English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت سی و هشتم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۳

حمیدرضا داشت با مارال توی کوچه پشتی باغی که مراسم عروسی در آن برگزار می‌شد، حرف می‌زد. یک دستش به گوشی موبایل بود و با دست دیگرش برگ‌های شمشادهای آراسته پیاده‌رو را می‌کند، تکه‌تکه می‌کرد و پرت می‌کرد وسط خیابان.

  • نه بابا … طرف مردا که خبری نیست… یه شومن آورده بوده‌ن جوک می‌گفت دلقک‌بازی می‌کرد و یه دی جی که الکی وسطش آهنگای مسخره پخش می‌کرد، ولی فک کنم یکی دو تا شخصیت مهم اومدن، اونم ساکت نشست سر جاش. حتماً دیگه … بابای پسره دکتره، داره بیمارستان می‌سازه، ولی همه پشت سرش حرف می‌زدند که تا حالا ندیدند پزشکی کنه، میگفتن ازین مدرک تقلبیای انگلیسیه… بابا من فقط داشتم توضیح می‌دادم احتمالاً شخصیتای مهم واسه چی اومدن، آخه شوهر ملک خانم از این روابط نداره … مارال جون دیگه! همیشه که نمی‌شه راجع به ایده‌ها حرف زد، یه کم باید از آدما حرف زد تا به ایده‌ها رسید. اصلا من باید بُعد عمومردکی­مو با آیسا اقناع کنم که واقعا پایه‌ست! از زمین و زمان هم بگم گوش می‌ده … هاها… باورت می‌شه اون شب که داشتم ماجرای مامانو واسهش می‌گفتم می‌پرسید رنگ لباس مامانت چی بود می‌خوام تصور کنم صحنه رو… خیلی … ببینم می‌شه قبل رفتنت ببینیش؟ عه… این مامانم بود؟ مارال مامانمه. لابد کادوشو تو ماشین جا گذاشته. چرا زنگ نزد. من بِرَ… نه سوار ماشین آرمان شد. جان؟ نه… مطمئنم… درش که باز شد قشنگ ماشین روشن شد… آرمان چی کار داره اینجا؟ آره خب ولی مامانم خیلی کارای ریسکی می‌کنه ها. مثه بچه تین ایجرا… آره. راه افتاد … من برم پشت درخت مرختا نبینه… چی؟ نه حواسم پرت نیست… نه خوبم … مارال دایی م پشت خطه، بعد بهت زنگ می‌زنم باشه؟

آیسا به‌محض سوارشدن، حتی پیش از اینکه در ماشین کامل بسته شود، آرمان را بوسید. داغ و آتشین. بعد در ماشین را بست و گفت:

  • بریم…

آرمان خنده‌اش گرفته بود، اما چیزی توی چهره عطیه بود که شیطنت نبود. با تردید دنده را گذاشت روی حرکت و پایش را از روی ترمز برداشت.

  • بریم خونه ما؟
  • نه بابا همین ورا نیم ساعت دور دور بازی کنیم، دوباره باید برگردم شام کوفت کنم، بعدش با حمیدرضا و عزیز برگردم خونه.
  • خوبی تو؟

اشک‌های عطیه ریخت. «عزیزم عطیه. چرا سر این چیزا گریه می‌کنی؟ چه اهمیتی داره؟ البته داره واقعاً، دارم گه می‌خورم. ببین خی‌خی جونم! گوش بده! تو این دردو فقط می‌تونی بشنوی یا ببینی، ولی حسش که نمی‌کنی! ببین آدمیزاد چه رنجی رو تحمل می‌کنه. یه نگاه ساده می‌تونه اندازه تحمل یه جنگ جهانی واسه آدم درد ایجاد کنه. درد درده دیگه. جنسش که فرق نداره. داره؟ می‌شه لطفاً یادت بمونه جواب اینو بهم بدی؟» آرمان دست عطیه را گرفت.

  • اذیتت کردند؟ کسی چیزی فهمیده؟

آیسا در میان اشک‌های عطیه خندید.

  • نه بابا… اینا بفهمن منو زنده‌زنده قورت می‌دن… شایدم تیکه تیکه کنند بعد بجوند… نمی‌دونم…

آیسا دستش را از دست آرمان بیرون کشید و خواست با پشت انگشتهایش بمالد روی پلک‌هایش که عطیه شیهه کشید. «توی این وضعیت هم تو نگران ریمل و خط چشمتی؟» عطیه از توی کیفش، کیف چرمی کوچک دیگری شبیه به جامدادی بیرون آورد. توی آن پر بود از پلاستیک‌های زیپ‌دار کوچک و بزرگ، حاوی انواع پد و گوش پاک‌کن و پنبه و چیزهایی که آیسا تابه‌حال خیلی از آن‌ها را توی عمرش ندیده بود. نورگیر ماشین را زد پایین و قاب آینه را باز کرد. یک گوش پاک‌کن را که بیشتر شبیه قاشق مرباخوری بود، از توی پاکت باریکی بیرون کشید و بااحتیاط رطوبت روی مژه‌ها و اطراف پلکش را پاک کرد. چند بار گوش پاک کنش را عوض کرد. وقتی از خشک بودن پلکش مطمئن شد، ماتیک و خط چشمش را دوباره تمدید کرد. «تو هم یه پا نقاشی واسه خودتا! منم همین‌طوری لکه‌گیری می‌کنم رو نقاشیام. کاش یه روز پرتره تو رو بکشم».

  • کاری از من بر میاد؟
  • نمی‌دونم آرمان… این موجوداتی که من امشب دیدم…«نگه مگه اولین بارته که دیدی‌شون ؟»… به نظرت می‌تونیم واسه همیشه از ایران بریم؟
  • تو می‌تونی؟ برای من هر کاری که تو بخوای شدنیه عطیه.

«ای جان. خب عطیه به درک! اصلاً بهتر که هیچی هم اینجا نداری پاگیرت بشه. همه چی رو میندازی میری. چیز نداشتن واسه تو که آرمان اقامت اونجا رو داره، خیلی هم خوبه. واسه ما بیچاره‌ها بده. آدمایی مثه ما چوب نداشتن­شونو باید همه‌جا بخورن. اینجا یه جور تو بدبختی و فشار. اون ورم که بخوایم بریم پول می‌خوایم واسه سفر، مهاجرت، فرار… به خدا اگه من مثه پرنده‌ها بال داشتم، یه ثانیه هم تو این خراب‌شده نمی‌موندم. ولی واسه آدما، بالشون پاسپورت خوب یا پول زیاده. تو بال داری عطیه. پرواز کن. چقدر فلسفی شدم. دارم به توانمندی‌های خودم ایمان میارم. نظرت چیه برم توی تد سخنرانی کنم؟ نه بابا تو هم! دارم چرت‌وپرت میگم بخندی.»

آرمان لبخند عطیه را که دید از توی کنسول ماشین یک پاکت سفید کوچک بیرون کشید و داد دست او. آیسا پاکت را باز کرد. «واااای… عطیه این چه دلبره… هر چی بهمن بوده درو کرده‌ها… وینستون قرمزم خریده… عزیزمممم… خوب شد بلند نگفتم باز پاچه بگیره عنعاقا»

  • بهمن کوچیک از کجا پیدا کردی؟ سوپر اسلیم­شو دوست ندارم. شبیه همین سیگار خارجیا درستش کردن بدم میاد… وای آرمان مرسی… خیلی حا… کیف داد…

«حالا به اطمینان می‌گفتم بره بخره، می‌رفت ارزون‌ترین­شو می‌خرید. اونم چی؟ یه نخ مثلاً. وای از این خسیس بازیا و چتربازیاش می‌خوام خودمو خفه کنم گاهی. پسر باید این‌طوری باشه. ببین! دلبر جانان من… اوه منم دارم شاعر میشم… عه تو بودی؟ ولی عمراً که من به پسری بگم دلبر جانان من… ته تهش دیگه عنتر خواهان من! اینا اثرات توعه عطیه‌ها … خدا کنه روم بمونه… احساس می‌کنم اگه با وزن و قافیه چرت‌وپرت بگم، می‌تونم خیلی بانمک باشم. نخیر بابامم همیشه می‌گه بانمک‌تر از من ندیده.» آیسا بسته کوچک بهمن را باز کرد. یک سیگار گذاشت لای لب‌هایش اما قبل از اینکه فندک بزند، همان‌طور که فیلتر لای دندان‌هایش بود، پرسید:

  • می‌شه تو ماشین کشید دیگه نه؟
  • آره…
  • دوتایی؟
  • اگه خیلی دوست داری؟
  • مگه تو دوست نداری؟

«میمون دو مینت ازش تعریف کردیما! عنشو برد سر دلش!»

  • دوست که؟ بهترین بلایی بود که می‌تونستی سرم بیاری…
  • بلا؟
  • خوب بود دیگه … به قول خودت مثه بچه کوچولوهای تخس نباش…
  • من گفتم مثه بچه‌های بدپیله نباش…
  • همون! فرقی نداره …

«هر جور حساب کنی زمین تا آسمون فرقشه». آیسا سیگار را روشن کرد و برخلاف عادت همیشگی‌اش که دو پوک محکم و عمیق به سیگار می‌زد، یک پک زد و آرام و بااحتیاط دودش را به گلو فرستاد. هم‌زمان لای شیشه را باز کرد و دود را که بیرون داد، پرسید:

  • خب؟
  • خب واسه اون قضیه پیوند کبد، ملاحظه سیگار کشیدن هم باید بکنم دیگه…
  • آها…

«پس واسه همون اولترا لایت می‌کشه؟ گفتم بهش نمیاد سوسول باشه این‌قدر. اونم آدم جنگ‌دیده. من بودم اون سیگار کلفته احدو می‌کشیدم تا بشوره ببره. عطیه جان این مال خودت… آینده منه چیه؟ خی‌خی بازی در نیار دیگه. یه سیگارم کوفتم کنین. اَه! انگار من نمی‌فهمم وقتی مشروب می‌خورم، هی با اخم‌وتخم بهم نگاه می‌کنه. به خدا من میگم این رئیس خی‌خی مرض اعصاب و روان داره. میگی کفر نگو. الآن این بساط بود برای من و تو پیش آورد. اگه جاهامونو عوض نکرده بودیم، وضع زندگی‌مون بهتر بود. البته زر زدم. مشروبای احد واقعاً خوب بود. غذاهای شمام واقعاً خوشمزه‌ست. آرمان هم که خیلی خوبه. هیچی دیگه من اومدم مدتی زندگی حیوانی صرف رو تجربه کنم برم… بخور، بخواب، بکن… ولی چی زندگی منو دقیقاً با زندگی تو متفاوت می‌کنه که حیوانی نباشه… ای خی‌خی بدری که منو مجنون کردی. این مجنون هم اثر توعه ها… من بودم می‌گفتم اسکل! نه این با اون فرق داره. اُ داره اولش. اُ. هیچم کلاً زشت نیست. به قول بابام دختر کوچولوها فحششونم شیرینه. نخیر همین جدیداً گفت، نه وقتی سه سالم بود».

آخرین پک را که به سیگار زد، خواست شیشه را بکشد پایین فیلتر آن را بیندازد توی کوچه که آرمان پیش دستی کرد و زیرسیگاری ماشین را باز کرد و گرفت جلواش. «باز منو ضایع کرد. آقا این آرمان تحت‌الحفظ مال خودت. ما نخواستیم».

  • می‌خوای راجع به اتفاقی که افتاده حرف بزنیم؟

عطیه بغض کرد. آیسا آه عمیقی کشید و یک سیگار دیگر روشن کرد:

  • گفتن داره؟ یه لوپ بود که توش از شیر به خرگوش و بعد کفتار و آخرش هم کرم تغییر شکل می‌دادی، بعد دوباره شیر، خرگوش، کفتار، کرم. فهمیدی چی گفتم؟
  • اوهوم.
  • الکی؟! چون خودمم نفهمیدم.

آرمان خندید.

  • اینا تأثیر پسراته نه؟ گاهی یهویی ادبیاتت عوض می‌شه.

«خدا رو صد هزار مرتبه شکر خودت یه توجیهی براش یافتی. واقعاً به عقلم نمی‌رسید هم‌چین بهانه‌ای بیارم. ته تهش باید از تکنیک‌های عطیه بازی استفاده می‌کردم و صمم بکم، کَر کَر توی افق محو می‌شدم!»

  • شاید.
  • قضیه رفتن واسه همیشه رو جدی گفتی؟

آیسا کمی صبر کرد تا ببیند عطیه نظرش چیست و بعد گفت:

  • فکر می‌کنم بهترین گزینه ست. باید بهش فکر کنم.

آرمان لبخند زد و دست آزاد عطیه را در دست گرفت.

  • راستی تاریخ سفرتم بگو، منم بلیت بگیرم.

در طول شب چند بار دیگر عاطفه را دید. «اینام همه شون بیمارند. خب بگو تو که از من بدت میاد چرا هی عمدی سر رام سبز میشی که نمایش بدی جلوی ملت. خب همه فهمیدند ما قهریم. تو خوبی! دختره وحشی! عطیه تو الآن دلت برای چیِ عاطفه تنگ شده؟ خریا. کاش می‌شد که همه چی خوب شه؟ خوبی وجود نداره! بیشتر خوبای زندگی تو تا حالا فاضلاب گه بودند که به ضرب بوگیر و بزک‌دوزک قابل تحملشون کردی. حالا جز احد طفلی، بااینکه کودن بوده ولی من طرفدارشم. البته جز حمیدرضا اونم خوبه. جز زینب اونم خوبه…».

ثمین هم به روال قبلی به او نگاه می‌کرد؛ اما این بار به‌جای چشم و ابرو لبخندهای موذیانه می‌زد تا به یاد عطیه بیاورد که چقدر از دیدن آبروریزی خواهرش لذت برده. وقتی بالاخره خداحافظی‌های طولانی و تکراری شروع شد، عزیز با نگاهی قد و بالا به عطیه گفت:

  • شمام که مثه همیشه قاتی بی‌بند و بارا می‌رین به بزن‌بکوب آخر شبتون؟

«آخ جون می‌شه اینو پیچوند به این بهانه؟ کاش به آرمان می‌گفتیم بمونه، حمیدرضا عزیزو…». عزیز که سکوت عطیه را حمل بر مثبت بودن پاسخ کرد، دو گلوله نگاه یخش را از او گرفت و نثار چشمان مشتاق ثمین کرد:

  • ثمین خانم پس من با شما میام.

«آخ جون چه‌بهتر»

  • شما هم برو خودتو نمایش بده ببینم بابات که نیست، قلابت به کسی می­افته؟

«این چقدر از تو بیزاره لعنتی». عطیه که انگارنه‌انگار شنیده عزیز چه بارش کرده، گفت:

  • قربون شما عزیز جون. باعث زحمت ثمین جون. خدانگه‌دار، مراقب خودتون باشین عزیز. ثمین جون چادر عزیز رو زمین کشیده نشه.

«عطیه تو دیوونه ای؟ حداقل سکوت می‌کردی! یارو زد بهت رید. چرا وانمود می‌کنی نشنیدی؟ من اصلاً درکت نمی‌کنم. یه زمانی از این اخلاق سگ‌بازیم خیلی عذاب وجدان داشتم، ولی حالا نه».

بعد از رفتن عزیز، آیسا هم پیچاند با حمیدرضا برگشتند خانه. تمام طول راه بین عطیه و حمیدرضا سکوت حکم‌فرما بود. حمیدرضا میتوانست از چشمهای مادرش اندوه عمیقی را بخواند؛ اما درک نمیکرد ، بعد از قرار با آرمان و ا آن احوالپرسی گرم این غم نشانه چیست. حمیدرضا از دیدنش دچار سردرگمی شده و طیفی از احساسات ضد و نقیض شرم، ناراحتی، شادی، خشمی پنهان و … را تجربه کرده بود. همین احساسات مانع از این میشد که بتواند با مادرش باب گفتگویی را باز کند. نزدیک هفت تیر بودند که عطیه به حمیدرضا نگاه کرد. دستش را گذاشت روی دست حمیدرضا که سر انگشتهایش مثل آدمی از پرتگاه آویزان، به دنده گیر بود، همزمان با فشار ملایمی به دست حمیدرضا پرسید:

  • حمیدرضا؟ مارال میخواد واسه همیشه بمونه اسپانیا؟
  • ممم. شاید نمیدونم… چرا؟
  • تو به رفتن فکر نکردی؟
  • ممکنه فکر کرده باشم… شما نظرتون چیه؟
  • برو پسرم. اینجا شما دو تا رو زنده زنده میخورند. مهم نیست من یا بقیه چی میگیم. پاشو برو. بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش…

«عزیز دلم. عطیه خودت هم میتونی بریا». حمیدرضا چهارانگشت دست مادرش را گرفت توی مشتش و با صدایی احساساتی گفت:

  • مامان…

دیگر نتوانست چیزی بگوید. «عطیه جونم، به خدا من اگه یه آرمانِ عاشق و پاسپورت دار داشتم، سه سوته از این خراب شده میزدم میرفتم. تو ته وجودت شبیه این آدما نبود. اگه بود با این همه خوشگلی و ثروت میتونستی بدجنس ترین آدم مهمونیشون باشی».

توی خانه خبری از خی خی نبود. حمیدرضا و عطیه شب بخیر کوتاهی به هم گفتند و آیسا تازه وقتی کفشهای عطیه را از پایش در آورد فهمید چه فشاری را توی آن فضای تنگ مرتفع تجربه میکرده.

«بابا تو که قدت بلنده دیگه واسه چی این قدر علاقه داری روی ارتفاعات راه بری؟» آیسا روی تخت نشسته بود و کف پاهایش را می مالید. «میشورم الان دستامو بابا. خوبه پاهای خودته ها… من یاد تو می افتم توی جسم پلشت من داره چی سرت میاد پاره میشم از خنده… الان خی خی میاد راجع به مضرات حسادت برامون حرف میزنه… اوه! فک کن خی خی اگه تو مهمونی امشب بود، در جا بلا نازل میکرد».

آیسا با دستورالعمل های عطیه که قبل از اینکه به دستشویی برود، یک برگه دستمال کاغذی بردارد و در را با همان باز کند و با انگشتهای کثیفش چراغ ها را روشن نکند و دستهایش را چند بار بشورد، هفت خان رستم را طی کرد تا بتواند به قول خودش یک شاش راحت را تجربه کند.

«یعنی خی خی جونم کجاست؟ خیلی مشکوک شده تازگی نه؟ ولی خودش روز اول بهم گفت خبری از من و مگس دوقلوم نیست. همین قدرم که پیشمون بود خوب بود دیگه نه؟ نه! وای من اصلا نمیتونم به نبودن خی خی فکر کنم. مثه مامانا که یه دیر کردن ساده رو کلی پیچیده میکردند و هر چی سناریوی وحشتناک توی دنیا بود تو یه ساعت که ما سرمون به چیزکلک بازی بند بود، تجسم میکنند، منم همینطوری میشم. میبینی؟»

آیسا شیشه ویسکی گوزن دارش را از توی گاو صندوق احد درآورد. از یخچال کوچک توی کمد عطیه که مخصوص کرمهای شب و روز و ادکلنهایش بود، قالب یخ کوچکی که قبل از رفتن به عروسی آب کرده و توی فریزیر باریک آن گذاشته بود برداشت و چند تا تکه یخ انداخت توی لیوان کوچکی که توی جیب یکی از مانتوهای عطیه پنهان کرده بود.

«بخوریم بشوره ببره. دست خودم نیست به خدا. این تصوره خودش یهویی میاد. ولی آره واقعنی از تصورش کیف میکنم. هر چی تلاش میکنم قیافه مگسی تو رو تصور کنم چیزی به ذهنم نمیرسه. سلامتی… نمیدونم چرا ولی احساس میکنم اگه مگس میشدی به اندازه کروئلا دویل، توی صد و یک سگ خالدار بدجنس میشدی. دیدیش؟ چه عجب! سعی نمیکنم، خودش میاد تو ذهنم به خدا. نه به نظرم تو زن بدجنسی نیستی. خیلی هم مهربونی. فقط اینکه یه کارایی واسهت توی این سی سال عادی شده که انگار خودت میدونی زشته ها ولی نمیدونی که داری انجام میدی. فک کنم همه مون اینطوری ایم نه؟ به نظرم اگه همیشه یکی دیگه تو مغزمون داشتیم که از دو زاویه به هر چیزی نگاه میکردیم یه کم وضعمون بهتر بود، نه؟ درکل به نظر من همه چی تقصیر رئیس خی خیه. نه تخصیص منابع بلده نه بهینه سازی نه هیچی».

  • شاید اون منابعشو درست تخصیص داده بچه جون. شما هایید که همه تون میخواید شبیه به هم باشید. لازم نیست همه چی رو بندازی پای رئیس من، اینکه مدام ذهنتو درگیر کنی که یکی هست که به تو به اندازه کافی نداده، برات هیچ فایده ای نداره …
  • خی خی جونم… فکر کردم نمیای… خوبی؟
  • باز کم آوردی حرفو عوض کردی؟ بعله خوبم…
  • خی خی جونم عطیه همه ش قلبش درد میکنه. دیدی امشب باهاش چی کار کردن؟ اینا چه مرگشون بود که این قدر با عطیه دشمنی داشتند؟
  • دشمنی همیشه نتیجه درد و رنج هاییه که فرصت ترمیم پیدا نکرده… احساسات نگفته… خشمهای سرکوب شده… مشکلات حل نشده…
  • یعنی تو الان داری به اونا حق میدی؟
  • نه … ولی به عطیه هم حق نمیدم…با اون فلسفه بافی هات راجع به درد هم خیلی موافق نیستم…
  • یعنی درد با درد فرق داره؟ باز دچار سندورم چی چی اک شدیا! من خودم با گوشت و پوست و استخونم حس کردم که درد کارای اینا با عطیه به اندازه درد کارای کارفرماهای تازه به دوران رسیده ام با من آزاردهنده است ولی من فکر میکردم آدمی مثه عطیه از این دردا نداره …
  • جنس دردتون شاید فرقی نداشته باشه، ولی مسئله اینه که اصلا نباید گیرنده های حِسیتون اونقدر حساس باشه که هر دردی رو بگیره… به نظر من که رادیوهاتونو روی جاهای بدی تنظیم کردین. چرا عطیه بعد این همه سال با اون همه عقده ای که عاطفه رو واداشت تا از روی پله ها پرتش کنه پایین، انتظارات آرمانی داشت؟ چی؟ یعنی انتظار داشت عاطفه بیاد بوسش کنه بگه دلم برات تنگ شده؟ معلومه که نه! پس این نارحتی احمقانه است. این درد رو خود عطیه داره با تصور یا توقعی واسه خودش ایجاد میکنه که میتونست با یه واقع گرایی ساده احساسش نکنه…
  • ولی به نظرم به این سادگی نیست… من که ازش خیلی خیلی خیلی متنفرم… دلم میخواست بزنم دختره رو له و لورده کنم… از همه بیشتر اون ثمین زشت خیکی عقده ای بدبختو…
  • خشونت و نفرت، روان و جسمتو بیمار میکنه، بدنت پر میشه از هورمونهای استرس و فشار خونت میره بالا، تهشم اینه که سیستم ایمنی بدنت ضعیف میشه … نمیگم ببخشش یا فراموش کن چون تو میتونی بزرگ باشی و از این اراجیف که دست کم از آدمیزادی انتظاری ندارم، ولی توی بخشش و گذر کردن یه جور پادزهر وجود داره پس واسه محافظت از سلامتی خودت…
  • ای بابا … خی خی جون… تو هم که همیشه یه جوابی داری واسه آدم… دلم میخواست با این همه ادعات می اومدی روی زمین زندگی میکردی ببینم ازت چه آدمی ازکار در میاد… بدبختی اینه که حرفات واقعا مجابم میکنه… به سلامتی… لعنتی خیلی روحم درد میکنه خی خی… این بار نه برای خودم تنهایی، بی عشقی،بی پولییا بدبختی! برای خودم و عطیه و همه زنایی که امروز عمدی یا غیرعمدی به هم زخم میزدند.

آیسا دراز کشید و همانطور روی تخت خوابش برد. خی خی چند ساعتی به او زل زد و خاطرات آشفته بسیاری را توی ذهنش مرور کرد. بعد آرام و بیصدا از لای پنجره باز پر زد و رفت بیرون.

حوالی ساعت پنج و شش صبح عطیه حالش به هم خورد. «به خدا این معده درد عصبی خودته. من اصلا با این میزان الکل کاریم نمیشه هیچ وقت. اصلا وقتی میخوری اگه همون موقع ها بالا آوردی آوردی وگرنه صبح که آدم بالا نمیاره. شاید معده ت ضعیفه … خوب شد خی خی نیستا… باز بهم کلی چپ چپ نیگا میکرد، اون وقت منم مجبور بودم از تکینک های عطیه بازی استفاده کنم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده».

عطیه برای دیدن اطمینان دلهره داشت، این بار نه برای خودش که برای آیسا. آیسا همیشه با حرکات ناگهانی و ایمپالسیوَش او را غافلگیر میکرد. همه اش اضطراب داشت که مبادا اتفاقی بین آن دو بیفتد. آیسا چند بار تصور کرد که به محض دیدن اطمینان دو تا بخواباند توی گوشش؛ اما آرمان که پیام داد آسیه از ظهر میرود خانه عمید تا با چند تا موزیسین تاجیک راک مصاحبه کند، بعدش هم میماند تا به مریم کمک کند برای مهمانی شب؛ آیسا اطمینان را فراموش کرد. «آخ جون، اول میریم پیش اطمینان عن، بعد میریم پیش آرمان که بشوره ببره. من برم توی اتاق احد ببینم بغلی داره. بغلی نمیدونی چیه؟ من مطمئنم احد داره. اون اتاق مردونه ای که من دیدم… بذار لباس بپوشم آماده شم. بعد. چقدر بده این صفیه اینجاست باز امروز. احساس امنیتم خدشه دار شده».

از شب گذشته دوباره چیزی در وجود عطیه فروریخته بود. انگار تبدیل به مجسمه ای فاقد احساس شده بود. با آیسا همراهی نمیکرد. آیسا از این جدایی که بینشان ایجاد شده بود احساس خلا میکرد. از خانه که بیرون رفتند تازه یادش آمد که اتاق احد را برای برداشتن بغلی وارسی نکرده. «اه این سیگاره رو هم که برداشته بودم با آرمان بکشیم هم که دیگه نمیشه … چه بساطی برای من درست کردی رئیس خی خی به خدا… تازه میفهمم خی خی جونم چی میگه که وسط خوشبتختی بدبتختی خوابیده، پاداش با کیفر ربطی نداره».

اطمینان خودش در را باز کرد. «چه ذوق مرگه میمون. حتما واسه ش از این ملنابازیا در آوردی… البته خوبه تو فهرست افتخارات من ثبت میشه. نترس بابا کاریش ندارم. واسه من اطمینان تموم شد. برگردم کات». آیسا با نیشخند دفترچه نقشه ها و رندرهای طراحی نگاه میکرد. اطمینان مفهوم پوزخند روی صورت عطیه را درک نمیکرد. با اضطراب برایش توضیح میداد و از اعتماد به نفس چند دقیقه قبلش خبری نبود. «ها ها … من حتی توی بدن تو هم میرینم به اعتماد به نفس این بچگه! چه بی شرفیه ده درصد هزینه ساخت باهات قرارداد طراحی بسته؟ عطیه دو درصده! مرده خور! هزینه پلات و پرینت و این چیزارم با تو حساب کرده؟ بدم میاد مثه این رستورانا که پول نی و بنرین پیک موتوریشونم مینویسن تو قبض… عطیه میشه یه کم حالشو بگیرم؟ پلیز!»

آیسا خودکار را برداشت و به همان رقم نهایی قرارداد چکی نوشت. از برق چشمهای اطمینان میخواست بالا بیاورد. چک را که به او داد ،دور ده درصد و هزینه هایی که اطمینان خودش میدانست نباید توی فهرست مخارج بیاورد، خط کشید:

  • توی قرارداد جدیدی که با یک آرشیتکت دیگه واسه بازسازی خونه خودم دارم میبندم، هیچ کدوم این موارد نبود. مبلغ قرار داد هم یک درصد هزینه های اجراست…

اطمینان دست و پایش را گم کرده بود.

  • همین خونه خودتون؟ همون روبه روی ما؟ میخواید بازسازیش کنید؟ ما هم در خدمت بودیم البته… وقتی متراژ میره بالا درصد میاد پایین…

«آره ولی نه از ده درصد بشه، یه درصد فلان فلان شده. از دو درصد میشه یه درصد. عطیه جون بیشتر چیزی نمیگم، چون نمیدونم فاز اون یکی عطیه وقتی برگرده چه کوفتیه. جا باز میذارم واسه ماله کشی. فقط در همین حد نوش جونت. پاره شو. تازه عرضه نداره بدون من همچین پروژه ای رو قبول کنه. ببینم میره اونطرف زمینه سازی کنه؟»

  • خب هنوز قراردادو قطعی نکردم ولی برام جالب نبود که حس کنم از اعتمادم سواستفاده شده… برم سفر برگردم، قراره بیان بازدید واسه برداشت پلان…
  • ما هم میتونیم واستون یه طرح بدیم اگه مورد پسندتون واقع شد اون وقت راجع به قرارداد حرف بزینم…
  • اکی.

موقع خداحافظی اطمینان عمدی کمی زیاده از حد به عطیه نزدیک شد. آیسا یکی از آن چشم غره های به قول پدرش شیرافکن به اطمینان رفت که در لحظه سه متر از عطیه فاصله گرفت. آیسا بدون حرف دیگری از دفتر خارج شد و اطمینان را بهت زده بر جای گذاشت. «اون موقع که این طفلی با حقارت تمام بهت نخ داد، گوزتو بردی سر دلت فکر کردی چه گهی هستی! باور کن به خودش اعتماد نداشته تو رختخواب… میمون! حالا با لاس خشکه میخواد مختو بزنه واسه قرارداد بازسازی خونه ات؟».

عطیه و آرمان توی تخت یک نفره اتاق او زیر ملحفه سفیدی که بوی لَوِندِر میداد، به نورهای رنگی ای که از پنجره به درون اتاق میتابید، نگاه میکردند. آرمان دست چپش را زده بود زیر سرش و با سر انگشت اشاره دست راستش از روی ملحفه روی شکم عطیه دایره میکشید. عطیه اس ام اسی از حمیدرضا در یافت کرد. آرمان گفت:

  • چه خوبه که تو این قدر به پسرات نزدیکی… من اونقدرا با دخترا نزدیک نیستم که مدام با هم حرف بزنیم یا شام بخوریم…

عطیه موبایلش را گذاشت روی پاتخی و با افتخار لبخند زد.

«عطیه جون الان به چی افتخار کردی دقیقا؟ به چیزی که واقعیت نداره؟ فقط واسه اینکه جلوی آرمان احساس خوبی بهت دست داد از این دروغ؟ حتی با اینکه خودت میدونی که همچین چیزی نیست؟ ولی واسه من اصلا مهم نیست مردم چی فکر میکنند. میدونی همه فکر میکنند من و اطی خیلی رابطه خوبی داریم؟ ولی من همیشه از خودم میپرسیدم همین که با هم دعوا نمیکنیم و ظاهرا خوبیم، یعنی واقعا خوبیم؟ فکر میکردم اگه پولدار بشیم لابد من میتونم به اطی نگاه بهتری داشته باشم… ولی الان با این کارایی که کرد، با این رفتارای امروزش بعید میدونم… میگم خدا کنه اون عطیه که برگشت با آرمان خوب باشه. یه وقت دلشو نشکنه عطیه؟»

  • عطیه؟ تو از اول میدونستی که قرار نیست باهم ازدواج کنیم، نه؟

«شنید چی گفتیم؟الان نگَِه چرا داری میپیچونی؟»

  • نه… چرا این سوالو کردی؟
  • پس چرا اون روز جواب نامه مو ندادی؟ به جاش شلیل دادی دستم گفتی، بو کن؟

آیسا خاطره آن را روز را دید. لبخند شیطنت آمیزی را که از دیدن جمله «عطی زنم میشی» روی لبش آمد، سریع قورت داد. «عطیه چرا این خاطره رو اون ته تهای وجودت قایمش کرده بودی؟». آیسا خواست برای آرمان بگوید که عطیه بیست صفحه نامه برایش نوشته بوده و رویش نشده به او بدهد؛ اما نتوانست. عطیه مقاومت میکرد. آرمان زیر لب گفت:

  • شایدم با خودت فکر کرده بودی که عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی!

آرمان سکوت عطیه را که دید، او را به خودش چسباند. موهایش را بو کشید، بعد چانه اش را گذاشت روی سر عطیه و به حرفش ادامه داد:

  • میدونی یه دوره هایی از بوی شلیل متنفر بودم… حالا دوباره دوسش دارم. عطی همه ش فکر میکردم یکشنبه آخرین قرارمون باشه… احساس میکردم خواب دیدم. من توی رویاهامم نمیدیدم که تو این طوری بر من نازل بشی… احساس میکنم، اگه خدایی وجود داشت میتونست بهشتو اینطوری بفرسته روی زمین…
  • به خدا اعتقادی نداری؟

«یعنی الان وسط این همه حرفی که زد این سوال برای تو مهم بود؟ بخدا خی خی جانم تو رو بر من نازل کرده که بفهمم چقدر گاوم.»

آرمان پوزخند زد:

  • تو داری؟

«ها ها این نداره ها… حالا ببین.»

عطیه مظلومانه گفت:

  • آره…

«باز ولت کردنا… ولی این جوابی بود که خودت باید میدادی… ». آرمان با تمسخر گفت:

  • حالا شاید منم تجدید نظر کردم…

عطیه چشمهایش را به آرمان دوخت:

  • نه واقعا تهِ تهِ وجودت احساس نمیکنی گاهی یکی صداتو میشنوه؟

«منم گاهی احساس میکنم انصافا».

  • نه احساس نمیکنم عطیه… با چیزایی که من دیدم نمیتونم بخاطر وضع خوب خودم و دخترام و آسیه و تو و همه اتفاقای خوبی که توی زندگیم هست، بگم خدا هم هست… فقط میتونم بگم خوش شانس بودم. آدمایی مثه من و تو خیلی نادرند. من دوست دارم به جای خدا فکر کنم امید هست…

آیسا کمی شانه راستش را از روی بالش بلند کرد و دسته موهای سیاه عطیه را آزاد کرد و دوباره خودش را توی بغل آرمان و روی بالش نرم جا داد. عطیه ملحفه را روی سینه اش صاف کرد و گفت:

  • ولی به نظر من که هست.
  • اگه هست وسط جنگ ها کجاست؟ چرا اونجا غیبش میزنه؟ وسط کشت و کشتار و بلاهایی که آدما سر هم میارن کجاست؟ وسط تجاوز های گروهی به زن ها و به بچه ها ؟
  • نگو این حرفا رو…
  • چیه میترسی سوسک شم؟ خدا که این قدر خوب بلده واسه کفرگویی من بلا نازل کنه، چرا به ظلمی که واسه مون عادی شده، واسه مون تبدیل شده به یه خبر، به یه عکس، صائقه نمیزنه؟ چرا وضع دنیا اینه؟ من به جوونه وسط بیابون بیشتر ایمان دارم تا خدا…

«از این جهتش منم با آرمان موافقما… فازم دقیق معلوم نیست، ولی بیشتر این سمتی ام تا اون سمتی، با عرض پوزش عطیه جون»

  • ولی من که فکر میکنم همین بودن تو اینجا یعنی خدا هست…
  • باهات بحث نمیکنم. خوشحالم که این حسو داری…

«خب حالا اون بیچاره که عمق ماجرا رو نمیدونه… حق داره موافقت نکنه. ولی من که میدونم چرا موافق نیستم؟الان خی خی بود میگفت بس که بچه پررویی». آیسا خنده اش گرفت. آرمان چانه عطیه را کشید به طرف خودش و توی چشمهایش را کاوید. گوشه چشمهایش را چین داد:

  • باز نمیدونم چرا داره از چشات شیطنت میباره. چه خبره اون تو؟

دسته ای از موهایش را را چند بار دور انگشتش پیچ داد و تاب داد و ول کرد:

  • … میدونی یه بار توی کردستان عراق با یه فیلسوفی که میخواست با کردا مصاحبه کنه توی یه ماشین بودیم، یه فلسفه صلح طلبانه و مبتنی بر گفتگو واسه جنگ و جرم و همه چی داره…

آرمان مکث کرد. عطیه گفت:

  • خب؟

آرمان لبخند زد:

  • از بحث های شیعه سنی و این چیزا حرف کشید به خدا و بودن یا نبودنش… جان ازم پرسید تو چی آرمان؟ اعتقاد داری به خدا؟ با غلظت و تاکید گفتم نو فاکینگ وِی…

«اصلا و ابدا…». آرمان حالا سرانگشت اشاره اش را از کنار یک گوش عطیه میکشید، از روی چانه اش میگذارند و به گوش دیگر میرساند و دوباره همین قوس را تکرار میکرد و حرف میزد. آیسا هم انگشتش را میکشید روی استخوان ترقوه آرمان که چون یک طرفی دراز کشیده و دستش را هم روی چانه او تکان میداد، پشتش یک چاله عمیق ایجاد شده بود:

  • … جان گفت آرمان اگه ته ته وجودت یه نخ مونده واسه باور داشتن به خدا حفظش کن. گفت مادرش یه مسیحی با ایمان بوده و یکی از دوستای صمیمی ش یه لایئک دو آتیشه مثه من . گفت لحظه مرگ هر دو نفر کنارشون بوده و میتونه بگه مادرش با آرامش بیشتری به استقبال مرگ رفته . حالا اینا رو میگم که هر چقدر هم من بیخدایی کردم تحت تاثیر من قرار نگیری. میفهمی چی میگم؟ خداپرستی اگه یه کارکرد داشته باشه، مثه مسکن باعث میشه یادت بره زخمت چقدر درد داره. من تو رو با همه وجودت دوست دارم و نمیخوام مثه بیانکا تلاش کنی اونی بشی که من هستم . میدونی این سه ماه گذشته چند تا ورسیون از تو رو تصور کردم؟
  • ورسیون؟
  • ورژن…

« نسخه»

  • … عطیه ای که شاعره و وقتی ببینمش هزار صفحه شعر به یاد من نوشته. عطیه ای که به من میگه بی بندوبار و پسم میزنه. عطیه ای که مثه خانم باجیاست و کاری جز پز دادن و بچه داری و خاله زنکی نداره …

«اینو که درست تصور کرده عطیه جون… خود خودتی… پوست مونیکا بلوچی روی مغز خانم باجیِ مَلکُم-باقالی از دالقوز آباد کتول… ولی چرا بهش بگی بی بند و بار؟ چون خارجی مارجیه مثلا؟»

  • عطیه ای که …

عطیه ترجیح میداد، از بقیه تصورات آرمان چیزی نشنود. چرخید و چشمهایش را به سقف دوخت. ملحفه را تا بیخ گلویش بالا کشید و دستهایش را روی آن در هم گره داد. از اینکه یکی از تصویرهایش به او شباهت داشت و از شنیدن حرفهای آیسا احساس کوچکی کرد:

  • خب بعدش؟ بعد با خودت چی فکر میکردی؟

آیسا عذاب وجدان گرفته بود.

  • که اگه هر کدوم از اینا باشی، من چی کار میکنم…

آرمان در همان وضعیت قبل حالا با با سرانگشتانش به رهبری انگشت شست روی دستهای به هم گره خورده عطیه دست میکشید:

  • … و جوابم این بود که میپذیرمش و اگه ته ته وجودش اون عطیه ای که من میشناختم باقی مونده باشه میکِشمش بیرون. میخواستم از فرهاد بودن فقط تلاششو در زدودن زنگاری داشته باشم که این سی سال روی گوهر وجودت بسته، اونقدر تیشه بزنم و بزنم تا دوباره عطیه خودمو ببینم. همون عطیه ای که چیزایی رو میدید که منِ دانشجوی فرنگ رفته نمیدیدم. با خودم عهد کرده بودم ناامید نشم. میدونی چقدر با خودم جنگ داشتم که تا خبر ازدواجت به گوشم میرسه مثه فرهاد خر نشم و میدونو خالی نکنم؟ همیشه ته دلم انگار امید مذبوحانه ای داشتم که یه روزی به هم میرسیم… ولی…

دوباره چانه عطیه را گرفت و چرخاند طرف خودش. میخواست توی چشمهایش را نگاه کند. عطیه پلکهایش را انداخت و به پوست صاف چانه چپه تراشش خیره شد.

  • حتی یه ثانیه هم اینی که هستی رو تصور نکردم… حتی یه ثانیه…

«همه هنرهای من… همه هنرهای من…». آیسا با شیطنت زل زد توی چشمهایش آرمان. آرمان با دیدن نگاهش لبخند زد:

  • و چقدر خوبه عطیه که باهام خودتی… اونی که به همه نشون میدی نیستی…

آرمان موهای عطیه را هی میداد پشت گوشش و مسیر نگاهش روی صورت او حرکت میکرد. از چشمها به لب و چانه و باز به گوشها و موهایش:

  • نمیدونی چقدر خوشحال شدم توی کافه وقتی گفتی بهم طعنه نزن! بذار جرئت کنم باهات از ترسام حرف بزنم! وگرنه این رابطه با بقیه قراره چه فرقی داشته باشه؟ با خودم گفتم رابطه؟ یعنی قبول کرد؟ چقدر این حرفا آرومم کرد…

«واسه همین بعدش زرت و زرت بهش متلک گفتی میمون؟ با اون چشاش!» آیسا اخم کرده بود و لبخند کمرنگی روی لب داشت که آرمان آن را دید:

  • عطیه ببخش اگه تلخی کردم باهات… ببخش …

«این حرفای منو میشنوه؟». در چشمهای عطیه چیزی بود که آرمان نمیتوانست تفسیر کند، با انگشت، گره وسط ابروهای عطیه را باز کرد و خودش را توجیه کرد:

  • اون دو هفته فرار کردنت داشت بیچاره ام میکرد… میدونم گاهی خیلی بد میشم، گاهی از تمام سالهایی که از دست دادم قلبم تیر میکشه… ولی حالا خیلی خوشحالم… میدونی کی امیدوار شدم که داره یه اتفاقایی می افته؟
  • کِی؟
  • جمعه وقتی آسیه بهم گفت تو قبول کردی قرار بذاری واسه شنبه عصر، اصلا خوشحال نشدم… حتی بهم بر هم خورده بود… آخه، من رو ایوون داشتم سیگار میشکیدم و میشنیدم که آسیه چقدر داره بهت پیله میکنه و تو چقدر میپیچونی… حس خیلی خیلی بدی داشتم… با خودم جنگ داشتم که این قصه شیرین و فرهاد نمیشه … این قصه رومئو و ژولیت نمیشه … این قصه باید پِرِ سِمپرِ فلیچی عِه کُنتِنتی بشه …
  • یعنی همون هیپلی اِورِ اَفترِ خودمون؟

«عطیه دیگه… یعنی به خوبی و خوشی به هم رسیدند و با هم ازدواج کردند و زندگی خوبی را آغاز کردند، حالا اینکه بعد اون زندگی بشه زندگی من و اطمینانو خدا میدونه… به خدا جای اینکه بگی ناخون کارت بیاد خونه ت یه معلم زبان بگیر… حالم به هم خورد… الان این دستاوردات همه صدقه سری منه ها! حکمت تو همینه که یه کم از عطیه بازی دست برداری و به آیین آیسائیت بگروی… ولی ظاهرا من به آیین تو گراییدم هر ده کلمه دو تا میگم خدا… خدا خفه ت کنه … نیگا!» آرمان موهای عطیه را داد پشت گوشش و گفت:

  • اوهوم…

عطیه کنجکاوی کرد:

  • خب نگفتی؟ کی فکر کردی که داره یه اتفاقایی می افته؟
  • ببخشید رفتم تو فکر … داشتم فکر میکردم که چقدر یهویی همه چی عوض شد… وقتی تو رستوارن اشاره کردی نیا نیا… با این که داشتی منعم میکردی و دوباره به یه بهانه ای ازم فرار میکردی، ولی یه شیطنتی توی نگاهت بود که به تمام وجودم انرژی داد…

«عطیه جان حالا زرت و زرت تفاوت فرهنگیمونو بکوب تو سر من بگو تو نمیفهمی! سنتو بزن تو سرم بگو تو بچه ای! همه دستاوردهای من! خی خی جانم بهم افتخار کن». آرمان میان حرفهایش مکث میکرد. انگار تلاش میکرد جزء به جزء همه چیز را همانطوری که بوده به خاطر بیاورد:

  • … آسیه گفت بیا بریم الان بهترین وقته، من مطمئنم عطیه دوسِت داره، از پسراش میترسه باید کمکش کنیم . من نگاهم به نگاهت افتاد … دیدم توش چقدر اشتیاق و شیطنت هست و آروم شدم. به آسیه گفتم یه روز دیگه هم صبر میکنم. نیازی نیست الان کل سی و دو سال گذشته رو حل و فصل کنم. موقع نهار خوردن هربار نگاهت کردم داشتی منو نگاه میکردی… نه مثه اون روز که اومدی واسه بابا که تا منو دیدی، مثه یه غریبه با چشمهایی که انگار ازش سرمای زمهریر بیرون میریخت، روتو برگردوندی و رفتی… اون روز که رفتی …

آرمان مکث کرد. آیسا دستش را گذاشته بود روی قلب آرمان. میتوانست احساس کند که ضربان قلبش کمی تند تر شده:

  • نمیدونی چه حالی داشتم! عطیه با من چی کار کردی تو اون روز…

آرمان دوباره موهای عطیه را بوسید و او را محکم به خود فشرد. انگار میخواست مطمئن شود عطیه آنجاست، توی بغلش و همه چیز واقعی است:

  • انگار با ماشین آب پاش بهم آب پاشیدن… مطمئنم تا حالا تجربه ش نکردی… یهو یه چیزی میخوره بهت پرتت میکنه عقب. به خودت که میای میفهمی آب بوده، ولی نمیدونی چرا دونه های شن و ماسه رو روی صورتت حس کردی… انگار روی صورتت سند بلاست کرده باشن… خیلی حس بدیه … قطره های آب دیگه اسمشون آب نیست. ذره های سوزنه که توی صورتت و تمام تنت فرو میره … احساس میکنی پوست صورتت الانه که بریزه پایین…
  • کجا تجربه ش کردی؟ تو سوریه؟
  • نه بابا … ساده ای؟ تو سوریه ماشین بمب پاش دارن نه آب پاش…تو آلمان…
  • واسه چی؟

«عه خب کنجکاوم… اونو که بالاخره میگه … ببین به همین چیزا توجه نمیکنی، دانشت این قدر پایینه … سعی کن عمقتو زیاد کنی عطیه جونم… عه مگه چیه؟ غر میزنی… اونم هی انگشتشو میکشه به سر و صورت تو دیگه … احساس میکنم با یکی مثه مامانم تو تختم. اه اه»

  • یه تظاهراتی بود تو اشتوتگارت… یه پیرمردی هم کور شد اتفاقا…
  • خب؟

«خب و کوفت! الان بهت نمیگه دوشخصیتی آخه؟ نمیگه نه به اون کنجکاوی و نه به این خب بیمزه ات که یعنی بگذریم حالا؟ واقعا میخوام بدونم یارو چرا کور شد… خب من همه زندگیم کنجکاو… باشه خفه میشم… حالا من خدا خدا کنم، ولی تو بددهن نشو زشته…»

  • ولی تو اون رستورانه؟ اولش احساس میکردم داری منو با اون روزا مقایسه میکنی. همهش اضطراب داشتم که نکنه خیلی پیر شده باشم و بدت اومده باشه ازم … وقتی آسیه رکب زد و اومد با پسرات احوالپرسی مونده بودم باید چی کار کنم… فکر کن… رو پله ها وقتی سرمو بالا کردم که یه بار دیگه ببینمت و بهم چشمک زدی که احساس کردم برق بهم وصل کردند…

«ببین عطیه خانم… همه ش هنرای خودمه… حالا تو میخواستی چشاتو بدزدی…» آرمان رو به سقف چرخید، دست چپش را گذاشت زیر سرش و به نقطه نامعلومی از سقف خیره شد. مدتی نسبتا طولانی به سکوت گذشت. آرمان غرق در افکارش بود و آیسا در میان غرغرهای عطیه که پاشو لباس بپوش، خودش را مثل بچه گربه جا داد بین دست راست و سینه آرمان و انگشتش را روی خط بخیه های عمل پیوند کبد آرمان سر می داد. یادش رفته بود آرمان چه میگفت:

  • همه آدمای میانسال این قدر ورزش میکنند؟

«یا نسل شما؟ ماها ترجیح میدیم اول بریم همه جامونو عمل کنیم، خوش هیکل که شدیم تازه اعتماد به نفس باشگاه رفتن پیدا کنیم؛ یام اینکه کلا فراموش کنیم چیزی به اسم ورزش وجود داره». آرمان همانطور که دستش زیر سرش بود از بالای شانه با یک ابروی بالا داده و لبخندی سرزنش آمیز گفت:

  • همچی میگی میانسال که انگار خودت کوچیکسالی!

«اوه اوه چه ریدم»

  • نه دیگه منظورم خودمم بود… من که تا قبل از اینکه کمرم آسیب ببینه که اصلا ورزش نمیکردم. ولی الان خیلی پیگیرم… بد گفتم منظورمو…

«در واقع ریدم منظورمو»

  • من که از اول ورزش میکردم یادت نیست؟ شنا میرفتم آسیه می اومد روی کمر وا میستاد؟

«اوه! لعنتیِ جذاب». آیسا چند تا خاطره کمرنگ از کباب بازی، خوردن هندوانه، کاهو سنکنجبین توی حیاط همین خانه با خانواده آرمان دید. پدرش آب پاشی میکرد. توی یکی از خاطره ها آرمان روی تختی که با قالی ترکمنی مفروش بود شنا میرفت. کنار تخت دو تا میل باستانی قهوه ای تیره بود.

  • هنوز هم شعر میگی؟
  • نه … گاهی یه چیزایی پشت کتابایی که میخونم مینویسم…
  • دفتراتو داری؟
  • نه … همه رو سوزوندم…
  • عزیزمممم…

آیسا که انگار مچ گرفته باشد با طلبکاری گفت:

  • خوبه حالا بگم احساس خوبی بهم دست نمیده، میگی عزیزم؟
  • نخیر! همون روز تلافیتو کردی… نیازی نیست…

آیسا با شیطنت پرسید:

  • عه؟ فهمیدی؟

آرمان لبخند زد:

  • پس چی فکر کردی خنگم؟ واسه سوزوندن شعرات زیاد هم ناراحت نباش، امبرتو اکو میگه دو دسته شاعر داریم، شاعرای خوب و شاعرای بد. شاعرای خوب شعراشونو توی هیجده سالگی میسوزونن، شاعرای بد تا آخر عمرشون شعر میگن.
  • مسخره میکنه یا جدی میگه؟
  • نمیدونم. بستگی به برداشت تو داره… من فقط یکی از شعراتو حفظم:

از درون آینه فریاد کردم ای دریغ

هیچکس فریادم را نشیند

از درون خویش فریاد کردم

تا شنید

او که باید میشنید

دل برید…

آرمان سرش را چرخاند و موهای عطیه را بو کرد:

  • یادت بود خودت؟

عطیه گفت:

  • یه چیزایی یادمه … ولی نه اینطور که تو خوندی…
  • همه این سالها هر وقت یادم اومد جواب دادم اونی که شنید، دل نبرید!

عطیه آه کشید:

  • خیلی وقتا از خودم میپرسم اصلا میفهمیدم چی مینویسم؟ احساس میکنم چند تا کلمه خوش آهنگ بود که پشت سر هم میذاشتم…

آرمان موهای عطیه را بو کشید:

  • منم خیلی بهت فکر میکردم… فکر میکردم چقدر عمیق بودی…
  • خودم که فکر میکنم سعی میکردم توجه تو رو جلب کنم و هیچی از اون حرفا نمیفهمیدم…
  • جالبه، اکو هم میگه نمیدونم نیاز شاعرانه بود که به اولین عشق افلاتونی و بر زبان نیامده زندگی ام دامن زد یا برعکس…
  • منم همین حسو دارم…
  • عطی یه شعری داشتی با خدا حرف زده بودی… یادته؟ خیلی خوش آهنگ بود … خیلی وقتا توی سرم زنگ میزد…
  • نه …چی بود؟
  • تو واقعا عمیق بودی عطی…الان که فکر میکنم اصلا بذر خدازدایی رو تو کاشتی توی وجود من. یادمه یه شعری گفته بودی خطاب به خدا با این مضمون و آهنگ تقریبی که دست مرا از هر دارم و هر چه نداره ام”، یه همچین جمله ای، “بستی ز اختیار ، بر من چه میکنی؟ دعوی اختیار؟” بعد انگار باهاش دعوا کنی گفته بودی، “از دید من خدا! تو کودکی غنی! با یک جهان عروسک و یک کهکشان حباب، من آن عروسکم در دست جبر تو” … بقیه اشم یادم نمیاد یه چیزی توی این مایه ها که “امروز مال من؟ فردا ندانمش… این سر سرای بیم مرگ است آخرش”… بابام و دوستاش یه بار کلی راجع بهش بحث کردند… یادت نمیاد اصلا؟
  • نه …

«عطیه جونم… چقدر عاقل بودی… چرا این قدر فسیل شدی آخه؟»

  • البته ممکنه یه جاهایی شو توی ذهنم تغییر داده باشم، ولی یه همچین چیزی بود. بابام عاشقت بود. عاشق. چقدر همون شب که این شعرتو واسه دوستاش میخوند و خط به خطشو تفسیر میکردند بهت افتخار کردم… ولی مامانم تا آخرین روز زندگیش نبخشیدت… میگفت عطیه میتونست مبارزه کنه … بیخیال… عطیه نمیخوای دوباره بنویسی؟
  • نه دیگه توانشو ندارم … چشمه شعرم خشکیده …
  • یه چیز دیگه هم داشتی ضد خدا، نمیدونم آهنگش تو ذهنمه که هی تهش میگفتی “وگرهست بگو” … چی بود ؟

عطیه گفت:

قصه خلقت من، به تب لطف تو آراسته شد

در من از وسوسه زیستن اما خبری نیست، وگر هست بگو…

آرمان ادامه داد:

یه چیزی توی این مایه هام داشت که

دل و جان دیده اسرار تو را نشناسد

در کتاب و ورقت، پاسخی نیست وگرهست بگو

تو که انکارِ  بلا و نظر سو داری

عدل این محکمه ما را خبری نیست، وگر هست بگو…

منم به زور یادم میاد… صدای تو مبهم توی سرم میپیچه… بیشتر مضمونیه تا وزن و اینا…

  • نه دیگه چیزی یادم نمیاد… چقدر ضد خدا بودم… همین بود این بلاها سرم اومد…
  • باهات بحث نمیکنم… همین که هستی عالیه … اینم یادت نیست:

نه زیارت، نه حلالت، نه نماز و نه دعا

دیرگاهی است که در قافیه حاجی داری

دست تو گرچه ز عفت خالی است

ز ره سکه و دینار شفا میداری

یواشکی و با خجالت بهم گفتی اینو برای بابات گفتی. یادته؟

«عطیه جون… خودت الان داری همه همین کارایی رو میکنی که واسه شون شعر میگفتیا…»

  • … مطمئن نیستم وزن و قافیه هیچ کدومشو ها … ممکنه توی تمام این سالها کلی تغییر کرده باشه، ولی مضمونش همین بود…

«عطیه جونم اگه میرفتی ایتالیا درس میخوندی چه خفنی میشدی واسه خودت… واقعا شونزده سالت بود اینا رو مینوشتی؟ یا خدا… حتی بعضیاش سیزده سال؟ بابا دبیرت بیخود به مامانت نگفته بود اگه ادبیات میخوندی فروغ میشدی…» عطیه آه بلندی کشید. آرمان دوباره سرش را بوسید و موهایش را بو کشید.

  • همیشه موهات بوی خوب میداد.

«شامپوت همیشه خوب بوده ها»…

  • کنار بوی شامپوت انگار موهات همیشه بوی شلیل میداد… تنت… پوستت…

«بخدا این میشنوه حرفای منو…آرمان خره گاو منه» .آرمان دوباره موهای عطیه را بو کشید. «یا ابرفرض الان میگه خودتی»

  • هنوز هم همون بو رو میده…

«بخدا جوابمو میداد از جا می پریدم میگفتم نکنه تو خی خی باشی». آیسا از تصور فکرش خندید. آرمان با دو انگشتش چانه عطیه را گرفت و سرش را بالا گرفت؛ با لبخند کمرنگی پرسید: به چی میخندی؟ دوباره قیافه ت مثه بچه تخسا شده ها … عطیه خجالت کشید. آرمان دوباره موهایش را بو کشید و زیر لب تکرار کرد: عطیه عطیه عطیه …

–    آرمان ؟

–    صدام کن… صدبار صدام کن… روزی هزار بار بهم بگو آرمان… تا دم مرگ صدام کن… صدا کردنت واسه م بسه عطیه …

«باشه از این به بعد فقط صدات میکنم از چیز دیگه م خبری نیست… گوساله مالیاتی»

–    اگه یهویی از تخسیام کم بشه ازم بدت میاد؟

«عطیه؟ به درک اسفل که بدش بیاد… باز من فکری شدم تو ول شدیا…این قد بدم میاد از این سوالات… هی ارزیابی طوری که انگار یارو شازده موناکاست.. اه اه حالم به هم خورد  »

–    چرا باید این طوری شه؟

–    خب میبینی که وضع زندگیمو… نمیدونم … قضیه ازدواجمون مطرح بشه کلی نگاه سنگین کلی حرف و حدیث کلی بساطو باید تحمل کنیم…

–    آه عطیه … عطیه … عطیه … تو فقط با من حرف بزن… تو فقط پیشم باش… میدونم میتونیم کوهو بذاریم روی دوشمون ماهو بیاریم تو خونمون، دنیا رو بگیریم کولمون… فقط چشمات بگن آره … هیج کدوم کاری نداره…

–    میگم یه کم نریدی به ریتم و آهنگ و قافیه و همه چی ..

«ببخشید قرار بود اینو توی فکرم بگم»

آرمان بلند بلند خندید.

  • تو بهترینی عطیه … کی میتونه باور کنه زیر این چهره آروم و خانوم این دختربچه کوچولوی شیطون قایم شده؟ حالا تو به من بگو اگه یه چیزایی از زندگی من بفهمی که خب … خیلی با فرهنگ ایران اکی نباشه؟ ازم بدت میاد؟ میتونی منو با یه چیزی تصور کنی که خوب نباشه ولی بازم بپذیری­م؟
  • مثلا چی ؟
  • نمیدونم… هر چی… یه چیز خیلی بدو تصور کن… تو واکنشت چیه؟

عطیه نفس عمیقی کشید:

  • نمیدونم… بستگی داره …
  • به میزان بد بودن چیزی که میفهمی؟
  • اگه به کسی آسیب نزده باشی…

آیسا پرید وسط حرف عطیه:

  • آدم کشتی؟

آرمان بلند بلند خندید:

  • دیوونه ای؟ چقدر جنایی … نه بابا در حد اختلاف فرهنگی منظورم بود… دردم از یار بود و درمان نیز هم… ولی خب تو ایران گاهی این اختلافهای فرهنگی جزئی هم باعث کشت و کشتار میشه. نمیشه؟

«آره بابا… باید مهمونی دیشبو میدیدی که چقدر اون همه آدم از یک منطقه جغرافیایی و یک زبون با هم متفاوت بودند».

  • میدونی من تو تمام این سالها توی تن و چشم تمام زنهایی که دیدم همیشه داشتم دنبال تو میشگتم دنبال حس آخرین بوسه مون … وقتی پسم زدی و فرار کردی… وسط کوچه نشسته بودم و زار میزدم… همسایه ها نگام میکردند. آسیه به زور منو برد تو حیاط و نشوند زیر درخت فندوق. بعد مامان و بابام اومدن. بابا گفت همین امشب میرم خونشون. مامانم میگفت نباید بذاری بچه رو به زور شوهر بدن. اما وقتی بابام برگشت خونه به اندازه ده سال پیر شده بود. از نگاهش فهمیدم که بهش چی گفتی… عطیه عطیه عطیه ! نمیدونی وقتی تو خونه شما بزن و بکوب بود از اینکه توی قلاب بابات یه ماهی درشت افتاده، توی خونه ما چه عزاداری ای بود. اونقدر غذا نخوردم که از گشنگی ضعف کردم و بهم سرم زدند.

آرمان آه عمیقی کشید.

  • آرمان جان بزن بریم سیگار که من طاقت ندارم، لطفا ازین به بعد مشروب سنگین هم تو خونه ت داشته باش…

آرمان دوباره خندید. عطیه ملحفه را کشید دور خودش و بدون آنکه به آرمان نگاه کند، لباسهایش را با احتیاط پوشید. آرمان لبخند زد. انگار داشت به دختر بچه ای خجالتی نگاه میکرد. صدای زنگ موبایل قلاب نگاه آرمان را از عطیه آزاد کرد.

  • اوه آسیه است… نگم اینجایی دیگه نه؟

عطیه برگشت به آرمان نگاه کرد و به او چشم غره رفت. بعد با کیفش رفت دستشویی تا آرایشش را تمدید کند. وقتی برگشت آرمان تلفنش تمام شده بود.

  • آسیه میگفت قسم میخورم عطیه الان اونجاست…
  • یعنی چی؟ چطوری همچین فکری کرد؟
  • خب میشناسه منو مثه کف دستش. بابا آسیه برای من فقط خواهر نیست که رفیقمه، همکارم بوده. کلی خبر با هم تهیه کردیم. هزار بار تو هتلای مختلف با هم هم اتاق بودیم.
  • خب بوده باشین…
  • خب به کوچکترین تغییر صدا و روحیه من آشناس…

آرمان از روی میز کنار تلویزیون، کتابی را برداشت و به عطیه اشاره کرد:

  • راستی این کتابو آسیه هفته پیش که یه سری از این بچه های راک توی پردیس کتاب رونمایی آلبوم داشتن، واسه تو خرید، ولی فک نکنم بهش احتیاجی داشته باشی. خب یه سیگار بزنیم بعد جدا جدا بریم خونه عمید دیگه نه؟

آرمان کتاب را گذاشت وسط دسته کیف عطیه. آیسا قبل از اینکه برود روی تراس به کتاب نگاهی کرد: محکم در آغوشم بگیر.

وقتی داشت از پله ها میرفت بیرون آرمان که گویی چیزی یادش آمده، پشت نرده ها ظاهر شد:

  • راستی عطی، امشب مامان بابای مارال هم خونه عمید دعوت اند… گفتم در جریان باشی آمادگی داشته باشی…

ادامه دارد…

قسمت سی و نهم

پ ن: بچه ها اگه به نظرتون جایی ش خسته کننده اومد بگید بهم که توی بازنویسی حذف کنم… بخصوص بخشهای شعرای عطیه …

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

18 پاسخ

  1. يا خدا
    آرمان بدجنس از كار در نياد ديگه 🥺🥺🥺🥺🥺🥺
    خيلي بهم اندازه بود 😍😍😍😍😍
    نقاشي نذاشتين؟ 😍😍🧿🧿🧿
    دفعه بعدي ميريم آريل يا مهموني مريم؟
    مريمو خيلي دوس دازم
    مامان مارالم ميخوايم بشماسيم دوس دارم

    1. ای بگردم تو رو که همه ش جلو جلو فکر میکنی چی میخواد بشه… 😍😍😍😍 شاید امشب یه قسمت دیگه هم بیاد… دارم مینویسم… اگه سی دی گولم نزنه تا قبل خواب آپلود میکنم وگرنه فردا دو قسمت😍😍

  2. من به شخصه از خوندن تك تكشون لذت ميبرم و بنظرم زياد درگير اين نشو براي كي خسته كننده هست يا نيست! اروم پيش ميره يا هيجانش كم شده يا زياد! همه اينا جذابيتش وقتيه كه از درونت داره نشات ميگيره، بدون در نظر گرفتن اينكه چجوري بنويسي تا براي بقيه جذاب باشه.
    راستي فك ميكنم افلاطون اينجوريه با ط دسته دار ♥️

    1. ای جان دلم … مرسی که این قدر انرژی میدی… خودمم دوست داریم چیزی باشه که از درون میجوشه … ولی خب توی این کلاس ملاسا داستان نویسی به ضرورت بازنویسی تاکید میشه… ویچ آی هونت ری-رایت ایون وان استوری یت… افلاطون و قاطی و کلمه هایی مثه اینو خود افزونه ویراستیار بهت توصیه میکنه که از ضبط مختار استفاده کنی و با ت دو نقطه بنویسی… بازم چک میکنم مرسی حواست هست و وقت میذاری مینویسی … 😍😍😍

  3. چقدررررر طولانی بودنش چسبیدددددد😻😻😻🤩🤩🤩❤❤❤ من حتی شامم رو هم آوردم جلو لپتاب در حال خوندن خوردم🤩🤩🤩😻😻😻نه اصلا خسته کننده نبود، مخصوصااااااااا وجود پارازیت های آیسا وسط صحبت های عاشقانه عطیه و آرمان😂😂😂😂👌👌👌عالیییی بود😂😂😂👏👏👏این قسمت از قسمت هایی بود که جا به جایی فرمون بین آیسا و عطیه محشرررر بود، مرسی که تو این روزای سنگین دلیل حال خوب و لبخندمون میشین با خلق این داستان😻😻😻❤❤❤😘😘😘

  4. 👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼👍🏼
    I liked it
    More than perfect
    This much is satisfying 👍🏼👍🏼👍🏼
    EYE.SA
    is the most attractive person I have to know
    I really want one
    XIXI
    DO YOU HEAR ME?
    🤣🤣

  5. این عزیز چه حرصیه😒
    من شعرها رو دوست دارم چون خودتون میگین و اورجینال هستن، اگر شعرها از یک شاعر دیگه بود، شاید طولانی بودنش حوصله مو سر مییرد ولی اینا برام جذابن. چون از دل برون آید به دل نشیند❤️

    1. الهی بگردم … ببخشید حرصتونم در آوردم… طرح یه رمان دیگه رو ریختم کلا بر مبنای شخصیت کسی مثه عزیز میگرده … البته که نمیدونم طفلکی رو قراره کی بنویسم، چون طرح و تمام فهرست صحنه هاشو همه چیزش کامل کامل بود، روزی که اومدم بنویسمش یهو خی خی از روی کیبورد سر در آورد، گفتم خب این یه داستان کوتاهه بعدش اونو مینویسم و تا الان که هنوز دست از سرم بر نداشته…

  6. درود بر هلن خوشگل و مهربانم . و یار همیشه مهربانت . زنگ زدم صدایت را بشنوم سعادت نداشتم . به محمود. جان گقتم .
    قربونت برم انگورهایت خیلی عالی بود که متشگرم این قدر به فکر مایی . از هدیه جویا ی حالت هستم و هدیه شاهد است طبق اصرار خودت مرتب به ماذز میگویم برویم سرزده خانه هلن، مادر میگوید دوره و زمانه سرزده به منزل دیگری رفتن گذشته باید خبر دهیم . سرت خلوت شد به پدرت زنگ بزن خوشگل بابا که دلم برایت خیلی تنگ شده.
    قربان شکل تو و محمود جان و هر دویتان را میبوسم

  7. وای این قسمت خیلی خووووووب بوووود خیلی😍😍😍😍❤❤❤❤هم طولانی بوووود هم احساس آرمان عالی بووود و هم شعرهایی که نوشته بودید معرکهههههه😍😍😍انصافا که چطور هم نویسنده هم شاعر هم نقاش هم موزیسین هم حقوقدان هم همه چیییییی؟😍😍😍😍🤩🤩🤩🤩🤩
    برای من هم اصلا کسل کننده نبود شعرهاتون بلکه هر کدومو چند بار خوندم😍😍😍آخ که وقتی کنار داستان شعر و نقاشی هم میاد چقدر جذاب‌تر میشه😍😍👏🏻👏🏻

  8. “ماجرای مامانو واسهش می‌گفتم” واسه‌ش.
    .
    “نگه مگه اولین بارته که دیدی‌شون؟” نگه اضافه است.
    .
    “خوب شد بلند نگفتم باز پاچه بگیره عنعاقا” عن آقا.
    .
    “بعد از قرار با آرمان و ا آن احوالپرسی گرم..” ا اضافه اس.
    .
    ” و توی فریزیر باریک آن گذاشته بود” فریزر.
    .
    “فقط اینکه یه کارایی واسهت تو این سی سال عادی شده: واسه‌ت.
    .
    “باز دچار سندورم چی چی اک شدیا” سندروم.
    .
    “پس‌ این نارحتی احمقانه است” ناراحتی.
    .
    “بی پولییا بدبختی” بی‌پولیا.
    .
    “اون‌وقت منم مجبور بودم از تکینک های عطیه بازی استفاده کنم” تکنیک های.
    .
    “وسط خوشبتختی بدبتختی خوابیده” خوشبختی بدبختی.
    .
    “بدم میاد مثه این رستورانا که پول نی و بنرین پیک موتوریشونم..” بنزین.
    .
    “اون وقت راجع به قرارداد حرف بزینم” بزنیم.
    .
    “عطیه موبایلش را گذاشت روی پاتخی” پاتختی.
    .
    “الان نگَِه چرا داری می‌پیچونی؟” نَگِه.
    .
    “دسته ای از موهایش را را چند بار…” یک را اضافه اس.
    .
    “و یکی از دوستای صمیمی‌ش یک لایئک دو آتیشه…” لائیک.
    .
    “آرمان در همان وضعیت قبل حالا با با سر انگشتانش..” یک با اضافه اس.
    .
    “آیسا با شیطنت زل زد توی چشمهایش آرمان..” چشمهای.
    .
    “من رو ایوون داشتم سیگار میشکیدم” میکشیدم.
    .
    “همهش اضطراب داشتم” همه‌ش.
    .
    “رو پله ها وقتی سرمو بالا کردم که یه بار دیگه ببینمت و بهم چشمک زدی که احساس کردم برق بهم وصل کردند” که دوم به نظرم اومد اضافه باشه.
    .
    “شنا میرفتم آسیه می اومد روی کمر وا میستاد” کمرم منظور بوده؟.
    .
    “کاهو سنکنجبین” سکنجبین.
    .
    “دست مرا از هر دارم و هر چه نداره‌ ام” چه بعد از هر اول جا افتاده.
    .
    “هیج کدوم کاری نداره” هیچ.
    .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

اتهام به خود

نوشته پیتر هاندکه، ترجمه حسن ملکی، نشر چشمه، ۱۳۹۴، ۲۶ صفحه. … من بازدیده ها را بازشناختم… من درک کردم… من درک کرده‌ها را باز

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

آنوناکی

(بچه ها جون میشه اگه غلط ملطی چیزی دیدید کامنت کنید؟ وقت نکرده ام هنوز بازخوانی و ویراستاری کنم) آن دو در مقابل صفحه سیاه

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

یک داستان لوس

امیر بین من و سمیرا روی کاناپه نشسته بود و فوتبال رئال و بارسا را نگاه می‌کرد. من و سمیرا حوصله فوتبال نداشتیم؛ اما آن‌قدر

ادامه مطلب »