English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

اشکِ میمون

۱۴۰۰-۰۱-۰۷

هر که هر چه می­خواهد بگوید، اصلا من که با این حرف­های «تو می­توانی! تو بی ­نظیری! توی فلانی! تو بهمانی!» هیچ وقت خر نشده ­ام. کار نوید هم مثل گاو نُه­ مَن شیرده بود که زد سطلِ شیر را چپه کرد و من را گذاشت تشنه به لب و کاسه چه کنم به دست. نوید یکی از بهترین دوستانم است. نه بود! واقعا ًبود! با این کارش دیگر نیست. آدمی عجیب و غریب که همیشه چیزی برای تعریف کردن داشت. کاری برای نشان دادن و تجربه­ای خارق­العاده برای بیان کردن. خیلی وقت­ها دلم می­خواست جای نوید باشم. بخصوص که پولدار بود و بی­خیال. اعتماد به نفس عجیبی داشت. سال آخر پزشکی، درست موقع تز دادن گفت: « دیگر نمی­خواهم درس بخوانم. می­خواهم عجایب دنیا را تجربه کنم». هرچه بهش گفتیم «بابا گاوی را پوست کندی و به دمش رسیده، این بی ­پدر را دفاع کن، دکتر شو، بعد برو دنیا را ببین»، به خرجش نرفت که نرفت.

همان موقع­ ها که دبیرستانی بودیم هم کارهای عجیب و غریب زیاد می­ کرد. مثل دخترها می ­رفت دنبال فال­ گیرها. اکثر وقت ­ها سرکلاس ­ها توی جامیزش کتاب­ هایی راجع به مثلث برمودا و عجایب زندگی مردمی می­ خواند که هنوز در جنگل های آمازون به شیوه ­های ماقبل تاریخی زندگی می­ کردند. چیزهایی که شاید من و بقیه همکلاسی­ ها به آن علاقه ­ای نداشتیم یا اصلاً آن زمان وقتش را نداشتیم. نمی ­دانم چه شد که ما همه رشته های تُخمی تَرَکی قبول شدیم و او با این درس نخواندن­ ها و چیزهای عجیب و غریب دنبال کردنش پزشکی. همه می­ گفتند پدرش پول داده سوال ­ها را خریده. اما مگر کنکور کشک بود؟ تازه من از مهدکودک با نوید دوست بودم و می­دانستم پدرش از این آدم ­ها نیست. یکی دو تا از چشمه­ های جن­ بازی و فال­ بازی­ اش را که دیدم، این شایعه که نوید دعا گرفته تا تمام سوالات کنکور برایش روشن شود، برایم بیشتر باورپذیر شد. برای همین هم حالا ازش عصبانی ­ام که این پر دامبو را درست حالا که بیش از همیشه به آن نیاز دارم از من گرفته.

دوستی ما حتی بعد از دبیرستان و بعد از شروع دیوانه­ بازی­ هایِ ول کردن دانشگاه، سفررفتن و ­با مرتاض ­ها  گشتنش که همه را متقاعد کرده بود که نوید جنی شده، ادامه پیدا کرد و وقتی پدر بزرگم سرطان گرفت، انگار الفتی ناگستنی میان من و او پدید آمد. البته بعد از آن جریان همه خانواده­ مان هم مرید او شدند. حالا همه باور دارند نوید نه تنها دیوانه نیست که خیلی هم عاقل و باهوش است. گاهی هم همچین ریز می­زنندش توی سرم. دکترها از پدربزرگم قطع امید کرده بودند و خودش هم تمایلی به ادامه درمان نداشت. لج­بازی می کرد و می ­گفت «می ­خواهم این روزهای آخر توی خانه خودم باشم، نه روی تخت بیمارستان». یک بار وقتی داشتم از اوضاع به هم ریخته مادرم و سرطان پدربزرگ برای نوید می­ گفتم، باز یکی از آن داستان­ های همیشگی و عجیب غریبش را تعریف کرد. داستانی که هیچ کدام مان به آن ایمان نداشتیم. البته این بار پشت قصه­ اش یک نظریه علمی خوابیده بود. شاید همین اتفاق باعث شد تا به این نقطه برسم که نوید بگوید «ماست سیاه است»، بگویم حتماً هست و آن ­طور به اشک میمونش دل ببندم. اصلاً نوید جان پدربزرگ من را نجات داد و مادرم را از آن افسردگی مفرط بیرون کشید. شبِ همان روزی که ماجرای پدر بزرگ را برایش تعریف کردم، مثل یک پیامبر شفابخش با کتابی که جلد سبز و آبی داشت، آمد خانه ­مان با مادرم حرف زد. اسم کتاب بود:

سرطان کوسه ها را شکار نمی­ کند: راهی نو در پیشگیری و درمان سرطان،نوشته ویلیام لین و لیندا کوماک،

ترجمه حمید بشیریه ، نشر طرح نو ،  ۱۳۷۵

مثل معلمی صبور، جزءبه‌جزء کتاب را برای مادرم شرح داد. اصلاً هیچ‌وقت نفهمیدم چرا نوید آن کتاب را خوانده بود؛ یعنی هنوز به پزشکی علاقه داشت؟ اگر درست یادم باشد دو پزشک آمریکایی، کشف کرده بودند که غضروف کوسه‌ها حاوی ماده‌ای شفابخش است که سرطان را ریشه‌کن می‌کند؛ و ما باید به میزان ۱،۲ گرم به ازای هر کیلوگرم وزن بدن پدربزرگم پودر غضروف کوسه تهیه می‌کردیم و در سه یا چهار نوبت روزانه تقسیم می‌کردیم و به خوردش می‌دادیم. نوید حتی راه‌های خوراندن آن را با ماست و آب‌میوه و کلوچه و چه و چه را به مادرم یاد داد. بار اولی که پودر غضروف کوسه تهیه کردیم، خودش قدم‌به‌قدم کنارمان بود. من که اداواطوار درمی‌آوردم، اما نوید و مادرم گوشت کوسه‌هایی که به قاچاق از بندرعباس خریده بودیم، از غضروف‌ها پاک کردند و بعد با آب‌نمک شستند. چیزی نزدیک به پانزده کیلو غضروف کوسه را با چرخ‌گوشت درستی خورد کردند و مقابل پنکه قراردادند تا خشک شود. فردای آن روز نوید دوباره آمد و به مادر در پودر کردن خرده غضروف‌ها با آسیاب و الک کردن و دوباره پودر کردنشان کمک کرد. من همین‌که سر مادرم گرم شده به کاری که به او امید تازه‌ای داده و دست از گریه کردن برداشته، راضی بودم؛ اما ماجرا همین نبود. پودر غضروف کوسه واقعاً اثر کرد. یادم نیست چند ماه بعد، اما یادم هست که چطور همه‌مان مارس مانده بودیم. تهیه پودر غضروف برای مادرم تبدیل شده بود به کاری منظم که باعث می‌شد و من و پدر و بقیه دلمان برای امید واهی‌ای که داشت کباب شود؛ اما وقتی پدربزرگ را بردند برای آزمایش و چکاپ دکترها گفتند اشتباه شده. تمام آزمایش‌ها را تجدید کردند و هیچ اثری از سرطانی که چند ماه پیش گفتند، ببریدش خانه بمیرد، نبود که نبود. حتی مادرم هم باورش نمی‌شد. چه جشنی به پا کردیم. تا دو هفته پدربزرگ را مدام می‌بردند آزمایشگاه‌های مختلف و همه می‌گفتند: بابا پدرتان سالم سالم است. چقدر روزی که مادر نوید را توی بغلش گرفت و با آن ماچ‌های آبدار و خیس تف‌مالی‌اش کرد خندیدیم. حالا پدربزرگم هفتادوهشت سالش است. صحیح و سالم و قبراق. کمی مشکل قلب دارد که خب برای آدمی به این سن قابل‌قبول به نظر می‌رسد. همین‌ها بود که وقتی نوید خرم کرد و راجع به اشک میمون گفت حرفش را باور کردم.

من توی درس خواندن هیچ گهی نشدم. مثل تمام جوان‌های این مملکت هشت سال عمرم را به گرفتن لیسانس و بینش سربازی رفتن و بعدش یک فوق‌لیسانس بیخود هدر دادم که فقط بگویند دانشگاه رفته و تحصیل ‌کرده. تحصیل چه کوفتی است که وقتی یکی راجع به رشته تخصصی‌ام ازم سؤال می‌پرسد چهار بید بدنم به لرزه می‌افتد؛ اما از بچگی آواز می‌خواندم. اولش با حمام شروع شد، بعد با دوستانم یک بند خانگی زدیم و بعدها کم‌کم حرفه‌ای‌تر دنبالش کردم. حالا تنها کاری است که حالم را خوب می‌کند. چند وقت پیش‌ها درخواست ویدیویی از خواندم فرستادم برای شرکت در یک مسابقه استعدادیابی و بخت خوب زد و من را برای تست حضوری دعوت کردند. با چه بدبختی‌ای ویزا گرفتم که بروم اتریش بماند؛ اما هر چه به روز مسابقه نزدیک‌تر می‌شد اعتمادبه‌نفسم را از دست می‌دادم و انگار تمام این سال‌ها عرعر خر یاد گرفته بودم نه آواز خواندن.

وقتی فهمیدم نوید هم دارد برای خودش توی اروپا می‌گردد، بهش زنگ زدم و مثل بچه‌ننه‌ها شروع کردم به چس ناله که نمی‌روم و نمی‌روم. انگار توی عمرم یک خط آواز آدمیزادی نخوانده‌ام. نوید که آمستردام بود، فردای آن روز خودش را رساند به من. مثل همیشه شروع کرد به حرف زدن و آرام کردنم. راستی اگر من نوید را نداشتم چه‌کار می‌کردم؟ اما کاش این کار را با من نمی‌کرد. حرف زد و حرف زد و دلداری داد و داستان تعریف کرد اما وقتی دید رویم اثری ندارد و مثل ذرت بوداده توی ماهیتابه دارم وَل وَل می‌زنم و پرپر، ماجرای اشک میمون را برایم تعریف کرد. اشک میمون، آبی جادویی بود که کافی بود یک قطره از آن را بریزی توی دهانت و آن‌وقت هر استعداد و توانایی‌ای که داشتی به سرحد خود می‌رسید. آن را در یکی از سفرهایش در هند کشف کرده بود. کمی این پا و آن پا کرد و آخر گفت یک شیشه پنج میلی برای خودش از هند خریده به قیمت بسیار گزاف، اما آن را به من می‌دهد تا در این مسابقه شرکت کنم. وای خدایا. باز نوید با یکی از آن معجزه‌هایش آمده بود تا زندگی‌ام را نجات دهد. پریدم بغلش کردم و اگر بیشتر از مادرم با آن ماچ‌های آب‌دار تف‌مالی‌اش نکرده بوده باشم، کمتر نبود به‌هرحال. قول دادم که برایش جبران کنم و پولش را هر چه که باشد بهش پس بدهم.

من دو روز بعد با اشک میمون نوید رفتم و توی مسابقه شرکت کردم و معجزه بود. معجزه که یکی از داورها آن دکمه چاق طلایی را فشار داد و من بی‌هیچ رقابت دیگری قرار شد بروم مرحله نیمه‌نهایی. نوید هم توی سالن انتظار از روی مانیتورها این صحنه را دیده بود. نمی‌دانم واقعاً چرا صبر نکرد تا مرحله نیمه‌نهایی یا نهایی تمام شود. آخر پای تمام آینده من در میان است. چرا این کار را با من کرد؟ هنوز هم نمی‌توانم باور کنم. تا به عالم و آدم خبر دهم که چه اتفاقی افتاده و این شور انفجاری شادی درونم فروبنشیند و بفهمم چی به چیست، نوید که از آمستردام پرواز داشت به مالدیو، رفته بود و برایم پیامی فرستاده بود که تمام شادی آن روز را به من کوفت کرده و هنوز متحیرم که این گوساله احمق چرا این‌طور مرا از آسمان شادی با صورت پرت کرد روی آسفالت دریوزگی. انگار توی صفحه منچ با یک نردبان چند پله رفته باشم چهار ردیف بالاتر و حالا ماری درازتر نیشم زده باشد و آورده باشم خانه اول:

  • رامین خیلی بهت افتخار کردم. دمت گرم. شاید اگر این را بشنوی خودت هم همین‌قدر به خودت افتخار کنی و از این به بعد بیشتر خودت را باور کنی. تمام آن قصه‌هایی که راجع به اشک میمون گفتم از خودم درآوردم. توی آن شیشه چند قطره مایع لنز ریخته بودم. اشک میمونی درواقع اقتباسی بود از داستان کوتاهی به اسم پنجه میمون که داشتم توی مسیر قطار تا وین می‌خواندم. هم‌چین چیزی وجود ندارد. با توانایی‌های خودت گُلدِن باز را گرفتی. به خودت ایمان داشته باش. من رفتم مالدیو. امیدوارم توی پخش زنده نیمه‌نهایی مثل همین امشب کولاک کنی.

هر که هر چه می‌خواهد بگوید، اصلاً من که با این حرفه‌ای «تو می‌توانی تو بی‌نظیری توی فلانی تو بهمانی» هیچ‌وقت خر نشده‌ام. من ترجیح می‌دهم با آن قطره جادویی اشک میمون به خودم باور پیدا کنم تا این اراجیف روان‌شناختی. آقا آدم وقتی می‌ترسد می‌ترسد. آدم وقتی از اضطراب به‌جای آواز ، ضجه سگ پا پس‌خورده از توی حلقش درمی‌آید، درمی‌آید دیگر. خب چه می‌شد می‌گذاشت مرحله نیمه‌نهایی یا نهایی بهم این پیام را می‌داد. نوید برای من مرد! تمام شد.

 

 

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

9 پاسخ

  1. چقدر دوستتتت داشتم این داستانو 😻😻😻و چقدر نویدو دوست داشتم فقط کاش میذاشت بعد مرحله نهایی داستان اشک میمونو میگفت گناه داشت پسره😂😂 ❤️❤️❤️

      1. لینکم بذارین خوبه فکر کنم، آخرش لینکشو بذارین نفس هم فکر کنم اکی باشه نه؟ مثل خورشید خانوم مرد است و بقیه قسمتا که مثلا لینک میذارین آخر همش

  2. پس نوید با استعداد خودش پزشکی قبول شده بود؟😁چون برای خودش که نمیتونسته داستان اشک میمون سر هم کنه😅
    خیلی خوب بود و نوید هم خوب تر👏👏😍😍

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

داستان کوتاه

بازی آینه‌ها (۱)

بازی آینه‌ها (۱) «از چهل‌و‌پنج‌سال پیش؟ نوزده؟‌ دوازده‌؟ یا پنج‌سال پیش؟ دقیقا کی؟ چند سال پیش؟ چند سال دیگر؟» از کی فهمید. خودش هم نمی‌دانست.

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

هاناتان؛ مرغِ رويابين

  آخرین دقایق نیمه‌شب بود. همان لحظاتی که می‌گویند تاریکی به اوج سیاهی خود می‌رسد. از دوردست‌ها صدای برخورد امواج دریا به صخره‌های سنگی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فتح حمام

  -اینک اینجا ما دو زن از دو دنیای بیگانه دو زن از دو دنیای آشنا… دو زن، همخون، از هم جدا و به هم

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فقط چند ساعت بیشتر…

ساعت قدیمی روی دیوار، سال‌ها بود که ثانیه‌شمار نداشت. پرنده‌ی کوچک درون شکمش مدت‌ها بود که فقط صبح ها هفت بار کو کو می‌کرد و

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

ناتور دشت

ناتور دشت، نوشته جی دی سلینجر، ترجمه محمد نجفی، تهران: انتشارات نیلا، ۱۳۸۴٫

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

فمنیسم باراشگاهی

شیر بنز داشت. توی یه خونه ویلایی بزرگ زندگی می‌کرد. شیر، مادر و پدر مهربونی داشت و تمام عمرش از محبت سیراب شده بود. زندگی

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

هاويه

هاویه به معنای جهنم مجموعه ١٤ داستان كوتاه در ١٢٠ صفحه، نوشته ابوتراب خسروی است.      

ادامه مطلب »
داستانک

غده

  زن روستایی دختر سیزده‌ساله‌اش را به کلینیک آورده بود. خانم دکتر دخترم غده‌ای چیزی دارد توی شکمش؟ یک‌وقت چیز خطرناکی نباشد. یک‌وقت عیبی نکرده

ادامه مطلب »