️❤️❤️
من به قدرت جذب واقعا اعتقاد دارم
یاد دفتر ارزوهایی افتادم که باهم نوشتیم و شوهرامون تصور میکردیم 😄😄😄
دقیقا همون شد 🙌 ❤️❤️❤️
واقعن دقیقن همون شد 😂😂😍😍😍🤩🤩
خیلی خوب بود. 👏💗😍💗🧡❤💕
منم تو اون دفتره مشخصات زنم رو نوشته بودم، نه؟ 😂🤣😁😜😜
پس این فرکانسه همون قانون جذبیه که یه مستند در موردش ساخته بودن!
فک کنم نوشته بودی😂😂😂 . اندیشه هم نوشته بود حتی یادمه … 😍😍دفتره الان باید دست هدی باشه. کتاب فرکانسو بخون … دیشب در وضعیت سوپر دپ خرابی به داد من رسید. البته جاهای مذهبی طوریشو اکسیپ میکردم منطقا و بخش هایی که با فیزیک کوانتومو اینا انطباق داشت با دقت میخوندم ولی خب این هم یه جور گه خوری اضافه است چون همونقدر که دلیل له و علیه فیزیک هست له و علیه مذهب هم هست … فقط ما رو از بس بهمون خوروندن دیگه دوست نداریم اولی رو بخوریم اما دومی را با رغبت میخوریم …
عاااالی بود😍😍😍خیلی دوست دارم آدم هایی رو که با توانایی ها و استعداد ها و تلاش خودشون به قدرت، ثروت و جایگاه اجتناعی خاص میرسن👏👏و این داستان به خاطر همین نقطه ی قوت برام پر از حس خوب بود👏👏
ولی من کلا نمیدونم باید به قانون جذب معتقد باشم یا نه یوقتایی باهاش جواب گرفتم یوقتایی نه😒😃😃..
یک شیشه ی آرزوها دارم که اول هر فصلی تو این کاغد رنگیا آرزوهامو مینویسم میندازم توش آخر فصل باز می کنم ببینم به چند تاش رسیدم به چند تاش نه… خیلی خوبه😍😍😍☺☺
چه کار باحالی… منم به مدت طولانی از این کارها میکردم… نمیدوئم چی شد دیگه انجام ندادم… از این به بعد دوباره شروع میکنم😍😍
چقدرررررر به موقع بود این داستان و معرفی کتابش واسم😻😻❤❤ چقدررررررر عالی نوشته بودین، خیلییییی تاثیرگذار و پررررر از انرژی مثبت و امید بود 😻😻❤❤👌👌❤❤ میرم تو کارش😻😻🤩🤩
چه خوشحالم 😍😍😍😍
چقدر حالم خوب شد به این میگن قدرت سحرآمیز کلمات❤️ این داستان کوتاه میتونه جادو کنه و انگیزه برای تلاش و رسیدن به اهداف و آرزوها به آدم بده.
چه خوشحالم 😍😍😍😍 چه خوشحالم 😍😍😍