هیچوقت به انتقام فکر نمیکردم. نمیدانم چرا. شاید چون زخمهایی که خورده بودم بهاندازه کافی کارا نبود؟ شاید آدم باید زخمی آنقدر عمیق بخورد که به انتقام فکر کند؟ شاید از خفقان و گندابی که جامعه را درون چنگال خودش گرفته بود، من هم احساس ناتوانی میکردم؟ شاید حوصله نداشتم. شاید هم… نمیدانم…!
اما انقلاب که شد، همهچیز عوض شد. همه آن آدمهایی که تا پیشازاین با قدرت و غرور کاذبِ ناشی از زدن تیغ دورویی، زیرآب زنی، منفعتطلبی، دودوزهبازی و خودشیرین بازی برای نظامی که حتی به آن وفادار هم نبودند، به من و امثال من زخم زده بودند و به تصور خودشان از پلههای نردبان ترقی بالا رفته بودند، حالا مثل موشی که توی باران، زیر دوان دوانِ رهگذرانِ جویای سرپناه، آب از سروکلهاش روان است و حتی سوراخ درِ فاضلاب را پیدا نمیکنند تا در آن بچپند، با مردمکهایی لرزان و قیافهای پریشان به من و امثال من زل زده بودند تا دستشان را بگیریم.
شاید هم به بیغیرتی و بیرگ بودنمان ایمان داشتند. شاید خوب میشناختنمان. آنها تمام آن دوران با ما سروکله زده بودند. دیده بودند که جوابِ «های» شان را با «هوی» نمیدهیم. چشممان را بر زمین میاندازیم و راهمان را کج میکنیم. من و امثال من همیشه راه را برای او و امثال او باز میکردیم؛ و او شاید خوب میدانست که من اهل انتقام گرفتن نیستم که به من پناه آورده بود؛ اما حالا باید واقعاً چه میکردم؟ پرونده کثافتکاریهای پیش از انقلابش روی میزم بود و مردم خشمگین آن زمان که سالها بغض و اشک و حرص و نالههایشان را زیر لبخندهای رضایتآمیز پنهان کرده بودند، حالا به دنبال کوچکترین بهانهای بودند تا این خشم را تخلیه کنند و چه کسی بهتر از آنها که خیانت کرده بودند؟ چه کسی بهتر از خودشیرینهای نظامِ حاکم سابق؟ چه کسی بهتر از کسانی که در تمام این مدتی که وضع همه مردم بد بود، داشتند بادمجان دور قاب میچیدند و دستهای چربشان را با زبان میلیسیدند؟
کافی بود یکی را که به هر دلیلی با مقامی مسئول عکس داشته پیدا کنند، اگر زنده به خانه میرسید باید شکر گذار میبود. شاید به همین علت بود که اکثرشان توی اولین سوراخی که گیر آورده بودند، خودشان را مچاله کرده و دم برنمیآوردند. آخر خودشان بهتر از هرکسی میدانستند که چهکار کردهاند.
اما به نظر من او وقیحتر از این حرفها بود. در سالهای پیش از انقلاب وقتی رئیس دانشکده بودم، او را بهصورت دستوری بهعنوان عضو هیئتعلمی به دانشکدهمان فرستادند، من هم به سبب آن آرمانهای فمینیستیام تا دیدم عضو جدید خانم است، بدون هیچ مقاومتی پذیرفتمش؛ اما ظاهراً او که دختری زیبا و بلندبالا بود، تمام مراحل علمی را هم با تکیه بر اغوای مردان بالا آمده بود. چند بار قبل از اینکه ذات کثیفش را بشناسم، دانشجوها برای شکایت به اتاقم آمدند:
- استاد این خانم بانیان هیچی بارش نیست!
- استاد میخواهد دو کلمه حرف بزند لکنت میگیرد!
- ازش دو تا سؤال فراتر از موضوع بحث بپرسیم، گریپاژ میکند!
- سر کلاس مَجنیٌ علیه را خوانده مُجنی علیه، وقتی اعتراض کردهایم، با وقاحت میگوید من رشتهام کیفری نیست! حقوق که خواندی! یعنی چه که رشتهام کیفری نیست؟
- آمار غلط سر کلاس داده، برایش مستند بردم، میگوید به خاطر پررویی این ترم میاندازمت تا بدانی که زباندرازت را هرجایی از آن دهانت بیرون نیاوری. وقتی گفتم شکایتش را به شما میکنم، گفت چه کسی حرف تو را باور میکند؟
هر بار بهگونهای دانشجویان را آرام میکردم و از آنها میخواستم تا اجازه بدهند، خانم بانیان خودش را پیدا کند. از روزهای اول معلمی خودم مثال میزدم و میگفتم درست میشود. صبوری کنید؛ اما کمکم خودم هم به سوادش، هم به مدرکش، به همهچیزش داشتم شک میکردم. چطور میشد یک آدم تلفظ کلمات تخصصیاش را اشتباه کند؟ گاهگداری در جلسات گروه، به مناسبتی، بحثهای علمی پیش میکشیدم تا عیارش را بسنجم. حرفهایتر از این حرفها بود. با اعتمادبهنفس سرش را به نشانه تائید و موافقت تکان میداد و دم به تله نمیداد. یکبار در خصوص مطلبی که نتیجهاش برایم روشن بود، بحث متناقضی را در پیش کشیدم و نظرش را خواستم؛ چیزی که شاید دانشجوی ترم سوم کارشناسی من میتوانست پاسخ دهد و بچهها درست میگفتند. او به تِ تِ پِ تِ افتاد.
آرام و بیصدا شروع کردم به آمار درآوردن. این آدم چطور به اینجا رسیده بود و کمکم ماجرا داشت روشن میشد. او آنقدر که به ترفندهای زنانه آگاه و به اسباب لوندی مجهز بود، از دانش و پژوهش و معلمی چیزی نمیدانست. با دکتر اباجی که مرد ساده و بی غل و غشی بود، به بهانه ارتقای دانش اعضای گروه، جلساتی علمی راه انداختیم و هر بار به او هم کتاب یا مقالهای معرفی کردم تا به این طریق به گروه و دانشجوها و او کمک کنم. همیشه باور داشتهام که نگهداشتن نردبان ترقی آدمها لذت بیشتری دارد تا پایین پرتاب کردنشان؛ اما ظاهراً تمام آدمها به دنیا با یک جفت چشم و از یک پنجره نگاه نمیکنند. برای بعضی آدمها پرت کردن نردبان و انداختن دیگری، لذتش آنقدرها رضایتبخش نیست، باید آدم بیچاره را به قعر پرتگاه هل بدهند تا لبخند روی لبهایشان بیاید.
بااینحال ماجرا آنقدرها هم سیاه به نظر نمیرسید. حین برگزاری دورهها احساس کردم دارد تمام تلاشش را میکند؛ و گاهی حتی فکر میکردم حالا که به نقطه امنی در شغل و جایگاه اجتماعیاش رسیده، واقعاً طالب آموختن است. زن بودن و بالا رفتن از پلههای ترقی ، در تمام جوامع دنیا سخت و در کشور من سختتر بود. کمکم به هم نزدیک شدیم. من از او بیست سال بزرگتر بودم. دغدغههایم با او متفاوت بود. بخصوص بهتدریج متوجه شدم که سطح فرهنگی و اقتصادی خانوادهاش خیلی با من متفاوت است. این تفاوت اما او را در ذهن من تنزل مقام که نداد، به مرتبهاش افزود و باعث شد تا توسل او به آن ترفندهای زنانه را درک کنم و بیشتر به او حق بدهم. آخر فاصله پلههای ترقی برای من که زنی از طبقه فرادست و تحصیلکرده بودم و از پیش مسیر پیشرفت را برایم مفروش کرده بودند، با او که زنی برخاسته از روستا، از خانوادهای مردسالار و از پدری بود که همزمان دو تا هوو را توی یک خانه به همزیستی اجبار کرده بود، یکسان نبود. او با هر قدمی که روی پله گذاشته بود، با مسائل بیشماری جنگیده بود، شاید بارها از پلههای نردبان پایین کشیده بودندش.
حالا به او حق میدادم و بیشتر از قبل برای ترقیاش تلاش میکردم. همیشه باور داشتهام که همه آدمها توی وجودشان گوهری دارند که جامعه باید از زیر گردوخاک و گلولای بیرون بکشد، غبارروبی کند و جلا دهد. هر آدمی در حوزهای توانمند و دارای نبوغ است. من این را سالها در کارکردن با دانشجویانم بهطور تجربی آموخته بودم. بدقلقترین دانشجوی سال اولی کارشناسی که هنوز از دوران پر تنش بلوغ فاصله نگرفته بود هم قلق داشت. فقط باید حوصله به خرج میدادی و زمان میگذاشتی. همین!
کمکم به هم نزدیک شدیم. من از عقاید و باورهای کوفتیام به او گفتم. احساس میکردم آن عطشی که برای آموختن در وجودش زنده شده، دارد حال مرا خوب میکند. هنوز هم باوجود گذشت آن سالها باور نمیکنم که آن دقایق زنانه که باهم داشتیم، آن حرف زدنها از احساسات و آرزوها و آرمانهایمان دروغی بوده باشد. آن لحظهها من صداقت و شفافیت وجودش را درک میکردم و هیچوقت باور نکردم که او بهقصد حرف کشیدن از من و باورهایم به من نزدیک شده باشد. صبحها باهم میرفتیم دانشکده و عصرها باهم برمیگشتیم. او را کردم مدیر گروه حقوق. بعد از مدتی معاون پژوهشی و سالهای همکاری خوبی با هم داشتیم. تا روزی که به جرم ضدیت با نظام از توی اتاقم دستگیرم کردند و بردند بهجایی که احتمالاً با سرویسهای اطلاعاتی حکومتی ارتباط داشت.
اشتباهش این بود که فکر کرده بود من هم مثل خودش بیکسوکارم. من با حاکمیت میانهای نداشتم؛ اما از خانوادهای ذینفوذ و بزرگ برخاسته بودم که کافی بود یک تلفن کنند و تمام! و یک تلفن کردند و پیش از اینکه مجبور شوم تا در جواب اتهامات بازجویم حرفی بزنم، با عذرخواهی و دست پایین تا دم در خانهام بدرقه شدم. حس بدی که داشتم از جملاتی بود که همان ابتدا آقای بازجو بهعنوان نشانهای از داشتن افکار ضد حکومت برایم قرائت کرده بود. هیچکس جز چند نفر از نزدیکانم نمیدانستند که من چنین افکاری دارم. کلمهها کلمههای خودم بود. فلسفه آن گفتهها تماماً مال خودم بود. حتی پدرم نمیدانست که من اینچنین از حاکمیتی که او به آن وفادار است، بیزارم. آن روز در ظاهر برای من اتفاقی نیفتاد، اما در باطن فروریختم. کسی از نزدیکانم به من خیانت کرده بود و من آنقدر احمق بودم که بهجای خانم بانیان به همکاران مَردَم شک بردم و ماجرای خیانت و حرفهای بازجو را برای او تعریف کردم.
چند وقت بعد معاون آموزشی را با همان وضعیت از اتاقش بردند بازجویی، فهمیدم نیمکاسه، از همین گروه خودمان به زیر کاسه رفته. بخصوص که بارها دیده بودم خانم بانیان و آقای دکتر حادث که تقریباً جوان و همنسل بودند باهم زیاد خلوت میکنند. شم مارپل بازیام زد بالا و درنهایت فهمیدم که دخترک بیچاره با مدرک جمعکردن از ما دارد سعی میکند پلههای بلند ترقی را یکی در میان رد کند.
چقدر با خودم کلنجار رفتم که به رویش بیاورم. چقدر این صحنه را تصور کردم که مستندات کثافت کاریش را میزنم توی صورتش و او را جلوی تمام همکارانی که زیرآبشان را زده رسوا میکنم و چقدر این تصورات را دوست داشتم؛ اما بخشی از نکند های مغزم فریاد میزد، کدام جنگ تابهحال به صلح ختم نشده؟ این هیاهوی بسیار برای هیچ که چه؟ بهتر نیست خودت را بازنشست کنی و مملکتی را که هرروز بیش از روز قبل دارد توی لجن خودش غرق میشود، رها کنی و بروی گوشهای آرام و دنج زندگیات را بکنی؟ آن روزها هر بار که او را در دانشکده میدیدم، چیزی در من فرومیریخت.
گاهی حتی چنان دچار خشم میشدم که دلم میخواست در جواب لوسبازیهایش، چنان جوابِ تر و چسبانی به او بدهم که مثل محتویات تخممرغ محکم بخورد روی صورتش و بچسبد! از تصورش حالم خوب میشد. گاهی حتی از تصور سیلی زدنش آرام میشدم. گویی بخشی از مهربانیام، بخشی از اعتمادم، بخشی از انسانیتم مثل شمع آب میشد و فرومیریخت. مثل آب بخار میشد و دیگر به من بازنمیگشت. من تمام عمرم به مهربانی و بخشش و توانایی گذشت کردنم بالیده بودم. شاید تقصیر پدر و مادرم بود که همیشه مرا توی سر خواهر و برادرهایم میزدند که خواهرتان هیچوقت تلافی نمیکند، خواهرتان هیچوقت جواب بدی را با بدی نمیدهد. گاهی چنان هویت آدمها را با یک ویژگی خاص تعریف میکنیم و بر قالب وجودش به یکشکل و یک رنگ خاص تأکید میکنیم که او دچار این تصور میشود که اگر در چارچوب آن قالب رفتار نکند، اگر رنگ دیگری را شیوه دیگری را انتخاب دیگری را برگزیند لابد خود و تمام هویتش را نقض کرده. پس بهجای اعتراض در برابر ستمی که بر او روا رفته، تلاش میکند تا توی قالبی که برایش شکل دادهاند باقی بماند. شاید همین بود که بهجای رسوا کردن آن زن و پیشگیری از زخمی که تمام سالهای بعد تا رخ دادن انقلاب به تن تمام دانشگاهیان دیگر زد، درخواست بازنشستگی زودتر از موعد کردم.
شاید آن سالهای آخر آنقدر از رفتارهای آن سیستم فاسد، حالم بد شده بود که تصور میکردم من و امثال من شایستهاش نیستیم که حتی مرز میان اعتقادات شخصیمان را با آموزش فرزندان مملکت جدا کرده بودیم. شایسته آن نظام فاسد من و امثال من نبودیم که توی فرایندهای استخدام و استفاده از سازوکارهای اعمال قدرتی که در دست داشتیم، حزببازی و جبههبندی و جهانبینیمان را راه نمیدادیم. او و امثال او بودند که بازتابِ هرکسی کو دور ماند از اصل خویش، بازجوید روزگار وصل خویش بودند.
سالها بود به فکر مهاجرت بودم. دلم میخواست صبح به صبح در اتاقی روبهدریا توی یک شهر ساحلی کوچک چشمهایم را بازکنم و بهجای آنکه مثل فنر از توی تختخواب بیرون بپرم، ساعتی همانجا با آرامش به صدای موجها گوش کنم و به عشقبازی پرده حریر و باد خیره شوم. پس، از دانشگاه آمدم بیرون و سعی کردم زخمی را که به سینهام زده بودند، فراموش کنم. دیگر نه با آن کشور کاری داشتم، نه با آن مردم. من سالها بود که دینم را به جامعهام ادا کرده بودم. من بیش ازآنچه جامعه به من ببخشد، به جامعه بخشیده بودم. من بیش از آنکه باید به فکر زنان و دختران کشورم بودم. حالا وقت خودم بود. تا وقتی انقلاب شد، حتی برای برداشتن کلاهم که باد به آن مملکت برد، بازنگشتم. حتی وقتی انقلاب شد به زندگیام آن سر دنیا ادامه دادم؛ اما یکی دو سال بعد از انقلاب وقتی چند تا از اساتید زنگ زدند که انقلاب فرهنگی فلجمان کرده، برگرد. بازگشتم.
و روزی دخترک آمد، با همان چهره زیبا که پای چشمهایش چینوچروک افتاده بود، حالا زنی میانسال بود که شاید به سبب هرزگیهای بسیار بیش از سنش مینمود. هرزه گیری ازنظر من هیچوقت مفهومی لزوماً جسمی نبوده و آثار مهربانی یا حسد بر جسم را پژوهشهای علمی پزشکی تائید میکنند. با همان لبخند اغواگر و فریبنده وارد اتاقم شد و تصور میکرد که من نمیدانم برای آنکه آن سالها دو تا پله بالاتر برود، نردبان چه آدمهایی را به ته دره انداخته. هنوز هم فکر میکرد من خسته شده بودم. فکر میکرد بهاندازه کافی از پلهها بالا رفته بودم که بعدازآن اتفاق، خودخواسته کنار کشیدم. نمیدانست آتش خیانتی که بر خرمنم انداخت، مرا از اعتماد کردن به هر آدم تازهای، به هر لبخندی، به هر نگاه مهربانی ناتوان و فلج کرده بود. من برای سلامت ماندن روحم فرار را بر قرار و بر جنگیدن ترجیح داده بودم.
وقتی گذاشتم و رفتم، فکر کردم همانطور که پدر و مادرم میگفتند، موجودی فرا انسانیام که اهل انتقام گرفتن نیست؛ اما آن روز وقتی پرونده خیانت دخترک زیردستم بود و او با چهرهای مبدل و چادربهسر وارد اتاقم شد و درخواست کمک کرد؛ دیدم مسئله انتقام گرفتن بیش از آنکه یک امر ذهنی باشد، به قدرت آدمیزاد در دنیای مادی برمیگردد. حالا حتی خودم هم نمیدانم، آیا آن روزها که گذاشتم و رفتم برای این بود که میترسیدم این دخترک به شیوهای دیگر به من و خانوادهام زخم بزند؟ و حالا که دیگر میدانستم نه بال پریدن دارد، نه پنجه خراشیدن، نه زبان نیش زدن و نه حتی قدرت حرکت کردن، من هم توان انتقام گرفتن یافته بودم؟ نمیدانم.
آیا باید او را میبخشیدم؟ و اصلاً آیا وقتی به او گفتم «در مسیر صد کیلومتری هیچ دانشکده و دانشگاهی نبینمت که پرونده درخشان سندسازیهایت علیه همکاران و دانشجویانت را علنی میکنم»، او را بخشیده بودم یا از او انتقام گرفته بودم؟
6 پاسخ
عالییییییی بود عالیییییی، خیلی با ماجرا ارتباط برقرار کردم👌🏻👌🏻👌🏻👏🏻👏🏻👏🏻❤️❤️❤️
😋😘
چقدر خوب بود …چقدر غم انگیز که با آدم کاری میکنن که اون نردبون ترقی رو نگه نداره…رهاش کنه تا اون آدم بره به قعر دره ای که بهش تعلق داره…اما همینم دردناکه …
🧡💓💛💚💙
این داستان از دستم در رفته بود…خیلی خوب بود حظ کردم(قلب یه عالمه)
خیلی وقته که آدم ها برای پیشرفت خودشون دیگران و تخریب می کنن تا بالا برن( یاد انتخابات افتادم) ولی این مدلیشو دیگه نشنیده بودم و ندیده بودم:/ گاهی ضربه ای که به آدم میزنن باعث میشه که همه چی و بزاری و بری…
🤍🤍🤍🤍