English

اشتراک گذاری

اشتراک گذاری در facebook
اشتراک گذاری در twitter
اشتراک گذاری در linkedin
اشتراک گذاری در whatsapp
اشتراک گذاری در telegram

پدرم

۱۴۰۰-۰۴-۱۱

امروز زیر سقف آسمان، خیره به ابرها و برگ‌های درخت‌ها کتاب «پدرم» اورهان پاموک ( ترجمه بهاره فریس آبادی، نشر ققنوس با صدای فریاد موسویان از ناشر صوتی آوانامه) را گوش می‌دادم.

 

از آن کتاب‌هایی که مزه مزه‌اش کردم و واژه واژه‌اش را به قول هرابال مثل آب‌نبات انداختم گوشه لپم و مکیدم. چقدر پدرهایمان و احساساتمان شبیه به هم بود. همین ِکتاب‌ها برایم جذاب است. با آدمی کیلومترها دورتر از خودت، بدون آنکه حتی زبانش یا اسم غذاها یا بازی‌هایی که توی کتابش آورده، بدانی یا از آن‌ها تجسمی داشته باشی، چنان احساس همسویی می‌کنی که تازه دوری‌ات از آدم‌های اطرافت، آن‌هم نزدیک‌ترین‌هایشان یادت می‌آید؛ بخصوص آن‌هایی که ادعای کتاب‌خوان بودن و دوست بودن با تو را هم دارند و بعد اورهان پاموک را می‌شنوم که می‌گوید نوشتن صبر است و صبر است و صبر است. اصلاً هر هنری برای شکفته شدن نیازمند صبر است… زمان و تلاش… مثل کاشتن درخت میوه… ظاهراً فقط اظهار فضل تخصص نمی‌خواهد. هنوز و همچنان به آن پست چهار پنج سال پیشم که باید توی صفحه اینستاگرامم باشد، باور دارم:

  • اولین درس در دانشگاه باید «مقدماتِ نظر ندادن» باشد.

جالب اینکه کامنت‌های ملت را راجع به داستان یا رمان «پدرم» خواندم و دیدم اصلاً از این کتاب او خوششان نیامده. بعضی‌ها حتی دری‌وری نوشته بودند. من با لبخند آن دری‌وری‌ها را می‌خواندم و با خودم فکر می‌کردم، ما آدم‌ها چقدر باهم فرق داریم. من زیر این آسمان آبی:

آن‌قدر از گوش دادن به این کتاب پاموک لذت برده بودم که تازه ذوق خواندن کتاب‌های دیگرش را یافتم. وقتی برنده جایزه نوبل شد، کتاب نام «من سرخ» اش را گرفتم تا بخوانم. بعد چند صفحه اول دیدم از غسل میت و این چیزها حرف میزند، پسم زد. آن زمان‌ها خیلی بین خودی‌ها و غیرخودی‌ها خط و مرز می‌کشیدم و حاضر نبودم کلامی از غیرخودی‌ها به زیر پلک‌هایم راه دهم.غیرخودی‌ها یعنی کسانی که مثل من فکر نمی‌کردند. کتاب را گذاشتم کنار و دیشب بعد از خواندن دوباره کتاب «پدرم»، شروع کردم به خواندن «نام من سرخ».

درعین‌حال پاموک را تجسم کردم که داستان پدرش را آورده توی کلاس داستان‌نویسی ارائه داده و صدای خوانندگان همه‌چیزدان را که این لغت قطعاً برازنده خودشان است، می‌شنیدم که می‌گفتند: صدای نویسنده خیلی بلند بود. بخش‌های بی‌ارتباط با کتاب زیاد بود. اصلاً چرا باید بخش خاطرات کودکی و کارت بازی با بردارش توی داستان می‌آمد. وحدت تأثیر نداشت. نظرگاه داستان ساده بود و هزار مدل از این اراجیفی که متخصصان برایت ردیف می‌کنند که هیچ‌وقت بهشان توجه نکرده و نخواهم کرد. صرف‌نظر از اینکه باور دارم داستان‌نویسی به‌اندازه هنرهای دیگر امری تخصصی است، از ماندن در قالب‌هایی که لقه لقه زبان همه باشد، گریزانم. برای آن نگران‌هایی که چند صفحه چند صفحه اظهار فضل می‌کنند که با این شیوه نوشتن به‌جایی نمی‌رسی، میگویم، من مینو سم چون با نوشتن حالم خوب است. حالا بعد از خواندن حرف‌های پاموک با اطمینان بیشتری می‌توانم بگویم چرا می‌نویسم. می‌نویسم چون حرف‌های آدم‌ها حوصله‌ام را سر می‌برد. می‌نویسم چون نواختن دکمه‌های کیبورد به‌اندازه نواختن کلاویه های پیانو برایم لذت‌بخش است. می‌نویسم تا راه خودم را پیدا کنم و در این راه خودم را پیدا کنم. می‌نویسم تا شاید روزی دخترکی زیر آسمان آبی، با واژه‌هایم از ته دل لبخند بزند، اشک بریزد و احساس هم سویی کند. قرار نیست با نوشتن راه به‌جایی ببرم، همین‌که به خودم راه ببرم برایم کافی است.

آخر کتاب گریه کردم؛ وقتی فهمیدم پدرش هیچ‌وقت ندید که پسرش برنده جایزه نوبل شد و دلم می‌خواست حالا واکنش مادرش را هم ببینم که مخالف نویسنده شدن پسرش بود… یکی از جملاتش را هفت‌سالگی، وقتی پدربزرگ پدری‌ام مُرد، از زبان پدرم شنیدم که آن زمان هم‌سن حالای من بود:

  • مرگ هر مردی با مرگ پدرش آغاز می‌شود…

پدرم گفت:

  • کمر شکسته هیچ پسری بعد از مرگ پدرش صاف نمی‌شود…

و من هفت‌ساله با تمام وجودم برای پدرم غصه می‌خوردم. همان‌طور که امروز برای پاموک و مرگ پدرش که نوزده سال پیش‌ازاین رخ‌داده، غصه خوردم، بغض کردم و اشک ریختم.

شب که آمدم خانه دوباره نسخه متنی‌اش را هم خواندم. با بیش از نصف جملات کتاب احساس همسویی عجیبی می‌کردم.

تمام کتاب این حرف‌هایی نیست که من در ادامه می‌نویسم.

ماجرای سفر پاموک است به گذشته. از روزی که دارد برای مراسم کفن‌ودفن پدرش توی تاکسی این‌طرف و آن‌طرف می‌کند شروع می‌شود و به‌روزی ختم می‌شود که جایزه نوبل گرفته  و دارد برای حضار حرف میزند. داستانش پر از لحظات جذاب است از پسربچه‌ای که در استانبول زندگی می‌کند و قرار است چمدانی را باز کند که پدرش به او  داده:

  • به نظر من نویسنده بودن کشف انسان دیگر نهفته در هر فرد و سال‌ها صبر و تلاش، شناخت جهانی است که آن انسان دیگر به وجود آورده. وقتی صحبت از یک متن به میان می‌آید، آنچه در وهله اول در برابر چشم‌هایم ظاهر می‌شود نه رمان، شعر و سنت ادبی که کسی است که به‌تنهایی اتاقش پناه می‌برد و پشت میز می‌نشیند و به درون خود رجوع می‌کند و با کلمات جهان جدیدی می‌آفریند. این زن یا مرد می‌تواند از ماشین‌تحریر استفاده کند، از امکانات کامپیوترش که کارش را ساده می‌کنند بهره گیرد یا حتی مثل من سی سال با قلم روی کاغذ بنویسد، ممکن است حین نوشتن چای یا قهوه بنوشد یا سیگار بکشد، گاهی ممکن است از پشت میز بلند شود برود کنار پنجره، به بچه‌هایی که مشغول بازی‌اند نگاه کند، اگر خوش‌شانس باشد درختی یا منظره‌ای ببیند، یا گاهی فقط به دیواری سیاه خیره شود. می‌تواند شعر، نمایشنامه یا مثل من رمان بنویسد، اما کار اصلی یعنی پشت میز نشستن و در خود غرق شدن بر تمامی این تفاوت‌ها ارجح است. نوشتن این نگاه به درون را به کلمه مبدل ساختن و ضمن کاویدن درون خود، با صبر و سماجت و لذت در جستجوی جهانی تازه بودن است. پشت میز که می‌نشستم و کلمات را یکی‌یکی به صفحات کاغذ پيوند می‌زدم، روزها، ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت؛ حس می‌کردم مانند کسی که برای ساختن پل یا گنبدی سنگ روی سنگ می‌گذارند، دنیای تازه و انسان دیگر درونم را ذره‌ذره عیان و آشکار می‌کنم. سنگ‌های ما نویسنده‌ها کلمات اند. ما با لمس آن‌ها، حس کردن روابط میانشان، گاهی از دور تماشا کردن، گاهی با انگشت یا نوک قلم نوازش کردن و سنجش سنگینی‌شان آن‌ها را یک‌به‌یک درجایشان قرار می‌دهیم و سال‌ها با صبر و سرسختی و امید دنیاهایی تازه می‌سازیم. به نظر من راز نویسندگی نه در الهام و شهودی که پیدا نیست از کجا می اید که در صبر و سرسختی است. انگار اصطلاح زیبای رایج در زبان ترکی «با سوزن چاه کندن» را برای نویسندگان ساخته‌اند. من صبر فرهاد کوه‌کن را که در داستان‌های کهن به خاطر عشقش سنگ‌های کوه را می‌تراشید دوست دارم و او را خوب می‌فهمم. وقتی در رمان نام من سرخ از صورتگران ایرانی می‌نوشتم که با عشق و علاقه طی سال‌ها اسبی را آن‌قدر تصویر کردند تا طرح اندام اسب را از برشدند و تا جایی پیش رفتند که با چشم‌بسته هم می‌توانستند اسبی زیبا بکشند، می‌دانستم ک از حرفه نویسندگی و از زندگی خودم صحبت می‌کنم. به نظر من نویسنده برای آنکه بتواند به‌تدریج داستان زندگی خود را در قالب حکایت دیگران بازگو و این قدرت روایتگری را در خود احساس کند، باید سال‌ها با صبر و حوصله پشت میزش بنشیند و برای دست یافتن به امیدواری و خوش‌بینی، سال‌های زیادی را صرف این هنر و صناعت کند. فرشته الهام که هرگز سراغ بعضی نویسندگان نمی‌رود و برخی دیگر را هرگز تنها نمی‌گذارد، این خوش‌بینی و اعتماد را دوست دارد و زمانی که نویسنده‌ای خود را تنها احساس می‌کند، یعنی درست وقتی‌که به ارزشمندی تلاش‌ها و خیالات و نوشته‌هایش شک می‌کند و آن‌ها را تنها حکایاتی مختص خودش می‌پندارد، روایت‌ها و تصاویر و تخیلاتی را به او نشان می‌دهد که دنیای برآمده از درون او را به دنیای بیرون پیوند میزند. در حرفه نویسندگی که من تمام زندگی‌ام را وقف آن کرده‌ام، تکان‌دهنده‌ترین و ناخوش آیندترین لحظات زمانی است که احساس کنم جملات، تخیلات و نوشته‌هایی که بیش از همه باعث لذت و خوشحالی‌ام می‌شوند از آن من نیستند و متعلق به فرد دیگری هستند که آن را یافته و با سخاوت تمام در اختیار من قرار داده است تا من نمایشگر آن‌ها باشم…
  • …حالا بعد از سال‌ها میدانم که بی‌قراری یکی از انگیزه‌های اصلی انسان برای نویسنده شدن است. برای نویسنده شدن بیش از صبوری و تحمل باید انگیزه فرار از همهمه و شلوغی و زندگی عادی و روزمره و تمام چیزهایی را که در زندگی مشترک است در درونمان ایجاد کنیم. فرار از جماعات و خلوت کردن در یک اتاق. بر این‌که بتوانیم با نوشته‌هایمان برای خود دنیایی ژرف بسازیم به صبر و امید نیاز داریم؛ اما نیاز به حبس کردن خود در یک اتاق، اتاقی مملو از کتاب، اولین چیزی است که ما را به حرکت وامی‌دارد. مونتنی آغازگر ادبیات مدرن، بی‌شک اولین و بزرگ‌ترین الگوی نویسنده آزاد و مستقل است که در اتاقش سرخوشانه با کتاب‌هایش مشغول می‌شد. با عشق و علاقه با کتاب‌هایش حرف می‌زد و قدم‌به‌قدم به دنیای خودساخته‌اش نزدیک می‌شد. دلم می‌خواهد من هم یکی از آن نویسندگانی باشم که در هر نقطه از جهان که هستند خواه در غرب خواه در شرق، از ازدحام جماعت دور می‌شوند و خود را در اتاقی میان کتاب‌هایشان حبس می‌کنند. از نگاه من ادبیات حقیقی در انسانی آغاز می‌شود که با کتاب‌هایش در یک اتاق محبوس است. البته آن‌قدر هم که فکر می‌کنیم در آن اتاق تنها نیستیم. پیش از هر چیز حرف‌های دیگران، قصه‌ها حکایات و کتاب‌هایشان یعنی آنچه را سنت و عقبه می‌نامیم همراهمی مان می‌کنند. به باور من ادبیات ارزشمندترین اندوخته‌ای است که آدمیزاد برای فهم و ادراک خودش خلق کرده… نویسنده‌ای که خودش را با کتاب‌هایش در اتاقی حبس و پیش از هر چیزی، سفری را در درون خود آغاز می‌کند، طی گذشت سالیان، قانون اساسی و ضروری ادبیات ناب را هم خواهد شناخت: ادبیات هنر جا زدن قصه خود به‌جای دیگران و بازگو کردن حکایت دیگران است، طوری که انگار داستان زندگی خود ماست. برای رسیدن به این حد از توانایی از کتاب‌ها و داستان‌های دیگران شروع می‌کنیم.
  • از اوایل دهه هفتاد من هم به‌صورت جدی مشغول جمع‌آوری کتاب و درست کردن کتابخانه خودم شدم. هنوز تصمیم قطعی برای نویسنده شدن نداشتم. همان‌طور که در کتاب استانبول به آن اشاره‌کرده‌ام، حس کرده بودم که نقاش نخواهم شد ولی هنوز نمی‌دانستم زندگی‌ام چه سمت و سویی خواهد گرفت. از یک‌سو نیرویی در درونم به شکلی خوش‌بینانه تشنه خواندن و دانستن بود و هیچ‌چیز توان متوقف کردن آن را نداشت، از سویی دیگر احساس می‌کردم که هرگز نخواهم توانست شبیه دیگران زندگی کنم…
  • نویسندگی حرف زدن از چیزهایی است که همه می‌دانند اما به دانستن خود واقف نیستند. کشف و بسط و گسترش این آگاهی و شریک شدن آن با دیگران خواننده را وامی‌دارد در دنیایی که برایش آشناست با حیرت و لذت گردش کند. هنرمندی که خودش را سال‌ها در اتاقی حبس می‌کند و سعی در تکامل و توسعه هنر خود و خلق جهان‌های تازه‌ای دارد، همین‌که کارش را از زخم‌های خودش شروع می‌کند، خواه‌ناخواه احساس اعتماد عمیقش را به همنوعانش نشان می‌دهد. من همیشه اعتقاد داشته‌ام که انسان‌ها بسیار به یکدیگر شبیه‌اند. زخم‌ها و رنج‌های مشابهی دارند و به همین سبب یکدیگر را درک می‌کنند و می‌فهمند. ادبیات واقعی بر پایه شباهت انسان‌ها و اعتمادی است از سر معصومیت. این‌چنین است که کسی سال‌ها در انزوای خود می‌نویسد تا صدایش را به گوش بشریت برساند. به گوش دنیایی که هیچ مرکزی ندارد.
  • همه نویسندگانی که زندگی‌شان را صرف نوشتن کرده‌اند این حقیقت را می‌دانند: دنیایی که دلایل شخصی‌مان وادارمان می‌کنند، با نوشتن‌های مداوم آن را پشت میزهایمان بسازیم، سرانجام سر از عالمی درمی‌آورد ورای خشم و اندوه و ما را به جهانی تازه می‌رساند.
  • می‌نویسم چون از درونم این‌طور برمی‌آید. می‌نویسم چون نمی‌توانم مثل دیگران به کاری رایج و معمولی مشغول باشم و می‌نویسم تا کتاب‌هایی شبیه نوشته شود شبیه همین‌هایی که می‌نویسم. تا بخوانمشان. می‌نویسم چراکه از همه شماها از همه خیلی خیلی عصبانی‌ام. می‌نویسم چون دوست دارم تمام‌روز در یک اتاق بمانم و بنویسم. می‌نویسم چون تنها تغییر دادن واقعیت است که تحمل آن را برایم ممکن می‌سازد. می‌نویسم که همه دنیا بدانند من دیگران همه ما … چطور روزگار گذراندیم و می‌گذرانیم. می‌نویسم چون عاشق بوی کاغذ و قلم و مرکبم. می‌نویسم چراکه به ادبیات و به هنر رمان‌نویسی بیش از هر چیز دیگری ایمان‌دارم. می‌نویسم چون نوشتن در من به عادت و دل‌بستگی شدیدی بدل شده. می‌نویسم چون از فراموش‌شدن می‌ترسم و شهرت و ارزشی را که نوشتن برایم به ارمغان آورده دوست دارم. می‌نویسم تا تنها بمانم. می‌نویسم بلکه بفهمم چرا از همه شماها از همه خیلی خیلی عصبانی‌ام. می‌نویسم چراکه خوانده شدن برایم خوش‌آیند است. می‌نویسم تا این رمان را، این متن را؛ این صفحه‌ای که شروع به نوشتن آن کرده‌ام، تمام کنم. می‌نویسم چون به جاودانگی کتابخانه‌ها ایمان دارم و کودکانه فکر می‌کنم که کتاب‌های من هم در طبقات آن ماندگار خواهد شد…
  • می‌نویسم چراکه هرگز نتوانستم خوشحال باشم، برای خوشحال شدن می‌نویسم…!!!!!

دسته‌بندی‌ها

.دسته ها

11 پاسخ

  1. خانوم دكتر جونم
    خيلي دوستون دارم 😍😍😍😍
    خيلي از اين ظريف بينيتون خوشم مياد 😍😍😍
    ميدونم واس خاطر من اينا رو نوشتين. 😍😍
    البته فهميدم به اون دوست بي ادب حسودتونم كه گفته بود خودبرتربين همه چي دانا تيكه انداختين🙄🙄🙄ولي بيشترش واسه من بود كه گفتم راهمو پيدا كردم و ميخوزم نويسنده شم. 😍😍😍
    هميشه همينطوري ظريف به آدم حالي مي كنين. منتها آدمش بايد آدم باشه و بفهمه و برعكس شما كه هي خودتونو ميزنين به نشنيدن و نديدن، در حاليكه همه چيو ميبينين و مي فهمين، من نمتونم متواضع بازي در بيارم و بگم كه نميفهمم. شما خاستين به من بگين كه اين راه سخت و طولانيه و صبر ميخواد. نيام توش و بعد با احساس شكست خوردن برم بيرون. يادمه يه بار اخرين جلسه جومشناسي چند نفر فقط اومده بوزيم كلاس.دورتون حلقه زديم و باهم حرف زديم. از شيرين توين روزاي زندگيم بود. خودموني و مهربونتر از هميشه بودين. هممون ازينكه موفق نيستيم و دانشگاه ازاد قبول شديم و معلوم نيست ايندع داشته باشيم يا نه نق ميزديم. بعد شما گفتين نذارين احساس شكست جلوي فعاليتتونو بگيرع. گفتين مثه فرق احساس امنيت با خود امنيت، احسلس شكست هم با خود شكست فرق داره. گفتين ما با مقايسه خودمون با ديگران ميتونيم هميشه احساس شكست كنيم حتي وقتي كه روي قله موفقيت واستاديم. پس به جاي مقايسه خودمون با بقيه بايد خودمونو با خودمون مقايسه كنيم. اگه من امروزت از من ديروزت يه قدم جلوتره و دنيا رو متفاوت ميبينه يعني دستاورد داشتي.گفتين مهم نيست توي مسير زندگيتون يه سنگ اون جلو جلوها باشه. مهم اينه كه اگر رودخونه باشين اگه هميشه جاري باشين يه روزي به پشت سرتون نگاه مي كنين و ميبينين اون سنگه رو مدتهاس پشت سر گذاشتين.
    امروز دستاورد من اين بود كه از هيجاني كه خوندن سايت شما بهم ميده عقب بكشم و با خودم فكر كنم به اندازه شما يا اورهان پاموك ميتونم از دنيا جدا شم؟ من كه تو كتاب خوندن تنبلم ميتونم خودمو حبس كنم تو اتاقمو رياضت بكشم؟ ميخوام بهتون بگم پيامتونو گرفتم و بازم مثل هميشه ازتون ممنونم كه نگرانم بودين و حواستون بهم بود. خيلي دوستون دارم. 😍😍😍😍
    خاك بر سر دلمشگاه. 🤬🤬🤬🤬
    دوسستتونم معرفي كنين مثه اون پسرع گوششو بكشم بيارم دم خونتون به عذرخواهي. غلططكرده بي ادب بهتون گفته همه چي دان خودبرتربين. جاتون بودم مي گفتم همينيه كه هست. ناراحتي؟ هِري! 🙄🙄🙈🤐😛
    اصلا ميشه با هيشكي جز خودم دوست نباشين؟ 😝😝دوست بايد عاشق باشه عاشق

    1. الهی من تو رو بگردم. خودت باهوشی و نکته ای که باید میگیری. عزیز دلم… چقدر لازم بوده این حرفا رو یکی دو سال گذشته به خودم بزنه… گاهی احساس میکنم اگر کرونا نیومده بود، من هر سال از سال پیش حالم خراب تر و خراب تر و از خودم دور و دورتر میشدم… کرونا باعث شد من خودمو بشناسم… مرسی که این حرفها رو بهم یادآوری کردی… حالا دستاورد من اینه که منم با این حرفای تو دنیا رو متفاوت میبینیم…. راستش من از انحصارگرایی توی هر چیزی بدم میاد😅 تو هم سعی کن انحصار گرا نباشی… قلب آدمیزاد توانایی و گنجایش اینو داره که همه دنیا رو در آن واحد دوست داشته باشه … ولی باهات موافقم دوست باید عاشق باشه و البته صادق… مرسی که هستی… مرسی که میخونی 😍😍😍برام از خاطره هاتم بنویس… کیف میکنم

  2. Khanom Dr

    Man fekmikonam shoma in hame azatoon trif
    Konan baratoon mohem nemiad
    Vali yeki bad bege aziat mishin
    Dar hali ke man axam
    Man sare kelase
    Mootoon 1 shoma eshghe zaban shodam
    Ooonghad hame maskhram
    Kardan ke nagin
    Vali shoma trif
    Mikardin bas bood
    Baram
    Man be shakhse
    Bavar daram shoma ba hoosho tavano talashi me darin roo har kari das bezarin Behsh miresin
    Adamaro Doost doshman hasood bad bin kasi ke bavaretoon nadare
    Hammmmmmmaroooooo
    Nadideh begirin
    As shma hata Nobel gereftanam baeed nis.

    Faght hamoon ghorbaghe kare bashin ke fek mikard darantashvighesh mikonan

    1. آره موافقم… من اینطوری ام دقیقا که میگی… واقعا باید روی خودم کار کنم… بدتر اینکه وقتی کسی که تخصصشو داره ازم تعریف میکنه میگم خب بین چند تا خنگ افتادم… مثلا دکتر نجفی ابرند آبادی ازم تعریف میکردند میگفتم از مهربونیشونه، یه بنده خدایی که عالم و آدم به بلاهت و حماقتش شهادت میدادند بهم طعنه میزد تا پنجاه روز غصه میخوردم… این ایراد شدیدا بر من وارده و باید کر باشم… موافقم و ازت ممنونم. مرسی که هستی و امیدوارم همیشه باشی…

  3. به به چه لذتی داره گوش کردن کتاب زیر این آسمون آبی و از این زاویه😍😍اینجور که شما ازش نوشتید خیلی هیجان دارم که زودتر این کتاب و گوش کنم😊😊
    چه خوب که شما می نویسید و چه خوب تر که من میتونم خواننده ی نوشته های شما باشم و کیف کنم😍😍😍
    به امید روزی که زیر این آسمون آبی از خوندن کتابی که شما نوشتید لذت ببرم و واژه واژه اش رو مثل آب نبات بندازم گوشه لپم🤩❤❤❤❤

  4. چه کتاب جالبی و چه نظرات جالب و به جایی راجع به کتاب و به فراخورش آدم ها😻😻👌👌❤❤حتما می خونمش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

شاید این‌ها هم جالب باشد

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ؛ نوشته لئو تولستوی؛ ترجمه صالح حسینی؛ انتشارات نیلوفر به نظرم هر کسی باید یک بار این داستان رو بخونه. نشر هرمس، قطره،

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بن بست نویسنده

بن بست نویسنده. نوشته وودی آلن. ترجمه محمدرضا اوزار.نشر بیدگل.  شامل سه داستان ریور ساید درایو؛ با سه شخصیت اصلی : فرد ، جیم و

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

حکایت دختران قوچان

داشتم برای «کارگر» یا به قول مامانم «ندیمه‌ی» شخصیت مامی توی داستان سایه دنبال اسم می‌گشتم که به کتاب حکایت دختران قوچانِ نجم‌آبادی برخوردم. این

ادامه مطلب »

مطالب تصادفی

کتاب‌هایی که خوانده‌ام

بزرگراه، شلوغ، دل‌شوره

پویان مقدسی، مجموعه داستان بزرگراه، شلوغ، دل‌شوره، انتشارات مروارید، ۱۳۹۲، ۱۴۶ صفحه. (با تنظیمات فیدیبوی من ۹۰ صفحه) مشتمل بر ۱۴ تا داستان که من

ادامه مطلب »
داستان کوتاه ِ صوتی

کتاب قصه‌ی هانسل و گرتل

متن داستان از داستان: …. باز یک روز دیگر که زمان، مثل کوه روی دوشش سنگینی کند… …بچه‌دار شدن از سرمایه‌گذاری بدون دانش در بورس

ادامه مطلب »
کتاب‌هایی که خوانده‌ام

کارل مارکس

آیزیا برلین؛ کارل مارکس: زندگی و محیط؛ ترجمه رضا رضایی؛ نشر ماهی؛ ۱۳۸۶

ادامه مطلب »