اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

صوتی سایه: ۲۶

۱۴۰۰-۱۱-۰۲

 

قسمت قبلی

متن داستان

قسمت بعدی

پ ن: عکس کتاب‌های طلایی که سایه توی زیرزمین خونه‌ی قبلیشون پیدا می‌کنه:

نمی‌دونم تا حالا این کتابا رو دیدید یا نه؟

من عاشقشون بودم.

وقتی پارسال همین موقع‌ها اولین کلاس‌ها و کارگاه‌های داستان‌نویسی رو شرکت می‌کردم، از دیدن شاهکارهای ادبی‌ای که معرفی می‌شد شگفت‌زده می‌شدم، می‌تونم بگم بیشتر از نصفشون رو توی این مجموعه‌ی کتاب‌های طلایی که اون زمانا ( دهه‌ی ۴۰ و ۵۰) به عنوان کتاب کودک منتشر می‌شده خونده بودم.

یا افسانه‌ها و اسطوره‌های یونانی رو که توی کلاس مثلا سنگینِ اسطوره نقل می‌کردند.

دیروز کل مجموعه‌ی اسکن شده‌ش رو آنلاین خریدم و برگشتم توی زیرزمین خونه‌ی بابابزرگم اون روزای بعد مرگش.

چند تا جعبه‌ی بزرگ میوه از توی انباری درآورده بودند زیر چارچوبی که درخت انگور سبز سبزش کرده بود گذاشته بودند و توش پر از کتاب بود. وسط قایم باشک با بچه‌های فامیل،اون جعبه‌های کتاب منو مسحور کرد.

چند دقیقه بعد با یک بغل کتاب توی آشپزخانه بودم و داشتم از مامان بزرگم اجازه می‌گرفتم این کتابا مال من باشه؟

پنجاه و یک جلدش بود که البته بعضیاشون خیلی پاره‌پوره و درب و داغون بودند.

یا لا به لای داستان یکی دو صفحه نبود و نمی‌فهمیدم چرا داستان اون‌طوری شد که شد، بعد خودم با خودم تخیل می‌کردم و وسط داستانو حدس می‌زدم.

یه سری کتاب دیگه هم زمان ما چاپ میشد. احتمالا هم اونا رو یادتونه: قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب

یادش بخیر. هر چند اصلا دوست ندارم به گذشته نگاه کنم و همیشه ترجیح داده‌ام که نگاهم به آینده باشه، ولی با این حال این جور وقتها بدجور دلم می‌خواد برگردم به دوره‌ی کودکی:

و توی این کتاب‌ها و داستان‌هاشون غرق بشم. آخه الان همون داستان‌ها برام رنگ دیگه‌ای دارند. مثلا توی همین داستان معروف اُهنری، پشت قصه‌ی عشق زن و شوهری که موها و ساعتشون رو میفروشند تا برای هم شونه و زنجیر ساعت بخرند، رنج فقر رو می‌بینم و اینکه اگر این فقر ادامه پیدا کنه احتمال باقی موندن اون عشق هم خیلی کم می‎‌شه. لعنت به پول… لعنت به ما آدم‌ها و لعنت به نابرابری! این طوری می‌شه که داستان کوفتم می‌شه…

یا نمی‌دونم بربادرفته رو خوندید یا فیلمشو دیدید؟ من ده سالم بود که خوندمش. اون موقع‌ها فقط خط داستان عشق اسکارلت و رت برام اهمیت داشت. از جنگ شمال و جنوب چیزی نمی‌فهمیدم. از مرگ دوقلوهای تارلتون غصه میخوردم؛ اما زشتی جنگ رو و نژادپرستی رو این طور که الان درک می‌کنم درک نمی‌کردم. عاشق مارگارت میچل بودم و الان از ذهن بسته و نژادپرستش بیزارم… از اینکه منتقد سلینجر و فاکنر بوده و اونا رو به خاطر نوشتن راجع به واقعیاتی که در جنوب امریکا میگذره متهم به «سیاه‌نمایی» میکرده ریشخندش میکنم و خلاصه دیگه هیچ وقت نمیتونم از بربادرفته اون طوری لذت ببرم که وقتی ده سالم بود..!

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

8 پاسخ

  1. چقدر فضولیم گل کرده بفهمم قضیه چیه که مامی هم به سایه گفت میتونی بیشتر بمونی یا نه🤔🧐چقدر این کتابا جالبببببب بودنننن من تا حالا ندیده بودم کتاب های طلاییو خیلیییی جالبنننن😻😻🤩🤩😻😻من قصه های خوب برای بچه های خوبو دیده بودم و داشتم، بچه که بودم همیشهههههه مریض بودم و اکثر تایم بچگیم تو مطب دکتر سامیراد و امیریان میگذشت و بعدشم تزریفاتی حاشیه احمدآباد طرف مخالف مطب سامیراد و فقط و فقط با خریدن کتاب داستان راضی میشدم که دکتر برم و آمپول بزنم… اون زمان اکثر کتاب داستانامو هم از داروخونه ها یا مطب سامیراد میگرفتن برام که به این بهانه ببرنم دکتر (هم رو میز منشی استند کتاب بود… هم تو داروخونه) شما تو ۱۰ سالگی بر باد رفته میخوندیننننن از همونننن زمان همیشه از هم سن و سال هاتون جلوتر بودین و عمق درکتون و نگاهتون متفاوت بوده❤❤❤ دو سه روز نتونستم بیام سایت مشغول مامان بابا بودم چون تو این هفته برمیگردن… امروز نشستم دیگه تا الان نتونستم بلند بشم هنوز🤩🤩🤩🤩🤩😻😻😻😻

    1. البته الان که دارم فکر میکنم کتابا جیبی نبودند… کتابهای طلایی … فکر کنم بزرگ بودند… نمیدونم… باید برم گیرشون بیارم و سایزشو بررسی کنم… ذهن آدمیزاد خیلی وقتا آدمو گول میزنه … آره محمودم اون قصه های خوب برای بچه های خوبو داشته … عزیزم… مرسی که هستی و همراهیم میکنی 😍😍😍😍منم دیگه امروز واقعنی میخوام کادوتو پست کنم … 🙈🙈

  2. خیلی کار خوبی کردین که عکس کتابا رو گذاشتین… 😍😍😍😍 اینا رو که دیدم اون جایی که سایه سر صندوق بود برام یه جور دیگه بود . من نه این کتابا رو میشناسم نه قصه های خوب برای بچه های خوبو… ولی واقعا چه کتابایی میخوندن اون زمان. البته من شیطون بودم اصلا اهل کتاب خوندن نبودم. با شما کتاب خون شدم یه جورایی بس که تشویقم کردین.😍😍منم از وقتی یه چیزایی رو که شما بهشون توجه میکنید میفهمم دیگه بعضی شوخیا برام بامزه نیست… حتی توهین آمیزه … بعضی حرفا رو نمیتونم راحت ازش بگذرم. فکر میمکنم بخشی از این رنج بردن به خاطر آگاهیه… ببخشید آدم هر چی گوسفند تر باشه راحت تر زندگی میکنه… درد کشیدن یه جورایی خوبه یه جورایی بده… نمیدونم. من مخیلی وقتا سر دو راهی میمونم که زندگی آسونو انتخاب کنم و الکی خوش باشم یا زندگی سختو…. وقتی میبینم شما این طوری از این همه فعالیت روزانه لذت میبرید از بیهودگی زندگی خودم بدم میاد. ولی وقتی هم میبینم دوستام چه بیخیال زندگی میکنند و صبح تا شب پای انیستاگرام و اینکه کی چی گفت کی چی کار کرد هستند با خودم میگم آخرش چه فرقیه بین ماها؟ بعد شل میشم و دستم به هیچ کاری نمیره …

    1. می فهمم و درکت میکنم … منم خیلی وقتا دچار اینحس میشم… ولی خب راستشو بخوای وقتی اون طوری بیهوده زندگی میکنم ( شایدم بیهوده نباشه . شاید از دید من اینطوریه ؛ نمیتونم بگم زندگی من باهوده است اونایی که اینطور زندگی نمیکنند بیهوده اند) میتونم بگم وقتی که در طول روز چیزی یاد میگیرم حالم بهتره وقتی چیزی میخونم مینویسم یا میکشم حالم بهتره … رنج زمان رو و زنده بودن رو کمتر حس میکنم… اون بیخیالی هم مزایای خودشو داره ولی خب مثلا در حد یه عصر یا دو ساعت شب عید … بیشتر بشه حالم بد میشه … مهم اینکه ببینی چی حالتو خوب میکنه… مهم اینه طوری زندگی کنی که حسرت نخوری… هر چند من باور دارم به قول صادق هدایت « بعضی ها خوش به دنیا می آیند و بعضی ها ناخوش … ! »
      امیدوارم همیشه شاد وپرنشاط باشی دختر گلم 😍😍😍😍

  3. کتاب های طلایی رو ندیدم، عنوان بعضی هاش برام آشناست مثل دیوید کاپرفیلد، جادوگر شهر زمرد یا هرکول یا نهنگ سفید ولی خوب احتمالا چاپ های متفاوت از ناشران دیگه بوده که من داشتم، اگر هم از همین سری بوده، انتخابش تصادفی بوده چون من اصلا نمیدونستم که اینا مجموعه کتاب هستن.
    من فکر کنم ۱۴ سالم بود که بربادرفته رو خوندم و دیگه نخوندم، اصلا داستانش هم یادم نیست فقط یادمه اسکارلت اوهارا چشمهاش سبز بود و عاشق رت باتلر بود. اگه اشتباه نکنم جمله اولش اینجوری شروع میشد‌‌: اسکارلت اوهارا دختر زیبایی نبود…..
    من از اولین برخوردی که شما رو دیدم متوجه شدم که انسانی عمیق هستید و همیشه به خاطر آگاهی و دانش و علم و درک عمیق تون تحسین تون میکردم. و هنوز هم معتقدم با تمام آدمهایی که تا حالا توی مسیر زندگیم باهاشون آشنا شدم فرق دارین (یه سر و گردن بالاترین❤️)

  4. I haven’t seen them…none of them…

    But I knew the gift story… And I m totally agree with you… Without money social pressure of social life eradicate I love of one’s heart…
    Unfortunately it is a fact

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۸

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی پ ن: امروز کله صبح یه شاهکاری زدم توی اتاقم که تا ساعت هفت اتاقمو غیرقابل سکونت کرد.

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۷

  قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: امروز صبح دوباره اون تا دوستام اومده بودند راجع به آتکه؟ عاتکه؟ حرف می‌زدند، آتکه

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۶

  قسمت قبلی  متن داستان قسمت بعدی   پ ن: نقاشی بازی…فکر نمی‌کردم این قدر پیچیده باشه،بیخود نبود استادمون گفت از اون طرح آسونتره شروع

ادامه مطلب »
صوتی| جنس سرگردان: سایه

صوتی سایه: ۳۵

    قسمت قبلی متن داستان  قسمت بعدی   پ ن: اونی که کنارش فلش زدم نقاشی منه. این هم گروه رفع اشکال کلاسمونه. هر

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستان کوتاه

قنطورس

باز پشت میزم نشسته‌ام. امن‌ترین سنگر دنیا. از بالای مانیتور به درخت اقاقیای پشت پنجره خیره شده‌ام و فکر می‌کنم امروز چه کتابی بخوانم و

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

کتابی که گاز می‌گرفت

  صدای فحش مامان به من و بابا که آمد فهمیدم تلافی‌ام سرش با موفقیت انجام‌شده. بابا آمد دم اتاقم «های فایو»[۱] کردیم و خندیدیم.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

راه آبی

امروز با محمود فیلم «اژدها وارد می‌شودِ» مانی حقیقی را نگاه کردیم. به رغم نقدهایی که ممکن است به آن بگیرند، از فیلمش خوشم آمده

ادامه مطلب »