اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

راه آبی

۱۴۰۰-۰۱-۰۷

امروز با محمود فیلم «اژدها وارد می‌شودِ» مانی حقیقی را نگاه کردیم. به رغم نقدهایی که ممکن است به آن بگیرند، از فیلمش خوشم آمده بود. کلاً من از این مسخره‌بازی‌های پست‌مدرنیستی خوشم می‌آید. دلم می‌خواست ببینم تفسیر آن حیوانی که از توی آن چاه زیر قبرستان درآورند و بردند تهران و حالا تبدیل‌شده به موجودی ضعیف و نحیف چیست. می‌خواستم ببینم کسی تفسیری سیاسی یا فرهنگی از آن داشته یا نه كه سر از وبلاگ راه آبی درآوردم.

https://abdi.blogsky.com

«اژدهایی وجود ندارد» مرا هل داد به‌سوی خواندن «مختصات جغرافیایی و داستان». «هنگامِ» مندنی پور را در این مطلب نقد کرده بود که همین صبح خواندع بودم و خروسِ ابراهیم گلستان که آن را هم قبل عید برای یکی از کلاس‌های داستان‌نویسی خوانده بودم. تا بخواهم به خودم بیایم، از نقد داستان‌ها بیرون رفته بودم و داشتم داستان‌های ادمین را می‌خواندم. املت کبری خانم، آبادانِ عکس و روز نهنگ را خواندم و رسیدم به داستان شام ایرانی که تازه دیدم نویسنده سن و سال دار است. اسمش را دوباره چک کردم. عباس عبدی. نمی‌شناختمش.

از پشت کامپیوتر بلند شدم و فهرست جلد دوم هشتاد سال داستان کوتاه ایرانیِ میر عابدینی را پال پال کردم که ببینم از او اسمی برده شده یا نه. نه نبود. آمدم برایش پیام بگذارم که چقدر داستان‌هایش را دوست دارم و چقدر از نقدهایی که خواندم لذت بردم و از این کامنتهایی که واقعاً به نویسنده انرژی می‌دهد، اما دیدم از آبان ۹۵ دیگر مطلبی روی وبلاگش نگذاشته. دلم گرفت. فکر کردم ممکن است من هم چند سال دیگر، این شور و شوق را برای نوشتن و سر زدن به سایتم نداشته باشم؟ اسمش را سرچ کردم. به‌جای او عباس عبدی یکی از دانشجویان اشغال‌کننده سفارت آمریکا آمد. یاد شعری افتادم که می‌خواند «دو محمد دو بار مختاری» و با خودم فکر کردم «دو تا عباس، دو تا عبدی».

این بار نوشتم عباس عبدی داستان کوتاه. خودش بود. وقتی دیدم یکم آذر سال نودوهفت فوت کرده، قلبم برای آدمی که تنها یکی دو ساعت بود با او آشنا شده بودم، تیر کشید و گرفت. کتابِ «باید تو را پیدا کنم» اش را همان موقع سفارش دادم و با خودم فکر کردم، یعنی ممکن است روزی که من نباشم، کسی بیاید اینجا و این نوشته‌ها را بخواند؟ دنبال وبلاگ عباس عبدی بگردد و با خواندن این واژه‌ها مرا و او را ادامه دهد؟ یادم هست وقتی سال ۹۷ نشستم توی بیست‌وچند روز رمان «سندرومِ ذهن بیگانه را نوشتم و البته امروز چقدر خوشحالم که آنجا ماند تا من از پایه نوشتن را یاد بگیرم، آخرش را این‌طور تمام کردم:

 

 

«… می­خواهم بنویسم … نه برای آن‌که در مسابقه­ نویسنده­ سال برنده شوم! نه برای آن‌که کتاب‌هایم میلیونی فروش برود و موردستایش قرار بگیرم. می­خواهم بنویسم تا رها شوم. تا از نبودنم یادگاری به‌جا بگذارم، شاید روزی دخترکی کنجکاو در زیرزمین تاریک و فراموش­ شده ­ای نوشته­های زنی را بیابد که صدسال پیش مرده. آن­ها را بخواند. با او احساس هم­سویی کند. لحظاتی، هرچند اندک به او بیندیشد و از خود بپرسد: «مردم صدسال پیش هم به این چیزها فکر می­کردند؟ آنهاهم اضطراب­ها، نگرانی­ها، پرسش­ها و تردید­های مشابهی داشته­اند؟ آیا به‌راستی روزگاری زني در این دنيا می­زیسته با ذهنی پر از تشویش و دغدغه یافتن خویش؟».

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

2 پاسخ

  1. همه مون آخرش میمیریم، امیدوارم زندگیتون سرشار از خوشی و لذت و عشق باشه و عمرطولانی در کنار عزیزانتون داشته باشین❤️ من تا قبل از خوندن مطالب این سایت هم شما رو تحسین میکردم، به دلایل زیادی شما الگوی من بوده و هستید یکی از اون دلایل دغدغه های ذهنی تون و نگاه تون به مردم و جامعه و انسان‌ها و انسانیت هست. الانم از هر فرصتی استفاده میکنم تا مطالبتون رو بخونم، وقتی میام اینجا اونقدر غرق در خوندن میشم که فراموش میکنم کجا هستم و زمان چه جوری میگذره… راستش انگار درون خودم غرق میشم.ممنونم که هستید. همیشه باشید… همیشه خوشحال باشید… بازم سال نو مبارک😘

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

داستانک

کارتِ پرواز

کتاب را که باز کرد، تاریکی‌ای که سال‌ها بود در آن اسیر بودم، ناگهان به روشنایی زننده‌ای بدل شد که دریچه نگاهم را تقریباً برای

ادامه مطلب »
صوتی برنشین

صوتی برنشین: ۳

  قسمت بعدی متن قسمت سوم پ ن: خیلی داغون شد. چقدر صدای ماشینای خیابون میاد. باید همون چهارصبح رکورد کنم. واسه سارا که فهمیدم

ادامه مطلب »