باز پشت میزم نشستهام. امنترین سنگر دنیا. از بالای مانیتور به درخت اقاقیای پشت پنجره خیره شدهام و فکر میکنم امروز چه کتابی بخوانم و به کدام دنیا سفر کنم؟ این روزها حوصله این داستانهای درامای واقعگرایی را ندارم. دلم میخواست بتوانم فرار کنم. کاش میشد اتاقم را مثل کارل فردریکسن به انبوهی از بادکنکهای رنگارنگ گره بزنم و پرواز کنم توی آسمان. یا مثل دوروتی خانهام را سوار بر باد کنم و هر جا که میخواهم با خودم ببرم. هرجایی که بتوانم خودم باشم و خودم. خیلی از آدمها فکر میکنند من از سر بدبختی توی اتاقم پنهان شدهام. فکر میکنند چقدر افسرده و تنهایم و قادر نیستند حتی بهقدر سرسوزنی میزان آرامش و رهاییای که در این انزوای خودخواسته دارم درک کنند. آخر آنها چه میدانند که عشقبازی با واژهها چه حالی دارد؟ واژهها کمتوقعترین و مهربانترین دوستان روزگارند. اندوهت را بیمزد و منت و بدون حق مشاورههای فلان دلاری کم میکنند. مثل آب توی ذهنت جاری میشوند. مثل الکل رهایت میکنند. مثل کافئین بیدارت میکنند. واژهها بینظیرترین اختراع آدمیزادند؛ بدبختی اما زمانی است که بنده یک واژه شوی و از سایر آنها غافل.
پیرمرد خانه روبهرویی مثل هرروز با آن پیژامای راهدارِ تا زیر سینه بالا کشیده، آمده تا به گلدانهای روی تراسش آب بدهد. به من نگاه میکند و با تأسف سرش را تکان میدهد که هرروز همینجا مینشینم. نمیدانم چرا مثل گذشته حوصله آدمها را ندارم. حتی نزدیکترین کسانم خستهام میکنند. حرفهایشان را درک نمیکنم. بهزور لبخند میزنم. تظاهر میکنم. نمیدانم چطور این فاصله میان من و دنیای اطرافم افتاد؛ اما تنها چیزی که در حال حاضر میخواهم این است که کسی شادی و آرامش کوچکم را از من نگیرد. همین خلوت کوچک. من از تمام دنیا همین را میخواهم. هیچچیز دیگری نمیخواهم. کسی کاری به کارم نداشته باشد.
حضور پیرمرد زیاده از حد شده. حوصله تیر نگاهش را ندارم. بخصوص این روزها که هر پیرمردی مثل پدر خرمدین ترسناک و مرموز به نظر میرسد. پنجره را میبندم و پردهها را میکشم. چندساعتی مجبورم با درخت اقاقیایم خداحافظی کنم. مسخ کافکا را با ترجمه هدایت از فیدیبو دانلود میکنم تا برای چندمین بار بخوانم. ناخودآگاه چشمم از روی دو خط اول نقد و بررسیاش میگذرد. پوزخند میزنم و درحالیکه منتظرم تا دانلود کتابم تمام شود، از خودم میپرسم چرا آدمها فکر میکنند تنهایی بزرگترین درد بشری است؟ چرا فکر میکنند کافکا مسخ را نوشت تا بگوید آدم بیگانه با دنیا، با خودش هم بیگانه میشود؟ تنهایی خودخواسته همیشه از آن آدمی است که پلههای زمین و زمان را درنوردیده و روی ابرها به آرامشی بیکران دستیافته. آدمیزاد بلای تنها را به جان میخرد تا تنها نباشد و این مسخره است. تنهایی دنیای بزرگ خودشناسی و جهانشناسی است. تنهایی توانایی شکستن حباب این توهم خود مرکز بینی آدمی است.
کتابم را که تمام میکنم سرم را بلند میکنم تا به درخت اقاقیا نگاه کنم. یادم رفته که پنجره را از شر پیرمرد فضول خانه همسایه بستهام و پردهها را کشیدهام. از جا که بلند میشوم ناگهان میز کامپیوترم برمیگردد و وارونه میشود. چه افتضاحی؟ مانیتورم میافتد روی زمین. احساس میکنم زلزله شده. سرم گیج میرود. دستم را به کتابخانه میگیرم و انگار که روی نردبان ایستادهام. هیچوقت نتوانسته بودم بدون چهارپایه دستم را به بیگانه کامو روی این طبقه بالای بالا برسانم. موجی از افکارِ در هم گرهخورده ذهنم را احاطه کرده است. هنوز نمیفهمم زلزله شده یا چه؟ سرم گیج و منگ است. پلکهایم را چند بار محکم به هم فشار میدهم و همزمان فکر میکنم مانیتورم را چهکار کنم؟ با این گرانیها چطور دوباره یک کامپیوتر بخرم؟ چشمهایم را باز میکنم و به میز وارونهام نگاه میکنم. از میان ابر خاکستری مهآلودی که جلوی چشمهایم را گرفته دو تا پای اسب توی اتاقم میبینم. قطعاً توهم زدهام. دلم آشوب شده. انگلیسیها چقدر قشنگ تعبیر میکنند که انگار توی دلم پروانه دارد پر میزند. به قول پدرم یکی دارد توی شکمم رخت میشورد. توی سرم همهمه و سروصداست؛ اما پاهای اسب همینجاست. واضح مثل مانیتورم که شکسته روی زمین افتاده. پاهای خودم نیست. دستم را میکشم روی کمرم. بلوزم را بالا میدهم. دیگر ناف ندارم. از کمر به پایین تبدیل به اسب شدهام. شلوار کوتاه نارنجیام، پاره و پوره مثل بادکنکی که ترکیده، مچاله و جمع شده افتاده روی زمین. دوباره چشمهایم را میبندم و باز میکنم و سعی میکنم بچرخم. پشتم میخورد به کتابخانه و صدای بلند برخورد باسنم با طبقههای کتابخانه را میشنوم. دستهای از کتابها از روی طبقات پرت میشوند روی زمین. مثل آدمی که ماشین هاش بک اش را داده و حالا سدان سوار شده. سعی میکنم قدمی بردارم. صدای پاهایم روی کف اتاق توی خانه میپیچد. سرم را برمیگردانم و به عقب نگاه میکنم. روی باسنِ اسب گونهام دمسیاه بلندی دارم. مشکی درخشان. هیچوقت موهایم را اینقدر بلند نکردم و حالا بهجای موهایی مشکین کمند و زلفی افشان، دمی دارم خرمن گیسو و پریشان.
چشمهایم را دوباره باز و بسته میکنم. میدانم اینیک توهم است یک خواب است. دوباره میخواهم توی اتاقم حرکت کنم؛ اما کوبیده شدن سمهایم با کف سنگی اتاق، آنقدر صدای بلندی ایجاد میکند که همسایه طبقه پایینی توی راهپلهها فریاد میزند:
- چه غلطی میکنی تو آن بالا؟
حالا من اینجا ایستادهام. نیم انسان، نیم اسب، در هیئت یک قنطورسِ تنها در شهر آهنیِ آدم کوتولهها.
پ ن: میشه برداشتتونو از داستان کامنت کنید پلیز؟
6 پاسخ
واسه من همون حس شبیه مسخ کافکا رو داشت که یهو تبدیل به سوسک شد، ❤❤ دلم می خواست ادامه پیدا کنه و زندگی عادی رو از دید قنطورس توصیف کنه (تو هری پاتر این موجودات یه اسم جالبی داشتن هرچی دارم فکر میکنم یادم نمیاد، خیلی هم دوسشون داشتم یادمه)
چه خوب که دوست داشتی ادامه پیدا کنه. من هنوز هیچ کدوم از داستانامو بازنویسی نکردم تا حالا. اینا همه تمرینه…. بعضیاشونو وقتی مینویسم توی مغزم تموم میشن و حتی یادم میره که نوشتمشون. ولی بعضیا ادامه پیدا میکنند. خودم هم فکر کردم اینو ادامه بدم… میدونی قنطورس ها چه روحیه ای داشتن؟ اسم دیگه ش سانتوره شاید اینو شنیدی؛ بعضی متنها هم مینویسند سنتور …ساناز؟ غلط نداشت؟
آهاننننن آره آره خودشه، سانتور بود تو کتاب های هری پاتر دقیقا😻😻😻، چه خوب که اینو احتمالا ادامه میدین پس😻😻
نه نه غلط نداره، حتی دوباره الان خوندم 🙈😬فقط یه چیزو شک داشتم هاچ بک و هاش بک ، سرچ کردم تو فارسی هاچ بک مرسومه گویا (از بس این بار حواسمو جمع کردم دیگه حتی شک رو اینم گفتم در رابطه با تایپ بگم🙈🚶🏻♀️😂)
😂😂😂
من احساس کردم راوی داستان یک جنبه پنهانی توی زندگیش داره که وقتی تنهاست و توی عالم خودش فرو میره، وارد اون بُعد یا حالت یا هر چی که اسم مناسب الان به ذهنم نمیرسه، میشه و بعد دوباره به حالت اول برمی گرده و هیچ کس از این موضوع خبر نداره…. احتمالا توی اون شرایط توانمندی های خاصی هم پیدا میکنه که به نظرم جالب و جذاب خواهد بود.
😍😍