امروز با محمود فیلم «اژدها وارد میشودِ» مانی حقیقی را نگاه کردیم. به رغم نقدهایی که ممکن است به آن بگیرند، از فیلمش خوشم آمده بود. کلاً من از این مسخرهبازیهای پستمدرنیستی خوشم میآید. دلم میخواست ببینم تفسیر آن حیوانی که از توی آن چاه زیر قبرستان درآورند و بردند تهران و حالا تبدیلشده به موجودی ضعیف و نحیف چیست. میخواستم ببینم کسی تفسیری سیاسی یا فرهنگی از آن داشته یا نه كه سر از وبلاگ راه آبی درآوردم.
«اژدهایی وجود ندارد» مرا هل داد بهسوی خواندن «مختصات جغرافیایی و داستان». «هنگامِ» مندنی پور را در این مطلب نقد کرده بود که همین صبح خواندع بودم و خروسِ ابراهیم گلستان که آن را هم قبل عید برای یکی از کلاسهای داستاننویسی خوانده بودم. تا بخواهم به خودم بیایم، از نقد داستانها بیرون رفته بودم و داشتم داستانهای ادمین را میخواندم. املت کبری خانم، آبادانِ عکس و روز نهنگ را خواندم و رسیدم به داستان شام ایرانی که تازه دیدم نویسنده سن و سال دار است. اسمش را دوباره چک کردم. عباس عبدی. نمیشناختمش.
از پشت کامپیوتر بلند شدم و فهرست جلد دوم هشتاد سال داستان کوتاه ایرانیِ میر عابدینی را پال پال کردم که ببینم از او اسمی برده شده یا نه. نه نبود. آمدم برایش پیام بگذارم که چقدر داستانهایش را دوست دارم و چقدر از نقدهایی که خواندم لذت بردم و از این کامنتهایی که واقعاً به نویسنده انرژی میدهد، اما دیدم از آبان ۹۵ دیگر مطلبی روی وبلاگش نگذاشته. دلم گرفت. فکر کردم ممکن است من هم چند سال دیگر، این شور و شوق را برای نوشتن و سر زدن به سایتم نداشته باشم؟ اسمش را سرچ کردم. بهجای او عباس عبدی یکی از دانشجویان اشغالکننده سفارت آمریکا آمد. یاد شعری افتادم که میخواند «دو محمد دو بار مختاری» و با خودم فکر کردم «دو تا عباس، دو تا عبدی».
این بار نوشتم عباس عبدی داستان کوتاه. خودش بود. وقتی دیدم یکم آذر سال نودوهفت فوت کرده، قلبم برای آدمی که تنها یکی دو ساعت بود با او آشنا شده بودم، تیر کشید و گرفت. کتابِ «باید تو را پیدا کنم» اش را همان موقع سفارش دادم و با خودم فکر کردم، یعنی ممکن است روزی که من نباشم، کسی بیاید اینجا و این نوشتهها را بخواند؟ دنبال وبلاگ عباس عبدی بگردد و با خواندن این واژهها مرا و او را ادامه دهد؟ یادم هست وقتی سال ۹۷ نشستم توی بیستوچند روز رمان «سندرومِ ذهن بیگانه را نوشتم و البته امروز چقدر خوشحالم که آنجا ماند تا من از پایه نوشتن را یاد بگیرم، آخرش را اینطور تمام کردم:
«… میخواهم بنویسم … نه برای آنکه در مسابقه نویسنده سال برنده شوم! نه برای آنکه کتابهایم میلیونی فروش برود و موردستایش قرار بگیرم. میخواهم بنویسم تا رها شوم. تا از نبودنم یادگاری بهجا بگذارم، شاید روزی دخترکی کنجکاو در زیرزمین تاریک و فراموش شده ای نوشتههای زنی را بیابد که صدسال پیش مرده. آنها را بخواند. با او احساس همسویی کند. لحظاتی، هرچند اندک به او بیندیشد و از خود بپرسد: «مردم صدسال پیش هم به این چیزها فکر میکردند؟ آنهاهم اضطرابها، نگرانیها، پرسشها و تردیدهای مشابهی داشتهاند؟ آیا بهراستی روزگاری زني در این دنيا میزیسته با ذهنی پر از تشویش و دغدغه یافتن خویش؟».
2 پاسخ
🥺🥺🥺دور از جونتون، دلم گرفت🥺🥺🥺
همه مون آخرش میمیریم، امیدوارم زندگیتون سرشار از خوشی و لذت و عشق باشه و عمرطولانی در کنار عزیزانتون داشته باشین❤️ من تا قبل از خوندن مطالب این سایت هم شما رو تحسین میکردم، به دلایل زیادی شما الگوی من بوده و هستید یکی از اون دلایل دغدغه های ذهنی تون و نگاه تون به مردم و جامعه و انسانها و انسانیت هست. الانم از هر فرصتی استفاده میکنم تا مطالبتون رو بخونم، وقتی میام اینجا اونقدر غرق در خوندن میشم که فراموش میکنم کجا هستم و زمان چه جوری میگذره… راستش انگار درون خودم غرق میشم.ممنونم که هستید. همیشه باشید… همیشه خوشحال باشید… بازم سال نو مبارک😘