English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

خی خی: فرشته آرزوها (قسمت سی و هفتم)

۱۴۰۰-۰۵-۱۲

آیسا اعتمادبه‌نفسش را کامل ازدست‌داده بود. آن دختر شرِ پر از هیجان که مثل فرفره از پله‌های خانه عطیه بالا و پایین می‌دوید و شیشه‌ها را توی گاوصندوق برای خودش ذخیره می‌کرد، با خی‌خی و عطیه سربه‌سر می‌گذاشت و می‌خندید، آرمان را شگفت‌زده می‌کرد و مدام توی ذهنش در حال پرحرفی و تحلیل بود، در میان آن جمع زنانه، دور آن میزهای گرد طلایی و مجلل، پر از منبت‌های درشت و بی‌سلیقه که کیفیت پایینش حس زیبایی‌شناسی معماری‌اش را آزرده می‌کرد، نشسته و یادش رفته بود که در کالبد یکی از ثروتمندترین زنان آن مهمانی است و نه آیسا.

با شگفتی به همه‌چیز نگاه می‌کرد و احساس می‌کرد مثل آلیس در سرزمین عجایب، در برابر آن سقف‌های بلند، آن لوسترهای پرنور و آن سالن پرچراغ، آن گلدان‌های بزرگ با کُره‌های متراکم و انبوه گل‌های رز سفید و شاخه‌های بلند ارکیده که از اطرافشان پایین ریخته، به‌اندازه یک چوب‌کبریت، کوچک‌شده است؛ همه‌جا سفید و طلایی بود. آن‌قدر فرشته و حریر و مروارید و رز سفید و شمع به همه‌جا آویزان بود که روی صورت آدم‌ها هم آن‌ها را می‌دید. حتی دور پیش‌دستی‌های پذیراییِ طلایی، پر از نگین بود. روی دسته کارد و چنگال. روی میز، پای ظرفِ چهار طبقه بلندی که اگر کسی می‌خواست از کوچک‌ترین و بالاترین طبقه‌اش شیرینی بردارد باید می‌ایستاد، پر بود از حباب‌های استوانه‌ای کوتاه و بلند، روی پایه‌های جاشمعی طلایی با همان فرشته‌هایی که بر گره حریر پشت صندلی‌ها نشسته بودند؛ با شمع‌های سفیدی که انگار توی پارافینش هم ذرات طلا ریخته بودند. این الگو روی تمام میزها تکرار شده بود.

بااینکه چشم‌های پرحسرت زنان را به دنبال لباس دکلته مشکی و بلند خویش می‌کشید، بااینکه هر بار که عطیه را توی آینه‌های قدی تالار می‌دید از زیبایی صورت و موهای پرپیچ‌وتاب چون شبقش و اندام شهوت‌آلودش حظ بصر می‌برد و غرق لذت می‌شد، اما در آن جمع احساس راحتی نمی‌کرد.

همه زن‌ها به‌طور مداوم و خودکار در حال ارزیابی هم بودند. مثل میدان اسب‌دوانی، بهترین‌ها را انتخاب می‌کردند و با چشم‌هایشان مهر تائید می‌زدند. «باور کن اگه گیشه شرط‌بندی هم داشت، همه رو تو شرط می‌بستن». آیسا مثل دختربچه‌ای لرزان و ترسان گوشه ذهن عطیه کز کرده بود؛ آن جلال و شکوه او را دچار حقارت می‌کرد. عطیه اما گردن افراشته و آگاه به زیبایی‌اش به شیوه‌ای لوند و دلبرانه با همه گرم می‌گرفت و احوالپرسی می‌کرد. مدام از میزی به میز دیگر می‌رفت و جملاتی پر از عشوه را تکرار می‌کرد؛ «سرم منفجر شد عطیه خفه‌اشی تو»:

  • سلام‌علیکم. حال شما؟ خوب هستین؟ خونواده محترمتون خوبند؟ آقای مهندس خوبند؟

«همه هم آقای مهندسند؟ الکی میگی؟ چون یادت نیست اسم شوهرشون چیه یا خونواده‌شون چه اعضایی داره اینا رو میگی؟ پوف! چقدر سیاستمدارانه» البته بعضی‌ها را هم که می‌شناخت با دقت کامل سؤال می‌کرد:

  • حال شما؟ قربان شما؟ شما خوب هستین؟ خواهرجونای گلتون خوبند؟ آقاداداشای محترمتون خوبند؟ مامان چطورند؟ من احوالپرسشون هستم از عزیزجون. سفر خوش گذشت؟ اخیتار دارین، دوستان جای ما، فدای شما، خاک پاتونن، دست بوستون اند، سایه تون مستدام باشه، خوشحال شدم، با اجازه تون…

آیسا با دقت به چشم‌های همه نگاه می‌کرد. طیف احساساتی که او در چشم‌های زن‌ها می‌دید، مثل جعبه مدادرنگی اش به‌هم‌ریخته و نامنظم بود: نگرانی، اضطراب، تفاخر، غرور، نفرت، مهر، تحسین، حسادت و … . درنهایت وقتی عطیه با نیمی از افراد حاضر در سالن رودررو احوالپرسی کرد، با بعضی‌ها با سرانگشت دست داد و با برخی دیگر روبوسی‌ای کرد که درواقع فقط سینه‌ها و کنار گوش‌هایشان به هم می‌خورد، مبادا که آرایششان به هم بریزد یا ماتیک لب‌هایشان پاک شود، روی صندلی خالی کنار عزیزجون، مثل شاهزاده خانومی کنار ملکه نشست. خوشبختانه همه اودکلن‌های خوب زده بودند و مسئله اینجا برای عطیه فقط سلیقه و مارک و قیمت اودکلن بود که ذهنش به سرعتی رایانه وار سنجش و ارزیابی می‌کرد.

گاه‌گداری آدم‌های تازه و البته غیر مهم که می‌آمدند، از جایش بلند می‌شد و دستش را روی سینه‌اش می‌گذاشت و با حرکات سر یا تعظیمی کوتاه، ابراز ادب می‌کرد. ثمین جواب سلامش را بسیار حرفه‌ای و طوری که بقیه نفهمند، نداد. چشم گرداند و مثلاً روسری‌اش افتاده روی زمین، خم شد رفت زیر میز. چسبیده بود به عزیز و با حرکات افراطی و تصنعی برایش میوه پوست می‌کرد. مدام تعارف می‌کرد:

  • بفرمایین عزیزجون. دستم تمیزه. دلتون برداره تو روخدا.

باز شیرینی دور می‌گرداند. به دخترک‌هایی که با لباس‌های یکدست سورمه‌ای قرمز و مقنعه‌هایی با تلی قرمز در حاشیه سرشان، پیشخدمتی می‌کردند، اشاره می‌کرد که چای و بستنی و نوشیدنی بیاورند. دخترهای پیشخدمت آرایش‌های غلیظ، ماتیکی به رنگ قرمز تل مقنعه و پیش‌بند مانتویشان داشتند. بیشترشان موهایشان را بلوند کرده بودند، اما مواد دکولوره بد یا رنگ کردن‌های مداوم باعث شده بود موهایشان وزوزی و بدحالت باشد یا در بهترین وضعیت همچون کلاه‌گیس‌های ارزان‌قیمت به چشم بیاید. وقتی برای تعارف کردن بستنی، کافه گلاسه، آب‌میوه، چای یا قهوه به میز نزدیک می‌شدند، عطیه پشت چهار انگشت دستش را جلوی بینی‌اش می‌گرفت. وقتی می‌رفتند یواشکی دستش را می‌کرد توی کیفش و دوباره عطر پوستش را تمدید می‌کرد. «خیلی کارت خرابه عطیه‌ها! موندم تو اتاق من که بوی روده سگ می‌ده چه عذابی داری می‌کشی الآن». البته آیسا تمام تلاشش را می‌کرد تا افکار خبیثانه و لذتی که از تصور گرفتاری عطیه در اتاقش به او دست می‌دهد تا جای ممکن در اعماق وجودش پنهان کند، مبادا پیش خی‌خی شرمنده شود.

ثمین در میان خوش‌خدمتی‌های چاپلوسانه‌اش به عزیزجون منتظر می‌ماند تا نگاه عطیه به نگاهش بیفتد و بعد سیصد شست درجه مردمک چشمانش را با حرکت کند بگرداند، بعد هم مثل خروس با حرکتی سریع سرش را خلاف جهت عطیه تکان دهد که یعنی حالم ازت به هم می‌خورد. گوشواره‌ها و گردن بند عطیه همان دو تا جواهر بسیار مشهورش بودند که احد سر تولد حمیدرضا و محمودرضا بهش کادو داده بود و روی پوست برنزه عطیه درخششی خیره‌کننده داشتند. معمولاً این دو جواهر خاص و البته انگشتر عطیه را که تا حرفش پیش نیامده بود، آیسا حتی متوجه شوکت و جلال آن نشده بود، روز قبل از مراسم‌های بسیار ویژه که تمام اشخاص مهم شهر در آن شرکت داشتند، از صندوق امانات بانک با حمیدرضا یا محمودرضا می‌آوردند خانه. ثمین با غیظ به گردن بند و گوشواره های عطیه نگاه میکرد.

«اصرار هم داره بهت خیره شه، بعد چشم و ابرو بیادا! روانی! تو دیوونه خونه زندگی میکنی بخدا. اصلا نمیتونم بین اون عطیه که شعر میگفت و عاشق بود، با اون عطیه که این قدر مدیره تو خونه و همه چی رو راجع به سوپ و آش، لک و بو میدونه، با این عطیه که اینجا مثه کره خرای یتیم کنار عزیز میشینه تا ثمین بهش بی ادبی کنه، انطباق برقرار کنم. نمیدونم منم این همه شخصیت دارم؟ اوه اوه عطیه ای که کنار استخر آفتاب میگیره، اوه اوه عطیه ای که تو بغل آرمان ملنا میشه، عطیه جدی چند تا رنگ داری تو؟ مامانم یه چی میگه، چی؟ آها! از آن نترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به تو دارد، قضیه من و توعه عطیه ها».

عطیه توی خودش فرو رفته بود و آیسا به تنها دوست تازه به دوران رسیده رو اعصابشان آبتین کهربا فکر می‌کرد که یک سالی بود با صنم دوست شده بود. حالا رفتارهای غلیظ آبتین در نمایش ثروت و تأکید مداومش بر پول برای آیسا قابل‌درک‌تر شده بود. تمام مدتی که با او توی مهمانی بودند، از ثروت پدرش، سفرهایی که رفته بود، قیمت عطر و اودکلن و کفش و لباس و ماشینش حرف می‌زد و طوری به آن‌ها نگاه می‌کرد که یعنی میدانم دارید از حسادت می‌میرید. برخلاف بیشتر اعضای جمعشان که به‌قاعده مفت باشد کوفت باشد اعتقاد داشتند، آیسا بدش می‌آمد به خاطر شیشه‌های ویسکی و ودکایی که آبتین بدون حساب‌وکتاب باز می‌کرد پا توی مهمانی‌های او بگذارد. از عید به این‌طرف که تقریباً هر بار آبتین میزبان شده بود، آیسا مهمانی را پیچانده و اطمینان هم با لب‌ولوچه آویزان و البته چهره‌ای که از نارضایتی در هم بود، به‌اجبار توی خانه کنار او مانده بود.

  • خب تو برو … به من چی کار داری؟ من میشینم تو خونه نقاشیمو می‌کنم؟ خودمون عرق مرق داریم چیزی؟

اما اطمینان نرفته بود. «شاید هم ترجیح می‌داد به‌جای اینکه بااطلاع خودم بره، یواشکی بره. مثه قراردادای یواشکی که با عطیه بست».

چهارشنبه گذشته یعنی دوازدهم تیر، در همین تالار مراسم عقد نگین، نوه خواهر عزیز جون برگزار شده بود.«خوب شد من پنج‌شنبه جامو با تو عوض کردم، وگرنه مجبور می‌شدم دوبار این بساط چندشی رو تحمل کنما… الآن این کی ت بود؟ یعنی دخترِ دخترخاله احد، واخدا! اصلاً نمی‌دونستم هم‌چین شخصیتی هم توی مارکتِ فامیل موجوده. تا حالا فکر نکرده بودم بابام هم می‌تونه خاله داشته باشه. شاید به خاطر فاصله سنی مونه؟ یا اینکه فک و فامیلای بابا اینا همه اول انقلاب از ایران رفتند… شاید اگه اونام ایران مونده بودند مام الان از این روابط داشتیم؟ یا این از بومب عدس تا بومب نخودبازیا مال آدماییه که پول اضافه دارند واسه مهمونی گرفتن و پز دادن؟ عطیه این نگین چند سالشه؟ نوزده سال؟ یا ابرفرض… مگه هنوز کسی این قدر زود ازدواج میکنه؟ نه بابا دور و بر ما که یکی زیر بیست و پنج ازدواج کنه شاخ در میاریم…».

نگین با عشق به عطیه نگاه می‌کرد. گویی الگوی آینده خودش را یافته بود. عطیه بااینکه فکر کرد آرایشگر چقدر زیادی به موهای بچه تافت زده، حلقه‌های مویش را مثل چسب به هم چسبانده و با آن سایه غلیظ طفلی را شبیه به ترکیب عروس‌های ژاپنی و هندی کرده، گفت:

  • ماشاالله هزار ماشاالله چشمم کف پات نگین جون چقدر خوشگل شدی. ماشاالله عروس شدی خانووووم شدی…

«خوب دروغ میگی مثه نقل‌ونبات‌ها… من اگه بخوام از این دروغا بگم یا زبونم می‌گیره یا خنده م می‌گیره». آیسا چنددقیقه‌ای چشم از نگین برنداشت. نگین دوباره با عشق به عطیه نگاه کرد و بعد چنددقیقه‌ای بحث صرف انگشتر نگین و مقایسه آن با انگشتر زیبای عطیه شد.

«طفلکی فکر می‌کنه لابد حالا که ازدواج کرده بمب اتم شکافته یا لابد فالکون ۹ رو به هوا فرستاده. این چیه سبز انداخته گردنش. چه ربطی داره به این لباس صورتی کمرنگ؟ به نظرم باید اون سبزه رو برمی‌داشت هممون برلیانای دورش بس بود. وسطش هم خالی میشد بهتر بود.»

مغز عطیه بلافاصله شروع به پردازش کرد و مثل یک متخصص جواهرشناسی آیسا را تصحیح کرد که به هر سنگ الماسی که نمی‌گویند برلیان. برلیان یک مدل تراش الماس است که گرد است «آها مثه همین انگشتر تو الآن؟». اِمرلد، مستطیل و پهن و مسطح با گوشه‌های بریده شده است، «مثل گوشواره‌های عزیز؟» هارت که شبیه به تراش‌های قلب است، «خب این آسون بود»، مارکیز که شبیه یک قایق کوچک است «مثه همین دونه های گندمی که از گوشواره‌های تو آویزونه؟» مارکیز ها در انگشتر می‌توانند انگشت را کشیده‌تر نشان دهند «خب رو انگشتر کسی چیزی پیدا نکردم»، کوسن که مربع یا مستطیلی با گوشه‌های گرد است، «مثه گردنبند ثمین؟» پیِر یا اشک، آشر کات که شبیه امرلدکات است؛ باگت که مستطیل است، هاف مون که شبیه ماه نیمه است، رادیانت که می‌تواند لبه‌های مستطیل یا مربعی شکل داشته باشد، برش براق گرد که به آن تک تخمک هم میگویند «مثه همین انگشتر دشمن‌کورکن تو؟» و درنهایت پرنس کات. «بدری عطیه! این‌همه توضیح دادی که بهم بگی اون وامونده های دور سنگ زمرد دختره پرنس کاته؟ هیچ هم جوونی نیست. کجاش جوونیه؟ فقط چون مربع است؟ تازه گوشواره های خودت هم به نظر من اصلا تناسب زیبایی شناختی نداره. من بودم به همون دایره گرد وسطش راضی بودم. اسمش چی بود؟ آها به این میگن دایموند بعد اون دورش مارکیز داره؟ خیلی زشته. من بودم فقط یه گوشواره میخی گوشم میکردم که سرش یه نگین ساده باشه».

نگین در جواب عطیه گفت:

  • اختیار دارین عطیه جون. قربونتون بشم الهی. از شما خوشگل ترم مگه داریم اصلا؟ نه مامان؟ نه عزیز؟

عزیز لب‌ولوچه‌اش را کج کرد، نفس عمیقی با غیظ کشید و گفت:

  • چی بگم والا… ما که شوهرمون مرد یه شبه ده سال پیر شدیم، نمیدونم چطور شوهرمُردگی و بی مَردی به بعضیا ساخته.

«خاک تو سرم به ما تیکه انداخت؟ چه بی ادب! جواب نمیدی؟ عطیه جونم قلبت درد گرفت که. الهی بگردم.» صورت عطیه داغ شده بود. پوزخند کج ثمین تا بیخ گوشت راستش داشت میرفت بالا. «نمیری! الان صورتت جر میخوره وامونده! عطیه من چشم و ابرو اومدن بلد نیستم، ولی واقعنی این دفعه نگات کرد واسه ش چشم و ابرو بیای ها! من میترسم تلاش کنم مثه سیگار کشیدنمون جلوی آرمان شه. خودت همکاری کن لطفا! چی ولش کن؟ همه ش تو بگی ولش کن بقیه هی برینن بهت؟».

آیسا که حالا ترسش کمتر شده بود، تک‌تک زن‌ها را ازنظر می‌گذراند و برای عطیه تفسیر می‌کرد، عمداً سعی می‌کرد فکرهای خنده‌دار بکند، اما تهش باعث می‌شد عطیه را بیشتر برنجاند.

«چیه الآن همه تون شبیه درخت کریسمس شدین که روش اون ستاره سرشو نذاشتن؟ تازه اون خانومه رو ببین با اون تاج مسخره اش! همون خانومه که لباس ساتن چسب سورمه ای تنشه، شکمش هم شیش تیکه است منتها با چربی… نخندونمت چیه. شیش پله خانم! با اون ستاره درخت کریسمسش. راست میگم دیگه. زن هر کی میخواد باشه. خودش کیه؟ اینجا همه تون یا زن یکی هستی یا دختر یکی یا مادر یکی؟ خودتون چی اید؟ یه مشت خاله زنک بی کار که تنها هنرشون خرج کردن پوله؟ د؟ خب چرا بهت بر میخوره؟ مگه دیشب خودت راجع مارال چی فکر میکردی؟ دختره معلوم نیست از چه خونواده ای هست؟ لباسشو نیگا توروخدا. لابد از دم بست خریده. انگشترشم که حمیدرضا خریده واسه ش. به ساعت فیزرتیش نمیاد. جینشم ارزونقیمته که. دکمه هاشو ببین. خاک بر سرم این دفعه اول با این قیافه اومده خونه مادر پسری که میخواد زنش بشه، دفعه های بعد چه ریختی میاد؟ چطور من نباید ناراحت بشم تو این فکرا رو میکنی؟ تازه خوبه که مارال این قدر فهمیده و به قول خودت باکمالاته. اگه یه دختری مثه من میدیدی که مثه لاتا با همه پسرا عرق میخوره و هره کره میکنه که حتما یه خراب هم بهم میبستی و تمام! تازه من هیچ وقت امکان نداشت با اون روشهای تو واسه جذب کسی اقدام کنم. ایش ایش ایش … آخرشم هر چی آفرین آفرینِ نجابته مال شما آب زیرکاه هاست، هر چی برچسب خراب و بد و فلانه مال ماهاست… عطیه جون دیگه پیش غازی و معلق بازی؟ من تو الان تو همیم. فقط من و تو میفهمیم که با خودمون چه فکری میکنیم. پس ببند! عطیه کاش من یه مشروبی چیزی خورده بودم تا ساعت چند باید اینجا رو تحمل کنیم؟ اوووو کادوی عقد چیه دیگه؟ الان این همه آدم میخوان به عروس دوماد کادو بدن عکس بگیرن؟ باورم نمیشه … جون آیسا؟ نه من توانشو ندارم… تو رو خدا… الان من اس ام اس میزنم به آرمان پاشه بیاد اینجا بریم توی همین کوچه های اطراف دور دور بازی. بعد اینکه کادوی عقدتو دادی خب… کِی به تو میرسه؟ عطیه این دختر خواهرشوهرت تو کیفش سیگار داشت، ازش یکی بگیرم بریم تو آشپزخونه ای جایی بکشیم؟ به جون خودم داشت، ای بابا من توان ندارم. کاش قبلش دو تا پیک زده بودم».

داماد که وارد سالن شد، ناگهان ولوله افتاد. انگار چوب کرده باشند توی لانه زنبور. زن‌ها همه دنبال مانتو و روسری و چادرهایشان می‌گشتند. عطیه آرام مانتواش را انداخت روی شانه‌های لخت و براقش که کمی رویشان رژ گونه قرمز زده بود و آیسا وقتی او را توی آینه‌قدی نگاه کرده بود گفته بود که اگر پسر بود حتماً روی عطیه کراش پیدا می‌کرد و به اطمینان مال حرام کن خاک‌برسر فحش داده بود. ثمین چادر سرش کرد، دستش را از زیر چادر گرفت روی دهانش و با غیظ به عطیه نگاه کرد. طلعت هم روسری‌اش را مثل زن‌های عربی بست. حالا عزیز و طلعت و ثمین داشتند به عطیه چپ‌چپ نگاه می‌کردند. عطیه نگاه سنگینشان را فهمید. شال ابریشمی‌اش را انداخت دور موهایش اما سرش نکرد. سعی کرد تا جای ممکن با آن‌ها تماس چشمی نداشته باشد. «چه فضول‌اند اینا! شما یه دور گشت ارشاد تو خونه تون دارینا».

داماد سرش را زیاده از حد خم کرده بود. گویی داشت به حاضرین می‌گفت که من اصلاً نگاه نمی‌کنم. «تو گه خوردی که نگاه نمی‌کنی! مامانم میگه همونا که سرشونو میندازند پایین، آمار چاک سینه اتو بیشتر از همه دارند.» باز هم زنها در حال ارزیابی هم بودند، بعضی از آنهایی که حجاب داشتند، به آنهایی که چیزی روی سر و کله شان ننداخته بودند، چپ چپ نگاه میکردند و بعضی از زنهایی هم که حجاب نداشتند، با تفاخر به آنهایی که داشتند.

به نظر آیسا که مراسم عقد از چشم‌انتظاری‌های دو سه‌ساعته برای ترمیم ناخن توی سالن فرانک یا معطل ماندن برای کارفرماهای بی‌ادب که او را آدم حساب نمی‌کردند و دیر سر قرار می‌آمدند هم کسل‌کننده‌تر بود. سفره عقد را جایی انداخته بودند که مثل استیج چند تا پله می‌خورد می‌رفت بالا. تمام دور و اطرافش طاق‌های طلایی گذاشته بودند و گل و مروارید و حریری بود که از آن‌ها آویزان بود. سفره آن‌قدر شلوغ بود که آیسا فقط توانست آینه‌شمعدان نقره بزرگش را از میان سایر چیزها تشخیص دهد. آن‌هم عطیه بلافاصله فکر کرد که لنگه مال خودش هنوز هم توی فامیل نیست.

عروس خانم رکورد زد و آقای عاقد پنج بار خطبه عقد را خواند. «مسخره‌بازی… می‌گفتین گینس بیاد گزارش بگیره خب… به خدا اگه قبلا محضری اش نکرده بودند امکان نداشت همچی ریسکی کنه… دیگه فقط من و تو میدونیم زیر قیافه خوشگل و اون لباس پرنسسی سفید پر از تور و حریر، یه دختر بچه محتاج تایید نشسته که معلوم نیست الان نگاه کی و چی داره اذیتش میکنه که چشاش داره دو دو میزنه، چند سالشه؟ بیست و یک؟ خب باز از هیچی بهتره. حداقل توی همه دنیا به سن قانونی رسیده. آره خب بعضی جاها بیست و یکساله».

بالاخره مراسم اهدای هدایا آغاز شد. دختر خواهرشوهر ملک خانم، پریا که پرسر زبان و خوش‌صحبت بود کادوها را با میکروفون توی سالن جار می‌زد. مثل یک هاست برنامه تلویزیونی شووُمنی می‌کرد و نمک می‌ریخت. «خوشم میاد که همه‌تون هم خرکیف میشین از بی‌نمکی زنیکه حراف وامونده». بین هر اعلام هدیه، دی جی تک آهنگی پخش میکرد که مرتبط با شخصیت اهدا کننده بود یا راجع به عروسی و دامادی؛ مثلا وقتی پدر عروس خواست هدیه بدهد دیجی آهنگ یه دختر دارم شاه نداره شماعی زاده را پخش کرد. یا وقتی خواهر عروس میخواست کادو بدهد دی جی آهنگی پخش کرد که میخواند:

چون و چرا نداره مثل گل بهاره

خواهر عروس که از خود عروس که

چیزی کم نداره خودش یه پا عروسه

میخواد عروسو ببوسه، خجالتی و روش نمیشد

خانومی عشق عروسه

بعد پریا میگفت:

  • دو تا سکه ده پهلوی از طرف خانم دکتر سیمایی خواهر بزرگ عروس خانم.

بعد دوباره آهنگ میان برنامه پخش میشد. «چه مسخره بازی هایی دارین عطیه، چقدرم همه هیجان زده اند! انگار اهدای اسکاره یا گِرَمی!»

مادر نگین، همان دختری که چهارشنبه مراسم عقدش بوده و همین بساط را ظاهرا آنجا هم داشته اند، زیر لب گفت: البته پسرشون دکتر اند. آیسا ناخودآگاه زد زیر خنده. «اییییی… خب ندیده بودم به کسی که پسرش، دکتره بگن خانم دکتر… شوهرو دیده بودیم ولی پسرو ندیده بودیم دیگه».

  • یک سرویس کامل یاقوت قرمز از طرف خواهر کوچیک عروس خانم که البته ایشون هم دم بخت اند… مادرشوهرای بالقوه خوب چشاتونو تیز کنید…

«بووووو آاااا… فقط میخوام بالا بیارم. دختره هم که انگار نوبل برده اونطوری میره بالا از پله ها… عقم میگیره… این چه بساطیه؟ وای خی خی جونم اگه صدامو میشنوی من گه خوردم، فقط پولشو میخوام. نمیخوام جای عطیه باشم. به نظر میرسه جای خودم خیلی هم خوبه و اینکه میشه بی زحمت اگه پولشو بهم دادی، ظرفیشتم بدی این قدر از خودباخته نشم؟ ایش ایش واقعا احساس تُهیَت منو فرا گرفته. به خدا الان اونقدر همه با حسرت بهم نگاه کردند که دُم در آوردم این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده م، دارم نقد میکنم؛ وگرنه الان مثه بدبختا نشسته بودم حسرت میخوردم که من چرا اینا رو ندارم».

آیسا همینطور داشت برای خودش تکراری غر میزد که دید عطیه ماتش برده. عاطفه از در وارد شد. «خواهرته؟ چقدر زشته. چون برنزه نیست؟ یا چون چاقتره؟ موهاشم بد درست کرده … عطیه قلبت وانسته من بمیرم توی تو؟» آیسا با دستهای لرزان یک لیوان آب خورد. نمیدانست باید چه کار کند. ناگهان تمام آن خاطره های وحشتناک به ذهن عطیه هجوم آورده بود. کمرش تیر میکشید. چشمهایش تیر میکشید. قلبش نامنظم میزد. عاطفه عمدی آمد جلوی میز آنها با یکی دو نفر احوالپرسی کرد و بعد با غیظ رویش را برگرداند و رفت میز دیگری نشست. نه با عطیه نه با عزیز و نه با ثمین با هیچ یک از فک و فامیل عطیه سلام و علیک نکرد. ثمین با موذی گری گفت:

  • آبجی خانم شما نبودن عطیه خانم؟

عطیه مانده بود چه جواب بدهد. عزیز سرش را نزدیک عطیه گرفت و زیر لب نجوا کرد:

  • وقتی به حاج آقای خدابیامرز گفتم دخترو باید از خونواده اصیل گرفت غلط نگفتم که! قاطر هر چقدر هم خوشگل، هر چقدر هم زین و یراق اسب ببنده، اسب نمیشه… نمیشه جانم …

عطیه گرگرفته بود. توی دلش آتش بود که هره می‌کشید. «عطیه الآن به تو گفت قاطر یا به عاطفه؟ من تا حالا متلک این‌طوری نشنیده بودم. به همون سختی شعرای آرمان بود به خدا. به تو چه؟ تو چرا باید بابت رفتار عاطفه شرمنده باشی؟ عطیه جونم. بمیرم الهی برات. چی کار کنم حالت بهتر شه؟ توروخدا غصه نخور. آره می‌فهمم. حق داری. تازه دارم بهت حق می‌دم که چرا از آرمان درمی‌رفتی. با این خونواده ها همون بهتر که آدم کار یواشکی کنه و شیش تا رو داشته باشه. چرا جوابشو ندادی؟ اینا بین خودشون اختلاف و دعوا ندارند؟ وحید که راه‌به‌راه توی خاطره‌های تو با ثمین قهر بوده، خونه شما به عرق‌خوری یواشکی. تو براش بساط می‌چیدی که. اوه اوه اینم بفهمند که پدر تو رو در میارن. عطیه جونم همه ش از حسودیه. غصه نخور. چی کارت کنم؟ داری مثه شمع آب میشی. واستا الآن حالتو خوب می‌کنم، زنگ می‌زنیم به آرمان با شیوه بونوبویی حل تعارض ارتباطی می‌کنیم». آیسا موبایلش را از توی کیفش برداشت و به آرمان پیام داد. عطیه مقاومتی نکرد.

  • سلام. چی کارا می‌کنی؟
  • سلام. هیچ کار.
  • ببین آرمان کتابی جواب اس ام اسامو بدی کشتمت ها! الآن اعصاب ندارم! کتابی فقط اجازه داری شعر بفرستی…

«اوه اوه معلومه متوجه نشده. طفلی هی ایز تایپنیگ، میشه باز نَتایپنیگ میشه. بدم میاد آدم خنگ!». بالاخره سه تا علامت سوال فرستاد.

  • حضوری برات توضیح می‌دم. بگو ببینم می‌تونی بیای ته طرقبه خیابون زعفرانیه؟
  • بله.
  • بله و درد! آره بنویسی انگشت درد میشی؟
  • عطیه؟
  • بله! ایموجی خنده. الآن لوکیشن می‌فرستم. زودی بیا.

«چقدر دیگه نوبت ما می‌شه خب؟ واسه کادو دادنم باید بریم تو صف؟ ای‌بابا! نمی‌شه تو جا بزنی؟» آیسا دوباره به آرمان پیام داد:

  • عجله نکن. من هنوز مونده تا نوبتم شه کادو بدم. ایموجی عصبانی که دود داره از دماغش می‌زنه بیرون.
  • اکی.

«آره مادر جان تو فقط بزن اکی».

  • آرمان عرق مرق نداری تو خونه‌تون؟
  • نه.
  • سیگار بیار پس.
  • اکی.
  • ببین، بهمن بخر یا وینستون قرمز حداقل.
  • اکی.

ادامه دارد…

قسمت سی و هشتم

پ ن: اینم برای ملیحه جون… البته ادامه داستان به این نقطه میرسید دیگه… ایموجی خنده

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

18 پاسخ

  1. اونقد با نااميدي و غصه اوندم 🥺🥺☹️
    ميخواستم رو پست قبلي غر بزنم ديگه🤣🤣🤣

    😍😍😍😍😍😍😍😍

  2. ممنونم ❤️عالی عالی😍😍😍 دم شما گرم واقعن توی همه کار بهترین هستین💯 به نظرم شما اول استعداد بودین بعد دست و پا درآوردین😄 ببخشید جسارت کردم، حق بدین خوب، این همه هنر و استعداد!!! همیشه فکر میکردم بهترین استاد دنیا هستین، الان میبینم توی هر حوزه ای ورود میکنین، در کمترین زمان، بهترین میشین👏👏👏👏به قول ساجده جون چشم حسود کف پاتون🎹🎼🎵🎶⌨️💻🖥️📚📔📒🖊️✏️📝🎨🌏🏝️👩‍🏫👩‍💻👩‍🎨🏃‍♀️🏊‍♀️🧘‍♀️✍️
    بازم ممنون بابت نقاشی زیبا😘

    1. ای جان دلم…😍😍😍😍😍😍🙈🙈🙈جسارت چیه عسل مادر… نظر لطفته…ولی باور کن که رمز کار توی غرقگیه … کتاب غرقگی میهالی چیک سنت میهای نشر رشد رو بخون، چیزی به اسم استعداد واقعا یه توهمه… استعداد فقط یه فاکتور خیلی کوچیک در یادگیریه که روی زمان تاثیر میذاره. اتفاقا من با ساناز سر همین موضوع زیاد بحث دارم. اون وروجک هم همیشه آیسا بازی در میاره توی بحث. ولی واقعیت همینه که گفتم😍😍😍😍عاشق استیکراتم فقط…. مرسی که هستی و مرسی از کامنتهای پر مهرت

    2. جانا سخن از زبان ما میگویی❤️😻❤️ (نمیدونم درست گفتم یا نه ولی یه چیزی تو همین مایه ها بود 😂🙈) دقیقاااااا منم همینو میگم همیشه به خانم دکتر هی خانم دکتر شکسته نفسی میکنن، ملیحه جون دقیقا همینطوره که میگین، دست رو هررررر زمینه ای بذارن صفر تا صدش رو در کوتاه ترین زمان به بهتریننننن نحو دست میگیرن و آدم انگشت به دهن میمونه 🤩🤩🤩😻😻😻😻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️

      1. وروجك! 🤨🤨🤨🤨حالا ببينا!!! اون بخش آيسا بازي و ساناز هم كلا ترجيح دادي به روي خودت نياري🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😍😍😍😍😍
        اون غرقگي وامونده و دو سه تا كتاب ديگه رو كه تازگي بهت معرفي كردم بخون

        1. دقیقا خیلی سوسکی از اون بخش رد شدم گفتم کسیم شک نمیکنه😂😂😂😂🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️ولی متوجه شدین 😂😂🙈🚶🏼‍♀️چشم چشم میخونم 😂😂😻😻🤩🤩❤️❤️❤️

  3. سر مراسم عقد شرحه شرحه شدم 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂خیلییییییی خوب بودددد😂😂😂😂😂😂😂 دقیقا به همین رو اعصابی و مسخرگی هست🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️🤦🏼‍♀️ الهی بگردم جاهایی که آیسا دلش واسه عطیه میسوخت و سعی میکرد حالشو خوب کنه و حواسشو پرت هم خیلی خوب بود😻😻😻😻❤️❤️❤️❤️نقاشی هم که اصلا جای حرفی باقی نمیذارههههه🤩🤩🤩🤩🤩🤩👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️❤️😻😻😻😻😻

    1. 😂😂😍😍حالا اگه نکته ای به ذهنتون رسید که توی عروسی مروسیا چه از سنتهای جالبش چه رسم و رسوم مسخره اش یا بلاهایی که ما زنا سر هم میاریم بگین بهم 😂😂😍😍

  4. حتمن میخونم، ممنون ❤️ شما برای من الگوی یک آدم با همت و پرتلاش هستین و همیشه یک معلم و استاد نمونه بودین و هستین که خیلی چیزا یاد گرفتم ازتون. یکی از مهمتریناش…ناله نکردنه🙈 هر موقع خیلی خسته و کلافه میشم و می‌بُرم و میخوام غر بزنم، یاد این میفتم که به جای… ناله باید یک کاری بکنم😸 اینم در راستای همونه که اگه خود آدم همت داشته باشه و بخواد و با تمام وجود کاری رو انجام بده، میتونه به خواسته اش برسه.

    1. لطفته مهربونترينم😍😍😍🙈🙈🙈خودمم يه وقتايي مي افتم تو فاز چسناله ها… آخرين فاز چسناله ام پارسال بود كه يكساااااال كامل طول كشيد😂😂😂

  5. عزیزززززم آیسا چقدر صاف و صادقهههه😍😍😍😍🤩🤩🤩
    یعنی فقط تعارفات مراسم😬😬😅😅😅چه سختهههه اینطوری😅😅🙈🙈خیلی خیلی خووووب بود آیسا در عین حالی که بعضی جاها به عطیه تشر میزنه باز اون روی مهربون دلسوزانه اش هم وقتی دل عطیه می‌شکنه نشون میده 🤩🤩🤩
    عزیز فقط🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️
    نقاشی هم پرفکککککتتتتتتتت🤩🤩🤩😍😍😍😍😍😍😍

  6. “اخیتار دارین” اختیار.
    .
    “اما مواد دکولوره بد..” دکلره فکر کنم درسته😬.
    .
    ” و بعد سیصد شست درجه مردمک چشمانش را…” واو بعد سیصد جا افتاده”.
    .
    “هممون برلیانای دورش بس بود” همون.
    .
    “اینجا همتون یا زن یکی هستی” هستید یا هستین.
    .
    “من تو الان تو همیم” واو بعد من جا افتاده.
    .
    “حداقل توی همه دنیا به سن قانونی رسیده” معنی ین جمله رو متوجه نشدم!.
    .
    “ظرفیشتم بدی” ظرفیتشم.
    .
    “این‌قدر اعتماد به نفس پیدا کرده م” کرده‌ ام.
    .
    “طفلی هی ایز تایپنیگ” تایپینگ.
    .
    “میشه باز نتایپنیگ میشه” نتایپینگ.
    .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

مطالب تصادفی

نقد

پنجه میمون

نوشته ویلیام وایمارک یاکوبس ترجمه جمشید کارآگاهی داستان طرح: یک دوست قدیمی به دیدن خانم و آقای وایت می آید و به آنها چیزی به

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

پله‌های نردبان

  هیچ‌وقت به انتقام فکر نمی‌کردم. نمی‌دانم چرا. شاید چون زخم‌هایی که خورده بودم به‌اندازه کافی کارا نبود؟ شاید آدم باید زخمی آن‌قدر عمیق بخورد

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

پدرم

امروز زیر سقف آسمان، خیره به ابرها و برگ‌های درخت‌ها کتاب «پدرم» اورهان پاموک ( ترجمه بهاره فریس آبادی، نشر ققنوس با صدای فریاد موسویان

ادامه مطلب »
داستان کوتاه

کافه نیمه

  اما تو که تمام این سه سال هیچی نفهمیدی. چرا حالا باید فهمیدن این قضیه آزارت دهد؟ این‌قدر که بخواهی بی‌خیال ازدواج با آرش

ادامه مطلب »