English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

سایه: قسمت بیست و هفتم

۱۴۰۰-۱۱-۰۳

 

از ماشین پیاده می‌شویم. یک دست مامی را من می‌گیرم دست دیگرش را عمو مجتبی. هوا سوز بدی دارد. دستم را می‌گذارم روی پوست نرم دست‌های مامی که جلوی سرما را بگیرم. عمو مجتبی غر می‌زند:

  • می‌بینی سایه ؟ انگار نه انگار هنوز ده روز از تابستون مونده …
  • هوممم…

چرا عمو باید همیشه یک حرفی بزند. کتی و سیمین جون از دور به طرفمان می‌آیند. نمی‌دانستم آن‌ها هم برای مراسم ساحل می‌آیند ایران. برایم عجیب است. واقعاً انگار آدم‌ها بعد از مرگشان عزیز می‌شوند. خوب یادم هست که برای ازدواج اول ساحل هیچ کدامشان نیامدند. حالا ازدواج‌های بعدی‌اش بماند. کتی و سیمین جون بغلمان می‌کنند. از همان کارهای بی‌مزه‌ی همیشگی. نمی‌دانم چرا وقتی همدیگر را می‌بینم فقط به هم نگاه نمی‌کنیم. چرا باید وانمود کنیم از گرفتن دست‌های هم، در آغوش گرفتن یا بوسیدن هم لذت می‌بریم. در حالی که خیلی وقت‌ها خیسی عرق دست‌های طرف یا بوی تن یا دهانش آزرده‌مان می‌کند. بعد مجبوریم لبخند بزنیم و وانمود کنیم چیزی نفهمیده‌ایم. چرا لازم است حرف‌هایی بزنیم که بهشان باوری نداریم. پرسیدن حال دیگری یکی از مهم‌ترین کارهای دنیاست اما اگر واقعی باشد. اگر واقعاً قصدمان پرسیدن حالش باشد. مامی از سیمین می‌پرسد:

  • حالش چطوره؟
  • وضعیتش تغییری نکرده … نه بهتر شده نه بدتر…

کتی نگاه متعجبم را که می‌بیند می‌گوید:

  • تو نمدونی سایه؟ مامان سوری یک هفته است رفته تو کما…

پس برای این آمده اند.مامی با پوزخند سرش را تکان می‌دهد:

  • تو رو بکنیم مسئول دادن اخبار بد کتی…

انگار لب‌هایم را به هم دوخته‌اند. دندان‌هایم به هم قفل شده. ساحل کوچولو با لباس سیاه، شبیه همانی که ساحل روز فوت بابا حبیب پوشیده بود، می‌دود طرف مامی و مامی خم می‌شود تا بغلش کند. چشم‌هایم سیاهی می‌رود. احساس می‌کنم باز دارم  کاملاً مرز واقعیت و توهم از دست می‌دهم. شاید دوباره باید بروم پیش روانپزشک و قرص بگیرم. عمو مجتبی هم موهای ساحل  کوچولو را نوازش می‌کند. ساحل دم در غسالخانه ایستاده و تماشایمان می‌کند. پوستش خاکستری و سبز است. چشم‌هایم را به هم فشار می‌دهم تا بفهمم چی به چیست. کتی ساحل کوچولو را بغل می‌کند:

  • خیلی بزرگ شدیا… نگا امروز مِبرمت جای مامان سوری با میا و ماریکا بازی کنی باشه؟

ساحل کوچولو با شوق لبخند می‌زند ، سرش را چند بار تکان می‌دهد. احساس تهوع می‌کنم. عمو مجتبی می‌فهمد حالم خوب نیست.

  • سایه ؟

به سامیار که از دور می‌آید اشاره می‌کند چند تا بطری آب بیاورد. مامی به ساحل کوچولو می‌گوید:

  • رها؟ خاله سایه رو دیدی؟

رها؟ فکر می‌کردم ساحل فقط یک بچه دارد. آن هم باید خیلی بزرگ شده باشد. خاله سایه… چقدر شنیدن این دو کلمه برایم عجیب است. احساس می‌کنم می‌توانم دوباره نفس بکشم. هنوز آن‌قدرها حالم بد نشده. رها خودش را از بغل کتی می‌اندازد توی بغل من. جا می‌خورم. عطر یاسمن موهایش مستم می‌کند. دست‌هایش را محکم دور گردنم حلقه می‌کند و سرش را می‌گذارد روی شانه‌ام. انگار هزار سال است که هم را می‌شناسیم. دست مامی را ول می‌کنم. مامی کنار مانتویم را می‌گیرد تا تعادلش را حفظ کند. سامیار با چند تا بطری آب از دور می‌آید:

  • آقا بیایین دیگه … دیر می‌شه … دور حرم ترافیکه …سر وقت برسیم به رستوران دیگه…

بطری‌های آب را میدهد دست کتی و عمو مجتبی و سیمن و دست‌هایش را به طرف رها دراز می‌کند:

  • رها دایی بیا بغل من… خاله خسته است… بعد وقت هست بپری بغلش…

آخرین بطری آب را می‌دهد دست من و با خنده می‌گوید:

  • بهش می‌گیم کنه‌ی بغلی …

ناراحت می‌شوم. دلم نمی‌خواهد کسی به کسی برچسب بزند. بدم می‌آید وقتی روی کسی اسم  و لقب می‌گذارند. آن هم روی بچه‌ها. رها باز همان‌طور خودش را می‌اندازد توی بغل سامیار و او را محکم در آغوش می‌گیرد. ساحل ده دوازده ساله کنار ساحل سبز و خاکستری که حالا کمی هم به سیاه و بنفش می‌زند، جلوی در غسالخانه ایستاده . سلانه سلانه قدم بر می‌داریم. کتی می‌گوید:

  • ویلچر مامان سوری تو ماشین احمدآقای بگم بیاره سوار شین خاله نصی؟

عمو مجتبی می‌خندد:

  • برو تا کتک نخوردی کتی…

مامی زیر لب می‌گوید:

  • الهی بمیرم برای اون دختر فقط…

مسیر نگاهش را دنبال می‌کنم. به ساحل نگاه می‌کند. دوباره تعادلم را از دست می‌دهم. مامی دستم را فشار می‌دهد:

  • خیلی شبیه بچگی‌های خودته سایه…

آه عمیقی می‌کشد. گیجم. سامیار تندتر از ما قدم بر می‌دارد. از میان دری که ساحل‌ها کنارش ایستاده‌اند، مامان ،دایی رجی، زن دایی سیمین، دایی تورج، زن دایی هانیه، عمو مصطفی و زن عمو مهوش پشت سر هم بیرون می‌آیند. با لباس‌های سیاه. چهره‌های درهم. چشم‌های قرمز و اشک آلود. بینی‌های سرخ و صورتی. بغض‌هایی که فرو می‌دهند. اشک‌هایی که نصیب دستمال کاغذی‌های سفید می‌شوند. بعضی‌هایشان مرا که میبینند چشم‌هایشان برق می‌زند. اول از همه زن دایی هانیه به طرفم می‌آید. تکان نخورده. درست شبیه همان روزی است که بعد از خوردن یک کتک مفصل از مامان مرا با خودش برد خیابان سعدی که کتاب بخریم. اول رفتیم فروشگاه جاودان خرد و بعد فروشگاه امام و بعد هم پاساژ مهتاب. پشت سر او زن دایی سیمین و دو تا پسر جوان که شبیه سالارند ولی موهایشان قهوه‌ای تیره است.از شباهت زیادشان بهم می‌توانم حدس بزنم الوند و البرز باشند.  یعنی عمو مصطفی بچه سالار و مامی است؟سلام و احوال‌پرسی و تسلیت و غم آخرت باشد و همین حرف‌های بیخود همیشگی که هیچ کدامشان را از ته دل نمی‌گوییم. به هیچ کدامشان باوری نداریم. معنی هیچ کدامشان را عمیقا درک نمی‌کنیم. چرا باید حرف‌هایی را به زبان بیاوریم که به عمق رنج و دردش آگاه نیستیم؟ در این سامیارِ به شدت شبیه دایی رجی سامیار دیگری می‌بینم که با آن سامیار بیخیال و سرخوش آن روزها خیلی فرق دارد. دایی رجی پیشانی‌ام را می‌بوسد و سامیار غر می‌زند:

  • دایی باشه واسه بعد… وقت هست واسه سایه … دور حرم شلوغ میشه گیر می‌کنیم تو ترافیک تا خود عصر الاف می‌مونیما…

دایی تورج و زن دایی سیمین نفرهای بعدی اند. سامیار همینطور غر می‌زند:

  • مامان حالش خوب نیست… مامی نمی‌تونه زیاد بیرون بمونه. نجنبیم چند تا تلفات داریم امروز… سایه هم نخوابیده … مستقیم از فرودگاه بردمش خونه مامی بعدم اومده اینجا…

سلانه سلانه با مامی به طرف سکوی وداع می‌روم و دانه دانه با آدم‌ها سلام و احوالپرسی می‌کنم. خوشبختانه کسی انتظار ندارد زیاد حرف بزنم. تا به خودم می آیم جلوی یک سنگ خاکستری مکعب مستطیل ایستاده‌ام. یک جعبه چوبی زرد گه‌مرغی که توی آن انگار یک طاقه پارچه سفید گذاشته‌اند.  انگار دور پارچه سفید را چند بار با نخ پیچیده‌اند. سامیار سر پارچه سفید را مثل کیسه سیب زمینی باز می‌کند. صورت ساحل را می‌بینم. آبی و سبز و خاکستری است. خود ساحل هم می‌آید کنارم.

  • همیشه دلم می‌خواست آخرین تصویری که مردم از من توی ذهنشون دارند قشنگ باشه… حالا ببین قیافه‌مو… پنبه چپوندن توی همه سوراخ‌های صورتم…

بلند بلند می‌خندد. نگاهش می‌کنم کنار دهانش دوباره پاره است. خون می‌ریزد همه جا. احساس خفگی می‌کنم. یک لحظه تصور می‌کنم به‌جای ساحل خودم توی کیسه ام. نفسم می‌گیرد.

  • سایه سایه داری می‌لرزی…
  • ببرش بیرون…

مامی خم می‌شود و پیشانی ساحل را می‌بوسد. من عق می‌زنم. سامیار زیر بغلم را می‌گیرد و من را از آنجا می‌برد بیرون. هوای سرد مثل شلاق می‌خورد توی صورتم. سامیار سرم را می‌گیرد توی بغلش و گریه می‌کند. من اما منجمد شده‌ام. دریغ از یک قطره اشک. از روی شانه سامیار به زنی نگاه می‌کنم که روی جدول کنار باغچه نشسته و می‌کوبد روی زانویش. ضجه می‌زند و رو به آسمان می‌گوید:

  • این چه بلایی بود خدا… چه بلایی نازل کردی به ما؟
  • هیچی دگه سایه خانم جان … نگو که بلا نازل شد به خانه زندگیما … چهلم حسن خان نشده، خان جان هم ورپرید…

بغض جانی ترکید و انگار که خان جان همین الان مرده باشد زد زیر گریه. لابه لای گریه‌هایش نجوا کنان گفت:

  • مو یتیم بودم… ولی خان جان رِ مثل مادر خودُم دوست داشتُم… همو روز که دیدم او طور برا مو پرپر زد… او طور خان رِ فرستاد به سروقت همه … نمدنی انگار که مهر مادری رِ فهمیدُم… بِچه یِتیم همیشه یه جای خالی گنده دِره تو سینه اش… خان جان او ر بِرِ مو پر کرد…

جانی ناله می‌کرد و گریه می‌کرد. دلم برایش بدجوری سوخته بود. برای تمام رنج‌هایی که کشیده بود. یک لحظه احساس خوشبختی عجیبی کردم. احساس کردم چقدر مادر داشتن خوب است و من چقدر قدرناشناسم. احساس کردم باید بیشتر به حرف مامان بکنم. باید بروم عروسی و کِرِمی هم که برایم خریده به صورتم بزنم. گریه‌های جانی که تمام شد خودش ادامه داد:

  • دیگه بعدش که فقط ظلِمات بود… کل عمارت ظلِمات بود … خان مثل روح سرگردون تو عمارت مِرفت و مِیامد… بعد یَک روز به خانومُم گفت باید شوهر کنه. نمِشه ای طور… مردم حرف مِزنن… ولی خودشم دِگه نِه اون خان نِبود… نِه او خان نشد… اصلا خان جان چشم و چراغ خانَه ما بود… خان جان نمدنی چی بود… نمدنی چی بود… ای خان جان… ای خانوم جان… وقتی خان جان دید مو مِلنگم ازم پرسید بِرِچی مِلَنگی جانی؟ نِگفتُم… هیچی نگفتم… ولی مگه خان جان ول کن بود؟ اَنقذه اصرا کرد تا مویم چاک دهنمه باز کردم و گفتم قاپونچی خواسته چی کار کنه و مو جفتک زِدِم و داد و هوار کِردُم او پاشکسته‌یم با چکمه‌هاش تا تونسته کوبیده به سرتاپاک… اِنا از او روز پام ملنگه… خان جان ای ر شنید مِگی به دختر خودش گفته بودن بالا چشمش ابرو… در جا رفت به پیش خان… شب نِشده قاپونچی یک فس کتک از خان خورد و پرتش کِردن از عمارت باغ بیرون… دیدُم… مو خودُم دیدم خان جان وقت شام اونقذه به سر خان خواند خواند خواند خواند تا فردا صبح خان همه ر ردیف کرد گفت زنای این عمارت از کلفت و آشپز گیریفته تا ندیمه و رختشور همه‌شان ناموس خان اند… کسی چپ نگاشا کنه از قاپونچی بدتر مره اوضاش… چون او اولتیماتوم ندیده این گهو خورده. اینای دگه دِرند اولتاماتوم می‌گیرند… مفهمی چی موگوم سایه خانم جان؟ یه همچی کسایی بودن… یه همچی غیرتایی داشتن… خان جان برام طبیب آورد دِ خانه… ولی پای لنگم درست نرفت که نرفت…

ساحل کنارم می‌نشیند. صورتش زیباست. می‌درخشد. مثل روز عروسی دایی رجی. به ساحل ده دوازده ساله اشاره می‌کند که با مانتو و روسری سیاه کنار درخت ایستاده و هدفون توی گوشش دارد.

  • اسمشو گذاشتم راز… راز…میدونستم تو خوشت می آد… تو همیشه از اسم‌های قشنگ خوشت می اومده… از آدم‌های قشنگ… از حرف‌های قشنگ…

بعد نگاهش را مثل میخ می‌دوزد توی مردمک چشم‌هایم:

  • قول می‌دی مراقبشون باشی سایه؟ قول می‌دی با خودت ببریشون از این خراب شده سایه؟

ادامه دارد…

 

قسمت قبلی

قسمت بعدی

نسخه‌ی صوتی

پ ن:

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

    1. 😍😍😍البته خودم در اون لحظه داشتم کار دیگه میکردم… صبح نوشتم و ولی کوک کردم واسه ساعت سه و چهار که فاصله بیفته بین دو تا مطلبی که پست میکنم

  1. خییییلی خوب بود این قسمت🥺🥺🥺👌🏻👌🏻👌🏻
    موزیکاتون بی نظیرن😻😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻
    هدیه‌ها چقدر قشنگن با قاب‌هاشون😻😻😻
    .
    .
    «نمیدانم چرا وقتی همدیگر را می‌بینم…» می‌بینیم.
    «احساس می‌کنم باز دارم کاملا مرز واقعیت و توهم از دست می‌دهم» را بعد توهم جا افتاده.
    «بطری‌های آب را میدهد دست کتی و عمو مجتبی و سیمن…» سیمین.
    «اینای دگه درند اولتاماتوم می‌گیرند»اولتیماتوم.
    .
    ❤️

  2. شوکه شدم، ساحل بچه داره!!
    این قسمت با وجود همه ی غمی که داشت خیییلی قشنگ بود، هیجان داستان داره خیلی بیشتر میشه.❤️❤️❤️
    نقاشی هاتون عالیه😍😍😍😍😍

  3. چقدرررر خووووبه آدم بعد دو روز بياد خوشبخت بشه😍😍😍😍😍😍😍😍 ما خونمون لوله تركيده بود آواره خونه مردم شده بوديم🤣🤣

    خيلي خوشحالم كه اين قسمت و قسمت بعدي رو دارم با هم ميخونم و گوش ميدم😍😍😍😍😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هشت

  چرا؟ یک لحظه به چشم‌هایم خیره می‌شود. توی نگاهش پر از سوال است. می‌خواهد چیزی بگوید؛ اما سرش را تکان می‌دهد و منصرف می‌شود.

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و هفت

  سامیار توی هال نیست. می‌خواهم از در خانه بروم بیرون که صدای ساحل را می‌شنوم. بازم برگرد. به عقب نگاه می‌کنم. کسی نیست.  پشت

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و شش

  هجوم خاطرات تلخ مرا کشیده توی چاه بدبینی و نفرت. صدای مامی توی سرم می‌پیچد: …باید تصمیم سختی بگیری دخترم… پشت هر تصمیمی همیشه

ادامه مطلب »
جنس سرگردان: سایه

سایه: قسمت سی و پنج

    درخت اقاقیای بزرگ جلوی خانه را دوست دارم. از ماشین پیاده می‌شوم. سامی به همان خانه‌ی قدیمی دو طبقه اشاره می‌کند. دو آپارتمان‌

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

روزنوشت‌ها

دایره‌المعارف رنج

  و من زبان نگاه او را می فهمیدم. من گونه‌شناسیِ رنج را خوانده‌ام و از آخرین دسته اش بیزارم: رنجِ تکراری بودن رنج‌هایم!

ادامه مطلب »
از کتاب‌ها و از نویسنده‌ها

بهتر است که…!

“بهتر است آدم انگشت‌شمار طرفدار مشتاق داشته باشد تا انبوهی که فقط از کارش تعریف کنند؛ بهتر است ده‌ها نفر از دل و جان عاشق

ادامه مطلب »